رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 21 - رمان دونی

 
روی تخته سنگی کنار رودخونه نشسته بودم و نگاهم بدون هیچ فکری خیره‌ی آب بود. تمام ذهنم رو قدرتی که همیشه آرزوش رو داشتم و حالا به دستش آورده بودم پُر کرده بود. بعداز رفتن “کارای” سعی کردم که خاطرات بیش‌تری از گذشته‌م رو به یاد بیارم و به یاد هم آوردم. چیزهای خیلی کمی بودن اما همین‌ها هم برای باور کردن این رویا کافی بود.
اما الآن توی دوراهی بدی گیر کرده بودم. برای اولین‌بار فرصت این رو داشتم که خودم رو به رین ثابت کنم. می‌تونم از جلد دختر دست و پا چلفتی و ضعیف خارج بشم. اگه فقط بتونم کنترل کامل قدرتم رو به دست بگیرم. این‌جوری می‌تونم توی جنگ با آزگارد کنار رین باشم. می‌تونم ازش محافظت کنم. این تمام چیزیه که من می‌خوام. می‌خوام حداقل برای یک‌بار هم که شده باعث افتخار اون بشم. می‌خوام توی چشمش چیزی به جز دخترکوچولویی باشم که برای هرکاری نیاز به کمک و محافظت داره! حتی قبل‌از لمس کردنم هم متوجه حضورش شدم. امکان نداره اون جایی باشه و قدرت و اقتدارش فضا رو پر نکنه! با بوسه‌ای که روی موهام نشست وجودم سرشار از حس خوب شد و ریه‌هام رو از عطر تنش پرکردم.

_ پری کوچولوی من درچه حاله؟

کنارم نشست که خودم رو به سمتش کشیدم و توی آغوشش فرو رفتم. بازوهاش رو دورم انداخت و منو کاملاً توی بغلش حبس کرد. عاشق گم شدن توی آغوششم. یک‌بار دیگه با خودم اعتراف کردم که اون واقعاً مرد درشت هیکلیه.
خیلی‌خیلی درشت‌تر از هرکسی که تا حالا توی ناردن دیدم! اینچ به اینچ بدنش قدرت و مردونگیش رو فریاد می‌زد.
اون یه مرد کامله… نه تنها توی تخت خوابمون و موقع عشق بازیمون، بلکه توی تمام مراحل با هم بودنمون. چه زمانی که با لبخندهای مهربونش توی قدم‌به‌قدم یادگیریم کمکم می‌کنه و چه وقتی که با جدیت تمام مقابل همه ازم حمایت می‌کنه. زمزمه‌وار گفتم:

_ عاشقتم.
_ چی؟!

سرش رو به‌سمتم خم کرد و نگاهم کرد. یه‌کم سرم رو از روی سینه‌ش بلند کردم و به اون چشم‌های براق و نقره‌فام خیره شدم. انگار که با نگاه کردن به چشم‌هاش هم می‌تونستم گرگش رو ببینم. چشم‌هاش همون‌قدر درنده و همون‌قدر وحشی بودن! چشم‌هایی که رهایی و آزادی صاحبشون رو فریاد می‌زدن. این‌بار با صدایی رساتر گفتم:

_ عاشقتم!

لب‌هاش خندید. چشم‌هاش خندید. انگار که لبخندش توی کل صورتش منعکس شد. نگاهم به چال عمیق گونه‌ش افتاد. یک‌بار گفته بود که قبل‌از گفتن من حتی متوجه نشده بود که چال گونه داره. گردنم رو یه‌کم کشیدم و گونه‌ش رو بوسیدم. دقیقاً روی چالش رو! لب‌هام یه‌کم روی پوست صورتش مکث کرد و از زبری ته ریش تیره‌ش زیر لب‌هام لذت بردم! شاید دیوونه باشم اما همه‌چیز این مرد برای من لذت‌بخش و دوست داشتنیه.
دستم رو سمت دیگه‌ی گونه‌ش گذاشتم و آروم نوازشش کردم.

_ می‌دونی تا حالا بهم نگفته بودی که عاشقمی؟

به حرفش فکر کردم. درسته! قبلاً هیچ‌وقت این حرف رو نزده بودم. با کلمات دیگه‌ای و حتی با کارهام بارها این رو ثابت کرده بودم اما هیچ‌وقت تا حالا مستقیم و بی‌پرده این حرف رو بهش نزده بودم. حتی نمی‌دونم چرا!
فقط همیشه احساس می‌کردم که کلمات برای بیان احساسم نسبت به اون کم میارن. اما این‌بار لازم داشتم که این رو براش تکرار کنم. دستم رو در امتداد گونه و روی فک خوش تراشش کشیدم و لب‌هام رو هم گوشه‌ی لب‌هاش گذاشتم.
پچ‌پچ‌تر گفتم:

_ عاشقتم… بی‌نهایت عاشقتم. اون‌قدر که گاهی از بیانش هم عاجز می‌شم.

بوسیدمش. نرم و آروم… اون هم متقابلاً مثل خودم جواب بوسه‌هام رو با آرامش داد. با میل سرکش درونم برای محکم‌تر کردن بوسه‌م و لمس تنش مقابله کردم و سرم رو عقب کشیدم.
به‌سختی دست‌هام رو که میل زیادی برای حلقه شدن دور گردنش داشتن رو کنار کشیدم و باز هم سرم رو توی سینه‌ش پنهان کردم. ضربان قلبش به طرز دوست داشتنی تندتر شده بود و این‌که من می‌توم با یه حرف ساده و یه لمس کوچیک این‌طور باعث هیجان زده شدنش بشم رو دوست داشتم. و بدتر از ضربان قلب اون، تپش‌های قلب خودم بود که انگار قصد شکافتن سینه‌م رو داشت!

_ فقط سه روز دیگه از تنبیهت باقی مونده، شیرینم. بعداز اون کم‌کم برای سفرمون آماده می‌شیم. چیزی تا تکمیل شدن سرزمین میانه باقی نمونده!

چیزی نگفتم و فقط به حرف‌هاش گوش دادم. سرِ دوراهی بدی گیر کرده بودم. نمی‌دونستم موضوع دیدارم با کارای و حرف‌هایی که بهم زد رو بگم یا نه.

_ من…

قبل‌از این‌که بتونم کلمه‌ی دیگه‌ای رو هم بگم ساکت شدم. یه چیزی درونم بود که اجازه نمی‌داد حرف بزنم و اون هم چیزی نبود به جزء نیازم برای ثابت کردن خودم به رین. مگه قراه چه اتفاقی بیفته؟ فقط یه‌کم از اون الف کمک می‌گیرم. قبلش شرط‌هاش رو می‌شنوم و اون‌وقت تصمیم می‌گیرم. فقط چند روز به رین چیزی نمی‌گم… و بعدش همه‌چیز رو براش تعریف می‌کنم. یا حتی زودتر. بعداز شنیدن پیشنهاد کارای همه‌چیز روبهش می‌گم.
جدا از نیازم برای به دست گرفتن کنترل قدرتم کنجکاو شده بودم که بفهمم اون الف از من چی می‌خواد! یعنی این‌که من چه سودی می‌تونم برای اون داشته باشم؟ من احمق نیستم… می‌دونم که به‌عنوان جفت رین آزادی‌ها و قدرت خیلی زیادی توی این سرزمین دارم! اما این‌که اون از من چی می‌خواد برام جای سؤال داره!
یعنی ممکنه که اون قصد صدمه رسوندن به رین رو داشته باشه؟ با این فکر کل تصمیمم عوض شد. من به هیچ وجه از اون آدم کمک نمی‌گیرم. مطمئناً یه نفر قابل اعتماد توی قصر پیدا می‌شه که بتونه بهم کمک کنه. می‌تونم برای پیدا کردن آدم مناسب از گوئن کمک بگیرم. اما قبل‌از اون باید بفهمم که قصد واقعی کارای چیه؟!
می‌دونم که اگه به رین حرفی بزنم اجازه‌ی این کار رو بهم نمی‌ده. اما من برای انجام این کار کاملاً مطمئنم!

_ چی شده، لیا؟ احساس می‌کنم که چیزی فکرت رو مشغول کرده!

با صداش از فکر بیرون اومدم و سرم رو برای دیدن چهره‌ش کج کردم. من اجازه نمی‌دم که کسی بهت صدمه‌ای برسونه. اگه بفهمم که اون مرد قصد صدمه رسوندن بهت رو داره قسم می‌خورم که با دست‌های خودم از بین ببرمش. لبخندی زدم و رو به چشم‌های منتظرش گفتم:

_ چیزی نیست. داشتم به قدرت احتمالیم فکر می‌کردم!

لبخند کوچیکی زد. درحدی کوچیک که اگه نمی‌شناختمش فکر می‌کردم یه‌جور پرش عضلانی بوده. اما من این مرد رو خوب می‌شناسم. و می‌دونم که الآن سرگرم شده!

_ می‌دونم که می‌تونی از پسش بربیای، شیرینم. من به تو ایمان دارم.

به‌سختی با میلم برای گفتن همه‌چیز بهش مقابله کردم و در جواب، مثل گربه توی بغلش خرامیدم و خودم رو بالا کشیدم و سرم رو جایی بین شونه و گردنش گذاشتم.
احساس خستگی زیادی می‌کردم. درواقع بعداز اون نمایش قدرتم احساس بی‌حالی می‌کردم. و حالا که توی بغل گرم و پُر از امنیت اون قرار گرفتم این خستگی به خواب‌آلودگی شیرینی تبدیل شده بود. همین هم باعث شد که وقتی توی آغوشش بلندم کرد بدون اعتراض و شوکه شدن، از این کارش استقبال کنم. چی از این بهتر که توی آغوشش حمل بشم؟ این‌قدر حسش برام لذت بخش بود که کم‌کم خلسه‌ی شیرینی بدنم رو فرا گرفت و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی که چشم‌هام رو باز کردم روی تخت بزرگ و نرم اتاقمون بودم. تنها و بدون حضور رین…
از جام بلند شدم و سمت پنجره رفتم. هوا گرگ و میش بود و امروز رین قانون‌شکنی کرده بود و زودتر از زمان همیشگی تنبیهم رو تموم کرده بود. دستی به سر و وضعم کشیدم و از اتاق خارج شدم. این بخش از قصر مخصوص اقامتگاه‌ها و اتاق‌های خانواده‌ی سلطنتیه! یه چیزی مثل فضای خانوادگی که به جز افراد خانواده‌ی رین و خدمتکارهای مخصوص، هیچکس اجازه‌ی ورود به اون‌جا رو نداره. یه بخش خیلی بزرگ با چندین اقامتگاه تجملاتی.
اقامتگاه‌های میگل، گیب، گوئن، ربکا و رونالد که زن و شوهر هستن به همراه اقامتگاه شارلوت و سیدنی هم این‌جا قرار داره. تا جایی که من می‌دونم سیدنی جزئی از خانواده‌ی سلطنتی نیست اما برای اون‌ها خیلی بیش‌تر از عضوی از خانواده ارزش داره و مثل یه برادر برای همشون از جمله رین مهمه. اما چیزی که متفاوته پشت در اصلی این بخشه. دری که با چندین نگهبان آموزش‌دیده حفاظت می‌شه. فضای جدی و خشک قصر!
توی هر بخش سربازها در دسته‌های کوچیک و چند نفره درحال گشت‌زنی هستن. خدمتکارها با دقت مشغول انجام وظایفشونن و اشراف‌زاده‌ها با طمأنینه درحال عبورن. این‌جا بخشی از قصر اما درعین حال از اون جداست. شاید بشه این قسمت رو مثل یه خونه‌ی بزرگ و اشرافی درنظر گرفت. اقامتگاه من و رین طبقه‌ی بالا قرار داره. در طبقه‌ی اول هم چند اتاق و اقامتگاه در قسمت پشتی سالن اصلی قرار دارن. از پله‌ها پایین اومدم و وارد سرسرای اصلی شدم. این‌جا قسمتیه که ما جمع می‌شیم و می‌گیم و می‌خندیم. درواقع ما دخترها بیش‌تر این کار رو انجام می‌دیم و مردها معمولاً شب‌ها بهمون ملحق می‌شن. سمت چپ سالن غذا خوری که بیش‌تر وعده‌ها، اون‌جا و زیر نظر مستقیم مادام جینا صرف می‌شن. البته به جزء وعده‌هایی که در سالن غذاخوری اصلی و همراه مهمان‌ها و اشراف‌زادگان دیگه صرف می‌شه. چیزی که بقیه می‌تونن از انجامش شونه خالی کنن. اما من و رین نه!
با دیدن گوئن که روی مبلِ کنار پنجره‌ی قدی مشرف به باغ، با کتابی روی پاهاش نشسته بود و با آرنجی که روی دسته‌ی صندلی قرار گرفته بود و دستی که زیر چونه‌ش بود، خیره به منظره‌ی مقابلش بود.
به‌سمتش رفتم و کنارش قرار گرفتم و با اولین نگاه به پشت پنجره فهمیدم چی این‌قدر اون رو محو خودش کرده.

_ دوستش داری؟

با شنیدن صدام شوکه شد و سرش رو یهویی به سمتم چرخوند که گردن من به جای اون درد گرفت! لبخندی به گونه‌های ارغوانی رنگش زدم و روی مبل مقابلش نشستم. کتاب رو بست و دست‌هاش رو روی اون قرار داد.

_ متوجه منظورت نشدم!

اما گونه‌های رنگ گرفته‌ش نشون می‌داد که کاملاً منظورم رو متوجه شده. سؤالم رو کامل پرسیدم.

_ تو گیب رو دوست داری؟

متقابل حرفم به پنجره اشاره‌ا‌ی کردم که نگاه اون هم همراه دست من چرخید و به صحنه‌ی متقابلش خیره شد. گیب و میگل به همراه گابریل، پدر رین، که دو روز پیش به کانترلایت رسیده بود مشغول صحبت بودن. آروم اسمشو صدا زدم که به سمتم چرخید و با دیدن چشم‌های پُر از اشکش شوکه شدم! از جام بلند شدم و روی مبل کنارش، طوری‌که روم به سمت اون بود نشستم و دست‌هاش رو بین دست‌هام گرفتم.

_ خدای من! گوئن. چه اتفاقی افتاده؟!
_ من خیلی بدبختم.

با این حرفش قطره‌ی اشک از چشم‌هاش چکید.

_ چرا همچین حرفی می‌زنی؟ معلومه که این‌جوری نیست. خدای من! دختر تو هر چیزی که از زندگیت می‌خوای رو داری. تو یه پرنسسی. این رو فراموش کردی؟
_ من آزادیم رو می‌خوام!

با این حرفش خشکم زد. من آزدیم رو می‌خوام! این دقیقاً چیزی بود که اون گفت. اما من درکش نمی‌کردم.

_ منظورت از آزادی چیه؟
_ این‌که بتونم به کسی که دوستش دارم احساسم رو بگم… این‌که بتونم با راحتی کامل برای خودم زندگی کنم!
_ و چی جلوی تو رو می‌گیره که این کارها رو انجام ندی؟
_ منصب‌ها… این مقام‌ها و تشریفات سلطنتی!
_ اما خب تو هرکاری که دوست داری می‌تونی انجام بدی!
_ نه هرکاری، لیا! فقط کارهایی که قوانین و سنت‌ها اجازه می‌دن.
_ من متوجه نمی‌شم! تو هرجایی که بخوای می‌تونی بری! تو مبارزه می‌کنی! توی نبردهای تن‌به‌تن شرکت می‌کنی. زمان بحث‌های جدی و مهم دیدم که چطور آزادانه نظر خودت رو بیان می‌کنی و حتی گاهی از دستورات هم سرپیچی می‌کنی!
_ چون همه‌ی این‌ها جزء کارهاییه که اجازه‌ی انجام دادنش رو دارم. من هرجایی بخوام می‌تونم برم اما فقط با محافظ‌ها و خدمتکارها! حتی برای قدم زدن توی قصر هم باید همیشه چندتا نگهبان اطرافم باشه. توی نبردها تا جایی شرکت می‌کنم که آسیبی بهم وارد نشه. درواقع هیچ‌کس اون‌قدر جرأت نداره که به یه پرنسس آسیب برسونه… پس من هیچ‌وقت نمی‌تونم که یه نبرد واقعی رو تجربه کنم. درباره‌ی بیان نظرات هم باید از رین تشکر کنیم. اونه که همیشه اجازه می‌ده آزادانه صحبت کنم!
با حرف‌هاش مات شدم. باورم نمی‌شد که تمام این مدت ظاهر قضیه رو می‌دیدم. من هم هر جا که می‌رم در صورت نبودن رین کنارم، محافظ‌ها همیشه اطرافم هستن اما این موضوع برای من اصلاً اهمیت نداره. چون می‌دونم که این‌طور خیال رین راحت‌تره و در آرامشه. اما به‌نظر که این قضیه برای گوئن کاملاً متفاوته. اون از بچگی تحت این نظارت‌ها بوده و مطمئناً براش خیلی سخته!

_ من از کلاس‌های آموزشی مختلف متنفرم. از سوزن‌دوزی و کلاس‌های رقصم نفرت دارم. از کلاس‌های موسیقی و نقاشیم و همین‌طور اون همه کلاس‌های آموزشی برای یادگیری زبان‌های نژادهای دیگه هم بیزارم. از این‌که باید با آداب خاصی حرف بزنم، راه برم و حتی بخوابم هم خسته شدم.

صورتش رو بین دست‌هاش گرفت و لرزش شونه‌هاش نشون داد که درحال گریه کردنه! نمی‌دونستم چه کاری برای آروم شدنش انجام بدم. پس فقط دستم رو دور بدنش حلقه کردم و اون رو به‌سمت خودم کشیدم.
سرش رو توی آغوشم گرفتم و اجازه دادم با گریه‌ای بی صدا خودش رو آروم کنه. تمام این مدت دیده بودم که چطور هر حرف و حرکت گوئن انگار از پیش تعیین شده بود.

به جزء زمان‌هایی که توی جمع خانواده‌ش قرار داره و با شیطنت‌هاش همه رو دیوونه می‌کنه، بقیه وقت‌ها تبدیل می‌شه به یه دختر آروم و کناره‌گیر. اون هیچ‌وقت اشتباهات و رفتارهایی که من انجام می‌دم رو انجام نمی‌ده. حتی مطمئنم که اصلاً امکان نداره اون بی اجازه وارد یه جلسه‌ی مهم بشه. مثل کاری که من انجام دادم! حتی شک دارم که اون بی اجازه به جایی واردشه! اون حتی هیچ‌وقت مقابل یه غریبه رین رو با اسم صدا نمی‌زنه. یعنی به جز من هیچ‌کس دیگه‌ای این کار روانجام نمی‌ده… حتی ملکه گلوریا! چیزی که رین جلوی افرادی غیراز اعضای خانواده، با اون خطاب می‌شه کلمه‌ی “سرورمه” و در مواردی هم “آلفا”.
انگار کم‌کم دارم پی می.برم که اون‌ها چه نقشی توی این سرزمین دارن. اون‌ها بخشی از یه خانواده‌ی سلطنتین! یه خانواده‌ی اصیل و ریشه‌دار. و همین‌طور محدودیت‌هایی هم در کنار قدرت بی‌حد و نصابیشون داری! محدودیت‌هایی که این دختر جوان رو به‌شدت آزار می‌ده. با این حرف‌هایی که گوئن زد به یاد نقص‌های خودم افتادم. رفتارها و چیزهایی که از جفت یه آلفا انتظار می‌ره بلد باشه و من حتی ساده‌ترین اون‌هارو هم نمی‌دونم. به یاد زمانی افتادم که در وایپر، رین توی اون مهمان‌خانه با زبانی عجیب با صاحب اون‌جا صحبت کرد و من حتی یه کلمه از حرف‌هاش رو نفهمیدم!
حاضرم شرط ببندم که گوئن زبان اون مرد رو می‌دونست. در واقع همه می‌دونستن به جزء من! الآن دلیل اون همه عصبانیت رین رو از اون‌طور سرزده وارد شدن به سالن جلسشون رو بهتر درک می‌کنم. اون از من به‌عنوان جفت خودش انتظار همچین گستاخی و آبروریزی رو نداشت. این‌جا باید هر رفتارت طبق قواعد و سنت‌ها باشه.
وقتی‌که یه‌کم آروم شد عقب کشید و به مبل تکیه داد. با دستمال پارچه‌ای که از روی میز برداشت، رد اشک‌های روی صورتش رو پاک کرد.

_ گیب کجای این اتفاقاته؟
_ اون از اول همه‌جا بوده! من… من فکر کنم که دوستش دارم. احساس می‌کنم که اون می‌تونه جفت من باشه.
_ بعداز این‌همه سال که کنار هم بودید یعنی نمی‌شه تشخیص داد؟
_ اوه… برای همه مثل تو و رین عمل نمی‌کنه. یعنی تا حالا برای هیچ‌کس این‌جوری نبوده! این‌که حتی قبل از متولد شدنت هم بدونه که تو جفتشی یه چیز تکرار نشدنیه!
_خوب چطور می‌تونی مطمئنشی که اون خودشه؟
_ راه‌های زیادی درعین بی‌راهی داره. برای بعضی‌ها با یه رابطه‌ی ساده مشخص می‌شه! گاهی اوقات حسادت و گاهی وقت‌ها هم احساس از دست دادن باعث بیدار شدن غریزه و نشون کردن می‌شه.
_ نمی‌تونی رابطه رو امتحان کنی؟

نگاه متعجبی بهم انداخت!

_ معلومه که نه… پناه بر نور. دیگه چی؟!
_ خوب چرا که نه؟ اگه این چیزی باشه که دوتاتون می‌خواید؟
_ لیا. تو واقعاً نمی‌دونی؟

از حرفش حس خوبی بهم دست نداد. باز هم یه چیز جدید که من ازش اطلاعی ندارم.

_ من نمی‌تونم قبل‌از ازدواج رابطه‌ای داشته باشم! این جزء قواعد و رسومات خانواده‌ی سلطنتیه. یه پرنسس نباید با شخصی به جزء همسرش رابطه‌ای داشته باشه!
_ یعنی تو…
_ درسته! من باکره‌م!

اَبروهام رو بالا انداختم و با چشم‌هایی متعجب نگاهش کردم. لبخند کوچیک و گناهکارانه‌ای روی لب‌هاش نشست و گفت:

_ خوب حالا اون‌جوری نگاهم نکن. همون‌طور که خودت گفتی من گاهی قانون‌شکنی می‌کنم. این موضوع هم استثناء نیست! اما فقط درحد چند بوسه‌ی کوچیک رو تا حالا امتحان کردم نه بیش‌تر!
_ و اون بوسه‌ها رو از گیب که دریافت نکردی. درسته؟

بی‌قید شونه‌هاش رو بالا انداخت و گفت:

_ نه… راستش دو سه‌نفر بودن. اولین بوسه‌م رو شونزده‌سالگی دریافت کردم و بعداز اون هم فقط چندتا بوسه‌ی کوچیک و بی‌ضرر!

به این حرفش آروم خندیدم و گفتم:

_پس شاید بهتر باشه راه‌های دیگه‌ای رو برای تشخیص این‌که گیب واقعاً جفتته یا نه امتحان کنی!
_ خودمم بهش فکر کرده بودم. فکر کنم که دیگه وقتشه دست به کارشم.

از این‌که دوباره تبدیل شده بود به همون دختر شیطون و پُرانرژی خیلی خوشحال بودم. ایستادم و دستی روی دامن پیراهنم کشیدم.

_پس تا تو مشغول نقشه کشیدنی فکر کنم بهتر باشه منم برم و جفتم رو پیدا کنم.

چشمکی هم ضمیمه‌ی حرفم کردم که باعث لبخندمون شد. قبل‌از این‌که جای یه قدم به عقب بردارم به یاد “کارای” افتادم و لبخند روی لب‌هام خشک شد. به گوئن نگاه کردم و تصمیم رو گرفتم. دوباره کنارش نشستم و توی چشم‌هاش که از کارهای من متعجب شده بودن زل زدم.

_ نظرت درباره‌ی یه‌کم قانون‌شکنی چیه؟

در جواب احترام نگهبان‌های جلوی در، لبخند کوچیکی زدم و از قسمت مربوط به اقامتگاه‌ها خارج شدم. از یکی از خدمتکارها پرسیدم که رین رو کجا می‌تونم پیدا کنم و اون هم گفت که الآن توی زمین تمرینن. بی توجه به دوتا نگهبانی که با فاصله پشت سرم حرکت می‌کردن به‌سمت محل تمرین و مبارزه‌ی رین و بقیه به راه افتادم. به محض قدم گذاشتن به فضای آزاد، نفس عمیقی کشیدم. فضای اطراف با وجود مشعل‌های زیاد، چیزی از روشنی روز کم نداشت و من می‌دونستم که جادو هم توی این کار بی‌تاثیر نیست. به محض دیدن گرگ خودم درحال مبارزه با دو گرگینه‌ی دیگه، سرجام ایستادم و به صحنه‌ی باشکوه مقابلم خیره شدم!
اون گرگ من بود. گرگ سیاه و با عظمت من. با قدرت و مهارت مبارزه می‌کرد و توی کمترین زمان ممکن از پس هر دوتا حریفش بَراومد. اما برعکس چیزی که فکر می‌کردم مبارزه تموم نشد و بعداز اون، این‌بار سه حریف دیگه به‌طور هم‌زمان بهش حمله کردن. یه گرگینه، یه خوناشام و یه سناتور! چیزی که بیش‌تر از دندون‌های تیز گرگینه و قدرت زیاد اون خوناشام نگرانم کرد، شمشیری بود که توی دست اون سناتور بود. با استرس چند قدم جلوتر رفتم و از نزدیک مبارزه رو تماشا کردم. به راحتی دیدم که چطور در مقابل هرکدوم از حریف‌هاش روش جنگیدنش رو تغییر می‌داد. جواب حمله‌های گرگینه رو با قدرت و جواب حمله‌های خوناشام رو با دقت بیش‌تری می‌داد. اما درمقابل سناتور احتیاط بیش‌تری به خرج می‌داد. وقتی‌که داشت با اون خوناشام می‌جنگید و به سختی روی زمین باهم درگیر بودن، گرگینه به سمتش حمله کرد و دیدم که دندون‌هاش رو توی کتف رین فرو کرد! دیدن همین صحنه کافی بود تا جیغ خفیفی بکشم و همین هم باعث شد که حواسش از مبارزه پرت شه و نگاهش رو به سمتم برگردونه. و این فرصت مناسبی به اون سناتور داد که با شمشیرش بهش حمله کنه و قبل‌از این‌که رین بتونه ذهنش رو دوباره روی مبارزه متمرکز کنه زخمیش کنه. رین فقط تونست که خودش رو کمی کنار بکشه و شمشیر پهلوش رو نه چندان سطحی زخمی کرد! فکر می‌کردم حالا دست از مبارزه می‌کشن اما تصورم کاملاً اشتباه بود! حتی با شدت بیش‌تری به مبارزه ادامه دادن.

بغض کرده بودم و چشم‌هام کاملاً پُر از اشک شده بود. اون زخمی شده اما هنوز دست از این تمرین لعنتی نمی‌کشه. اون مبارز‌های لعنتی چطور تونستن به خودشون اجازه بدن که این‌طوری بهش آسیب برسونن. به‌سمت خوناشام پرید و اون رو روی زمین انداخت و قبل‌از این‌که حتی ببینم که چه اتفاقی افتاده از روش کنار رفت و دیدم که اون خوناشام بی‌حرکت روی زمین افتاده.
برای یه لحظه نگاهش رو به‌سمتم چرخوند و با اون چشم‌های نقره‌فام، چشم‌درچشم شدم. همین زمان هم قطره‌ی اشکی از چشمم چکید و راهش رو روی گونه‌م پیدا کرد. با وجود شب بودن اما فضا کاملاً روشن و نورانی بود. دیدم که چشم‌هاش خروشان شد. انگار که آتش توی اون چشم‌های وحشی شعله‌ور شد! برق درندگی رو حتی از این فاصله هم می‌تونسم توی چشم‌هاش ببینم. قدرت و جنونی که یه‌دفعه توی هوا پخش شد کاملاً قابل حس کردن بود. نگاهش رو ازم گرفت و به‌سمت حریف‌هاش حمله‌ور شد. دندون‌هاش رو توی گردن گرگینه فرو کرد و به راحتی اون رو به کناری پرت کرد که زوزه‌ی درمانده‌ی اون گرگینه بلند شد. از ضربه‌ی شمشیر اون سناتور جا خالی داد و به سمتش پرید. بالای سرش ایستاد و غرشی کرد. انگار که با این کار می‌خواست قدرتش رو به بقیه نشون بده. کل این اتفاقات توی کمتر از ده دقیقه پیش اومد. این‌قدر راحت و به سادگی حریف‌هاش رو شکست داد که مطمئن شدم از اول هم می‌تونست همین‌قدر راحت شکستشون بده. نمی‌فهمم! پس چرا این‌کار رو انجام نداد؟چرا اجازه داد که زخمیش کنن؟ چشم توی چشم من سمتم قدم برداشت. توی یه قدمیم ایستاد و بعد شفت داد. دستش رو روی صورتم کشید و رد خشک شده‌ی اشکِ روی اون رو با انگشت‌هاش دنبال کرد. چشم‌هام رو بستم و غرق حس محبت‌آمیز دست‌هاش شدم.
این‌بار که چشم‌هام رو باز کردم، متوجه شدم که هیچ‌کس اطرافمون نیست. دیگه خبری از اون شلوغی زمین مبارزه نبود. رو به چشم‌های وحشی اما پُر از مِهر و عشق برای من، لب زدم:

_ چرا؟!

می‌دونستم که منظورم رو متوجه می‌شه. می‌خواستم بدونم که چرا به اون مبارزها اجازه داد زخمیش کنن. نگاهم رو به روی بالا تنه‌ش چرخوندم. روی قسمتی از کتف و پهلوش یعنی جایی که پیراهن سفید رنگش به لکه‌های قرمز خون آغشته شده بود بیش‌تر مکث کردم. درنهایت نگاه نگرانم رو بالا کشیدم و به چشم‌هاش نگاه کردم. پلک‌هاش رو به معنای خوب بودنش روی هم گذاشت و گفت:

_ این یه نبرد آموزشی بود، لیا. من همیشه این‌قدر مهربون نیستم و در بیش‌تر موارد تا جایی که امکان داره از پا درشون میارم. چون به‌نظرم شکست‌های زیاد باعث موفقیت‌های بهتری می‌شه. اما هرچندوقت یک‌بار لازمه که یه‌کم عقب بکشی و به سربازهات اجازه بدی که کمی اعتمادبه‌نفس بگیرن و قدرت مانور دادن داشته باشن. البته نه خیلی!
_ اما اون‌ها زخمیت کردن!
_ می‌دونم و این یه اشتباه بود.
_ قول بده که دیگه هیچ‌وقت از قصد اجازه نمی‌دی که بقیه بهت صدمه‌ای برسونن.

با دست‌هاش صورتم رو قاب گرفت و گفت:

_ قسم می‌خورم، شیرینم. بعداز دیدن تو توی این حال امکان نداره که اجازه بدم این اتفاق دوباره تکرارشه. بهم اعتماد کن.

سری تکون دادم و خودم رو محکم توی آغوشش پرت کردم. هیچ‌وقت فکرنمی‌کردم که صدمه دیدن اون این‌قدر برام زجرآور باشه. انگار که با دست‌های خودم یه چاقو رو تا دسته توی قلبم فرو کنم و دربیارم. من همین الآن هم می‌دونم که حاضرم روزی هزاربار بمیرم و زنده‌شم اما اون صدمه‌ای نبینه. لب‌هاش رو که روی گردنم کشید، به خودم لرزیدم! سعی کردم ازش جداشم که این‌بار مک نه چندان عمیقی به پوست گردنم زد و ثانیه‌ای بعد فرو رفتن دندون‌هاش رو توی پوست گردنم احساس کردم. از حس لذت و خوشی که یکباره به زیر تنم دوید هومی گفتم و کامل بهش تکیه دادم. هیچ‌وقت به حس خوبی که تازه کردن جای نشونم برام داره عادت نمی‌کنم! خیلی خوبه که اون هروقت بخواد می‌تونه جای نشونم رو تازه کنه. اما من فقط غیرارادی و ناخودآگاه می‌تونم این کار رو انجام بدم. وقتی که خیلی احساساتی می‌شم یا زمان‌هایی که رابطه داریم. دلم می‌خواد من هم مثل اون این کنترل رو روی خودم داشته باشم. بتونم قدرت و محدودیت‌هام رو بشناسم و هروقت که می‌خوام از اون استفاده کنم…

……………………………………………………………..

کنار رودخونه ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. دستم رو به‌سمت آب گرفتم و ورد جادویی رو که از توی یکی از کتاب‌های کتابخونه پیدا کرده بودم و زیر لب تکرار کردم.

_ “سوایمینگ نیپر”

بارها و بارها با تلفظ و تن صداهای مختلف این کلمات رو تکرار کردم. اما هیچی‌به‌هیچی! طبق چیزی که توی کتاب نوشته بود این ورد جلوی حرکت آب به‌سمت جلو رو می‌گیره. اما به‌نظر که برای من بی‌مصرفه.

_ این‌جوری کار نمی‌کنه، بانوی من!

به‌سمتش برگشتم و دست‌به‌سینه خیره‌ش شدم. از اون نیشخند گوشه‌ی لبش اصلاً خوشم نیومد!

_ این‌طورکه به‌نظر می‌رسه چیزی به آلفا نگفتید.
_ از کجا این‌قدر مطمئنی که چیزی نگفتم؟

پوزخندی زد و گفت:

_ چون هرکسی که حتی یه ذره ایشون رو بشناسه می‌دونه اگه حرفی زده بودید من الآن این‌جا نبودم!
_ درعوض کمک و آموزش‌هات از من چی می‌خوای؟
_ واقعاً من رو این‌قدر احمق فرض کردید؟ من به شما می‌گم که چی می‌خوام اما بعداز این‌که قرارداد همکاریمون رو امضاء کردید.
_منظورت از قرارداد چیه؟
_ چیزی که شما نمی‌تونید اون رو بشکنید و برای اطمینان از پایبند بودن دوطرف اون رو با خونمون امضاء می‌کنیم.

همین الآن هم می‌دونستم که من اون قرارداد رو، حالا هرچیزی که هست امضاء نمی‌کنم. قبل‌از این‌که چیزی بگم با صدایی که شنیدم خشکم زد.

_ فکر می‌کردم بستن قرارداد خون با جفت یه آلفا، ممنوع و غیرقانونیه!

یکّه خورده به رین که در کمال آرامش این حرف‌هارو می‌زد و قدم‌زنان بهمون نزدیک می‌شد نگاه کردم! لازم نبود که به کارای نگاه کنم تا متوجه رنگ پریدگی و ترسش بشم. رین بی‌توجه به من به کارای نزدیک شد و مقابلش ایستاد. حالا دیگه خبری از اون نیشخند گوشه‌ی لب کارای نبود و رین بود که با تحقیر نگاهش می‌کرد.

_ از اول می‌دونستم که یه چیزی درباره‌ی تو درست نیست. الآن مشخص شد که حسم اشتباه نبوده.
_ سرورم، من…
_ قبل‌از این‌که خودم دست به کارشم بهتره که خودت بگی که هدفت چی بوده!

قبل‌از این‌که حتی متوجه بشم که چه اتفاقی افتاده رین با حرکتی سریع دست کارای رو پشتش پیچوند و مجبورش کرد که پشت به اون روی زمین زانو بزنه. به دستش که پشتش پیچونده بود فشاری آورد و باعث شد که سنگ کوچیک و سرخ رنگی که توی دست کارای بود به روی زمین بیفته!
سرش رو خم کرد و کنار گوشش با حالتی تحقیرآمیز گفت:

_انگار فراموش کردی که تو یه دورگه‌ای و خوشبختانه یا بدبختانه به اندازه‌ی بقیه‌ی الف‌ها فرز و چابک نیستی. الآن هم شانس خودت رو از دست دادی. چیزی که می‌خوام رو خودم می‌فهمم.

با گفتن این حرف، دست آزادش رو روی پیشانی کارای گذاشت و تمرکز کرد. مدتی بعد صدای فریادهای از درد کارای بلند شده بود و هرچی که می‌گذشت فریادهاش به ناله‌های دردناک‌تری تبدیل می‌شدن!
از ترس خشکم زده بود. این روی بی‌رحم رین رو فقط یک‌بار توی وایپر، هنگام نبردش با راهزن‌ها دیدم. کارای درحال درد کشیدن بود و اون در کمال آرامش مشغول خوندن ذهنش بود. ترسیده بودم… از این روی بی‌رحم رین ترسیده بودم! می‌دونستم که بعداز کارای نوبت منه جواب پس بدم و من از الآن برای اون زمان نگران بودم. بالاخره شکنجه‌ش تموم شد و کارای رو رها کرد که جسم نیمه‌جونشگ روی زمین آوار شد. زیر لب چیزهایی گفت که از بینشون فقط قیچی سرنوشت رو شنیدم که کاملاً برام بی‌معنی بود. پس خودم رو راضی کردم که اشتباه شنیدم…

بعداز چند ثانیه که برای من یه قرن طول کشید به‌سمتم چرخید و نگاه درنده‌ش رو به چشم‌هام دوخت. دقیقاً مثل چشم‌های یه گرگ بودن. همون‌قدر درنده و وحشی. همین نگاه بهم یادآوری کرد که اون یه گرگ غیرقابل کنترل درونش داره. اشتباه فکر می‌کردم که همه‌ی کارهاش رو با آرامش تمام انجام می‌ده. این چشم‌ها می‌گن که چیزی که اصلاً توی این آدم وجود نداره آرامشه.
قدم‌به‌قدم بهم نزدیک شد. شبیه یه گرگ که برای طعمه‌‌ش کمین می‌کنه و بهش نزدیک می‌شه.
از احساسش بدنم از ترس لرزید. تا حالا هیچ‌وقت همچین احساسی در کنار اون نداشتم. اما الآن می‌دونم که اون بی‌نهایت عصبانیه. و این خیلی ترسناکه که من و کارهام دلیل این عصبانیتیم! توی یه قدمیم ایستاد و با چشم‌هایی که به‌طرز خطرناکی برق می‌زدن خیره‌م شد.

_ لیا!

شنیدن اسمم این‌طوری و با این آوا از بین لب‌هاش برام عجیب بود. اسمم رو کلمه‌کلمه و با تأکید صدا زد. یه قدم فاصله‌ی بینمون رو پُر کرد و توی کمترین فاصله بهم ایستاد. دستش رو روی گونه م گذاشت و صورتم رو با پشت دست نوازش کرد. این‌جوری بودنش بیش‌تر منو می‌ترسوند! قلبم توی دهنم می‌کوبید و فکر نکنم تا حالا این همه ترس و هیجان رو یک‌جا تجربه کرده باشم.

_ اشتباه بزرگی مرتکب شدی، شیرینم!

دستش ناگهانی توی موهام فرو رفت و اون‌ها رو چنگ زد! با کشیدن موهام سرم به‌سمت عقب متمایل شد. لب‌هاش رو کنار گوشم کشید و لب زد:

_ من قبلاً بهت گفته بودم که از کسی که قصد صدمه زدن به اموال منو داره راحت نمی‌گذرم… و تو داشتی با ارزش‌ترین چیز زندگیم رو توی خطر می‌نداختی، پری کوچولو. تو جون منو توی دست‌هات گرفته بودی و با اون نقشه‌های احمقانه‌ت داشتی به خودت صدمه می‌زدی.
_ من…
_ هیس! نمی‌خوام چیزی بشنوم. توضیحاتت رو فعلاً پیش خودت نگه دار… به وقتش زمان زیادی برای گفتن اون‌ها به من داری. اما الآن وقتش نیست.

رهام کرد و ازم فاصله گرفت. با نگاهی که جوشش اشک اون رو کدر کرده بود خیره‌ش شدم که بهم پشت کرد و به راه افتاد.

_ به قصر برمی‌گردیم. بهتره عجله کنی!

چند قدم بیش‌تر برنداشته بود که انگار متوجه شد که دنبالش نمی‌رم. سمتم چرخید و با اَخم نگاهم کرد. زانوهام می‌لرزید و چشم‌هام سیاهی می‌رفت. من طاقت این رفتار رو از جانب اون نداشتم. کل زندگیم جوری مراقبم بوده که الآن من تحمل این همه خشم و عصبانیت رو از سمت اون ندارم. نمی‌دونم که متوجه حال بدم شد که باز هم نگاهش مهربان و نگران شد یا نه؟ قبل‌از این که زانوهام قدرت نگه داشتنم رو از دست بدن، دیدم که به سمتم پا تند کرد و صدای نگرانش رو شنیدم که اسمم رو صدا زد. با چند قدم بلند خودش رو بهم رسوند و جسم درحال آوار شدنم رو توی آغوشش گرفت. که چشم‌هام سیاهی رفت و از حال رفتم…

کل عضلاتم درد می‌کرد. انگار که دوتا وزنه‌ی سنگین روی پلک‌هام قرار داشت و قدرت باز کردنشون رو ازم گرفته بود. گلوم خشک‌خشک بودن. به سختی زیر لب کلمه‌ی آب رو زمزمه کردم که صداهای گنگی رو اطرفم شنیدم. باز هم با ناله آب خواستم. صدام این‌قدرضعیف بود که بعید می‌دونستم کسی شنیده باشه. اما با دستی که زیر گردنم قرار گرفتم و چسبیدن جسم سردی به لب‌هام فهمیدم که اشتباه می‌کردم.
اولین استشمام عطر تن شخصی که نیم‌تنه‌م رو توی آغوش گرفت، کافی بود تا بفهمم اون نمی‌تونه شخصی به جزء رین باشه. این بوی خوش تن اونه… جرعه‌جرعه‌ی آب راهی گلوی خشک شده‌م می‌شد. اما این برام کم بود! لحظه‌ای بعد دیگه میلی به نوشیدن آب نداشتم اما هنوز هم اون عطش و تشنگی شدید رو احساس می‌کردم.
صدای خش‌خشی شنیدم و لحظه‌ای بعد به جای اون جسم سرد، لب‌هام چیز گرمی رو لمس کردن و بوی بی‌نهایت خوشی به زیر بینیم دوید. لازم نبود که چشم‌هام رو باز کنم تا بفهمم اون جسم گرم چیزی به جز دست رین نیست.
لب‌هام رو از هم باز کردم و اون خون بی‌نهایت شیرین رو مکیدم. انگار که زندگی به جسمم برگشت!
کم‌کم اون همه فشار روی چشم‌ها و عضلاتم از بین رفت. دستم رو به سختی بالا آورم. دستش رو گرفتم و راحت‌تر مشغول نوشیدن شدم. متوجه نوازش دستش روی موهام و زمزمه‌های آرومش کنار گوشم بودم و همین هم حالم رو بهتر می‌کرد.
وقتی که به حد کافی از خونش نوشیدم دستش رو رها کردم و به سختی چشم‌هام رو بازکردم.
توی اتاق و روی تختمون بودیم. حتی بعداز تمام شدن نوشیدنم هم رین دست از نوازش موها و گردنم برنداشت. سرم رو روی سینه‌ش گذاشتم و نوازش‌هاش رو پذیرا شدم.
اتفاقات قبل‌از بیهوش شدنم کاملاً یادم بود و دلم نمی‌خواست با جدا شدن از این حال، فرصتی برای سرزنش دوباره‌م پیدا کنه. زمزمه‌ی آرومش رو شنیدم و بوسه‌ای که بعدش روی موهام کاشته شد.

_ آخه من با تو چیکار کنم، پری کوچولو.

کلافگی و غمش رو از لحنش تشخیص دادم و دلم آتیش گرفت! آروم و زیر لب با اون صدای گرفته زمزمه کردم:

_ معذرت می‌‌خوام.
_ هیششش… نمی‌خواد چیزی بگی، شیرینم. فقط زودتر خوب شو.
_ هنوز از دستم عصبانی هستی؟
_ دیگه نه، کوچولوی من. دیگه عصبانی نیستم. به هرکس بگم که این حال تو فقط به‌خاطر با خشم حرف زدنم باهاته باورش نمی‌شه!
_ موهام رو هم چنگ زدی!

بوسه‌ی دیگه‌ای روی موهام کاشت و گفت:

_ معذرت می‌خوام… دستم بشکنه. اما قسم می‌خورم که اون موقع هم مواظب بودم که باعث درد کشیدنت نشم. این کار رو خیلی آروم انجام داد.
_ ازت ترسیدم!
_ می‌دونم… اما باید بدونی که من آخرین کسی هستم که توی دنیا باید ازش بترسی. من توی هرشرایطی هم که باشم هیچ‌وقت به تو آسیب نمی‌رسونم.
_ من نمی‌خواستم پیشنهاد کارای رو قبول کنم!
_ می‌دونم، شیرینم. می‌دونم.
_ دیگه از دستم عصبانی نشو!
_ قول نمی‌دم. اما همه‌ی سعیم رو می‌کنم.
_ می‌خوام بگی که دوستم داری!
_ دوستت دارم. این‌که دیگه گفتن نداره.
_ خیلی خوابم میاد.. می‌خوام که این رو مثل یه لالایی برام تکرار کنی!
_ تا آخر دنیا هم بخوای برات تکرارش می‌کنم.

توی آغوشش لم دادم و زمزمه‌های آروم و دوست داشتنیش توی گوشم پیچید. با خیال راحت چشم‌هام رو بستم و غرق آوای خوشِ صداش شدم.

«رین»

درحین گوش دادن به پُر حرفی‌های میگل، به سالن غذاخوری وارد شدم. امیدوار بودم که سر میز دهانش این‌قدر با غذا پُر بشه که برای مدت زمانِ هرچند کوتاهی، نتونه حرف بزنه! صدر میز نشستم و خوشحال شدم که صندلی میگل از من فاصله داره. وقتی‌که متوجه شدم کسی حواسش نیست چشمکی به لیا زدم که سریع سرخ شد و بعدش ریز خندید. طبق عادتی قدیمی و هنگام صرف غذاهای خانوادگی چشم‌هام رو بستم و از کائنات پایداری این جمع رو خواستم. چشم‌هام رو باز کردم و بقیه رو هم درحال دعا کردن دیدم.
لبخندی زدم و به مادام جینا اشاره کردم که می‌تونه صرف غذا رو شروع کنه. بعداز خوردن سوپ، بشقابی از تیکه‌های مرغ برشته شده و سبزیجات مقابلم قرار گرفت. متوجه نزدیک شدن سر لیا به خودم شدم و منم متعاقب اون کمی به سمتش خم شدم. با صدایی که برای نرسیدن به گوش بقیه تا حد زیادی آروم و پچ‌پچ‌وار شده بود، شک داشتم که باید بهش بگم که وقتی دور یه میز پُر از گرگینه نشسته کم کردن صدا فایده‌ای نداره یانه! گفت:

_ هروقت که گوشت مرغ می‌بینم به یاد اون غذای استثنایی و بی‌نظیرت توی خونه جنگلی میفتم!

عقب کشید و با چنگال تیکه‌ای مرغ توی دهانش گذاشت و با نیش باز مشغول جویدن شد. به سختی درمقابل کش اومدن لب‌هام مقاومت کردم و مشغول خوردن غدام شدم. هنگام صرف غذا متوجه شدم که شارلوت تمام وقت توی خودشه و با غذاش بازی می‌کنه. حتی برعکس همیشه این‌بار توی بحث‌هایی که با گیب و سیدنی، برای آمادگی سفرمون داشتیم هم شرکت نکرد. مجبور شدم چندبار اسمش رو صدا بزنم تا حواسش جمع شه.

_ خوبی؟
_ چی؟! آره… آره. خوبم چیزی نیست!

در جواب ابراز نگرانی ربکا و لیا هم به گفتن خوبمی بسنده کرد و باز هم مشغول بازی با غذاش شد. یه‌دفعه‌ای سرش رو از روی بشقابش بلند کرد و گفت:

_ سروروم می‌شه بعداز غذا صحبت کنیم؟

نفس عمیقی کشیدم. شارلوت تنها کسیه که حتی توی جمع‌های خانوادگی هم گاهی من رو سرورم صدا می‌زنه. وقتی الآن این حرف رو زده یعنی ذهنش بدجوری درگیره. دستمال کنار بشقابم رو برداشتم و انگشت‌هام رو پاک کردم. حین بلند شدن از سرمیز گفتم:

_ بهتره الآن صحبت کنیم. من غذام دیگه تموم شد تو هم که به‌نظر می‌رسه میلی نداری.

دستمال رو توی بشقاب پرت کردم و به سمت بالکن رفتم. صدای قدم‌هاش رو که دنبالم روان بود رو شنیدم و همین‌طور می‌تونستم سنگینی نگاه بقیه رو هم پشت سرم احساس کنم. شارلوت در شیشه‌ای بالکن رو پشت سرش بست و چند قدم باقی مانده بینمون رو طی کرد و مثل من به نرده‌های تراس تکیه داد.

_ چی شده شار؟!
_ راستش نمی‌دونم چطور بیانش کنم. حتی خودم هم این موضوع رو کامل فراموش کرده بودم اما به‌نظر می‌رسه که از ناخودآگاهم پاک نشده که دیشب خوابش رو دیدم.

با شنیدن حرف‌های نامفهومش اَبروهام بالا پرید و با دقت نگاهش کردم.

_ چی ذهنت رو این‌قدر درگیر کرده؟ بهم بگو!
_ توی مأموریتی که به “برین” رفته بودم با چیز عجیبی مواجه شدم که اون زمان تمام ذهن منو درگیر خودش کرده بود.
_ توی گزارشت از اون مأموریت که چیز عجیبی نبود. اگه درست یادم باشه گفته بودی که بازسازی حیات سرزمین به خوبی داره انجام می‌شه و حتی نژادهای محدودی هم توی اون زندگی می‌کنن.
_ درسته! درواقع موضوع برای زمانیه که به زندان آرائوس رفتم.
_ خوب؟!
_ اون‌جا مرد عجیبی رو دیدم. درواقع اون یه زندانی بود.
_ و چی درباره‌ی اون زندانی نظر تو رو به خودش جلب کرده؟
_ من… نمی‌دونم! شاید این‌که اون از بقیه‌ی زندانی‌ها جدا بود. یه‌جورایی مثل قرنطینه بودن! راستش اون زمان بعداز دیدنش، اون چشم‌ها کل ذهنم رو به خودش معطوف کرده بود. در نتیجه شروع کردم به گشتن برای پیدا کردن اطلاعاتی از اون. اما هیچ‌چیز پیدا نکردم. هیچ اطلاعاتی درباره‌ی جرمش و دلیل زندانی شدنش نبود. یه‌جورایی انگار که اصلاً اون‌جا وجود نداشت و تلاش‌های من برای دیدن دوباره‌ی اون بی‌ثمر بود. بعداز برگشتن به ناردن کاملاً این موضوع رو فراموش کردم اما دیشب که توی خواب دوباره اون چشم‌ها رو دیدم کل آرامشم رو از دست دادم.
_ از حرفی که می‌زنی کاملاً مطمئنی؟ یعنی هیچ اطلاعاتی از اون مرد و دلیل زندانی بودنش وجود نداشت؟
_ بله. کاملاً مطمئنم. خودم بارها و بارها همه‌ی اسناد رو بررسی کردم.
_ ثبت نکردن اطلاعات زندانی‌ها یه نقض قانون کاملاً واضحه. اما قبل‌از هر اقدامی باید اول مطمئن شیم.
_ خب حالا چی می‌شه؟ باید چیکار کنیم؟
_ این‌که چه کاری باید انجام بشه رو بعداً بهت می‌گم اما فعلاً بهتره به داخل برگردی.

سری تکون داد و بدون حرف چرخید و از بالکن خارج شد.

چرخیدم و دست‌هام رو به نرده‌ها تکیه دادم. به آسمان بالای سرم نگاه کردم. حرف‌های شارلوت خیلی روم تأثیر گذاشته بود. نمی‌دونستم چرا، اما احساس دلشوره‌ی عجیبی نسبت به این مردی که شارلوت ازش حرف می‌زد داشتم. دم عمیقی گرفتم و دستم رو روی صورتم کشیدم و در نهایت از بالکن خارج شدم. چند قدم مونده به میز ایستادم و به تصویر مقابلم نگاه کردم. همه می‌خندیدن و شاد بودن. حتی شارلوت هم از اون بی‌حالی اولیه خارج شده بود و همراه بقیه می‌گفت و می‌خندید. نگاهم خیره‌ی لیا شد. جفت کوچیک و دوست داشتنی من! نیمه‌ی دیگه‌ی من و آرامش قلب و روحم!نمی‌دونم که در آینده چی پیش میاد. نمی‌دونم که نتیجه‌ی جنگ با آزگارد چی می‌شه. حتی نمی‌دونم که باز هم فرصت دیدن این‌طور شاد و دور هم بودن این خانواده رو پیدا می‌کنم یا نه! اما این رو می‌دونم که من زمان حال رو دارم. گذشته از دست رفته و آینده هنوز نرسیده. نمی‌خوام که یه روز خودم رو برای از دست دادن این فرصت‌ها و شادی‌های کوچیک اما واقعی سرزنش کنم.
لبخند کوچیکی زدم و سمت خانواده‌م رفتم. پشت میز نشستم و لبخند لیا برام از عسل هم شیرین‌تر بود. دستش رو روی میز به‌سمتم دراز کرد که گرفتمش و با انگشت شستم پشت دستش رو نوازش کردم.
به بقیه که درحال خندیدن به خاطره‌ی میگل بودن نگاه کردم. نفس عمیقی کشیدم و اجازه دادم حس خوبِ بودن توی این جمع مثل شهد توی رگ‌هام جریان پیدا کنه.
…………………………………………….

سیدنی گوی شیشه‌ای رو به هوا انداخت و دوباره گرفتش و نسبت به تذکر من برای بازی نکردن با اون فقط شونه‌هاش رو بالا انداخت و باز کارش رو تکرار کرد و گفت:

_ خب الآن کی باید این کار رو انجام بده؟ کدوم یکیمون رو واسه رفتن به برین انتخاب کردی؟

تذکر دادم:

_ اون گوی رو قبل از شکستنش بذار سرجاش!

چشم‌غره‌ای برای نیش بازش رفتم و گفتم:

_ می‌خوام که گیب و شارلوت این کار رو انجام بدن.

گیب تقریباً خودش رو روی صندلی کنارم پرتاب کرد و با بی‌حوصلگی گفت:

_ این کار کلی طول می‌شکه. اگه بخوام به این مأموریت برم نمی‌تونم همراهتون برای دیدن آمادگی ارتش‌ها بیام. اون‌وقت کی می‌خواد جادوهای سیاه اطرافتون رو دور کنه؟

سیدنی با گوی شیشه‌ای دستش اومد و پشت میز و صندلی مقابلمون نشست و گفت:

_ معلومه دیگه. میگل این کار رو انجام می‌ده! تا جایی که می‌دونم مدت زیادی می‌شه که آموزش‌های مربوط به قدرتش رو شروع کردی!

سری به تأیید حرف سیدنی تکون دادم و گقتم:

_ درسته میگل می‌تونه این کار رو انجام بده.
_ خدای من! اما اون هنوز نصف راه رو هم نرفته. قبول دارم که واقعاً توی این کار استعداد داره، اما اون خیلی شیطونه و هربار موقع آموزش‌هاش یه دردسر جدید درست می‌کنه و همین هم حسابی روند پیشرفتش رو کند کرده.
_ بی‌خیال، پسر! تو خیلی محافظه کاری!

هم‌زمان با گیب اسمش رو عتاب‌آمیز صدا کردیم. که باز هم شونه‌هاش رو بالا انداخت و به پشتی صندلیش تکیه زد.
پناه بر نور! کم‌کم دارم به این حرکت آلرژی پیدا می‌کنم. رو به گیب گفتم:

_ فقط این رو بگو که اون می‌تونه جادوهایی مثل جادویی که جادوگرها، توی وایپرو موقع رفتن به‌سمت دروازه انجام دادن رو خنثی کنه یا نه؟
_ گفتنش سخته اما به‌نظرم می‌تونه!
_ خیله‌خب. تا همین حدش هم کافیه. بقیش رو خودمون می‌تونیم حل کنیم. اما تو باید همراه شارلوت بری. نمی‌دونم که توی آرائوس ممکنه چه اتفاقی بیفته. اگه تو همراهش باشی خیالم راحت‌تره.
_ می‌دونید من یه چیزی رو نمیفهمم!

به‌سمت سیدنی که این حرف رو زد چرخیدم و منتظر شدم تا ادامه‌ی حرفش رو بزنه.
_ نه این‌که خیلی دلم بخواد به این مأموریت برم‌ها. اما خب واقعاً نمی‌فهمم که چرا من حتی توی گزینه‌های احتمالیت هم برای انجام این کار نبودم؟!

حالت متفکر چهره‌ش موقع گفتن این حرف باعث خنده‌م شد. قبل‌از این‌که چیزی بگم گیب جواب داد:

_ بهتره این رو از کبودی روی پیشونیت بپرسی. هنوز بیست‌وچهار ساعت هم از وقتی که شارلوت اون گلدون رو توی سرت خورد کرد نگذشته!

بی‌صدا خندیدم و این‌بار من شونه‌هام رو به معنی تأیید حرف گیب بالا انداختم. سیدنی با صدایی که تردیدش کاملاً مشخص بود گفت:

_ واقعاً فکر نمی‌کنید که می‌خواست من رو بکشه؟ هوم؟!

این‌بار دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و بلند خندیدم. واقعاً همچین فکری نمی‌کردم. می‌دونستم که شارلوت بهتر از هرکسی می‌دونه اون گلدون برای زدنِ آسیب جدی به سیدنی، زیادی نازک و ظریفه!

گیب: نه. واقعاً نه! به‌نظرم فقط قصدش تنبیه کردنت بود. هرچند که واقعاً لیاقت یه کتک درست و حسابی رو داشتی نه فقط یه کبودی محو روی پیشونیت!
_ واقعاً درکتون نمی‌کنم. چرا همه‌تون از اون حمایت می‌کنید و من رو مقصر می‌دونید؟

نیشخندی زدم و گفتم:

_ شاید به‌خاطر اینه که این تو بودی که یه ماراینکا رو توی اتاقش انداخته بودی؟
_ اوه. بی‌خیال! اون مار حتی سمی هم نبود. همه‌ش یه شوخی بود.
_ خوب شاید بهتر باشه از این به بعد قبل‌از انجام دادن این‌جور شوخی‌ها مطمئن بشی که بعدش با گلدون بهت حمله نمی‌کنن!

با گیب به چهره‌ی عصبانانیش خندیدیم و یه‌کم که آروم‌تر شدیم، گفتم:

_ نتیجه‌ی همه‌ی این حرف‌ها این شد که تو شخص مناسبی برای همراهی شارلوت نیستی!

دست‌هاش رو تسلیم شده بالا گرفت و گفت:

_ خیلی خب. قبوله!

از پشت میز بلند شد و سمت میز کنار دیوار رفت و مشغول نگاه کردن به نقشه‌های روی اون شد.

گیب: اگه واقعاً حرف‌هایی که شارلوت زده درست باشه چی؟ اون‌وقت باید با اون مرد چیکار کنیم؟
_ اون‌موقع اون رو به ناردن بیارید و همین‌طور دنبال مسبب این کار بگردید.
_ متوجه شدم. فقط یه سؤال دیگه! کی باید راهی‌شیم؟

از پشت میز بلند شدم و گفتم:

_ فردا! دو روز بعدش هم ما راهی می‌شیم.

سر تکون دادنش رو که دیدم به‌سمت در اتاق رفتم و در همون حین هم گفت:

_ خودت بقیه‌ی چیزها رو با شارلوت هماهنگ کن. من یه‌کم کار برای انجام دادن دارم.

منظورم از چندتا کار آموزش دادن لیا بود. پری کوچولوم برای استفاده از قدرتش خیلی ذوق داره. قبلاً از این‌که از در اتاق خارجشم صدای شکستن چیزی مجبور به ایستاد نمی‌کرد. چرخیدم و به سیدنی که با دست‌هایی باز و چشم‌هایی گردشده خیره‌م بود نگاه کردم. نگاهم رو پایین کشیدم و به گوی خرد شده و مه آبی درحال محو شدن اطرافش کشیدم. سری به تأسف تکون دادم و بدون حرف از اتاق خارج شدم که صدای خنده‌های گیب رو پشت سرم شنیدم.
………………………………………………………

ژستی که گرفته بود خیلی بامزه‌ش کرده بود. چشم‌هاش رو ریز کرده بود و دست‌هاش رو به‌سمت جلو دراز کرده بود. پشتش قرار گرفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم و باعث شدم از اون حالت خشک و سخت ایستادنش دست برداره.

_ عزیزم. قرار نیست با حالت بدنت اون آب رو جابه‌جا کنی. تو باید با ذهنت این کار رو انجام بدی و بعد، از جسمت برای انتقال نیرو استفاده کنی.

پوفی کشید و به‌سمتم چرخید.

_ این‌کار خیلی سخته و توهم هیچ کمکی به‌جز گفتن این‌که از ذهنم استفاده کنم انجام نمی‌دی.

به‌سمت زیراندازی که روی زمین پهن شده بود رفتم و روش دراز کشیدم. به پهلو شدم و یه دستم و تکیه گاه سرم کردم. حین برداشتن یه سیب سبز از سبدی که مادام جینا برامون آماده کرده بود گفتم:

_این چیزی نیست که من بیش‌تر از تو راجع‌بهش بدونم. مطمئنم اگه پری آب‌افزار دیگه‌ای هم این‌جا بود نمی‌تونست کمک بیش‌تری به جز گفتن این حرفا انجام بده.

گازی به سیب توی دستم زدم و از طعم ترش و شیرینش لذت بردم.

_ قدرت تو درونیه. البته قدرت‌های هرکسی درونیه. اما چیزی شبیه قدرت تو مثل تبدیل شدن یه گرگینه به یه گرگه. این‌که چطور این اتفاق بیفته و علم انجام این کار درون اون گرگینه وجود داره. برای همینه که گرگینه‌ها از بچگی بدون هیچ آموزشی می‌تونن تبدیل بشن و باید بگم که تو وقتی یه بچه‌ی دوساله بودی به راحتی از عهده‌ی این کار برمیومدی.
_ پس چرا الآن نمی‌تونم انجام‌ش بدم؟ درحال حاضر به سختی می‌تونم یه‌کم آب رو به سمت بالا بکشم. اون هم فقط برای مدت کوتاهی.
_ همه‌چیز به باورت بستگی داره. شاید باور نداری که می‌تونی این کار رو انجام بدی!

کمی مکث کردم و ادامه دادم:

_ پایه‌ی جادو باور و اعتقاد افراده. این چیزیه که پدرم همیشه می‌گه. جایی که به جادو اعتقادی نداشته باشن، جادو هم اون‌جا وجود نداره. تو باید درون خودت باور داشته باشه که از پس این کار برمیای.

حالت چهره‌ش نشون می‌داد که درحال فکر کردن به حرف هامه. به پشت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. می‌خواستم بهش زمان کافی برای درک حرف‌هام بدم. با خش‌خشی که شبیه صدای درآوردن لباس بود چشم‌هام رو باز کردم که با افتاده پیراهن لیا به دور مچ پاهاش هم‌زمان شد! نگاهم رو خیلی آروم از مچ پا تا چشم‌هاش بالا کشیدم. نمی‌دونم تصور من بود یا این‌که اون ست دو تیکه واقعاً بهش میومد!
باز هم نگاهم رو به‌سمت پایین کشیدم و روی سینه‌هاش مکث کردم. پایین‌تر و شکم تخش و لعنت… سریع نگاهم رو گرفتم و آب دهنم رو قورت دادم.

به‌سمت آب رفت و کم‌کم تا کمر توی دریاچه فرو رفت و نگاه من خیره‌ی تن بی‌نقصش بود. سمتم چرخید و لبخند درخشانی زد که وجودم رو گرم کرد. چشم‌هاش رو بست و بعد دست‌هاش رو از دو سمت محکم به توی آب کوبید.
یه لحظه با دیدن این صحنه تمام اون داغ شدگیم به خاطر نیمه برهنه بودنش از بین رفت و به جاش احساس محبت عمیقی توی قلبم جا خوش کرد. من الآن لیای بیست‌ودوساله رو مقابلم نمی‌دیدم. بلکه دختر بچه‌ی دوساله‌ای رو می‌دیدم که عاشق آب‌بازی بود و از زدن ضربه‌های متوالی به آب اطرافش لذت می‌برد.‌ می‌دونستم زمانی که قدرتش رو به‌دست بیاره شیطنت درونش هم حسابی فوران می‌کنه. به‌خصوص که اون موقع قدرت بیشت‌ری برای قدرت نمایی داشت. یادم میاد زمانی که بچه بود همراه پسرها، همین‌طور گوئن و میگل، برای گردش به جنگل و به درخواست لیای دوساله به کنار رودخونه رفتیم. پریسون هم به ما ملحق شد. همراه پریسون یه‌کم توی حاشیه‌ی رودخونه قدم زدیم و صحبت کردیم و دقیقاً زمانی که دست پریسون روی بازوم نشست، ناغافل موجی دست مانند به سمتش اومد و اون رو داخل رودخونه کشید. ندیده هم می‌دونستم که این کار رو وروجک کوچیک و حسود من انجام داده! به‌سمتش چرخیدم که دیدم با دست‌هایی که به کمر زده و چشم‌هایی خندان و براق به پریسون افتاده توی آب نگاه می‌کنه.
نگاهش رو سمتم کشید که چشم‌هام رو براش ریز کردم و اون هم شونه‌ای بالا انداخت. بی توجه به پریسون، که گیب درحال کمک بهش برای خارج شدن از رودخونه بود سمتش خیز برداشتم که جیغی از خنده کشید و سمت درخت‌ها شروع به دوئیدن کرد. سرعتم رو کم کردم تا بتونه حسابی بازی کنه و بدوئه. وقتی که احساس کردم حسابی خسته شده توی بغلم بلندش کردم. می‌خندید و با جیغ و خنده سعی می‌کرد از بغلم بیرون بره. با دست آزادم پهلوهاش رو قلقلک دادم که صدای غش‌غش خنده‌هاش بلند شد. وقتی که حسابی انرژیش تخلیه شد، دست از قلقلک دادنش برداشتم که سرش رو روی شونه‌م گذاشت. می‌تونستم هنوز صدای ریزریز خندیدنش رو کنار گوشم بشنوم. سرم رو خم کردم و بوسه‌ای روی پیشونیش نشوندم. درحالی که به‌سمت محل پیک‌نیکمون برمی‌گشتم گفتم:

_ کارت خیلی زشت بود! چرا اون کار رو با پریسون کردی؟

انگار که تازه این موضوع رو به یاد آورده باشه سریع سرش رو از روی شونه‌م برداشت و با اَخم نگاهم کرد.

_ چرا باهاش حرف می‌زنی؟
_ اون دوست منه، لیا!
_ دختر بدیه!
_ لیاااا!
_ تازه خیلی هم زشته!

بلند خندیدم و گفتم:

_ معلومه که زشته. خدایا هرکسی در مقایسه با لیای من زشته!

به‌نظر که با حرف‌هام راضی شد که اون اَخم‌های خوشگلش رو باز کرد و خندید. یهو باز اَخم‌هاش رو درهم کرد و دستش رو چندبار روی بازوم، دقیقاً جایی که پریسون لمس کرده بود کشید. انگار که می‌خواست با این کار رد دست‌های پریسون رو از روی بازوم پاک کنه. بعداز این‌که کارش تموم شد با رضایت لبخند زد و باز سرش رو روی شونه‌م گذاشت و لبخند من از این‌همه شیرین بودنش رو ندید.
نتیجه‌ی فکر به خاطراتمون لبخندی شد که روی لب‌هام شکل گرفت. سری تکون دادم و به لیای بزرگسال نگاه کردم که مثل بچگی‌هاش مشغول آب‌بازی بود. برای یه لحظه با اتفاقی که افتاد لبخندِ روی لب‌هام عمیق‌تر شد. این‌بار که به آب ضربه زد قطرات آب برای چند ثانیه توی هوا ثابت و معلق باقی موندن و بعد دوباره به آب برگشتن. چندین‌بار این کار رو تکرار کرد و هربار عمر توی هوا بودن قطرات آب بیش‌تر می‌شد. این‌قدر این کار رو انجام داد که دیگه قطرات قدیمی به داخل دریاچه برنمی‌گشتن و همون‌جا توی هوا باقی میموندن. بالاخره نگاهش رو به‌سمتم چرخوند و باهم چشم‌درچشم شدیم. از این فاصله هم می‌تونستم برق رضایتِ داخل چشم‌هاش رو به‌خاطر این موفقیتش ببینم.

سیدنی به ستون چوبی کنارش تکیه داد و گفت:

_ اون‌ها واقعاً کارشون خوبه!
_ از خوب هم اونورتر. سناتورها جنگجوهای قابلین.
_ کارشون با تیر و کمان حرف نداره.

میگل که تازه بهمون ملحق شده بود گفت:

_ شمشیرزنی‌شون هم بدک نیست.

نگاهم رو به میدان تمرین کشوندم. جایی که چند سناتور درحال شمشیرزنی بودن. بعداز پنج روز توی راه بودن بالاخره به مرکز سیمگه رسیدیم. باید اعتراف کنم دیدن آمادگی اون‌ها مقدار خیلی زیادی از خستگیم رو رفع کرد. به دنیل که چهار نعل درحال اومدن به سمتمون بود نگاه کردم. نیمه‌ی اسب مانندش به رنگ قهوه‌ای تیره بود اما چیزی که توی نیم‌تنه‌ی انسان و اسبش مشترک بود آمادگی و ورزیدگی جسمی بود که مطمئناً نتیجه‌ی تلاشی سخت کوشانه بوده. وقتی که بهمون رسید سرش رو مقداری به نشونه‌ی احترام خم کرد و گفت:

_ امیدوارم که تا این‌جای اقامتتون توی “سیمگه” مشکلی براتون پیش نیومده باشه.
_ همه‌چیز خوبه، دنیل. بیش‌تر از این حرف‌ها دوست دارم که از روند آماده‌سازی تجهیزات برای جنگجوهات بشنوم.

دنیل با نگاهی که حاکی از رضایتش برای صحبت در این مورد بود گفت:

_ باید بگم که همه‌چیز به خوبی و به سرعت درحال انجام شدنه. هرچند که مشکلات کوچیکی با ترول‌ها* برای گرفتن تیر و کمان‌ها داشتیم. اما درنهایت با دستور شما همه‌چیز به خوبی به سرانجام رسید و ما محموله‌ی اول رو دریافت کردیم. سری دوم تجهیزات جنگی هم از کوهستان لیک دیستریک توی راهه. اما خب مسافت زیاد یه‌کم دردسرسازه. هفته‌ها طول کشید تا تونستیم سری اول رو تحویل بگیریم.
_ محافظ‌های کافی برای تجهیزات گذاشتید؟ اصلاً دلم نمی‌خواد توی این بحبوحه آماده‌سازی، با دزدیده شدن سلاح‌ها ضرر کنیم. هرثانیه برای ما با ارزشه، دنیل. خودت که این رو بهتر می‌دونی!
_ بله، آلفا. امنیت مسیر تأیید شده‌ست و بهترین افرادم رو برای این کار مأمور کردم.
_ خیلی خوبه. امروز آخرین روز اقامتمون این‌جاست. فردا راه میفتیم.
_ اما شما که تازه دیروز به این‌جا رسیدید!
_ وقت، دنیل. وقت… زمان چیزیه که ما اصلاً نداریم.

سری به معنای درک حرفم تکون داد. این‌جا دیگه کاری برای انجام دادن نداشتیم. به لطف کمک‌های سیدنی و میگل و همین‌طور پرسونات، خون‌آشام و یکی از فرماندهان جنگیم که توی این سفر همراهیمون می‌کنه، تمام نظارت‌هایی که لازم بود رو انجام دادیم و اطلاعات مورد نیازم رو به دست آوردم. چرخیدم و بعداز چند قدم تبدیل شدم و به‌سمت محل اقامتمون رفتم. این بخش از “سیمگه” کاملاً منطقه‌ای نظامیه و برای آموزش مبارزها آماده شده.
کلبه‌های کوچیک و خونه‌های چوبی چند طبقه که به عنوان محل اقامت جنگجوها استفاده می‌شه. محل اقامت من و لیا هم توی این دو روز یکی از همین کلبه‌های چوبی و ساده‌ست.
حضور میگل و سیدنی رو کنارم احساس کردم و سرعتم رو بیش‌تر کردم. هیچ‌وقت از تنها گذاشتن، لیا، حس خوبی بهم دست نمی‌ده. هرچند که رونالد و چهار محافظی که همراهمون اومدن رو برای حفاظت از اون گذاشتم. اما باز هم خیالم راحت نیست. اون دختر تمام زندگی منه… گاهی حتی خودمم از این همه وابسته بودنم به اون تعجب می‌کنم! حتی یادم نمیاد که قبل‌از اون چطور زندگی می‌کردم؟! انگار زندگی من هم بعداز پیدا کردن اون تازه شروع شده. شاید اشتباه باشه. اما احساس می‌کنم چیزی که بین ماست خیلی بیش‌تر از یه پیوند ساده بین جفت‌هاست.
رونالد و ربکا هم جفت همدیگه‌ن اما با درک شرایط و لزوم حضور رونالد برای این سفر، دوتاشون به سادگی با این موضوع کنار اومدن. درحالی که من حتی یک‌بار هم نتونستم به این‌که لیا رو همراه خودم نیارم فکر کنم. اون‌جوری مثل این بود که قلبم رو از جسمم جدا کنم و اون زمان جسم من چیزی به‌جز یه کالبد بی‌جان نبود!
نمی‌دونم اون چیزی که بین ماست چیه! اما با تمام وجود احساس می‌کنم که اون خاص‌تر از هرچیزیه که حتی بتونم بهش فکر کنم…
______________________

*ترول: غول.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان عشق محال او pdf از شقایق دهقان پور

    خلاصه رمان :         آوا دختری است که برای ازدواج نکردن با پسر عموی خود با او و خانواده خود لجبازی میکند و وارد یک بازی میشود که سرنوشت او را رقم میزند و او با….پایان خوش. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روابط
دانلود رمان روابط به صورت pdf کامل از صاحبه پور رمضانعلی

    خلاصه رمان روابط :   داستان زندگیِ مادر جوونی به نام کبریاست که با تنها پسرش امید زندگی می‌کنه. اونا به دلیل شرایط بد مالی و اون‌چه بهشون گذشت مجبورن تو محله‌ای نه چندان خوش‌نام زندگی کنن. کبریا به‌خاطر پسرش تو خونه کار می‌کنه و درآمد چندانی نداره. در همین زمان یکی از آشناهاش که کارهاش رو می‌فروخته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس نامشروع ارباب pdf از مسیحه زاد خو

  خلاصه رمان :     کابوس ارباب همون خیانت زن اربابه ارباب خیلی عاشقانه زنشو دوس داره و میره خواستگاری.. ولی زنش دوسش نداره و به اجبار خانواده ش بله رو میده و به شوهرش خیانت میکنه … ارباب اینو نمیفهمه تا بعد از شش سال زندگی مشترک، پسربچه‌شون دچار یه بیماری سخت میشه و تو ازمایش خون بیمارستان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قصه موج به صورت pdf کامل از خورشید _ شمس

            خلاصه رمان:   موج به اجبار پدربزرگش مجبور است با فریاد، هم بازی بچگی اش ازدواج کند. تا اینکه با دکتر نیک آشنا شده و در ادامه حقایقی را در مورد زندگی همسرش می‌فهمد…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لهیب از سحر ورزمن

    خلاصه رمان :     آیکان ، بیزینس من موفق و معروفی که برای پیدا کردن قاتل پدرش ، بعد از ۱۸ سال به ایران باز می گردد.در این راه رازهایی بر ملا میشود و در آتش انتقام آیکان ، فرین ، دختر حاج حافظ بزرگمهر مظلومانه قربانی میشود . رمان لهیب انتقام ، عشق و نفرت را

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
asma
2 سال قبل

فاطمه نمیشه عکس گیب و اگرین رو بزاری ؟

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x