بدون باز کردن چشمهاش دستش رو بهسمتم دراز کرد که سمتش رفتم و روی پاهاش نشستم. سرم رو روی شونهش گذاشتم و منتظر شدم تا شروع کنه.
_ تو یه بچهی کاملاً سالم بودی. شاد بودی، بازی میکردی و میخندیدی. انرژیت تموم نشدنی بود!
به اینجای حرفش که رسید احساس کردم که داره لبخند میزنه.
_ اما همهی اینها تا دوسالگیت بود. کمکم ضعیف شدی. زود خسته میشدی و به ندرت و به زور غذا میخوردی! همهی اینها یعنی یه جای کار میلنگید. اما من نمیخواستم قبول کنم. اوایل میگفتم شاید بهخاطر رشدته. اما خودمم میدونستم که دارم خودم رو گول میزنم! هیچکس نمیتونست بفهمه که چه اتفاقی داره برات میفته و این داشت من رو دیوونه میکرد. همون موقع بود که یه سوءقصد به جون تو انجام شد. باز هم نشان آلفا تو رو نجات داد و برامون یهکم وقت خرید تا من بهت برسم. بعداز اون حمله، حال تو از چیزی که بود هم بدتر شد!
به اینجای حرفهاش که رسید مکثی کرد. احساس کردم که بهسختی آب دهنش رو قورت داد و وقتی که صداش به گوشم رسید از ناراحتی گرفته بود.
_ حتی دیگه بهسختی حرف میزدی و دستت رو تکون میدادی. تنها چیزی که به ذهنمون رسید اثره طلسم روی لونا بود. همه میدونستیم که اون طلسم از چیزی که ما فکر میکنیم بزرگتر و قدرتمندتره. اما حداقل تصور میکردیم که اثری روی تو نداشته. ولی کاملاً اشتباه بود.
_ اما اون چه طلسمی بوده؟
_ نمیدونم، لیا… اما مطمئناً یه طلسم تاریکیه کامل بوده. بعداز کلی سختی و مشکل فهمیدیم که جادو روی تو اثر معکوس میذاره. جادو، اون مقدار طلسمی که توی بدن تو باقی مونده رو کمکم فعال میکنه. دقیقاً مثل اتفاقی که برای لونا افتاد. طلسم اون هم با جادوی مریپین فعال شد. اما برای تو جادوی سرزمین داشت این کار رو میکرد. تنها راه ممکن این بود که تو رو جایی ببرم به دور از هر جادویی!
_ و اون سرزمینی بود که تمام این بیست سال رو اونجا زندگی کردم.
_ “میدارو” اسم اون سرزمینه. و بله. تا جایی که ما میدوستیم اونجا جادویی وجود نداره یا حداقل اگه هست اینقدر کمه که قابل حس کردن نباشه. اونجا بهترین جایی بود که میشد تو رو برد. واقعاً هم جواب داد. کمکم حالت خوب شد و ضعفت از بین رفت.
به حرفهاش فکر کردم… کاملاً منطقی بود. من رو دور کرده بود نه بهخاطر ترسش از بقیه بلکه بهخاطر خیانتی که بدنم به من میکرد. اما یه چیزی این وسط بود که فکرم رو مشغول کرده بود… سرم رو از روی شونهش برداشتم و بهصورتش نگاه کردم و گفتم:
_ اگه جادو طلسم من رو فعال میکنه چرا الآن خوبم؟ من هیچ احساس ضعف یا حس بدی ندارم!
اینبار لبهاش به لبخند کوتاهی باز شد. هرچند که این لبخند به چشمهاش نرسید. کف دستش رو یهطرف صورتم گذاشت و گفت:
_ تموم شده، قشنگم. این طلسم توی تولد بیستودوسالگیت کاملاً از بدنت خارج شد.
_ اما چهجوری؟
_ انگار خون من کمکم مثل یه ضد طلسم عمل میکرده. اما وقتی توی ناردن بودی جادوی زیاد اینجا قدرت طلسم رو بیشتر میکرده. ولی توی “میدارو” فقط جادوی خون من بوده که طلسم رو برات خنثی میکرده. این کار به زمان زیادی نیاز داشت و توی تولد بیستودوسالگیت کاملاً نابود شد.
_ یعنی یه ماه پیش!
این رو آروم برای خودم زمزمه کردم اما اون شنید و بعداز بوسهای که روی پیشونیم نشوند گفت:
_ آره. بعداز اون من داشتم مقدمات برگشتت رو آماده میکردم که تو خودت پیش من اومدی.
اینبار لبخندش واقعیتر شد و حتی بهچشمهاش هم رسید و باعث برق زدنشون شد.
_ وقتی که غریزهم من رو به اون سمت از جنگل آورد و حتی وقتی که عطر تنت رو احساس کردم، نمیتونستم باور کنم که این واقعیه! تا اینکه خودت رو دیدم چطور زخمی و ترسیده مقابل اون گرگ روی زمین افتادی.
_ احساس میکردم هرلحظه قلبم بهخاطر هیجان از کار میفته. خیلی ترسناک بود!
_ اما وقتی که گرگ منو دیدی بهنظر نمیرسید که ترسیده باشی!
لبخند عریضی زدم و گفتم:
_ چون نترسیدم!
سرش روجلوتر کشید و با چشمهای باریک شده گفت:
_ یعنی داری میگی که اون گرگ از من ترسناکتر بود؟ میدونی اینکه به یه گرگینه بگی ترسناک نیست یهجور توهین محسوب میشه؟
آروم خندیدم و گفتم:
_ مسئله این نیست که گرگت ترسناک نیست. درواقع باید بگم که اون خوفبرانگیزترین گرگیه که تا حالا دیدم. اما درکنار همهی اینها همیشه یه حس امنیت عمیقی رو توی من بهوجود میاره. دقیقاً مثل خودت. گاهی شده که بهشدت ترسناک و غیرقابلنفوذ میشی. اما درکنار همهی اینها میدونم که هیچوقت به من صدمه نمیزنی.
سرم رو جلو بردم و بوسهای نرم و غافلگیر کننده روی لبهاش کاشتم. سرم رو عقب کشیدم و مقابل لبهاش پچ زدم:
_ و اینکه من اون گرگ رو میشناختم. تمام این سالهای فراموشی، همیشه خودت و گرگت یه گوشهی قلبم دست نخورده باقی مونده بودید.
لبهاش رو اینبار عمیق و طولانی بوسیدم. میدونستم که گیج شده اما نمیخواستم فرصتی برای فکرکردن بهش بدم. باز هم کنترل اون رو روی خودش فراموش کرده بودم. سرش رو عقب کشید و گفت:
_ منظورت چی بود؟
به رطوبتی که بهخاطر بوسهم روی لبهاش ایجاد شده بود نگاه کردم و هوس دوباره چشیدنشون به سرم زد. اما میدونستم که اون تا جوابش رو نگیره بیخیال نمیشه. پس تند و سریع گفتم:
_ من همیشه توی خواب رویاهایی داشتم که توی اونها خودم رو سوار گرگت درحال دوئیدن توی جنگل میدیدم.
اجازهی پرسیدن سؤالات بیشتر رو بهش ندادم و سریع لبهاش رو بوسیدم. بعداز مدتی اون هم شروع به بوسیدنم کرد. بوسههاش دقیقاً مثل ذاتش درنده و وحشی بودن. هیچچیز آرومی رو نمیتونی توی این مرد پیدا کنی! وقتی که احساس کردم نفس کم آوردم بهسختی، درحدی که بتونم نفس بکشم خودم رو عقب کشیدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادم و نفسنفسزنان توی چشمهاش خیره شدم. اینبار اون بود که برای بوسهی جدیدی پیشقدم شد اما با چیزی که قبلش زمزمه کرد حرارت تنم رو دو چندان کرد.
_ اینجا طلسم شده. یعنی فقط من هستم و تو!
کمی سرم رو روی سینهش جابهجا کردم و بوسهای روی قلبش زدم.
_ میای بریم آب تنی؟
مثل یه گربه گونهم رو روی سینهش کشیدم و هوم کشداری گفتم. صدای آروم خندیدنش توی گوشم پیچید و باعث شد که من هم لبخند بزنم. توی آغوشش اینقدر حس خوبی داشتم که حتی با وسوسهی رفتن توی آب هم نمیتونستم ازش دل بکنم. بدنش زیر تنم مثل یه بخاری سوزان عمل میکرد! از حرارتش غرق لذت بودم… لذتی که حاضر نبودم با هیچی عوضش کنم. برای دیدن صورتم سرش رو خم کرد و گفت:
_ چی شد؟ نمیخوای بری توی آب؟
_ اینجا بودن رو بیشتر دوست دارم.
یا یه حرکت جامون رو عوض کرد و روم خیمه زد.
_ پس بغل من رو بیشتر دوست داری آره؟
اوهومی گفتم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم. سرم رو برای گرفتن یه بوسه کمی بلند کردم و آروم روی لبهاش رو بوسیدم.
_ آغوش تو رو از هرجای دیگهای توی دنیا بیشتر دوست دارم.
با چشمهایی که بهطرز خطرناکی براق و برنده بودن نگاهم کرد و گفت:
_ داری شیطنت میکنی، پریکوچولو! میدونی که شیطنتت عوارضی هم داره دیگه، آره؟
_ نمیدونم… نظرت چیه که بهم نشون بدی؟
لبخند شیطنتآمیزی زدم و خیرهی رنگ خاص چشمهاش شدم. از بودن باهاش و داشتنش سیر نمیشدم. همیشه دلم بیشتر میخواست. و خوشحالم که حس اون هم مثل منه. لبخند خطرناکی زد و قبلاز شروع یه بوسهی خشن و نفسگیر گفت:
_ با کمالمیل!
______________________
با کمک رین از پشت نایت مان پایین اومدم و درحالیکه بهسمت اقامتگاهمون میرفتیم گفت:
_ امروز که نشد کار زیادی برای آموزشت انجام بدیم. اما دیگه از این خبرها نیستها! البته به یاد آوردن بخشی از خاطراتت خودش کمک بزرگی بود. کمکم بدون کمک من هم میتونی چیزهایی رو به یاد بیاری. دیگه روی تو جادویی برای مخفی کردنشون وجود نداره.
بیتمرکز و درحالیکه ذهنم روی جملهی “دیگه از این خبرها نیست” گیر کرده بود، سری به تأيید حرفش تکون دادم. اون بخش بیحیای وجودم مدام سر این جمله غر میزد و میخواست که منظورش رو از این حرف بپرسم! من هرچی که بینمون اتفاق افتاد رو دوست داشتم و با فکر تکرار دوبارهش هم هیجانزده میشم. توی راهرو به گیب و سیدنی برخوردیم. بهمحض رسیدنمون بههم، گیب یه طومار لول شده رو بهدست رین داد و گفت که از طرف افرادشون توی آزارد فرستاده شده. رین سری به تأیید تکون داد و با گرفتن دستم خواستیم رد شیم که سیدنی گفت:
_ امیدوارم آموزشها به خوبی پیش رفته باشه!
بعد از این حرفش، خودش و گیب زدن زیر خنده. رین چشم غرهای بهشون رفت و دست منو که از عکسالعملشون گیج و شوکه شده بودم کشید. یهکم که راه رفتیم گفتم:
_ منظورشون چی بود؟ کجای پرسیدن پیشرفت آموزشهام خندهدار بود؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ بوی تنمون.. لیا. بوی تنمون!
در اتاق رو باز کرد و بعداز من وارد شد و در رو بست.
_ نمیفهمم! بوی تنمون چشه؟
طومار رو روی میزکارش، گوشهی اتاق گذاشت و درحالیکه بهسمت حمام میرفت گفت:
_ گرگینهها شامهی قوی دارن، لیا. اونها بهراحتی میتونن بوی سکس رو احساس کنن!
“هیعی” کشیدم و دو دستم رو ضربدری روی دهنم گذاشتم. جلوی در حمام ایستاد و بهسمتم برگشت.
_ دقیقاً، شیرینم. اونها متوجه شدن که مشغول چه کاری بودیم. اون حرف سیدنی هم یهجور تیکهاندازی بود که بهنظرشون خیلی هم بامزه اومد!
روی تخت نشستم و صورتم رو با کف دستهام پوشوندم.
_ حالا چی میشه؟
_ چیزی نمیشه، قشنگم. فقط تا مدتی یه بهانه برای اذیت کردن من پیدا کردن. البته این دیگه یهجورهایی تکراری شده. از وقتی که به ناردن اومدی تا حالا چندین بار پیش اومده که بوی تنمون لومون بده.
آروم خندید و گفت:
_ این یکی هم فقط یکی دو روز طول میکشه. حداقل خوبیش اینه من هم به اندازهی کافی از اونها آتو دارم!
چشمکی زد و ادامه داد.
_ الآن بهتره یه دوش بگیریم تا بیشتر از این رسوا نشدیم.
نگاهش کردم که داشت وارد حمام میشد. صدای خودم رو شنیدم که اعتراضی گفتم:
_ پس من چی؟!
برگشت و شیطون نگاهم کرد.
_دلم میخواد بگم بیا با هم دوش بگیرم. اما مطمئناً کارمون منتهی به یه دوش ساده نمیشه و منم چندتا کار مهم برای انجام دادن دارم. پس فکر کنم بهتره این فکر رو از سرمون بیرون کنیم.
با این حرف در حمام رو پشت سرش بست و من هم از پشت خودم رو روی تخت انداختم. سعی کردم به چیزی که پیش اومده فکر نکنم. اینکه تمام این مدت بعداز رابطههای یهویی و بدون برنامهمون که فرصتی هم برای دوش گرفتن نداشتیم، بقیه متوجه اتفاقی که بینمون افتاده میشدن وحشتناکه!
نمیفهمم واقعاً رین که این موضوع رو میدونسته چرا مراعات نکرده؟ با یادآوری چند رابطهای که توی کتابخونه داشتیم، “واییی” گفتم و دستهام رو روی صورتم گذاشتم! الآن من با چه رویی جلوی بقیه ظاهرشم؟!
خیلی زود رین از حمام خارج شد و بعداز پوشیدن لباسهاش که تمام مدت نگاه من خیرهش بود، بهسمتم اومد و بوسهای نرم و شیرین روی لبهام نشوند.
_ کارم ممکنه یهکم طول بکشه. اگه حوصلهت سر رفت میتونی توی قصر یهکم بگردی. اینجا مکانهای زیبا و دیده نشدهی زیادی داره. فقط مطمئن شو که یه خدمتکار حتماً همراهت باشه و بهجاهای ممنوعه نزدیک نشی.
سری به تأیید تکون دادم که بوسهی دیگهای روی لبهام نشوند و از اتاق خارج شد.
به اطرافم نگاهی انداختم. چیزی که من بهش میگم اتاق درواقع یه اقامتگاه کامله!
گوشهای از این فضای بزرگ رو یکدست مبل نقره.ای رنگ دربرگرفته بود و قسمت دیگهای که به درِ شیشهای و بزرگِ بالکن نزدیکتر بود، میز بزرگ و شلوغِ رین به همراه کتابخونهی نه چندان کوچیکش قرار داشت.
خیلی زود و با یهکم فضولی متوجه شدم که از هیچکدوم از کتابهای این کتابخونه سردرنمیارم. اونهم چون اصلاً قادر به خوندنشون نبودم. متنهاشون به زبانهای عجیبوغریب و ناشناختهای بود که تاحالا مثلش رو هیچ جا ندیدم. و همینطور بعضی از اونها بینهایت عجیب بودن! مثل کتابِ قرمز رنگ و بزرگی که نوشتههایی به رنگ طلایی داشت که با لمسشون کلمات توی هوا شناور میشدن!
اولینبار که متوجه این موضوع شدم نفسم از بهت بند اومد اما بعد کمکم برام عادی شد!
توی کتابخونه هم قستمی وجود داره به اسم بخش ممنوعه! جایی که با جادو طلسم شده و هیچکس به جزء رین و افرادی که اون بهشون اجازه میده حق و توانایی رفتن به اونجا رو ندارن.
اوایل خیلی اصرار کردم که اجازه بده من هم اون قسمت رو ببینم اما به هیچ وجه راضی نشد. خیلی زود فهمیدم که تا وقتی خودش نخواد هیچکس نمیتونه به انجام هیچ کاری مجبورش کنه.
اما منم کوتاه نمیام. مطمئنم بالاخره یه روز میتونم به اون قسمت ممنوعه وارد بشم. و همینطور بقیهی بخشهای ممنوعهی قصر.
اینجا بینهایت بزرگه و من هنوز فقط موفق به دیدن بخشهای انگشت شماری شدم. مثل باغ قصر و مطبخ بزرگ اون.
آشپزخونهی سلطنتی از چیزی که انتظارش رو داشتم بزرگتر بود. خیلی بزرگتر. و با اون کورههای بزرگ آتیش، دقیقاً شبیه فیلمهای تاریخی بود که میدیدم. همه بهسرعت سمتی میدوئیدن و هرکسی مشغول کاری بود. هرکس فقط به اندازه یه ادای احترام مقابلم مکثی میکرد و بعد به سرعت به سر کار خودش برمیگشت.
به نظرم اونجا جالب بود! حداقل همه اینقدر مشغول بودن که مثل بقیه، مدت زیادی رو صرف خیره شدن به من طوریکه احساس کنم یه موجود عجیب و غریبهم، نمیکردن. مادام جینا، قدیمیترین فرد اون آشپزخونه بود و یهجورای مسئولیت هدایت بقیه رو به عهده داشت.
مدام با اون چوب جادوی بامزهی توی دستش ظرفها و مواد غذایی رو توی هوا به حرکت درمیآورد. و چیزی که باعث شد توی ذهنم بمونه عکسالعملش موقع دیدن خودم بود. با چشمهای ریز شده نگاهم کرد و گفت:
_ خدای من! میدونستم شما یه پریزادید. اما انتظار نداشتم اینقدر کوچیک و ریزهمیزه باشید! باید بگم که شما برای جفت یه آلفا بودن زیادی لاغر و کوچیکید. شما احتیاج دارید که بیشتر غذا بخورید.
حرفش باعث شد که مینوا که به اصرار من راضی شده بود من رو به این بخش از قصر بیاره به شدت لبش رو بگزه. اما خودم فقط خندیدم. به نظرم این زن با اون هیکل فربه و بامزه کاملاً درست میگفت. خدایا… هروقت رین من رو بغل میکنه رسماً توی آغوشش گم میشم! یادم میاد که مادام جینا چطور تندتند میز مقابلم رو پُراز غذا کرد و مجبورم کرد که تا حد ترکیدن از اون خوراکیهای خوشمزه بخورم.
این کاری بود که از اون روز به بعد سر هر وعده و میان وعدهی غذایی اتفاق میفتاد. بعداز خوردن غذا هم با اون چشمهای زیرکش اندامم رو زیر و رو میکرد و با ندیدن هیچ تغییری سری به تأسف تکون میداد و زیر لب غرغر میکرد و بشقابم رو با هرچی که میتونست پُرتر میکرد!
این کارهاش توجه بقیه رو هم جلب کرده بود و میگل که به نظر میرسید از بقیه خوش اشتهاتر باشه مدام برای این تبعیضی که جینا برامون قائل میشد غر میزد!
از فکر بیرون اومدم و بهسمت حمام رفتم و دوش سریعی گرفتم.
به یاد حمام اتاق گوئنیور افتادم که کاملاً با اینجا متفاوت بود. حمام اقامتگاه اون متشکل از یه حوضچهی بزرگ و یه کاسهی سنگی کوچیک کنار دیوار بود که آب از سوراخی که روی دیوار قرار داشت به داخل کاسه و بعد به حوضچه وارد میشد.
یهجورایی اون مدل حمام دلم رو برده بود! میدونم که رین بهخاطر راحتی من خیلی چیزها رو اطراف خودمون دوتا به سبک سرزمین “میدارو” تغییر داده. اما من واقعاً دلم میخواد به اینجا و امکاناتش عادت کنم. شاید باید دربارهی این موضوع با رین صحبت کنم.
حولهی تنپوشم رو تنم کردم و از حمام خارج شدم که مینوا رو توی اتاق و درحال مرتب کردن تخت دیدم.
لبخندی بهش زدم که با لبخند متقابلی جواب گرفتم. سرم رو کج کردم و با حولهی کوچیکی که دستم بود مشغول چلوندن آب موهام شدم.
مینوا با دستش به صندلی اشاره کرد و ازم خواست که بشینم تا خودش کاره خشک کردن موهام رو انجام بده.
لبخندی زدم و کاری که خواسته بود رو انجام دادم. چون میدونستم که بحث کردن بیفایدهست. درحالیکه با حوله مشغول خشک کردن موهام بود دربارهی اتفاقات و خبرهای کوچیک و بزرگ قصر حرف زد.
برخلاف ساریتا، مینوا خیلی پُرحرف و پُرجنب و جوش بود! یهجورایی باهاش خیلی راحتتر بودم.
بعداز خشک کردن موهام به پشت پاروان رفتم و لباسِ طوسی رنگ و حریری رو که برام انتخاب کرده بود پوشیدم و بعد نشستم تا طبق معمول با اون سنگ جادوییش مشغول پاک کردن آثار بوسهها و گازهای رین از گردن و شونههام بشه.
اوایل برای این کار خیلی خجالت میکشیدم اما کمکم برام عادی شد. اما مینوا هربار با دیدن کبودیها و خون مردگیهای روی پوستم ریز میخنده و نمیدونم کی قراره براش عادی بشه! فقط امیدوارم زیاد طول نکشه!
سنگ فیروزهای رو برداشت و آروم روی پوست گردنم کشید.
از هرجا که سنگ عبور میکرد کبودیها و آثار گاز گرفتگیها هم پاک میشد. هرجا از پوستم که توی دید بود رو کاملاً پاک و سنگ رو روی میز گذاشت. با خوشنودی به گردنم دست کشیدم و تشکر کردم.
هرچند که میدونستم کبودیهای اصلی زیر لباسم پنهان شده اما اونها رو دوست داشتم و قصدی برای پاک کردنشون نداشتم.
نگاه رین رو که هروقت به رد لبها و دستهاش روی تنم میفته و برق میزنه رو دوست دارم!
ضربهای به در اتاق خورد و با اجازهی ورودم ساریتا داخل شد…
_ بانوی من! میز عصرونه آمادهست!
با این حرفش یادم افتاد که چقدر گرسنهم و حتی ناهار هم نخوردم.
به سالن غذاخوری رفتم و با دیدن جسیکا و شارلوت لبخندی زدم و پشت میز نشستم. طولی نکشید که گوئن هم به ما ملحق شد و هیجانزده گفت:
_ حدس بزنید چی فهمیدم!
با دخترها نگاهی رد و بدل کردیم. شونهی بالا انداختم و گفتم:
_ باز میگل جایی رو به آتیش کشونده؟
گوئن سری به نفی تکون داد.
شارلوت: جنگمون با آزگارد منتفی شده؟ اُرگال فهمیده که قدرت مقابله با ما رو نداره؟!
گوئن با تاسفی نگاهش رو بینمون چرخوند و رو به جسیکا گفت:
_ از اینها که کاملاً قطع امید کردم. تو بگو.
جسیکا یهکم فکر کرد و قبلاز اینکه چیزی بگه،
ربکا وارد سالن شد و سریع پشت میز کنار من نشست و گفت:
_ شنیدید که مردهامون قراره برای یه دیدن آمادگی نیروهای بقیهی نژادهای ناردن، به یه مأموریت چند روزه برن؟
گوئن با اعتراض اسم ربکا رو صدا زد.
_ واقعاً که! من میخواستم اول از همه این خبر رو بهشون بدم.
بیتوجه به کلکل اونها، خشکم زده بود! با صدا زدنهای جسیکا به خودم اومد و رو به ربکا گفتم:
_ چه کسایی قراره به این مأموریت برن؟
_ هنوز که کاملاً مشخص نیست. اما مطمئناً رین میره و این یعنی گیب و سیدنی هم همراه اون میرن. رونالد هم چون مسئول مهیا کردن نیازهای سربازها زمان جنگه، باید همراهشون بره. اینکه دیگه کی قراره باشه رو نمیدونم.
_ چرا رین حتما باید بره؟
اینبار جسیکا بود که جوابم رو داد.
_چون اون پادشاهه و فرماندهی اصلی توی هدایت ارتش! اون باید با تعداد سربازها و مهارتهاشون از نزدیک آشنا باشه تا بتونه طبق اون نقشهی حمله رو بچینه.
_ و این مأمورتشون، حالا هرچی که هست، چند روز طول میکشه؟
گوئن: اگه اشتباه نکنم بیشتر از دو هفتهای باید طول بکشه. خب مرزهای ناردن خیلی پهناورن و اگه بخوان به همهی نژادها سر بزنن مطمئناً خیلی بیشتر از اینها طول میکشه. تا منطقهی الفها خودش هشت روزی راهه!
_ و اگه بخوان به کوهستان لیک دیستریک هم برن خیلیخیلی بیشتر طول میکشه. اونجا شمالیترین بخشه ناردنه.
بقیه هم مشغول گفتن مسافت هر بخش از ناردن و زمان احتمالی برای رسیدن بهش شدن. اما من چیزی تا قالب تهی کردنم نمونده بود! قبلاز هرچیزی ترجیح دادم که آخرین سؤالم رو بپرسم:
_ ما هم میتونیم همراهشون بریم؟
وقتی نگاه متعجبشون رو دیدم دیگه کم مونده بود که زیر گریه بزنم!
گوئن: مطمئناً نه! اینجور مأموریتها به قدرت بدنی و تحمل بالایی احتیاج داره. هرچند که اینجا از بچگی دخترها رو برای مبارزه و نبرد آموزش میدن. اما باز هم همچین کارهایی به قدرت و تحمل یه مرد احتیاج داره!
_ اما ما از قصر ملکه گلوریا تا دروازهی ناردن همراهشون بودیم!
جسیکا: درسته. اما اون فقط چند روز بود، لیا! و اینکه ما از بچگی توی این مسیر رفت و آمد داشتیم. البته این راهی که اومدیم دورتر از راه همیشگیمون بود و دیدی که آخرش چی شد!
لرزش چونهم رو احساس میکردم و نمیدونستم چه کاری از دستم برمیاد. چطور میتونم همچین زمان طولانی رو از رین دور بمونم؟ مطمئنم که طاقت نمیارم!
قبلاز اینکه اشکهام لوم بده، بی توجه به صدا زدنهای دخترا از پشت میز بلند شدم و بهسمت اتاق جنگ رفتم… جایی که میدونستم میتونم رین رو اونجا پیدا کنم! بی توجه به نگهبانهای جلوی در، در سالن رو باز کردم. اونها هم به خوبی میدونستن که نمیتونن جلوی ورود من رو بگیرن. با باز شدن یهویی در چند سر به طرفم برگشت. افراد زیادی با لباسها و نژادهای مختلف دور یه میز نشسته بودن و در رأس میز هم رین قرار داشت که با اولین گردش چشمهام دیدمش. آب دهنم رو قورت دادم و همونجا جلوی در موندم. نمیدونستم چرا اونجا بودم و حالا باید چیکار کنم! یهجورایی از اون همه نگاهی که خیرهم بود خجالت کشیدم. هیچکس حق نداره بدون اجازه و خبر قبلی به همچین جلسهای وارد بشه و من هم اگه نگهبانها از عکسالعمل رین نمیترسیدن مطمئناً حتی به ده قدمی این اتاق هم نمیتونستم نزدیک شم! چیزی که اسماً اتاق جنگه اما در اصل یه سالن بزرگه که میزی با ظرفیت 24 نفر وسط اون قرار داره.
یه سمت دیوار قفسههایی پُر از کتابها و طومارهای مختلف قرار داشت و دیوار پشت سر رین با انواع نقشهها از بخشهای مختلف ناردن و بقیهی سرزمینها پوشیده شده بود. یه میز کوچیکتر هم طرف دیگهی اتاق قرار داشت که چندین کتاب و لول کاغذ روی اون بود. تا حالا هرگز به این اتاق وارد نشده بودم! سرم رو پایین انداختم و به کفشهام نگاه کردم. دستهام رو توی هم گره زدم و سعی کردم که برای آروم شدن خودم چندتا نفس عمیق بکشم. اما بادرک اون همه نگاهی که روم بود این کار خیلی سخت بود. من ملکهی آیندهی این سرزمینم و الآن مقابله کلی از مهمترین مقامات و سران ناردن تصویر یک دختر گستاخ و سرکش رو از خودم به نمایش گذاشتم!
کسی که درک نمیکنه نباید سرزده به همچین جلسهی مهمی وارد بشه!
با درک این اتفاق کم مونده بود که بزنم زیر گریه! به سختی آب دهنم رو قورت دادم اما از جام تکون نخوردم.
_ همه بیرون باشید.
این صدای قدرتمند و دستوری رین بود که سکوت رو شکست و باعث شد که بقیه سریع از روی صندلیهاشون بلند شن. صداش اینقدر سرد و خشک بود که باعث شد همه بدون چون و چرا اطاعت کنند!
رعشهای کوتاه از تنم گذشت و آروم خودم رو از کنار در عقب کشیدم تا بقیه بتونن خارج شن. وقتی که در پشت سرِ آخرین نفر بسته شد، نفس حبس شدهم رو آزاد کردم. حتی متوجه حبس شدن نفسم هم نشده بودم!
نمیدونستم که چرا هیچ حرفی نمیزنه. یهکم این پا واون پا شدم و درنهایت سرم رو بالا گرفتم و نگاهش کردم. با این کار قلبم بیشتر فرو ریخت. صندلیش مقداری بهسمت من مایل بود و اون درحالیکه با آرامش تمام به پشتی صندلیش تکیه داده بود، خیره نگاهم میکرد. بدون هیچ حسی! نگاهش اینقدر نامفهموم بود که نمیتونستم بفهمم که الآن عصبانیه یا نه؟! بدون تغییر دادن حالتش با همون صدای بم و سنگی گفت:
_ بیا اینجا، لیا!
دستهای عرق کردهم رو محکم روی لباسم کشیدم و با قدمهایی آهسته به سمتش رفتم. توی یه قدمیش ایستادم که با همون لحن قبلی گفت:
_ چی باعث شده تو اینطور به جلسهای که ورودت بهش ممنوعه وارد بشی؟
احساس کردم که کلمهی گستاخانه رو از جملهش حذف کرده. اما برام مهم نبود. چون که با همین یه جملهش دلیل اینجا بودنم رو به یاد آوردم و همین هم باعث شد چونهم شروع به لرزیدن کنه!
_ گریه نمیکنی، لیا!
با حرفی که با سنگ دلی تمام زد آخرین مقاومتم هم از بین رفت و اشکهام روی گونهم روون شد! دیدم که کلافه دستی روی صورتش کشید و در نهایت دستش رو بهسمتم دراز کرد که بدون مکث بهسمتش رفتم و توی بغلش و روی پاهاش نشستم.
سرم رو توی گردنش پنهان کردم و به گریهی بی صدام ادامه دادم.
میدونم که این کار فقط ضعف من رو نشون میداد اما چه کار دیگهای میتونم انجام بدم؟!
من کنار اون همیشه تبدیل میشم به دختر کوچولویی که هیچی به جزء محبت و توجهش رو نمیخوام! دختر بچهای که با اولین سرزنش زیر گریه میزنه و عشقی رو که ماله اونه درخواست میکنه.
هیچ حرفی نمیزد و فقط اجازه داده بود که توی بغلش خودم رو آروم کنم. وقتی که بالاخره اشکهای بیصدام تموم شد با خجالت یهکم خودم رو عقب کشیدم و به صورتش نگاه کردم و دیدم که نگاهش به منه.
_ اگه گریههات تموم شده فکر کنم وقتشه که بگی دلیل اینطور سرزده وارد شدنت چی بوده!
از بیرحمیش دلم به درد اومد! انگارنهانگار این همون مردِ چند ساعت پیش توی اتاقه. تا حالا هیچوقت اینقدر با سردی باهام حرف نزده. انگار که اشکهام اصلاً براش اهمیتی نداشته! خواستم از روی پاهاش بلند شم که دستهاش رو دور کمرم محکم کرد و اجازه نداد.
_ همینجا حرفتو بزن.
تکونی به خودم دادم و گفتم:
_ ولم کن. میخوام برگردم اتاقم.
_ نه تا وقتی که دلایلت برای اینجا بودن رو بهم نگفتی!
_ فکر میکردم هرجا که بخوام میتونم برم!
_ نه مکانهای ممنوعه. و این اتاق هم برای هرکسی به جزء افرادی که به اون دعوت میشن یه مکانه ممنوعهست!
نمیفهمیدم چمه و چرا باهاش کلکل میکنم؟! اما نمیتونستم ساکت بشم. قلبم از این سردیش درد میکرد و نفسم به سختی بالا میومد.
_ باشه. متأسفم که مزاحم جلسهی مهمت شدم.
_ لیا. بچهبازی رو بذار کنار! فکر میکردم اینقدر عاقل شدی که همچین چیزهایی رو درک کنی!
این حرفش برام خیلی سنگین تموم شد… اینبار از روی پاهاش بلند شدم و اون هم تلاشی برای نگه داشتنم نکرد. روبهاون که ریلکس روی صندلیش نشسته بود توپیدم که:
_ خیلی متأسفم که جفتت چیزی به جزء یک بچهی لوس و احمق نیست. میتونی بری یه دونه جدیدش رو واسه خودت انتخاب کنی!
نفسی گرفتم و ادامه دادم:
_ مگه نمیگی که با جادو همه کاری میشه کرد؟ پس این پیوندِ بینمون رو از بین ببر و دنبال یه جفت جدید باش!
_ درواقع میشه این کار رو کرد!
با حرفش مات شدم. گیج شدم. شوکه شدم و شاید هم مُردم و خودم متوجهش نبودم! از روی صندلیش بلند شد و دستهاش رو توی جیبش فرو کرد و یه قدم بینمون رو پُر کرد. درحالیکه دورم میچرخید گفت:
_ این دنیا پُر از سوپرایزه، لیا. پدربزرگم میگفت هرچیزی رو که بهش فکر کنی یعنی میتونه اتفاق بیفته و واقعی شه؛ حالا اون چه پرواز کردن باشه و چه از بین بردن پیوند بین دو جفت!
نمیفهمیدمش… درک نمیکردم… این همون آدمیه که تا چند ساعت پیش زمزمههای عاشقانهش توی گوشم پخش میشد؟ همون مردیه که میگفت بدون من حتی یه ثانیه هم نمیتونه دووم بیاره؟! توی این چند ساعت چی عوض شده؟
همهش بهخاطر اینه که اینطور سرزده وارد این اتاق شدم؟
وقتی که مقابلم ایستاد مدتی میشد که باز اشک هام راه خودشون رو روی گونه ام پیدا کرده بودن.
بدون اراده دستن رو بالا بردم و کف دست هام رو روی سینه اش کوبیدم و گفتم:
_خیلی نامردی! چطور …چطور میتونی همچین حرفی بزنی؟
با هرکلمه یک هق هق کوتاه هم میکردم.
قبل از زدن ضربه ی دوم دستم رو گرفت و با استفاده ازهمون من رو چرخوند.
طوری که از پشت کامل توی آغوشش قرار گرفتم.
دستم رو رها نکرد وهمونطور پشت کمرم و بین بدن هامون نگهش داشت.
دستم هیچ دردی نداشت!
نمیدونم چطور اما یک جوری این کار رو انجام داد که فقط تونستم نفس تیزی بکشم و اشک هام هم از بهت بند اومدن.
احساس کردم سرش رو به سمت گردنم خم کرده و لحظه ای بعد نفس داغش توی گردنم پخش شد.
_نمیدونم اصلا متوجه ی کارهات هستی یا نه لیا. و دلیل عصبانی شدنت رو هم متوجه نشدم! من فقط حرف خودت رو تکرار کردم! درباره ی از بین بردن پیوند بینمون هم باید بگم که واقع میشه این کار رو انجام داد.
مکثی کرد وبعد ادامه داد.
_میشه اما لعنت به من اگه قبل از این کار قلبم رو با دست های خودم از سینه ام در نیارم!!!
بعد از زدن این حرف که مثل بقیه ی جملاتش با سردی تمام و بدون هیچ احساسی بیان شد دستم رو رها کردو قدمی به عقب برداشت.
به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم.
با وجود اینکه هنوز هم همون حالت سرد و خشک خودش رو حفظ کرده بود اما احساس کردم که اینبار رینِ خودم مقابلمه نه پادشاه ناردن.
با همون جمله ی آخرش روحم رو به جسمم برگردوند و من میدونستم که داره حقیقت رو میگه.
با چونه ای که باز از فکر دورموندن ازش شروع به لرزیدن کرده بود گفتم:
_میخوای برای یک مدت طولانی از کانترلایت بری؟
_سیستم خبر رسانی این قصر واقعا سریعه!!
دستی بین موهاش کشید و گفت:
_آره لیا مجبورم برای دیدن آماده سازی های هر نژاد برم!
_منم باهات میگم مگه نه؟ قرار که نیست من رو اینجا تنها بزاری؟!!!
نفس عمیقی کشید و به میز تکیه داد.
_ الآن بهتره به اقامتگاهت برگردی، لیا. در مورد این موضوع بعداً صحبت میکنیم. وقتیکه بهخاطر ورود بی اجازهت به این اتاق و این بی احترامیت به منو خودت تنبیه شدی، بعدش میتونیم حرف بزنیم. من الآن یه جلسهی نیمهکاره و خیلی مهم دارم!
اهمیتی به این که گفت قصد تنبیه کردنم رو داره ندادم. بهنظر خودم این سردیش از هرچی شکنجهست بدتره. ترجیح میدم شلاق بخورم تا اینکه اینجوری بهم بیتوجهی کنه. بخشی از وجودم غر زد که دارم زیاده روی میکنم و هرگز امکان نداره که اون شلاقم بزنه.
_ تا وقتیکه جواب سوالم رو ندادی از اینجا تکون نمیخورم!
_ به اتاقت برگرد، لیا!
این جملهش یه چیزی توی وجودم رو تکون داد. انگار با لحنش بخشی از وجودم رو مجبور به اطاعت میکرد. شبیه همون لحنی بود که باهاش به بقیه دستور خروج از اتاق رو داد. نمیدونم توی صداش چی داشت که بخش عظیمی از عقلم دستور عقبگرد کردن و رفتن به اتاق رو بهم داد.
هنوز دو قدم بهعقب برنداشته بودم که اینبار قلبِ دلتنگم بود که مجبور به ایستادنم کرد. همون قلبی که به مغزم گفت من از این اتاق بیرون نمیرم مگر اینکه مطمئنم کنه که من رو هم همراه خودش میبره.
_ نه!
این حرفی بود که ناخودآگاه به زبان آوردم. رین که بعداز دیدن عقبگرد کردن من پشتش رو بهم کرده بود بهسمتم چرخید. با چشمهایی زیرک و متفکر نگاهم کرد. انگار که دقیقاً متوجه حرفم نشده بود!
_ چی؟!
_ تا وقتیکه جوابم رو نگرفتم از این اتاق بیرون نمیرم!
اَبروش رو بالا انداخت و دقیق نگاهم کرد.
_ خب این جدیده!
متوجه حرفش نشدم اما همونجا و با چونهای بالا داده شده باقی موندم.
_ تو همین الآن از دستور من سرپیچی کردی؟
سرم رو به تأیید تکون دادم. خواستن اون و حسه دلتنگی که با فکر رفتنش بهم دست میداد من رو جسور کرده بود… نمیتونم اجازه بدم بره!
برخلاف انتظارم کاملاً یهویی و بدون مقدمه خندید! یه خندهی کوتاه و خوشآوا.
_ انتظار این یکی رو نداشتم!
_ انتظار چیو؟
جوابی بهم نداد و فقط چند قدم بینمون رو پُر کرد و مقابلم قرار گرفت.
_ پری کوچولوی شجاعه من!
بعداز زدن این حرف، منِ یکهخورده رو محکم توی آغوشش گرفت.
_ تو الآن کاری رو کردی که قدرتمندترین افراد این سرزمین هم نمیتونن انجام بدن.
یهکم عقب کشیدم و با چشمهایی گیج نگاهش کردم. با صدایی که سردرگمیم کاملاً توش مشخص بود گفتم:
_ من چیکار کردم؟!
تندتند کتاب قطوری که مقابلش بود رو ورق میزد و میخوند. کاملاً محو اطرافم شده بودم. اینجا همهچیز جادویی بهنظر میرسید. چه کتابهایی که هرچند لحظه یکبار نوری درخشان از اونها ساتع میشد و چه کتابهایی که توی فضای اطراف شناور بودن! نگاهم رو بهسمت رین برگردوندم و به صورتش نگاه کردم که درحال خوندن یه صفحه بود و متنش رو زیر لب تکرار میکرد. کف دستش رو روی کتابِ باز کوبید و گفت:
_ حدسش رو میزدم.
کتاب رو بست و بهسمت من که منتظر نگاهش میکردم چرخید.
_ پری کوچولو! اینطور که بهنظر میرسه تو میتونی از دستورات من سرپیچی کنی!
سعی کردم شیرینی رو که با پری کوچولو گفتنش توی دلم ایجاد کرده بود رو نشون ندم. خوشحال بودم که دوباره تبدیل شده بودم به پری کوچیکش. هرچند شک داشتم که تنبیه کردنم رو فراموش کرده باشه. رو بهش گفتم:
_ و بقیه نمیتونن؟
_ نه!
_ یعنی تو میتونی به یه نفر دستور قتل یا خودکشی بدی؟ یا هرکار دیگهای؟
آروم خندید و گفت:
_ لیا. قبلاً گفتم باز هم میگم جادو درعینِ نامحدود بودن محدودیتهایی هم داره! من در حیطهی اختیارات خودم می تونم به افراد ستور بدم. و اینکه محدودهی دستور دادن من تا چه حده چیزی نیست که خودمم بدونم. فقط احساسش میکنم. و اون زمانها ناخودآگاه لحنم دستوری میشه. اتفاقی که توی اتاق افتاد هم همینطور بود. اگه من با لحنه آلفا بهت دستور دادم یعنی اینکه دستو دادن به تو توی حیطهی اختیارات منه. اما اینکه مقاومت کردی همهش به خودت بستگی داشت. تاحالا کسی نتونسته دستور من رو رد کنه اما تو این کار رو انجام دادی!
_ این به خاطرِ پیوندِ بینمونه؟
_ بخشی از اون بله. جفتِ یه زادهی خون میتونه از اون سرپیچی کنه اما فقط در صورتی که اونقدر قوی باشه که بتونه باهاش مقابله کنه.
_ تو قبلاً هم به من دستور دادی؟
_ بله… و تو کاملاً مطیع بودی. اما اینبار نمیدونم چه اتفاقی افتاد.
اما من میدونستم! میدونستم که چی باعث شد که قدرت مقابله با دستورش رو به دست بیارم… و اون چیزی نبود به جزء خودش! ترسِ از دست دادنش برام اینقدر سنگین بود که همچین جسارتی رو بهم بده. همونطور که میدونستم با همین ترس حتی میتونم بقیه رو نابود کنم. ترس همیشه بد نیست… تا زمانی که ترس وجود نداشته باشه شجاعت معنایی نداره.
همونطور که تا زشتی نباشه زیبایی معنایی نداره. و من هیچ ترسی بزرگتر از ترسِ از دست دادن اون ندارم و همین
هم بهم قدرتی فرای تصور میده. من ضعیفم اما تا وقتی که بدونم اون در اَمانه و تا زمانی که اون رو همهجوره داشته باشم. اما با کوچیکترین احساس خطری راجعبه از دست دادن اون چیزی درونم بیدار میشه. تنها مثالی که راجعبه حالم میتونم بزنم یه رودخانهی آرومه!
من دقیقاُ همینم… یه جریان آروم آب. اما به وقتش خروشان میشم. خرد میکنم و مسیر خودم رو باز میکنم! من شاید نتونم از خودم مراقبت کنم اما این هم میدونم که میتونم از اون محافظت کنم و برای خودم هم نیازی به قوی بودن ندارم. درواقع تا وقتی که اون هست من در اَمانم… اون همیشه حواسش به من هست!
با ارادهای که توی وجودم پدیدار شد مستقیم به چشمهاش نگاه کردم و با چانهای بالا داده شده گفتم:
_ من همراهت میام!
این حرفم نه مثل دفعات قبل سؤالی بود و نه خواهشی. جملهم کاملاً خبری بود! من فقط تصمیمم رو بهش گفتم. تصمیمی که به هیچ وجه قصد کوتاه اومدن ازش رو نداشتم. بیمقدمه لبهام رو بوسید و قبل از بوسهی نفسگیر بعدیش گفت:
_ من هم قرار نبود بدون تو حتی یه قدم هم از اینجا دور بشم!
سرش رو کمی عقب کشید و مقابل لبهام پچپچ کرد:
_ البته بعداز اینکه تنبیهت تموم شد.
………………………………………………
چشمهام رو باز کردم و نفسم رو با کلافگی از سینهم بیرون دادم. نمیتونم این کار رو انجام بدم. خدایِ من این اصلاً انصاف نیست! تنبیهش از چیزی که فکر میکردم بدتر بود!
اولش فکر میکردم که نمیتونم تصمیم بگیرم که شلاق خوردن بدتره یا این کار. اما بعداز گذشت یک ساعت، الآن کاملاً مطمئنم که این کار سخت تره! دستهام رو بالای سرم بردم و کشیدم. با خمیازهای که تا پشت لبهام اومد مقابله کردم و دوباره چشمهام رو بستم. سعی کردم تمرکز کنم و کارهایی که رین ازم خواسته بود رو انجام بدم. کلافه دوباره چشمهام رو باز کردم. چیزی تا جیغ کشیدنم باقی نمونده بود! تازه دو ساعت از زمان تنبیهم گذشته و من راهی تا دیوانه شدن ندارم.
به اطرافم نگاه کردم. اینجا واقعاً یه بهشته کوچیکه… اما با وضعیتِ من چیزی از زندان کم نداره! دور تا دورم درختهای سربهفلک کشیده و بوتههای زیبای گل با بوهای مسخ کننده قرار داشت. مقابلم هم یه چشمهی کوچیک در جریان بود که آبش رو حوضِ سنگیه طبیعی و کوچیکی که چند متر اون طرفتر قرار داشت تأمین میکرد. خواستم دوباره چشمهام رو ببندم و تمرکز کنم اما یه لحظه فکر کردم چرا باید این کار رو انجام بدم؟ چرا باید چشمهام رو ببندم و خودم رو از دیدن این همه زیبایی اطرافم محروم کنم؟
اینبار با چشم باز سعی کردم اطرافم رو دقیق نگاه کنم. از حرکت چمنها و تکونهای بوتههای گل در اثر باد گرفته تا بال زدن پروانههایی که اطرافم در حرکت بودن…
با چشمهام جدا شدن یه برگ زرد رو از درخت و رقصش توی هوا و در نتیجه افتادش روی زمین رو دنبال کردم. نگاهم رو به آب روان توی رودخونهی کوچیک و زیبای مقابلم کشوندم. این منظره بیشتر از هر چیز دیگهای چشمهای من رو بهسمت خودش جذب میکرد! اینقدر محو تماشای حرکت رون آب بودم که متوجه نشدم کِی رین به کنارم اومد. وقتی که دستش رو روی شونهم گذاشت از جا پریدم و با بلند کردن سرم نگاهش کردم. با گذاشتن یه زانوش روی چمن، کنارم نشست و چشم در چشم هم شدیم.
_ چطور بود؟
شونههام رو بالا انداختم و با یه کلمه حسم رو بیان کردم.
_ افتضاح!
نیشخندی زد و با بدجنسی گفت:
_ متأسفم که اینو میشنوم. اما بهتره که بهش عادت کنی. تا یه هفته این کار هر روز توئه!
با چشمهای گرد شده به اون جاذبهی خالص که حالا سرپا ایستاده بود و با اون نیشخند لعنتی گوشهی لبش نگاهم میکرد، خیره شدم. با صدایی وحشت زده گفتم:
_ نمیتونی همچین کاری با من بکنی!
_ متأسفم، شیرینم! اما حتی این تنبیهم برای اشتیاه تو خیلی کمه و من خودم شخصاً مسئول میشم تا مطمئنشم دورهی تنبیهت رو کامل پشت سر میذاری!
با گرفتن دستش که بهسمتم دراز شده بود روی پاهام ایستادم و با چشمهایی که کاملاً از قصد سعی در مظلوم نشون دادنشون رو داشتم، توی چشمهاش زل زدم. با صدایی که ناز درونش حتی خودم رو هم شوکه کرد گفتم:
_ لطفاً! تو نمیتونی اینقدر سنگدل باشی. من اینجا چه کاری میتونم انجام بدم؟ حوصلهم کاملاً سر میره!
وقتی که چهرهی متفکرش رو دیدم بهش نزدیکتر شدم وخودم رو بهش چسبوندم. دستهام رو دور گردنش انداختم.
_ واقعاً دلت میاد همچین کاری با من بکنی؟!
کمرم که توی دستهاش چنگ شد، هیجان زده شدم. مقابل لبهام پچ زد:
_ شاید بشه یه کاریش کرد!
قبلاز اینکه کلمات چه کاری از دهنم خارج بشه، من رو کاملاً در برگرفت و خشن و مالکانه لبهام رو بوسید…
بوسید و بوسید… اینقدر که زانوهام از خواستنش به لرزه افتادن! فراموش کردم که چرا اینجاییم و خواستهم ازش چی بود! انگار با همین بوسهش کل انرژیم رو از بدنم بیرون میکشید.
ازم جدا شد و یه قدم بهعقب برداشت و از من و زانوهای لرزونم فاصله گرفت. لب پایینش رو توی دهنش کشید و آروم و کاملاً اروتیک، جوری که انگار درحال مزه کردن یه چیز خوشمزهست، مکید! طوریکه دلم برای بوسیدن دوبارهی لبهاش ضعف رفت. بعداز اینکه نمایش دیوونه کنندهش تموم شد، خونسرد دستش رو توی جیبش فرو کرد و گفت:
_ هرچی زودتر بفهمی که قدرتت چیه سریعتر از این تنبیه خلاص میشی. بهت قول میدم به محض فهمیدنش تنبیهت تموم میشه!
داشتم از خشم منفجر میشدم. چطور میتونه اینقدر خونسرد باشه؟ درحالی که من درحال سوختن توی تب خواستنش بودم اون چرا اینقدر خونسرد بود؟!
سعی کردم یهکم خودم رو جمع و جورکنم و با صدایی که به سختی سعی در کنترل ارتعاشش داشتم گفتم:
_ اصلاً از کجا معلوم من قدرتی داشته باشم؟ شاید هیچچیز خاصی درون من نباشه!
گفتنش برام سخت بود اما با نفس عمیقی حرفم رو ادامه دادم:
_ اگه…اگه متفاوت نباشم هم میتونی من رو همینجوری که هستم بپذیری؟ یه دختر ساده و معمولی!
اینبار لبهاش طرحی از یه لبخند مهربانانه به خودشون گرفتن. از همون لبخندهای درخشان که میتونه قلب هر دختری رو از سینهش بیرون بکشه! با این تفاوت که این لبخند فقط و فقط برای منه. نه هیچکس دیگهای!
یه قدمی که فاصله گرفته بود رو جبران کرد و دستهاش رو دوطرف صورتم گذاشت. صورتم رو بین دستهای بزرگش قاب گرفت.
_ لیا! تو نه معمولیی و نه ساده! تو خاصی! برای کل دنیا هم معمولی باشی برای من یه معجزهای… تو شانسه زندگیمی… مثله نوری هستی که به تنهایی من تابیدی و بعد هم دست نجاتی شدی برای بیرون کشیدن من از چاه سردرگمی و بیاحساسیم! حتی اگه قدرتی هم نداشتی که میدونم اینطور نیست، باز هم تفاوتی در ارزش تو برای من ایجاد نمیکرد. من خوده خودت رو دوست دارم. و خود تو برای من هرچیزیه که به تو مربوط میشه. چه ظاهرت و چه قلبت و چیزهایی که اون تو پنهان کردی.
با این حرف، دستش رو روی قلب بیجنبهم گذاشت که با حرفهاش ریتم خودش رو از دست داده بود و با قدرت هرچه تمامتر توی سینهم میتپید…
من عاشق این مردِ جدی و قدرتمندم. من عاشقشم! بینهایت عاشقشم. عاشق وقتی هستم که چشمهاش بهم خیره میشن. انگار که من تنها شخص روی زمینم که اون میخواد نگاهش کنه. عاشق وقتهاییم که عطر تنم رو جوری نفس میکشه که انگار از اکسیژن براش واجبتره. هر زنی توی زندگی یه رین میخواد تا بتونه معنی زن بودن رو توی چشم یه مرد، همهچیز بودن رو متوجه بشه.
اما متأسفم برای زنهای دنیا. چون از این مرد فقط یه دونه وجود داره و اون هم ماله منه! با چشمهایی که لبریز از اشک بودن روی پنجهی پام بلند شدم و گونهش رو بوسیدم. نمیتونستم عمق احساساتم رو با کلمات بیان کنم اما بهترین چیزی که بهذهنم میرسید رو کنار گوشش زمزمه کردم:
_ تو همهچیزمی.
و این همهچیز، به معنای واقعیه کلمهی همهچیز… یعنی روحم. جسمم. قلبم و هرچیزه دیگهای که لیا با اون توصیف میشه. از برقی که توی چشمهاش اومد فهمیدم که اون هم متوجه منظورم شده. بدون رین لیایی وجود نداره و بدون لیا رینی وجود نداره! این چیزیه که رابطهی بین ما رو میسازه.
درحالیکه دستم توی بازوی رین بود و داشتیم از اون بهشت کوچیک خارج میشدم گفتم:
_ تو میدونی قدرت من چیه. درسته؟
نیشخندی که گوشهی لبش ظاهر شد، نشون میداد که حدسم کاملاً درست بوده!
_ خوب اگه میدونی چرا به من هم نمیگی تا زودتر از این شکنجه خلاص شم؟
ایستاد و به سمتم برگشت.
_ این چیزی که خودت باید احساسش کنی. قدرت تو همیشه درونت وجود داشته و تو هم با تمام وجود از اون مطلعی. فقط نمیخوای که باورش کنی! هروقت تونستی که ترسها و تردیدهات رو از نتونستن و موفق نشدن کنار بذاری اون وقته که میتونی قدرت درونیت رو هم ببینی!
دوباره دستم رو دور بازوش حلقه کردم و به راه افتادیم. به حرفهاش فکر کردم. چیزیه که خودمم ازش خبر دارم! اما اون چیه؟ اصلاً چطور چیزی هست؟ یعنی میتونم تغییر شکل بدم یا جادو کنم و یا حتی اشیاء رو با قدرت ذهنم جابهجاکنم؟ اما کدوم یکیشون؟! چطور باید مطمئن بشم و بفهمم؟ اینها فکرهایی بود که ذهنم رو مشغول کرده بود.
چشمهام رو ریز کردم و به ماهیهای کوچیکی که توی رودخونه در حرکت بودن نگاه کردم. با بیحوصلگی نگاهم رو گرفتم و روی چمنها دراز کشیدم. به آسمان بالای سرم نگاه کردم و به ذهنم اجازهی پرواز بهجاهای مختلف رو دادم. این کار واقعاً بیفایدهست! با اینجا نشستن و نگاه به منظرهی اطرافم به هیچجا نمیرسم! با امروز دقیقاً چهار روز از این شکنجهی عذابآور میگذره!
چهار روزه بیفایده! تنها تفاوتی که با روز اول داشته اینه که الآن با چشمهای بسته هم به راحتی میتونم اینجا رو توی ذهنم تصور کنم.
به آسمان بالای سرم نگاه کردم و اجازه دادم که با گوش کردن به صدای شرشر آب چشمهام کمکم سنگین بشه. خیلی خوبه که میتونم اینقدر راحت و واضح صدای آب رو بشنوم و حتی اگه یهکم تمرکز کنم از روی صداش هم میتونم تعداد موجهای اون رو، حرکت آب رو هم توی ذهنم تصور کنم.
خلسهی خیلی آرامشبخشی در اطرافم در جریان بود… قدرتم یه جایی درونمه! فقط لازمه که پیداش کنم! اینبار به افکارم اجازهی رویاپردازی رو دادم.
بیخیال اینکه واقعاً چه قدرتی دارم. الان دلم میخواد به این فکر کنم که چه قدرتی رو دوست دارم که داشته باشم. مثلاً جادوگر بودن! با چندتا حرکت چوب میتونم جادو کنم.
افسونگر بودن هم بد نیست! اینکه بتونی محلولها و مواد جادویی رو بسازی خوب به نظر میرسه. اما میدونم که علاقهای به این کار ندارم.
قدرت کنترل شاخ و برگ درختها هم خیلی جالبه! مثل کاری که جفت جسیکا انجام میده!
همین دیروز بود که با روئیدن پیچکها و سبزههایی به دور پای سیدنی باعث زمین خوردن اون شده بود!
اوه خدایا… این صحنه واقعاً خندهدار بود. همون موقع بود که ربکا آروم کنار گوشم گفت که اگه این کار رو با رین انجام میداد مطمئناً قبلاز اینکه به خودش بیاد دریده شده بود.
همین حرفش هم باعث شد که برای لحظهای به خودم بلرزم.
گاهی قدرت و اقتدار زیاد رین رو فراموش میکنم!
نمیخوام به اینکه رین چه بلایی میتونست به سر جفت جسیکا بیاره فکر کنم.
هرچند که سیدنی بعداز این اتفاق خندیده بود و اصلاً هم اثری از ناراحتی توی رفتارش مشخص نبود!
بلکه برعکس بهنظر میرسید که از این کار دِنیل ذوقزده هم شده.
بعداز این اتفاق بود که اون و میگل به دنیل گیر دادن و خواستن که محدودهی قدرتش رو نشونشون بده. از فکر این خاطره بیرون اومدم. دیگه چه قدرتی هست که ممکنه به شخصیت من بخوره؟ یه لحظه فکر کردم چی میشه اگه بتونم تغییر شکل بدم؟!
مثلاً تبدیل به یه گرگ بشم!
اونوقت میتونم همراه رین توی جنگل بدوئم.
چشمهام رو بستم و خودم رو یه گرگ تصور کردم که کنار رین درحال دوئیدنم… آهی کشیدم و از این فکر بیرون اومدم.
خودمم میدونم که نمیتونم به گرگینه تبدیل بشم. این رو قبلاً از رین پرسیدم و اون هم آب پاکی رو روی دستم ریخت و گفت نمیتونم مثل فیلمها و کتابهایی که خوندم با گاز گرفته شدن گردنم به گرگینه تبدیل شم! من یه پریزادم که حتی نمیتونم به پری تبدیل بشم.
چشمهام رو بستم و به صدای آب گوش سپردم. برای یه لحظه آرزوی بعیدی از دلم گذشت.
سعی کردم این فکر رو از خودم دور کنم. نمیخواستم که بعداً با رنج ناکامیش کنار بیام. اما قبلاز اینکه فراموشش کنم حرف رین رو به یاد آوردم.
«هروقت تونستی که ترسها و تردیدهات رو از نتونستن و موفق نشدن کنار بذاری، اون وقته که میتونی قدرت درونیت رو هم ببینی!»
من واقعاً میتونم این ترس برای نشدن و نتونستن دست بردارم؟! با احساس عجیبی که بهم دست داده بود برای اولینبار آرزوم رو زیر لب تکرار کردم.
اینقدر آروم که حتی به سختی به گوشهای خودمم رسید. یک بار دیگه و اینبار بلندتر تکرار کردم.
“ای کاش که من یه پری آبافزار باشم”. حتی نمیدونستم که همچین چیزی وجود داره یا نه! اما این چیزی بود که از درون بهش علاقه داشتم.
با یه تصمیم آنی از جام بلند شدم و کنار رودخونه رفتم. حتی نمیدونستم که باید چیکار کنم! طبق چیزهایی که از فیلمها دیده بودم دو دستم رو دراز کردم. کف دستهام رو بهسمت آب گرفتم. یه دستم کاملاً کشیده شده بود و دست دیگهم از آرنج تا شده و مقداری عقبتر بود. دقیقاً شبیه فیلمهای جادویی که دیده بودم. کف دستهام رو چندبار باز و بسته کردم. خوب الآن چی؟ این دیوونگیه!
دستهام رو انداختم و پوفی کشیدم. خیلی خب. بیخیال… مگه قراره چی بشه؟ نهایتش طبق انتظارم هیچ اتفاقی نمیفته. چیزی رو که از دست نمیدم. دوباره با ژست قبلی دستهام رو بهسمت آب گرفتم. خیلی خب… بیا گلوله کردن آب رو امتحان کنیم. یه توپ آبی کوچیک! با این فکر ذوقزده شدم.
_ اوممم… بیا بالا!
_ شکل توپ شو!
_ حرکت کن!
لب و لوچهم آویزون شد. بهنظر که این جواب نمیده.
شاید وردهای خاصی باید بگم؟! مثل جادوگرها که برای هرکاری وردهایی رو زیر لب تکرار میکنن!
حتی مادام جینا هم زمان تکون دادن اون چوب دستی بامزه و کوچیکش تندتند چیزهایی رو زیر لب زمزمه میکرد.
دستهام رو یه بار دیگه بالا گرفتم و چندتا وردی که زیاد اطرافم شنیده بودم و باهم ترکیب کردم و چیزهای جدیدی رو ساختم و گفتم.
بیفایدهست… این کار جواب نمیده! حتی اگه واقعاً آب افزارهم باشم هیچ ورد و کلمهی جادویی نمیدونم. ناامید دستهام رو انداختم و شکستخورده به آب مقابلم خیره شدم.
_ به این زودی ناامید شدی؟
با صدای غریبه و ناآشنایی که شنیدم ترسیدم و سریع به پشت سرم برگشتم و دیدمش.
یه مرد به درخت پشت سرش تکیه داده بود و من رو نگاه میکرد. چرا متوجهش نشده بودم؟ اون دیگه کی بود؟ چطور تونسته به اینجا وارد بشه؟
مطمئناً رین امنیت این مکان رو برای من کاملاً تأمین کرده. با صدایی که سعی میکردم بدون لرزش باشه گفتم:
_ تو کی هستی و اینجا چیکار میکنی؟
تکیهش رو از درخت برداشت و با آرامش چند قدم بهسمت من برداشت. وقتی که به چیزی حدود ده قدمیم رسید ایستاد و تعظیم کوتاهی کرد. با وجود اینکه این رفتار نشانی از احترام، اما وقتی این کار از جانب اون انجام شد چیزی به جزء حس گستاخی و تمسخر ازش دریافت نکردم!
از گوشهای کشیده و نوک تیزش که از بین موهای بلند و رهاش کاملاً مشخص بود و همینطور پوست سفید با طراوتش، فهمیدم که این مرد یک آلفه!
_ ازت پرسیدم که تو کی هستی؟!
اصلاً از اون نیشخند گوشهی لبهاش خوشم نیومد!
_ میتونید من رو “کارای” صدا کنید، بانوی من.
_ علاقهای به گفتن اسم شما ندارم. اینجا چیکار دارید؟ چطور وارد این مکان شدید؟
_ این مکان دوست داشتنی با جادوی آلفها ایجاد شده. و جادوی حفاظتی هم که روشه اجازه نمیده کسایی که قصد صدمه زدن به شما رو دارن به اون وارد شن. و از اونجایی که من همچین قصدی ندارم پس مشکلی برای ورودم وجود نداره!
برای باور کردن حرفهاش تردید داشتم. هرچند که بهنظر نمیرسید دروغ بگه.
_ چرا به اینجا اومدید؟
_ برای دیدن شما!
ناخودآگاه اَخمهام درهم شد.
_ آگرین از اینجا بودنتون خبر داره؟
نیشخندش عمیقتر و تاریکتر شد. اصلاً حس خوبی نسبت به این آدم نداشتم. ادامه داد:
_ خیر… و اگه شما هم باهوش باشید چیزی به سرورمون نمیگید!
با حرفش اعصابم رو بههم ریخت.
_ چطور جرأت میکنی همچین حرفی بزنی؟ من هیچی رو از اون پنهان نمیکنم.
_ شما قرار نیست دروغ بگید. فقط از دیدن من به ایشون چیزی نمیگید.
_ چرا اینقدر با اطمینان حرف میزنی؟
_ چون در عوضش من هم چیزی رو به شما میدم که بیشتر از هرچیزی میخواید!
_ و اون چیه؟
_ اطلاعاتی راجعبه قدرتتون و راه کنترل اون!
یک قدم بهسمتم برداشت که ناخودآگاه قدمی بهعقب برداشتم… پشتم رودخونه بود و اگه یه قدم دیگه بهعقب برمیداشتم به درون آب میرفتم.
دستور دادم:
_ همون جایی که هستی باقی بمون. جرأت نکن حتی یه قدم دیگه نزدیکتر بیای.
دستهاش رو بالا گرفت و سرجاش متوقف شد.
_ بهتون گفتم که من قصد صدمه زدن به شما رو ندارم. از من نترسید.
من از اون نمیترسیدم. حتی یه ذره هم حس ترس نداشتم. اون نمیتونه به من صدمهای بزنه. رین کنارم نیست اما میدونم قدرتش و جادوهای محافظش اطرافمه. نمیدونم چطور اما سِحرها و جادوهای محافظی که اطرافم شناور هست رو با گوشت و پوستم احساس میکنم.
_ من از تو نمیترسم.
_ پس فکر کنم بهتر باشه از این حالت تدافعی دربیاید!
_ چی؟!
نگاهش رو که خیره به کنارم دیدم تازه متوجه شدم که توی رودخانه ایستادم و چیزی که دوطرفم دیدم باعث بند اومدن نفسم شد!
دستهام دوطرفم و کف دستهام بهسمت پایین بود. آب تا زیر دستهام بالا اومده بودند!
دستهام رو یهو عقب کشیدم که اون آب دوباره داخل رودخونه برگشت. با شوک کف دستهام رو مقابلم گرفتم و به اونها خیره شدم.
_ شما تقریباً به باور قدرتتون رسیدید و همین هم باعث شد زمانی که از حضور من احساس ناامنی کردید از قدرتتون کمک بگیرید.
نفسم رو تکهتکه بیرون دادم و گفتم:
_ اون… اون واقعی بود!؟
_ کاملاً و بدون هیچ تردیدی.
_ اما چطور همچین کاری انجام دادم؟
_ اگه پیشنهاد من رو قبول کنید من میتونم بهتون کمک کنم که توی کمترین زمان ممکن کنترل کامل قدرتتون رو به دست بگیرید.
_ چه پیشنهادی؟
_ چطوره فردا راجعبهش صحبت کنیم؟شما میتونید برای شروع، دیدن و صحبت کردن با من رو پنهان کنید.
_ چطور باید بهت اعتماد کنم؟ از این پنهان کاری چه سودی به تو میرسه؟
_ این معامله برای من هم منفعتهای خودش رو داره، بانوی من… دربارهی اعتماد هم باید بگم این یک ریسکه و همهش به تصمیم شما بستگی داره.
بعداز گفتن این حرف عقبگرد کرد و کمکم بین انبوه شاخ و برگ درختها گم شد. اما من سرجام خشکم زده بود! چه کاری درسته و چه کاری اشتباه؟ باید چیکارکنم؟ از این موضوع گذشته، من واقعاً یه آبافزارم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تازه داره میرسه به جاهای باحال ماجرا😍