با رسیدن به در کلبه شیفت دادم و سری برای رونالد که مقابل کلبهی کناری و روی یه میز و صندلی قدیمی با یکی از سنتورها درحال بازی آب و آتش بود، تکون دادم.
میدونستم که این فقط ظاهر کاره و حواس اون تمام مدت به کلبه و درحال محافظت از لیای من بوده. قبلاز وارد شدنم به کلبه میگل و سیدنی رو دیدم که بهسمت رونالد رفتن و کنارش جای گیر شدن و مطمئناً اونها هم قصد بازی کردن داشتن.
آب و آتش یکی از بازیهای جادویی و محبوب ناردنِ!
به محض ورودم به کلبه قطرات شناور آب رو دیدم که توی هوا برای خودشون اینور و اونور میرفتن.
گاهی بههم متصل میشدن و یه گوی آبی بزرگ رو ایجاد میکردن و دوباره از هم جدا میشدن.
به لیا که روی تخت لم داده بود و نگاهش به قطرات آب بود نگاه کردم. این مدت از هر زمانی برای تمرین کردن استفاده میکرد و این پشتکارش حتی برای من هم عجیب بود. بقیهی وقتها هم که بقیه اطرافمون بودن مشغول خوندن کتابی میشد که دربارهی قدرتش توضیح داده بود.
کتابی که من برخلاف قوانین از بخش سری انجمن برداشته بودم! اما کی میتونه من رو برای این کار سرزنش کنه؟ توی این سرزمین من خود قانونم!
به لیا تأکید اکید کرده بودم که بهجز اجزای خانواده هیچکس نباید از قدرتش مطلع بشه و اون هم بدون چون و چرا پذیرفته بود. افراد برگزیده توی سرزمینهای جادویی چندان هم کم نیستن. البته بقیهی سرزمینها بهجز ناردن! چون تعداد برگزیدههای نادرن واقعاً کم و انگشت شماره.
فکر میکنم که بعداز جنگ با آزگارد باید حتماً به این مسئله رسیدگی کنم و از علتش مطلع بشم.
سرزمینی مثل “فایر” برگزیدههای آتشافزار زیادی داره و اینکه ناردن توی این مورد کمبود داره واقعاً شکبرانگیزه! نمیدونم چرا قبلاً به این موضوع فکر نکردم!
دکمههای پیراهن تنم رو باز کردم و اون رو روی دستهی صندلی گذاشتم.
متوجه نگاه زیر چشمی لیا بودم اما به سختی لبخندم رد کنترل کردم و خودم رو بیخیال نشون دادم. دکمهی شلوارم رو باز کردم که به آرومی آبهای معلق رو داخل پارچ آب کنار تخت برگردوند. میدونستم که تمرکزش رو از دست داده!
دلم میخواست بلند بخندم!
بدن خودمم فقط با دیدنش داغ شده و حرارتش دوبرابر از قبل!
دلم خیلی برای داشتن یه عشقبازی طولانی مدت باهاش تنگ شده.
توی پنج روز سفر فقط یه بار فرصت با هم بودن رو داشتم… البته خیلی کوتاه و سریع!
با امروز چهار روز کامل از آخرین باهم بودنمون میگذره، بهجز زمانی که بیهوش بودم. این طولانی ترین زمان، بعداز پیدا کردنش توی جنگله که حسش نکردم.
شلوارم رو کامل درآوردم و اون رو هم روی دستهی صندلی و کنار پیراهنم قرار دادم که نشست و برای خودش لیوانی آب ریخت و خورد.
این دختر واقعاً شبیه یه گلوله آتیشه! توی همهی موارد شبیه یه آب روانه اما با من و توی تخت از آتش هم سوزانتره. توی گلو خندیدم و بهسمت تخت حرکت کردم.
برای توی تخت رفتن هنوز خیلی زوده اما دلم میخواد گرمای تنش رو توی آغوشم احساس کنم. روی تخت دراز کشیدم و قبلاز بلند شدنش و با گرفتن مچش اون رو توی آغوشم کشیدم.
برای خارج شدن از آغوشم تقلایی کرد که محکمتر نگهش داشتم.
_ آروم باش، پری کوچولو!
_ من نمیتونم!
_ چیو نمیتونی؟ من فقط میخوام بغلت کنم!
_ خدایا… بهخاطر همین نمیتونم! نمیتونم فقط توی بغلت بمونم درحالی که دارم توی تب خواستنت میسوزم!
از اینکه توی بیان حسها و نیازهاش خجالت نمیکشید خیلی خوشم میومد. نیشخندی زدم و گفتم:
_ میدونی که تا وقتی اینجاییم نمیتونم بیشتر از این نزدیکت بشم! ممکنه صدامون رو بشنون!
یهکم آروم شد و خودش رو روی سینهم بالا کشید و مقابل لبهام گفت:
_ اگه قول بدم که صدام رو کنترل کنم چی؟
_ مطمئنی؟
_ نه اما به امتحانش میارزه!
ترجیح دادم بیشتر از این فکر نکنم و قبلاز اینکه به خودش بیاد روی تخت چرخیدم و روش خیمه زدم.
قبلاز خم کردن سرم برای گرفتن بوسهی نفسگیری از غنچه سرخ لبهاش گفتم:
_ امتحان میکنیم…
……………………………………………
زین اسب رو محکم کردم و به لیا کمک کردم تا سوار بشه.
_ خب منطقهی بعدی که میریم کجاست؟
_ آدورا.
_ اونجا همون بخش جادوافزون نارد نیست؟
آروم به این اصطلاحش خندیدم. جادوافزون اسمی بود که گیب برای منطقهی جادوگرها و افسونگرها به کار میبره. اون هم فقط به این خاطر که اونجا پُر از جادوگرهاییه که برای هرکاری دست به چوب میشن و جادو میکنن. گیب از اونجا متنفره! چون باید تمام مدت به صورت آماده باش باشه و جادوهای سیاه اطرافش رو خنثی کنه. اما برعکس اون میگل حسابی برای رفتن به اونجا ذوق داره! رو به لیای منتظر گفتم:
_ دقیقاً!
سوار اسبم شدم و با اشارهای همگی به راه افتادیم! اول آروم و بعد با سرعت بیشتری. خدایا این سفر حسابی قرارهخسته کننده باشه.
رفتنمون از کانترلایت تا مرزهای سیمگه دو روز طول کشید و سه روز هم برای رسیدن به بخش نظامی سیمگه. اگه مشکلی پیش نیاد از اینجا هم تا مرزهای آدورا دو روز و تا مرکز اون یه روز دیگه طول میکشه. تفاوت سیمگه و آدورا اینه که ما توی سیمگه به بخش نظامیش اومدیم اما توی آدورا باید دقیقاً به مرکز شهر بریم. به تاخت توی مسیر به پیش میرفتیم.
هوا هنوز گرگ و میش بود و قرار نبود تا زمان ناهار، شاید بهجز چند وقفهی کوتاه توی حرکتمون برای رسیدگی به اسبها و آب دادن بهشون توقفی داشته باشیم.
این چند روز لیا نشون داد مقاومتر از اونیه که بهنظر میرسه اما باز هم میدونم که این مسافرت براش سخته.
آرزو میکنم که ای کاش میتونستم خودم رو راضی کنم که اون توی کانترلایت و جایی که در امانه بمونه.
اما نمیشه. نمیتونم… بدون اون و دور ازش آرامش ندارم. بیست سال این شرایط رو تحمل کردم و حالا که مزهی کامل داشتنش زیر دندونم رفته نمیتونم ازش دست بکشم. اون باید کنار من و همراه من باشه.
روی کندهی چوب و کنار لیا نشستم. دوری* که سیدنی برام آورده بود رو گرفتم و مشغول خوردن اون سوپ عجیب و غریب اما خوشمزهش شدم. هوا تاریک شده و محیط اطرافمون با نور آتش مقابلمون تا حدی روشن و قابل تشخیص بود. لیا قبلاً بشقاب اولش رو تموم کرده بود و درحال خورن بشقاب دومش بود. اینکه اون غذا بخوره خیلی برام خوشحال کنندهست. سیدنی و میگل روی کندهی مقابلمون نشستن و با دست گرفتن دوری خودشون مشغول خوردن شدن. میگل با شیطنتی که مختص خودش بود رو به لیا گفت:
_ میدونی برای پختن این شام از چندتا موش جوندهی کوچیک و سوسکهای لجنی استفاده کردم؟
لیا که قاشق به دست خشکش زد چشمغرهی به میگل رفتم و بهش اطمینان دادم که توی این غذا از موش و سوسک خبری نیست.
_ پس با چی درستش کردی؟
سیدنی قبلاز خوردن یه قاشقی دیگه از غذاش گفت:
_ من جای تو بودم دلم نمیخواست جوابش رو بدونم.
منم نمیخواستم بدونم! ترجیح میدادم همون گوشت موش و سوسک در نظر بگیرمش تا چیزهای دیگهای که ممکنه توش ریخته باشه.
لیا شونهای بالا انداخت و گفت:
_ هرچی که باشه یه غذا و طعم جدیده. از خوردن گوشت نمک سود و قارچهای دکمهای خسته شدم.
توی گلو خندیدم و چیزی نگفتم. برای سبک سفر کردن با کمترین امکاناتی که میشد راه افتادیم و بهترین مواد غذایی توی این موارد همون گوشت نمک سودِ و قارچها هم که همهی جای جنگل پیدا میشن.
البته چندین بار هم شکار کردیم که باقی موندهش رو خشک کردیم و حالا توی کیسههای کوچیکی و توی خورجین اسبها قرار داره.
همه غذاشون رو خوردن و روی زمین یا تکیهزده به درختها مشغول استراحت شدن. همراه میگل برای عوض کردن شیفت گشتزنی رفتیم که لیا هم همراهم اومد و بازوم رو محکم گرفت. سیدنی که ازمون فاصله گرفت لیا آروم و با تردید گفت:
_ راستش یه چیزی خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده. اما توی این مدت چون نمیدونستم عکسالعملت چیه و نمیخواستم باز عصبانی بشی ترجیح دادم چیزی نگم. اما واقعاً خیلی سخته!
توی گلو خندیدم و با سکوتم برای گفتن ادامهی حرفش تشویقش کردم.
_ تو چطور از ملاقات کارای با من مطلع شدی؟ یعنی چطور فهمیدی که به دیدنم اومده؟ اصلاً کی فهمیدی؟
آروم خندیدم و بیخیال گفتم:
_ از همون بار اول!
_ یعنی چی؟
_ تو که واقعاً فکر نکردی من فقط با چند تا طلسم کوچیک و آسیبپذیر از مهمترین داشتهی زندگیم مراقبت میکنم؟
_____________
*دوری: بشفاب فلزی.
تعجبش رو دیدم و ادامه دادم:
_ همون بار اول حضورش رو احساس کردم، لیا… رد قدرتش رو! از قدرتش برای قانع کردن تو استفاده کرده بود. البته قدرتش اینقدر قوی نبود که ردی توی اثر بذاره. شاید روی یه فرد معمولی جواب میداد اما روی تو نه.
_ منطورت چیه؟ چه قدرتی؟
_ یه چیزی مثل قانع کردن. اینکه به نظرت برسه حرفی که میزنه کاملاً منطقی و درسته و تو باید قبولش کنی!
_ و روی من جواب نداد؟
_ معلومه که نه! تو یه برگذیدهای. این چیزها و با این حد قدرتها روی تو اثر نمیذاره. البته جدا از اون بخش جفت یه آلفا بودنت.
نیشش باز شد و بیشتر بهم چسبید که آروم خندیدم. دقیقاً مثل یه گربهی ملوسه که خودش رو به آدم میچسبونه!
_ خوب چطور متوجه شدی که از قدرتش روی من استفاده کرده؟
_ رد جادوش رو اون اطراف احساس کردم. جادو هم مثل هرچیزی یه نشان از خودش به جا میذاره. البته همیشه به این سادگی قابل حس کردن نیست اما چون اون قسمت رو از قبل طلسم کرده بودم متوجهش شدم. و البته متوجه قدرت تو. فهمیدم که بالاخره قدرتت رو به دست آوردی. میخواستم بهت زمان بدم که خودت همهچیز رو بهم بگی اما همونطور که مشخصه نتونستم!
_ اگه میدونستی چرا اینقدر از دستم عصبانی شدی؟
_ بهخاطر پنهان کاریت! البته تا وقتی که نفهمیده بودم که اون چی میخواد خیلی از دستت عصبانی نبودم اما زمانی که فهمیدم…
مکثی کردم و با نفس عمیقی ادامه دادم:
_ اما وقتی فهمیدم ازت چی میخواد نتونستم خودم رو کنترل کنم. فکر اینکه خودت رو توی همچین دردسر بزرگی بندازی دیوونهکننده بود!
_ مگه چی میخواست؟
_ بهتره ندونی، شیرینم. ترجیح میدم هیچوقت بهت نگم!
اَخمهای درهمش رو که دیدم بوسهای روی پیشونیش نشوندم و گفتم:
_ باور کن بهخاطر خودت میگم. این چیزی نیست که اصلاً بخوای راجعبهش بدونی.
حتی چیزی نیست که خودمم بخوام بهش فکر کنم. قیچی سرنوشت. در ظاهر فقط دوکلمه است اما در واقعیت یک دنیا سیاهی و وحشت پشتش پنهانه! اینکه کارای واسه چی میخواست از اون استفاده کنه رو حتی نمیخوام بهش فکر کنم. فقط کائنات رو شکر میکنم که جای اون امنه. اگه اون قیچی دست آدمهای اشتباهی بیفته ویرانی به بار میاره!
نمیدونم چی شد که یهو مسیر صحبتمون عوض شد و لیا بدون مقدمه گفت:
_ میدونی؟ اینجا خیلی تاریکه!
چرخیدم و روبهروش قرار گرفتم.
_ میدونی؟ دید گرگینهها توی شب خیلی خوبه!
_ دید من هم چندان بد نیست.
با شیطنت خندید و گفت:
_ حتی گرگینه و خونآشامها هم تا وقتی تا حدی بهمون نزدیک نشن نمیتونن ما رو ببینن و مطمئناً اگه کسی نزدیک بشه تو متوجهش میشی!
کاملاً متوجه منظورش بودم! اگه میخواستم خودم رو هم به ندونستن بزنم بدنم که با اولین حرفش واکنش نشون داده بود رو نمیتونستم کاری کنم. دل به بازیش دادم ودستهام رو دور کمرش حلقه کردم و اون رو به خودم چسبوندم. دیدن شیطنت نگاهش از این فاصله و با وجود نور ماهی که توی توی صورتش افتاده بود اصلاً کار سختی نبود.
_ بوی بدنمون رو چیکار میکنی، پری کوچولی؟
_ میدونی اینجا یه رودخونهی کوچیک وجود داره. میتونم احساسش کنم. هنوز نه خیلی زیاد اما تا حدی میتونم وجود آبهای اطرافم رو احساس کنم! یه دوش کوچیک فکر کنم کارمون رو راه بندازه!
_ نمیترسی که توی این تاریکی چه چیزهایی ممکنه اطرافمون باشه؟
_ چرا بترسم؟ تو همراهمی دیگه!
از این حرفش خیلی خوشم اومد. اینکه اینقدر بهم اعتماد داره و کنارم احساس امنیت میکنه خیلی خوشایند! همهی مردها هرچقدر قوی و قدرتمند، همیشه به یه زن کنارشون احتیاج دارن تا اون حس خلاء و نیازشون برای حمایت از یه نفر رو برآورده کنن.
و این حس به این معنا نیست که اون زن ضعیفه یا هرچیزی. فقط به این معنی که دوجنس از لحاظ روحی تکمیل کنندهی هم باشن. کی توی این دنیا مناسبتر از لیا برای منه؟ کسی که فقط با فکر کردن بهش هم ضربان قلبم تند میشه و حسی به شیرینی عسل توی رگهام جریان پیدا میکنه.
_ و صدات رو چیکار میکنی، شیرینم؟ میدونی که گرگینهها و خوناشامها گوشهای خیلی تیزی دارن و من هم دیگه توی این مورد نمیتونم بهت اعتماد کنم! هنوز دیروز رو از یادم نرفته!
دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و ریز خندید. با خندههاش انگار هزارتا پروانهی رنگی توی وجودم شروع به بال زدن کردن. این توصیف حتی برای خودم هم عجیب و غیرعادیه! اما انگار با این دختر دیگه خبری از اون رین آلفا و پادشاه نیست و من به یه عاشقپیشهی رمانتیک تبدیل میشم و عجیبتر از همه اینکه اصلاً توی این مورد اعتراضی ندارم!
_ این مورد رو اصلاً قبول ندارم. من میتونستم خودم رو کنترل کنم اگه تو صدام رو بلند نمیکردی!
یه اَبروم رو بالا انداختم و گفتم:
_ حالا من مقصر شدم؟
_ توی این مورد همیشه تو مقصری.
خم شدم و گاز نسبتاً محکمی از گونهش گرفتم و قبلاز بلند شدن صدای فریادش لبهاش رو به کام کشیدم. برام مهم نبود که فردا ممکنه جاش کبود بشه و بقیه ببینن. یهجورایی اون موجود ابتدایی درونم بدش هم نمیومد که حسابی نشان دارش کنم تا همه بدونن این دختر برای منه…
سرم رو برای بوسیدنش خم کردم که با صدای خشخشی که شنیدم متوقف شدم. دستم رو به روی کمرم بردم و دستهی شمشیرم رو لمس کردم. رو به لیا انگشتم رو به نشونهی “هیس” روی لبم گذاشتم. باصدای خشخش دوبارهای بازوی لیا رو گرفتم و بهسمت کمپ راه افتادم. غریزهم میگه اینجا یه چیزی اشتباهه… سرعت قدمهام رو سریعتر کردم و تقریباً لیا رو دنبال خودم میکشوندم.
وسط راه میگل هم بهمون پیوست و با علامت سرش نشون داد که اون هم متوجه خطر شده. به محض رسیدن به کمپ، سیدنی، پرسونات و چهار جنگجو همراهمون با دیدن حالت ما شمشیرهاشون رو کشیدن و درحالت آماده باش ایستادن. لیا رو به مرکز کمپ فرستادم و شمشیرم رو کشیدم و کنارش ایستادم.
بقیه هم تقریباً به حالت دایرهای دورمون قرار گرفتن. به سیاهی جنگل برای پیدا کردن حرکتی چشم دوختم و توی یه لحظه سی یا چهل مهاجم با شمشیرهایی کشیده شده، همراه فریادی که نشون دهندهی جنگ بود به سمتمون حجوم آوردن!
سریع دست به کمرم بردم و خنجر لرد نیکسون رو درآوردم و به لیا دادم. صدای جیرینگجیرینگ برخورد شمشیرها به هم، فضای اطراف رو پُر کرده بود… لیا رو سمت تنهی درخت سمت راستمون کشیدم و پشتش رو به اون تکیه دادم. شمشیرم رو توی سینهی اون کسی که بهمون حمله کرد فرو کردم و شمشیر نفر بعدی رو با یه حرکت چرخشی مچ دست، ازش گرفتم و با انتهای شمشیرم به گردنش ضربه زدم که بیهوش روی زمین افتاد.
نمیتونستم به بقیه کمک چندانی کنم چون اولویت من حفاظت از لیاست و نمیتونم تنهاش بذارم. شمشیرم رو به خون چند تن دیگه از مهاجمها آغشته کردم که سیدنی بهسمتم گفت:
_ تعدادشون خیلی زیاده… به نظر میرسه که دنبال تو باشن. بهتره شما از اینجا برید. اینها رو بسپرید به ما! دو روز دیگه توی آدورا همدیگه رو میبینیم.
اگه توی شرایط دیگهای بود امکان نداشت این حرف رو قبول کنم. من مثل یه بزدل عقب نمیکشم تا سربازهام برای نجات من کشته بشن.
اما نیم نگاهی به چهرهی ترسیده و رنگ پریدهی لیا، باعث شد که توی تصمیمممتزلزل بشم. هیچی برای من مهمتر از اون نیست. یه قدم سمت عقب برداشتم اما با دیدن زخمی شدن یکی از سربازهام قلبم فشرده شد…
با یه تصمیم ناگهانی بازوی سیدنی رو گرفتم و گفتم:
_ تو لیا رو از اینجا ببر. قرارمون توی آدورا!
چهرهی شوکه شدهی دوتاشون نشون میداد که چقدر تصمیمم براشون غیرمنتظره بود. اما من عقب نمیکشم که افرادم کشته بشن… قبلاز اعتراض لیا با قویترین و محکمترین لحن آلفایی که تاحالا به کار بردم بهش دستور دادم که همراه سیدنی بره.
نمیدونم قدرتش برای مقابله با قدرت من چقدره اما این لحن چیزی نیست که به سادگی بتونه ازش بگذره. اشک به چشمهاش هجوم آورد و با صدایی خفه و تیکهتیکه ناشی از بغضش گفت:
_ حق نداری… حق نداری همچین چیزی ازم بخوای!
با پشت دست صورتش رو نوازش کردم و گفتم:
_ به حرفم گوش کن، مانیا! من چیزیم نمیشه… کائنات هنوز به اندازهی یه ابدیت کنار تو بودن رو بهم بدهکاره!
بالاخره اشکهاش روی گونهش راه گرفت و من میدونستم که راهی برای سرپیچی از دستورم نداره.
خم شدم و کوتاه لبهاش رو بوسیدم. به سیدنی علامت دادم که راه بیفتن.
شمشیرش رو از سینهی یکی از مهاجمها بیرون کشید و چند قدم بینمون رو پُر کرد. دستش رو روی شونهم گذاشت و گفت:
_ از این کار مطمئنی؟
چشمهارو به معنای تأیید روی هم گذاشتم و گفتم:
_ بهتره که یه مو از سرش کم نشه وگرنه تورو با دستهای خودم میکشم.
تک خنده تلخی زد و گفت:
_ توهم بهتره زنده بمونی وگرنه اون من رو میکشه!
_ نگران نباش. قرار نیست حالاحالاها بمیرم.
ضربهای به شونهش زدم و اشاره کردم که برن.
بازوی لیا رو گرفت و کشید. لیا با گریه اسمم رو صدا زد که به سختی نگاهم رو ازش گرفتم و بهسمت مهاجمها حمله کردم. این حرومزادهها تاوان اشکهای لیای من رو پس میدن.
“لیا”
بهسختی تلاش کردم که بازوم رو از بین پنجههای سیدنی خارج کنم که محکمتر گرفت و هم چنان من رو به جلو میکشید. اینقدر پیش رفته بودیم که دیگه حتی صدای فریادها رو هم نمیشنیدم.
با گریه التماسش کردم ولم کنه و بذاره پیش رین برگردم. اما اون بدون توجه به التماسهام راه خودش رو ادامه میداد. بازوم رو کشیدم و تلاش بیهودهای برای متوقف شدنش انجام دادم.
_ تو رو خدا ولم کن. نمیتونم تنهاش بذارم. نباید تنهاش بذاریم.
ایستاد و به سمتم چرخید. حرکتش اینقدر یهویی بود که نزدیک بود زمین بخورم که دوتا بازوم رو محکم گرفت.
با چشمهایی سرخ شده نگاهم کرد و فریاد زد:
_ فکر میکنی برای من آسونه که رفیقم، پادشاهم و برادرم رو تنها بذارم؟ کسی که از وقتی به یادم میاد حتی یه لحظه هم تنها نذاشتم؟
_ پس الانم تنها نذار. بیا برگردیم!
_ تو نمیفهمی! وقتی که تو کنارش باشی وضعیت براش سختتر میشه! من بهش ایمان دارم و میدونم که اون بهترین جنگجوییه که تا حالا دیدم و اینکه بهترین جنگجوهامون هم همراشه. به من گفته از تو محافظت کنم و منم این کار رو میکنم. این حرف رو نه به عنوان یه پادشاه که بهعنوان برادرم بهم گفته. تو با ارزشترین چیز زندگیشی و من اونو سرافکنده نمیکنم. پس بهتره که با پای خودت راه بیای وگرنه مجبورم بیهوشت کنم و از این.جا ببرمت.
اشکهام شدت بیشتری گرفتن. اون الان یه جنگجوئه و هیچ شباهتی به سیدنی که قبلاً شناختم نداره. چشمهاش سردن و داره اخطار میده که واقعاً کاری که گفته رو انجام میده.
با بیچارگی زدم زیر گریه روی زمین نشستم. چطور احساسی که الان دارم رو براش توضیح بدم. اون مردی که اونجا داره میجنگه همهچیز منه. چطور میتونم با این فکر که جونش توی خطره رهاش کنم و به فکر جون خودم باشم! اگه چیزیش بشه میمیرم. بدون تردید و بدون ثانیهای مکث.
بعداز اون لیایی هم وجود ندارم…
روی زانوش نشست و دستش رو روی شونهم گذاشت. صداش اینبار با محبتی که قبلاً داشت به گوشم رسید.
_ لیا. من نمیتونم درکت کنم… این رو خودمم میدونم. اما تلاش خودم رو میکنم. رین برای من هم خیلی با ارزشه و مطمئنم که اون هیچ چیش نمیشه. اون قدرتهای زیادی داره. قدرتمندتر از هرکسیه که توی این سرزمین زندگی میکنه… میخوام توهم باور داشته باشی که اون از پسش برمیاد. حداقل بهخاطر توهم شده از پسش برمیاد. مگر اینکه به حسش نسبت به خودت شک داشته باشی!
من به احساس اون شک نداشتم. میتونستم به زنده بودن خودم شک کنم ما به احساس اون نسبت به خودم هیچ شکی نداشتم. انگار فهمید که باهاش موافقم که گفت:
_ پس نگران هیچی نباش. اون میاد و پیدات میکنه.
این حرفش برام مثل یه فلشبک به خاطراتم بود. “حتی اگه گمت کنم میخوام بدونی که پیدات میکنم… من همیشه تورو پیدا میکنم… ما همدیگه رو پیدا میکنیم.”
اون من رو پیدا میکنه… این قولی بود که خودش بهم داد. اون هیچوقت زیر قولهاش نمیزنه. سری به تأیید حرف سیدنی تکون دادم و گفتم:
_ اون پیدام میکنه!
لبخند مهربونی زد و بعد بلند شد و ایستاد. دستش رو بهسمتم دراز کرد که با گرفتنش بلند شدم و گفتم:
_ حالا چی میشه؟ باید چیکار کنیم؟
_ فعلاً باید تا جایی که میشه از اینجا دور بشیم. هیچ بعید نیست اگه چند نفر از مهاجمها دنبالمون اومده باشن… بعداز اینکه از این مهلکه جون سالم به در بردیم به آدورا میریم و مطمئناً رین رو اونجا میبینیم.
سری تکون دادم و همراهش به راه افتادم. هرچند که قلبم از غم دوری رین تیکهتیکه شده بود اما میدونستم که اون زنده میمونه. بهخاطر من و بهخاطر ما بودنمون! یه لحظه چشمهام رو بستم و آب جاری رو اطرافمون احساس کردم. بازوی سیدنی رو کشیدم و از مسیری که داشت میرفت متوقفش کردم. بهسمت مقابلش شروع به حرکت کردم و گفتم:
_ اون مسیر اشتباهه!
یهکم دیگه حرکت کردیم و به رودخونهی کوچیکی رسیدیم. سیدنی نگاهی به آب مقابلش کرد و خم شد و دستهاش رو شستم و گفت:
_ فکر هوشمندانهای بود. از قدیم میگن خونهها جاهایی ساخته میشن که آب از اونجا رد میشه. این رودخونه میتونه ما رو به مسیر اصلیمون برسونه.
کنار آب نشستم و به اون رودخونهی کوچیک که زیر نور ماه مثل جریان سیالی از نقره در جریان بود نگاه کردم. رنگ نقرهیش منو به یاد چشمهای رین مینداخت. همون چشمهایی که مثل این آب جاری پُر از شگفتی و زندگی بود.
قبلاز اینکه اشکم در بیاد تصویر آب مقابلم انگار شبیه آینهای عمل کرد و تونستم خودم رو واضح توی اون ببینم. و البته برق شمشیری که بالا رفت و قبلاز پایین اومدنش هم شمشیر رو هم مرد روی زمین افتادن. به سیدنی که با شمشیری در دست کنار جسد اون مرد حمله کننده ایستاده بود نگاه کردم که گفت:
_ بهتره راه بیفتیم… نمیدونم چندتای دیگشون ممکنه دنبالمون باشن.
سری تکون دادم و با قلبی که ضربانش اوج گرفته سر پا ایستادم. اگه سیدنی به موقع از پشت سر اون مرد نمیرسید مطمئناً تا حالا مرده بودم. اون تصویر توی آب… رودخونه خطری که در کمینم بود رو بهم نشون داد! تازه راه افتاده بودیم که اینبار با سه مبارز جدید مواجه شدیم! سیدنی شمشیرش رو به سمتشون کشید و توی یه لحظه بهسمت هم حملهور شدن. قبلاز اینکه بخوام به سیدنی دربارهی مهاجم جدیدی که از پشت سرش نزدیک میشد هشدار بدم، یه نفر دیگه از بین سایهها بیرون اومد و به سیدنی توی کشتن بقیه کمک کرد. وقتی که جسد هر چهار مهاجم روی زمین افتاد تازه تونستم چهرهی اون کسی که بهمون کمک کرده رو ببینم. اون یکی از محافظهایی بود که از کانترلایت همراهمون اومد. سیدنی تک خندهی ناباوری زد و ضربهی محکمی به پشت اون مرد زد.
_ متیو…پسر تو چطور ما رو پیدا کردی؟
_ بعداز رفتنتون دیدم که این مردها دنبالتون اومدن و منم به دنبال اونها اومدم.
_ بقیه چی شدن؟ رین؟
_ خیلی نمیدونم اما آخرین باری که به صحنهی نبرد نگاه کردم همهچیز به نفع ما بود. بعداز اینکه سرورمون هم به مبارزه اضافه شد…خدایا…
مکثی کرد و بعداز نفس عمیقی که کشید گفت:
_ اون مثل یکی از همون طلسمهای کشتار جمعی عمل میکرد. فقط جنازه بود که روی زمین میافتاد!
دستم رو روی سینهم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. مقداری و فقط مقداری قلبم آروم گرفته بود. سیدنی خندید و گفت:
_ حدسش رو میزدم. بهتره زودتر راه بیفتیم اینجا اصلاً امن نیست.
_ چی؟! چرا برنمیگردیم؟ اون که میگه همهچیز خوب بوده. پس تا الآن نبرد باید تموم شده باشه.
سیدنی و متیو نگاهی باهم رد و بدل کردن و در نهایت سیدنی با احتیاط گفت:
_ لیا. ما الآن اگه برگردیم هم هیچ فایدهای نداره. اگه نبرد تموم شده باشه رین میدونه که اونجا دیگه امن نیست و نباید اونجا بمونن. جدا از اینکه ما خیلی از اون قسمت دور شدیم. تنها راه باقی مونده برامون رسیدن به آدوراست.
با ناامیدی نگاهم رو بینشون گردوندم و در نهایت تسلیم شده سری به قبول حرفش تکون دادم. مسیر جریان آب رو در پیش گرفتیم و سمت جهتی که امیدوار بودیم ما رو به جادهی اصلی برسونه رفتیم.
نمیدونم چند ساعت راه رفتیم اما من دیگه حتی یه قدم دیگه نمیتونستم بردارم! همونجا روی زمین نشستم که گرگ قهوهای سیدنی کنارم اومد. قبلاً یکبار پیشنهاد داد که پشت گرگش سوارشم که با مخالفت شدید من مواجه شد.
مهم نیست توی چه شرایطی باشم هرگزوهرگز سوار هیچ گرگی بهجز گرگ خودم نمیشم.
سیدنی شفت داد و گفت:
_ خوبی، لیا؟
_ خوبم. اما دیگه بیشتر از این نمیتونم راه برم.
سیدنی پوف کلافهای کشید و رو به متیو گفت:
_ فکر کنم بهتر باشه که چند ساعت باقی مونده تا صبح رو همینجا بمونیم. فکر کنم که به حد کافی دور شدیم.
متیو هم سری به تأیید تکون داد و گفت:
_ پس من میرم یهکم هیزم جمع کنم.
با رفتن متیو سیدنی کنارم نشست و گفت:
_ تو واقعاً خوبی؟
_ من خوبم، سیدنی. تو فکر میکنی حال رین هم خوب باشه؟
لبخند دوستانهای زد و گفت:
_ خودت چی فکر میکنی؟
_ من… نمیدونم! اما اینو مطمئنم که اگه چیزیش میشد قلبم بهم میگفت. شاید مسخره باشه اما احساس میکنم قلبم به اون متصله و به احوال اون خیلی بیشتر آگاهه! یه چیزی مثل یه پیوند. یه پیوندِ…
_ یه پیوند ابدی!
_ آره. یه پیوند ابدی!
_ میدونی قبلاً شبیه این حرف رو از رین هم شنیدم.
با چشمهایی کنجکاو نگاهش کردم و گفتم:
_ شنیدی؟ اما من قبلاً همچین چیزی رو به اون نگفتم.
شونههاش رو بالا انداخت و گفت:
_ اونم چیزی از اینکه این حرف رو تو گفتی باشی نزد. بهنظرم شما دوتا یه چیزی رو احساس میکنید. میدونی در واقع فکر میکنم شما دوتاتون خیلی عجیب و غریبید! شبیه هیچکدوم از جفتهایی که تا حالا دیدم نیستید.
آروم خندیدم و قلبم از فکر اینکه احساسمون توی این مورد یکیه مملو از حس خوب شد. سیدنی اینو هم راست گفت که ما شبیه هیچ جفت دیگهای نیستیم. ما عجیب نیستیم! ما فقط به سبک خودمون عاشقیم. شاید دوتا عاشق دیوانه و ابدی… از این اسم خوشم اومد.
عاشقهای ابدی. پیوند ابدی. این چیزیه که ما هستیم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و چشمهام رو بستم. چشمهاش رو پشت پلکهام به تصویر کشیدم.
لطفاً خوب باش… خوب باش و پیدام کن. و اینبار که پیدام کردی من رو از خودت جدا نکن. باز این عذاب رو به دوتامون تحمیل نکن.
تکیهزده به تنهی درختی نشستم و زانوهام رو توی شکمم جمع کردم. این سفر قرار نیست تا آخر اینجوری بمونه. فقط دو روز دیگه و بعد من باز میتونم حضورش رو لمس کنم. سرم رو به تنهی درخت تکیه دادم و چشمهام رو بستم. شاید به این امید که توی خوابم بتونم اونو ببینم.
رین رو دیدم… مقابلم بود.
اما چیزی که میدیدم واضح نبود! دستم رو برای لمس صورتش دراز کردم اما نشد. انگار کیلومترها ازش دور بودم! بازوش زخمی شده بود! دستش رو بهسمتم دراز کرد و ثانیهای بعد یه مشت آب روی زخمش پاشید.
یهو انگار تازه متوجه شدم دلیل ناواضح دیدنش چیه. من توی آب بودم… درواقع من جزئی از آبی بودم که اون درحال نگاه کردن بهش بود. به مقابلش و به عبارتی به من نگاه کرد و لب زد:
_ لیا!
انگار که من رو نمیدید… میخواستم فریاد بزنم که به من نگاه کن. من اینجام اما نمیتونستم صحبت کنم. یکبار دیگه زیر لب اسمم رو صدا زد.
_ لیا… مانیای من. پیدات میکنم!
من اینجام. اینجام. منو ببین. من دقیقاً مقابلتم. نفسنفسزنان از خواب پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم. من رین رو دیدم! نمیتونستم باور کنم که این فقط یه خواب بوده. اون خیلی واقعی بهنظر میرسید. خیلیخیلی واقعی و قابل لمس!
_ لیا؟!
به سیدنی که کنار آتیش خاموش ایستاده بود نگاه کردم. میخواستم دربارهی خوابی که دیدم بهش بگم اما حضور متیو کنارش این اجازه رو بهم نمیداد. رین گفته بود فعلاً هیچکس بهجز اعضای خانواده نباید از قدرت من باخبرشه!
_ لیا! خوبی؟
سری تکون دادم وگفتم:
_ خوبم.. خوبم. فقط یه خواب عجیب دیدم!
_ بعداز اتفاقاتی که از سر گذروندیم کابوس دیدن عادیه.
میخواستم داد بزنم چیزی که من دیدم کابوس نبود. اما بیخیالش شدم و فقط سرم رو بیمعنی تکون دادم. سیدنی به سمتم اومد و چیزی شبیه گلابی اما آبی رنگ و با نقطههای سیاه روی اون به سمتم گرفت.
با تردید دستم رو برای گرفتنش دراز کردم و گفتم:
_ این چیه؟
_ اگه اشتباه نکنم این میوهی پاناماست. توی جنگل پیداش کردم.
_ چرا میگی اگه اشتباه نکنی؟!
_ نمیدونم اما خب چندتا میوهی دیگه هم شبیه این وجود داره که البته اونها سمی یا کشندهن. اما فکر کنم این از نوع خوراکیش باشه!
با چشمهای گردشده نگاهش کردم و گفتم:
_ فقط فکر کنی؟ مطمئن نیستی؟
_ تقریباً مطمئن شدم. چون خودم قبلاً یکیش رو خوردم و خب هنوز که سالمم.
به چشمهای سرزنشگرم نگاهی انداخت و پوفی کشید.
_ بیخیال، لیا. من اون پسر باهوشه نیستم. دونستن اینجور چیزها رو باید از گیب انتظار داشته باشی و شاید هم رین! اما من نه. من از اولشم با کتاب و این چیزها میونهی خوبی نداشتم. گیبه که خورهی کتابه و رین هم اگه بهخاطر موقعیتش نبود مطمئناً از من بدتر بود. استراتژیهای جنگی و بهترین آرایش برای حمله به دشمن رو از من بخواه. توی چند دقیقه حلش میکنم اما این چیزها… شونهای بالا انداخت و لبخند درخشان و شیطنتآمیزی زد. سری به افسوس تکون دادم و گازی به اون میوه زدم. امیدوارم که از اون سمیهاش نباشه!
خنجری که رین بهم داده بود رو روی کمربندم بستم. دستی روی غلاف جواهر مانندش کشیدم. تا زمانی که به رین پسش بدم جاش کنار من امنه! حتی شک ندارم اون چیزی که دیدم بیشتر از یه خواب بود… اون یه آگاهی بود! قلبم رو قدرت درونم چیزی رو بهم نشون داد که بیشتر از همه خواهانش بودم. و حالا با ارادهی بیشتری میخوام که این دوری زودتر تموم بشه. اون زخمی شده… اما زخمش جدی بهنظر نمیرسید. همراه سیدنی و متیو باز مسیر رودخونه رو پیش گرفتیم. متیو مثل یه سایه اطرافمون حرکت میکرد… اینقدر سریع که گاهی به سختی میتونستم با چشمهام حرکاتش رو دنبال کنم. اما سیدنی از من فاصله نمیگرفت! گرگ قهوهایش تمام مدت توی چند قدمیم بود. با وجود همهی اینها اما حتی یکصدم اون حس امنیتی که کنار رین دارم رو نداشتم.
یه روز دیگه هم بدون هیچ نشانی از مسیر اصلیمون گذشت…سیدنی گفت اینجوری که بهنظر میرسه امکان نداره بتونیم توی دو روز خودمون رو حتی به مرزهای آدورا برسونیم. چه برسه به “آروس”، که مرکز آدورا و بزرگترین شهر اونه! میدونم که این کندی توی حرکتشون فقط بهخاطر حضور منه. اما من هم از همهی توانم مایه میذاشتم.
من نه خون آشامم و نه گرگینه. جنگجو هم نیستم که از قبل آموزشهایی برای این شرایط دیده باشم. قبلاز اومدن به نادرن، من یه دختر معمولی بودم که اوج فعالیتم کار کردن به صورت پارهوقت توی یه کافه، رستوران کوچیک بود. هرچند که پدر و مادرم بارها خواستن منو از انجام این کار منع کنن اما من سمجتر از این حرفها بودم. برای سرگرم کردن خودم به این کار احتیاج داشتم! اما الآن چی؟ توی یه جنگل دور از جفتم و همراه یه خون آشام و گرگینه سرگردونم! حتی توی عجیبترین خوابهامم نمیتونستم همچین روزی رو ببینم.
شاید اوج خوابهای عجیبم همون حضور گرگ سیاهی بود که تار و ناواضح میدیدم. همون خوابهایی که باعث شد با اولینبار دیدن گرگ رین ازش نترسم و در عوض قلبم دلتنگ و سرشار از شوق بشه.
کنار رودخونه و روی یکی از تخته سنگهای اطراف اون نشستم و پاهای برهنهم رو توی آب گذاشتم. خنکای آب روی تاولها و زخمهای پاهام حس خوبی داشت.
آب نه بهطور کامل اما تا حدودی مشغول درمان زخمهام بود و درعوض من به فکر راهی برای دوباره دیدن رین بودم. نمیدونستم که میتونم دوباره اون رو توی خوابم ببینم یا نه.
امروز چندبار که سیدنی و متیو حواسشون نبود به کنار آب رفتم و برای دیدن دوبارهی رین تلاش کردم اما هیچی به هیچی! با هربار یادآوریش که چطور اسمم رو صدا میزد قلبم شرحه شرحه میشه! من کل عمرم رو منتظر داشتنش بودم. توی خوابهام… توی رویاهام… حتی توی واقعیت هم همیشه اون رو میخواستم.
وقتی یادم میاد که این بیست سال رو چطور گذروندیم، اون وزنهی سنگین روی قلبم نفسگیرتر میشه. نمیدونم دلم بیشتر به حال کدوممون میسوزه!
به حال خودم که با فراموشی و خلاء عظیم توی قلبم دست و پنجه میزدم یا اون که با دونستن همهچیز مجبور به از دور دیدنم و رنج کشیدن بوده. نمیدونم دلم به حال قلب بیچارهی خودم بسوزه یا رین و اون همه مشکلات و سختیهایی که مجبور بوده بدون من تحمل کنه!
بهسمت آب خم شدم و به جریان سیال و زیبای اون خیره شدم. قطرهای اشک از گوشهی چشمم چکید و روی گونهم راه خودش رو باز کرد. این فقط یه قطرهی اشک نبود. بلکه تمام دلتنگیها و اندوه من بود. اشک از گونهم چکید و مثل حرکت آهستهای افتادنش توی آب رودخونه رو دیدم… انگار حرکت همهچیز اطرافم کند و آهسته شد! قطرهی اشک توی آب رودخونهای که بهطرز عجیبی بیحرکت و ساکن شده بود، چکید. موجهای ریزی که حاصل افتادن اون قطرهی کوچیک اشک توی روخونه بود رو دیدم و ثانیهی بعد توی دایرهی حاصل شده از اون موجها رین رو دیدم. تصویری که دیدم خیلی کوچیک و محو بود. انگار که از یه پنجرهی خیلی کوچیک بهش نگاه میکردم. چیزی مثل یه قطره… یه قطرهی شبنم…
درسته! نمیدونم چطور اما میدونستم اون چیزی که دارم میبینم انعکاس رین توی یه قطره شبنم کوچیک روی یه برگِ! تکیهزده به یه درخت نشسته بود و یکی از دستهاش ثابت کنارش مونده بود که حدس زدم همون دست زخمیشه. با دست دیگهش تیکهای پارچه کنار بینیش نگه داشته بود و چشمهاش رو بسته بود. دستمال من! اولین دستمال گلدوزی شدهی من که بهش هدیه داده بودم!
اینبار که اشکهام راه افتاد از شوق بود. از شوق زنده بودنش… از خوشحالی اینکه خوابی که دیدم فقط یه رویا نبوده و واقعیت داشته.
_ بانوی من. میخوایم راه بیفتیم!
با صدای متیو از جا پریدم و چرخیدم و به اون که توی چند قدمیم ایستاده بود نگاه کردم. سری تکون دادم و وقتی که دور شدنش رو دیدم سمت رودخونه برگشتم که باز مثل قبل به جریان افتاده بود و خبری هم از تصویر رین نبود.
_ نه، نه… توروخدا… بَرش گردون.
ناامیدی دستم رو به آب زدم و محکم چشمهام رو روی هم فشار دادم. از جام بلند شدم. با پوشیدن بوتهای چرمم به سمت سیدنی و متیو رفتم. این مسیر لعنتی فقط با رسیدن به مقصد تموم میشه و این دلتنگی لعنتیتر فقط با رسیدن به جفتم. تصمیم خودم رو گرفتم. مهم نیست نظر سیدنی چیه اما ما به آدورا نمیریم. مطمئنم که رین هم به اونجا نمیره! اون داره میاد دنبال من… مثل همیشه! اما اینبار با این تفاوت که اون تنها نیست و منم به سمتش حرکت میکنم. قرار نیست خودش تنهایی کل مسیر رو طی کنه. ما توی نیمهی راه بههم میرسیم.
منتظرم باش رین… دارم میام دنبالت عشق من… دارم میام!
“دوست یا دشمن؟”
سیدنی رو کناری کشیدم و تصمیمم رو بهش گفتم. انتظار داشتم از حرفم تعجب کنه و سعی کنه از این کار منصرفم کنه اما درعوض اون فقط لبخند عریضی زد و گفت:
_ شاید جفتها دیوونه باشن اما میدونی اگه من هم یه روز جفتم رو پیدا کنم دلم میخواد که توی این شرایط دنبالم بیاد. هرقدر هم که از این کار منعش کرده باشم! بههرحال ادامهی این مسیر هم برای ما فایدهای نداره. متوجه شدم که کل این مدت رو فقط دور خودمون میچرخیدیدم. نمیدونم چطور، اما حتی ممکنه کلاً مسیری مخالف مسیر آدورا رو اومده باشیم و خب اینبار با نیت پیدا کردن رین پیش میریم! و یهجورایی با حرفت کاملاً موافقم که رین هم داره دنبال ما میاد.
چشمهاش رو توی کاسه چرخوند و گفت:
_ البته فرض میکنیم که بهجز تو بهخاطر منم داره میاد!
خودش به حرفش خندید و ادامه داد:
_ بدم نیست که بهجای رودخونه، قلب تو رو دنبال کنیم. تعجب نمیکنم اگه این پیوند بینتون دقیقاً برسونتمون توی بغل رین. البته اگه منو هم بغل کنه!
با این حرفش نمیدونستم بخندم یا خجالت بکشم. البته جدا از اون میل سرکش درونم برای زبوندرازی و گفتن اینکه آغوش رین فقط و فقط برای منه! با همین صحبتهای کوتاه، اینبار مسیر حرکتمون رو عوض کردیم. البته نه اینکه بدونیم که کجا داریم میریم اما من مسیری رو در پیش گرفته بودم که احساسم بهم میگفت. وقتی رین میگه ما میتونیم همدیگه رو پیدا کنیم یعنی میتونیم. یعنی این وسط چیزی وجود داره که بهمون کمک کنه. درحال جمع کردن چند تیکه هیزم خشک برای طول شب بودم که متوجه چهرهی درهم متیو شدم.
بهسمتش قدم برداشتم و دیدم با یه دستش مچ دست دیگهش رو محکم گرفته و حالت صورتش جوری بود که انگار درحال درد کشیدنه.
_ حالت خوبه؟
سریع دستش رو پشتش پنهان کرد و همین حرکتش بیشتر مشکوکم کرد.
_ من خوبم، بانوی من!
_ دستت رو بهم نشون بده.
_ چی؟
_ دستت… اون رو نشونم بده!
با تردید دستش رو جلو آورد که گفتم:
_ این دستت نه. دست راستت رو بهم نشون بده!
دست راستش رو جلو آورد که با گرفتن مچش آستین پیراهنش رو بالا زدم و با یه زخم عجیب روی مچ دستش مواجه شدم! یه چیزی مثل سوختگی و حالت دایره مانند اون رو عجیبترش کرده بود. انگار که با یه چیز داغ دستش رو سوزونده باشن. متعجب نگاهش کردم و گفتم:
_ این دیگه چه زخمیه؟ کِی اینطور شدی؟
مِنمِنی کرد و درنهایت گفت:
_ وقت نبرد. یکی از مبارزهایی که باهاش میجنگیدم یه جادوگر بود و با گرفتن دستم این زخم روی پوستم ایجاد شد و از اون روز تا حالا هم بهتر نشده!
_ خدای من! این خیلی وحشتناکه. حتماً خیلی درد داره. باید راجعبهش به سیدنی بگی. شاید اون راهی برای درمانش داشته باشه!
_ نه. نه!
به چهرهی هول شدهش نگاه کردم و گفتم:
_ چرا نه؟ دلت نمیخواد از این درد خلاص بشی؟
_ مطمئناً میخوام. اما دونستن فرمانده هیچ چیزی رو عوض نمیکنه. برای درمان این زخم جادو نیازه. اما فرمانده هیچ جادویی ندارن!
_ خب نمیخوای شانست رو امتحان کنی؟
_ فایدهای نداره! من تازه تونستم به گروه محافظین سلطنتی اضافه بشم. نمیخوام توی ذهنشون تبدیل به کسی بشم که نمیتونه حتی یه درد کوچیک رو هم تحمل کنه!
_ در این مورد مطمئنی؟
_ بله. اگه میشه شما هم چیزی به ایشون نگید.
_ من تا وقتی که خودت نخوای حرفی نمیزنم. مطمئن باش.
_ خیلی ممنون، بانوی من.
_ تو خیلی کم سن و سال بهنظر میرسی! چطور توی این سن کم به گارد سلطنتی اضافه شدی؟
_ همهش بهخاطر پدرم بود. اون یکی از فرماندههای بخش امنیت کانترلایته و با درخواست اون از سرورمون، من به این گروه اضافه شدم.
_ که اینطور… پس تو حالا میخوای قابلیتهای خودت رو نشون بدی. درسته؟
_ بله.
_ من جنگیدنت رو دیدم. اصلاً شبیه یه جنگجوی تازه کار نبود. بهنظرم کارت خیلی خوبه.
_ شنیدن این تعریف از شما مایهی مسرت منه، بانو.
لبخندی زدم و به سرکار خودم برگشتم و هیزمهایی که رو ی زمین گذاشته بودم رو برداشتم و بهسمت سیدنی رفتم. مقابلش روی کُندهی درخت نشستم و گفتم:
_ متیو واقعاً کم سن و ساله!
_ آره. یکی از جوانترین افراد منه. تیموتی، پدر متیو وقتی فهمید که اون هم داره راه خودش رو ادامه میده خیلی خوشحال شد. اونها جد اندر جد به ناردن خدمت کردن و یکی از خانوادههای اصیل اونن.
_ یعنی انتخابش بهعنوان یکی از اعضای گارد، بهخاطر پدرش وخانواهش بوده؟
آروم خندید و گفت:
_ نه… البته هچین مواردی که طرف بدون هیچ مهارت و استعدادی و فقط به خاطر پیشینهی خانوادگیش به یه مقام میرسه هم وجود داره. اما دربارهی متیو اینجوری نبود. من بهطور اتفاقی متوجه مهارتش شدم و بعداز اون از پدرش پرسیدم که دلش میخواد متیو توی گارد سلطنتی باشه یا نه.
_ یعنی پدر متیو از رین نخواسته که به پسرش مقامی بده؟
_ تیموتی؟ اصلاً. سختگیرتر از این حرفاست که حتی برای بچهی خودش هم همچین درخواستی بکنه
_ اما…
_ فرمانده! فکر کنم یه چیزی پیدا کردم.
با بلند شدن و رفتن سیدنی، حرف من هم نصفه کاره موند. سیدنی میگه که خودش از پدر متیو برای اومدن اون توی گارد درخواست کرده. اما متیو بهم گفت که پدرش این درخواست رو از رین کرده.
این وسط یه جای کار میلنگه!
اینبار تمام مدت حواسم به متیو بود و به دنبال رفتار مشکوکی ازش بودم. خودمم نمیدونم چرا اما دلم شور میزد.
با فرا رسیدن شب و کمپ زدن شک منم کمتر شده بود. شاید من اشتباه حرفهای متیو رو متوجه شدم. به هرحال سیدنی اون رو میشناسه. همینطور رین. اگه غیرقابل اعتماد بود هرگز توی همچین سفر خطرناک و مهمی همراه خودشون نمیآوردنش. چشمهای خستهم رو بستم و سعی کردم یهکم استراحت کنم. فردا هم روز سخت و طولانیی رو پیش رو داریم و من به همهی انرژیم احتیاج دارم. آخرین نگاهم رو به سیدنی و متیو که کنار آتیش نشسته بودن انداختم و چشمهام رو بستم. یهجایی توی اعماق قلبم امید داشتم باز هم توی خواب بتونم رین رو ببینم. چشمهام رو که باز کردم چیزی که اطرافم میدیدم سیاهی بود و سیاهی! اتاق تاریکی که با نور کمی روشن شده بود. نمیشد به اونجا گفت اتاق… بیشتر شبیه یه غار بود. یه غار تاریک و ترسناک. با یه نگاه به اطرافم تونستم شعلهی مشعل کوچیکی که اونجا رو روشن کرده بود رو ببینم. به مقابلم نگاه کردم و با دیدن چشمهای براق و آبی رنگی که خیرهم بودن شوکه شدم. از خواب پریدم و دستم رو روی قلبم گذاشتم.
خدایا این دیگه چی بود! اون چشمها… اون مکان تاریک و این خواب عجیب! به پشت دراز کشیدم و به آسمون بالای سرم نگاه کردم.
عجیبتر از چیزی که دیدم حسی بود که اون چشمها بهم منتقل میکردن. یهجور حس ناامنی و در معرض دید بودن. برعکس زمان دیدن رین اینبار احساس کردم که اون چشمها هم منو میبینن! انگار منتظر بود تا من بالاخره متوجهش بشم. سری تکون دادم و سعی کردم این فکرها رو از خودم دور کنم. این خواب بی معنی بود. فقط یه کابوس بود. همین و بس!
چشمهام رو بستم و سعی کردم که باز بخوابم و بعداز کمی تلاش موفق شدم. اما اینبار هیچ خبری از خوابها و رویاهای عجیب بود.
از اینکه مثل شب قبل نتونستم رین رو ببینم مایوس شدم. نزدیکیهای صبح با دستی که روی دهنم قرار گرفت از خواب پریدم. سعی کردم جیغ بزنم و تقلایی کنم که محکمتر دستش رو روی دهنم فشار داد و با دست دیگهش دستهام رو مهارکرد. یهکم که به خودم اومدم تونستم سیدنی رو نشسته کنارم تشخیص بدم و با چشمهایی گرد شده خیرهش شدم که دستهام رو ول کرد و انگشتش رو به نشونهی سکوت روی دهنش گذاشت. با صدایی پچپچوار و آروم گفت:
_ باید از اینجا بریم. بهتره عجله کنی!
سری تکون دادم و سریع بلند شدم. کیف کوچیکی که همراهم بود رو برداشتم و به سیدنی اشاره کردم که آمادهم. سری تکون داد و به امن مسیری که گفته بود به راه افتادیم. یهکم که پیش رفتیم با صدایی زمزمه مانند گفتم:
_ پس متیو کجاست؟
_ اون قرار سردرگمشون کنه تا ما بتونیم به حد کافی از این.جا دور بشیم.
_ کیو قرار سردرگم کنه؟
_ راهزنها، مهاجم ها، دشمن یا هرکس دیگهای که هستن. منم نمیدونم اونها کین، لیا. اما همین که میدونم دوست نیستن یه دلیل کافی برای دور کردن تو از اینجاست.
درحال دوییدن بودیم که صدایی پشت سرمون توجهمون رو جلب کرد. متیو بود که با سرعت قابل توجهِش درحال اومدن بهسمتِمون بود. اون واقعاً سریع بود اما نه اونقدر که یه خونآشام سریع! سیدنی که بهخاطر من توی حالت انسانیش درحال دوییدن بود ایستاد و منم متعاقب اون متوقف شدم. خم شدم روی زانوهام و چندتا نفس عمیق کشیدم. سیدنی رو به متیو گفت:
_ چی شد؟ موفق شدی گمراهشون کنی؟
_ تا جایی که شد سعی خودم رو کردم و مسیری، خلاف مسیر الآنمون رو نشونهگذاری کردم. اما مطمئن نیستم چقدر جواب بده.
_ خیلی خب. همینم کافیه. بهتره فعلاً از اینجا دورشیم. لعنت دیگه حالم از این جنگل نفرین شده بههم میخوره!
متیو با حرف سیدنی سری تکون داد و به مسیری اشاره کرد و گفت که بهتره از این سمت بریم و خودش زودتر از ما حرکت کرد. قبلاز اینکه دنبالش برم سیدنی بازوم رو گرفت و گفت:
_ من یه قول به رین دادم و اون هم این بوده که تورو صحیح و سالم بهش برگردونم. میخوام بدونی هراتفاقی هم که بیفته من زیر قولم نمیزنم. بهاش هرچی میخواد باشه. این دِینیه که من به رین دارم و برای اولینبار فرصتی برای جبران خوبیهایی که در حقم انجام داده دارم. به هیچ وجه سرافکندهش نمیکنم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
_ سیدنی من نمیدونم توی گذشتهی تو ورین چه اتفاقهایی افتاده و چه چیزهایی رو با هم پشت سرگذاشتید. اما میدونم همونقدر که اون برای تو مهمه تو هم برای اون مهمی. تو و گیب و میگل و همهی اعضای خانوادهش برای اون مهمید. اگه میخوای کاری درحق اون انجام بدی نه تنها من، خودت هم باید سالم بمونی. و نگران نباش. من واقعاً اونقدرها هم که بهنظر میرسه ضعیف نیستم.
خجالتزده خندیدم و گفتم:
_ فکر میکنم شاید بتونم یه نفرشون رو بکشم. اگه تو بتونی حساب بقیه رو برسی.
اون هم خندید و گفت:
_ آره. فکر کنم حق با توئه. رین دوتامون رو صحیح و سالم میخواد و اینکه کشتن یه نفراز اونها کمک خیلی بزرگی به منه! از شما خیلی ممنونم، بانوی من!
لبخندی زدم و بهسمت مسیری که متیو رفت راه افتادیم. سیدنی دوست خوبیه. هم برای رین و هم برای من. فکر کنم اون واسه همه یه دوست خوبه باشه. حتی شارلوت! اینقدر پیش رفتیم که به یه دشت و فضای باز رسیدیم. طوری که دور تا دورمون درختهای سربهفلک کشیده بود و اون منطقهی چند کیلومتری اون وسط خالی بود. اصلاً احساس خوبی نسبت به اونجا نداشتم… سیدنی برگشت و به پشت سرش نگاهی انداخت و گفت:
_ لعنتی! یه فضای باز آخرین چیزیه که الآن احتیاج داریم. بهتره هرچی سریعتر از اینجا دور بشیم.
خواستیم برگردیم که با دیدن حرکاتی توی مسیر پشت سرمون، سیدنی بازوم رو محکم گرفت و کشید. توی اون فضا حسابی بیدفاع شده بودیم.
یه لحظه احساس کردم سیدنی تلوتلو خورد و مکث کرد! اما بعد من رو جلوتر از خودش فرستاد و با قدمهایی کمی کندتر از من، پشت سرم اومد.
خواستم قدم دیگهای بردارم که متیو خیلی ناگهانی مقابلم ایستاد و شمشیرش رو بهسمتم گرفت. که همزمان شمشیر سیدنی از کنارم به سمتش اومد و ضربهی شمشیرش رو خنثی کرد! متیو قدمی بهعقب برداشت و شمشیرش رو سمتمون گرفت.
_ بهتره تسلیم بشید. هیچ شانسی برای فرار کردن ندارید.
سیدنی من رو به پشت سرش فرستاد و رو به متیو غرید:
_ ای، خائن! چطور تونستی همچین خیانتی در حقمون بکنی؟ پدرت بهخاطر داشتن پسری مثل تو باید باقی عمرش رو سرافکنده باشه.
میتو خندید و نمیدونم چرا خندیدنش اینقدر منفور بهنظرم رسید.
_ این حرفها رو ول کن. بهتره شمشیرت رو بیاری پایین. اون موقع شاید دختره رو نکشیم! اما دربارهی تو همچین حرفی نمیزنم! تا همینجاش هم به اندازهی کافی با فراری دادن اون نقشههای من رو به هم ریختی!
_ خیلی احمقی اگه فکر کردی بهت همچین اجازهای میدم.
_ خیلی خب. این چیزیه که خودت خواستی. کنجکاوم بدونم با اون زخم چقدر میتونی مقاومت کنی.
با شنیدن این حرف نگاهم رو به پشت سیدنی کشوندم که با دیدن تیری که توی کتف راستش فرو رفته بود، نفسم بند اومد!
نگاه کوتاهی به اطرافمون انداختم و با دیدن افرادی که بهمون نزدیک میشدن شوکهتر شدم. دستم روبهروی کمرم بردم و خنجر رین رو از غلافش بیرون کشیدم. سیدنی به رو متیو گفت:
_ مطمئن باش قبل از کشتن تو قرار نیست از پا دربیام.
با همین حرف بهسمت هم دیگه حمله کردن و لحظهای بعد صدای برخورد شمشیرهاشون بود که فضای اطراف رو پُر کرده بود. بقیهی اون افراد دورمون حلقهی بزرگی ایجاد کرده بودن و با سرگرمی درحال تماشای نبرد متیو و سیدنی بودن. چیزی حدود پونزده نفر بودن و حساب کردم که اگه سیدنی، متیو رو هم شکست بده باز هم امکان نداره تنهایی بتونه از پس همهی اونها بربیاد! متیو ضربهی محکمی به شمشیر سیدنی زد که باعث شد شمشیر از دستش خارج شه. به سیدنی بدون سلاح حمله کرد که سریع جا خالی داد و با آرنج به کمر متیو کوبید و اون رو با گرفتن بازوش چرخوند و روی زمین انداخت. متیو از روی زمین بلند شد و سیدنی هم سریع شمشیرش رو برداشت.
متیو رو به افرادش داد زد:
_ منتطر چی هستید؟ بکشیدش!
با این حرف، چند نفر بهسمت سیدنی حمله کردن و زمانی که سیدنی حواسش نبود، متیو از پشت بهش نزدیک شد. خنجرم رو محکمتر توی دستم گرفتم و قبلاز اینکه به سیدنی آسیبی برسونه اون رو توی کمرش فرو کردم!
خنجر رو با دستهایی لرزان بیرون کشیدم که بهسمتم برگشت و با صورتی که از درد درهم شده بود نگاهم کرد. خنجر رو بالا بردم تا توی سینهش فرو کنم که با یه حرکت مچ دستم رو گرفت و هلم داد و روی زمین افتادم. مقابلم قرار گرفت و با دوتا دست شمشیرش رو بالا برد… برق شمشیرش رو دیدم و درست لحظهای که فکر میکردم این آخر راهه، گرگ سیاهی با یه پرش بلند از روم پرید و متیو رو روی زمین انداخت. چشمهام رو بستم و نفس عمیقی از عطر خوشش که فضای اطرافم رو دربرگرفته بود گرفتم. اون گرگ منه… اون اینجاست… مثل همیشه پیدام کرد!
اجازه دادم که آرامش توی تکتک سلولهای تنم پخش بشه.
دیگه نه ترسی وجود داره و نه استرسی. تا زمانی که رین کنارم باشه چیزی جز امنیت و آرامش معنایی نداره. از روی زمین بلند شدم و ایستادم.
موقع افتادن کتفم بدجوری به زمین خورد. الآن یهکم درد میکرد. اما دردش چیزی نبود که بهش اهمیت بدم.
نگاه کوتاهی به اطرافمون و جنگجوهایی که با رین اومده بودن انداختم و باز نگاهم رو بهسمت رین برگردوندم.
گرگ سیاهش کار متیو رو خیلی وقت بود تموم کرده بود و الآن نوبت بقیه بود. شفت داد و شمشیری رو از روی زمین برداشت و مشغول مبارزه شد. مهارتش توی مبارزه، منو کاملاً مسخ خودش کرده بود. نمیتونستم بفهمم چطور با اون هیکل درشت و عظیمش اینقدر فرز و سریعه! یه لحظه با به یاد آوردن سیدنی و زخمش نگاهم رو به اطرافم گردوندم که اون رو دراز کشیده روی زمین دیدم.
با قدمهایی بلند سمتش رفتم و کنارش روی زمین نشستم. سرش رو روی پاهام گذاشتم و اول از همه از نفس کشیدنش مطمئن شدم. نبضش خیلی کند میزد و میترسیدم که نتونه دووم بیاره… با صدایی بلند رین رو صدا زدم که به سمتم چرخید و با دیدن وضعیت ما به سمتمون اومد. افرادش کار مهاجمهای اندکی که باقی مونده بودن تموم کردن و رین کنارمون روی زانوهاش نشست.
دستش رو روی صورت سیدنی گذاشت و اسمش رو صدا زد. برخلاف تصورم سیدنی به سختی چشمهاش رو باز کرد و لبخند نیمبندی زد. رین با نگاهی سخت و خشن که از درک من خارج بود خیرهش شد و دستش رو روی پهلوش گذاشت. تازه اون زمان بود که تونستم خون ریزی عمیق پهلوش رو ببینم! بهنظر که وضعش خیلی بدتر از زخم کتفش بود!
رین تیکهای از پارچهی ردایی که تنش بود رو پاره کرد و اون رو محکم روی زخمش فشرد.
_ حق نداری بمیری! بهتره که حرفم رو جدی بگیری. چون این اصلاً یه خواهش نیست، این یه دستوره! اگه بمیری قسم میخورم که تا جهنم هم شده دنبالت میام و حقت رو کف دستت میذارم.
همهی این حرفها رو با اون صدای سخت و خشنی که فقط مخصوص خودشه گفت و باعث شد لبخند کوچیکی روی لبهای سیدنی بشینه! با صدایی که به سختی به گوش میرسید گفت:
_ مرد! تو اصلاً رمانتیک نیستی! اگه فرصتش رو داشتم حتماً چند جلسهی ابراز احساسات برات میذاشتم.
_ بهتره انرژیت رو با حرف مفت زدن هدر ندی!
چشمهای سیدنی بسته شد و رین با صدای بلند اسم مادورا رو فریاد زد و ثانیهای بعد مرد ریز اندمی با شنل خاکستری که به تن داشت کنارمون بود. رین به سیدنی اشاره کرد که مرد سریع کنارمون نشست و زخم سیدنی رو معاینه کرد. کف دستش رو روی زخمش گذشت و چشمهاش رو بست و تندتند زیر لب وردهایی رو تکرار کرد. چشمهاش رو باز کرد و گفت:
_ زخمش چندان عمیق نیست. اما خون زیادی از دست داده. اینجا از دست من کار بیشتری برنمیاد! یهکم جلوتر یه دهکده وجود داره. اون به یه طبیب احتیاج داره و احتمالاً بتونیم اونجا یه نفر رو پیدا کنیم.
_ خیلی خب. اسبها رو آماده کنید. همین الآن راه میفتیم.
با این حرفش که خطاب به یکی از سربازها گفته شدهگ تازه متوجه شدم که نبرد کاملاً تموم شده و چیزی حدود ده جنگجو اطرافمون ایستادن.
رین سیدنی رو روی دستهاش بلند کرد و منم سریع ایستادم و پشت سرش به سمت اسبها رفتیم. سیدنی رو روی اسب گذاشت. طوری که شکمش روی زین قرار داشت و دستها و پاهاش هر کدوم در یه سمت مخالف اسب آویزون بودن.
با گرفتن کمرم، با یه حرکت بلندم کرد و روی زین اسب نشوندم. افسار اسب سیدنی رو به زین اسبی که من سوارش بودم بست و خودش پشت سرم نشست و بدون مکث به راه افتاد.
وضعیت بد سیدنی، خوشحالی دیدن دوبارهش رو هم تحت شعاع قرار داده بود و حس خیلی بدی داشتم! کاملاً مشخص بود حال رین از من بدتره و این رو میشد از خطوت سخت و درهم چهرهش به آسونی تشخیص داد…
بعداز چیزی حدود دو ساعت طاقتفرسا اسبسواری، بالاخره به اون دهکده رسیدیم و با راهنمایی روستاییها سیدنی رو به خونهی طبیب رسوندیم و طبق خواستهی اون من بیرون منتظر موندم.
روی کندهی درختی دم در نشستم و آرنجهام رو روی پاهام و دستهام رو زیر چونهم گذاشتم. به این چند روز طاقتفرسایی که پشت سر گذاشتیم فکر کردم. بیشتر شبیه یه کابوس بود! یه کابوس که هنوز هم تموم نشده و تا وقتیکه حال سیدنی خوب نشه تموم نمیشه.
سربازهایی که همراه رین بودن ناآشنا بودن و حالا اطراف اون کلبهی چوبی پخش شده و درحال حفاظت از خونه بودن.
چندساعت گذشته بود و هنوز خبری از بیرون اومدن رین نبود. از راه رفتن توی اون حیاط حصارکشی شده و سرسبز خسته شده بودم. اما با این وجود اینجا بودن رو ترجیح میدادم. یه ساعت پیش یکی پرسونات پیشم اومد و گفت که محلی رو برای استراحتم آماده کردن. اما گفتم که نمیخوام از اینجا دور بشم. واقعاً هم نمیخواستم… همین فاصلهی یه دیواری بین من و رین هم برام خیلی زیاد بود!
قبلاز دیوونه شدنم در کلبه باز شد و رین با حال آشفتهای از اون خارج شد. با دیدنش دلم فرو ریخت و اون هم به محض اینگه متوجهم شد به سمتم قدم تند کرد و قبلاز اینکه بتونم چیزی ازش بپرسم، با یه دستش کمرم رو گرفت، دست دیگهش توی موهام چنگ شد و گرسنه و نفس گیر لبهام رو بوسید. بهمحض حس کردن لبهاش ذهنم خالی شد و بیخیال همهی فکرهای دیگه شدم. دستهام رو پیچکوار دور گردنش حلقه کردم و خودم رو روی پنجهی پاهام بالا کشیدم. با دستی که دور کمرم حلقه شده بود کمکم کرد و منو بالا کشید.
حالا رسماً پاهام نمیتونستن زمین رو لمس کنن و منم فارغ از هر فکر و نگاهی جواب بوسههاش رو مثل خودش دادم. با اولین برخورد زبونش با زبونم تنم لرزید و آهی کشیدم که بوسهش رو عمیقتر کرد. اون خیلی شیرین بود. خدایا… اون طعم شربت عسل میداد!
نمیتونستم از بوسیدنش سیرشم و اون هم بهنظر میرسید که حال من رو داره.
بهسختی از هم جدا شدیم و اجازه داد که پاهام زمین رو لمس کنن اما من رو از خودش جدا نکرد و چسبیده به تن خودش نگهداشت.
با پشت دست گونهم رو نوازش کرد و انگشت شستش رو روی خیسی روی لبم کشید.
_ لیا…
صورتش رو با دستهام قاب گرفتم و گفتم:
_ دلم خیلی برات تنگ شده بود.
خم شد و قبلاز زدن بوسهای روی پیشونیم گفت:
_ مطمئناً نه به اندازهی من.
دستهام رو روی سینهش گذاشتم و گفتم:
_ حال سیدنی چطوره؟
_ اون خوبه. یعنی مجبوره که خوب باشه! همونطور که حدس میزدم اون تیر سمی بود! اما موفق شدیم سم رو از تنش خارج کنیم. اون الآن فقط به استراحت نیاز داره تا بتونه با اثرات باقی موندهی سم مقابله کنه.
لبخندی زدم و گفتم:
_ اون از پسش برمیاد. اون جنگجوی خیلی قویه.
_ درسته. از پسش برمیاد.
خم شد و یکبار دیگه لبهام رو بوسید. اما اینبار یه بوسهی آروم و ملایم. یه بوسه که تنم رو سرشار از آرامش کرد.
پیالهی چوبی آب رو با تشکری از همسر دکتر گرفتم. سعی کردم که مثل سری قبل خیرهی صورتش نشم. اون خالکوبیها و اشکال نامتعارف روی صورتش برام عجیبه! حدود هشتاد درصد چهرهش باخالکوبی پوشیده شده و عجیبتر از همه اینکه توی این دهکده اکثر زنها همچین خالکوبیهایی روی صورتشون دارن. بیشتر شبیه یه رسم یا آیین قدیمی بهنظر میرسه. پارچهی روی پیشونی سیدنی رو برداشتم و اون رو توی تشت آب کنارم خیس کردم و بعداز چلوندنش، باهاش صورت و دستهای سیدنی رو خنک کردم. تبش نسبت به دیشب پایینتر اومده و این خیلی خوب بود. بعداز گذشت دو روز بهنظر میرسید که حالش درحال بهتر شدنه و این خبر خوشحال کنندهای بود. بهخصوص برای رین.
پارچهی مرطوب رو روی پیشونی سیدنی گذاشتم که نالهای کرد و زیر لب چیزهایی رو تکرار کرد. از دیروز هذیونگوییش شروع شده و مدام چیزهای نامربوطی رو زیر لب تکرار میکنه!
_ دیدن اینکه به اعضای خانوادهم توجه میکنی و مراقبشونی خیلی لذتبخشه.
چرخیدم و به رین که به قاب چوبی در تکیه داده و خیرهم بود، نگاه کردم. نیشخد کوچیکی زد و تکیهش رو از در برداشت. درحالی که به سمتم میومد گفت:
_ با این وجود یهجورایی یهکمم حسودیم میشه. درواقع خیلی حسودیم میشه که بخوام توجهت رو با بقیه تقسیم کنم!
تلاشی برای بستن نیش بازم انجام ندادم و با همون لبخند گشاده گفتم:
_ بالاخره خوشحال میشی یا حسودیت میشه؟
_ فکر کنم هردو! اما احتمالاً بیشتر حسودیم میشه.
با زدن همین حرفها به کنارم رسید و گوشهی تخت سیدنی و مقابل من که روی یه صندلی چوبی کنار تخت نشسته بودم نشست.
_ حالش چطوره؟
_ از روز قبل بهتر به نظر میرسه. سفرت به آدورا چطور بود؟!
_ خیلی بهتر از چیزی که انتظارش رو داشتم.
سری تکون دادم و باز پارچهی خیس رو روی صورت سیدنی کشیدم. طبق گفتهی بقیه این دهکده تا آدورا فقط چند ساعت فاصله داره… امروز بالاخره رین راضی شد که این سفر چندساعته رو انجام بده. البته قبلش ازش قول گرفتم که تا قبلاز نیمه شب برگرده و اون هم به قولش عمل کرد.
نگاه خبیثانهای بهم انداخت و اَبروش رو بالا انداخت. آروم خندیدم و نگاهم رو ازش گرفتم. یهجورایی خجالت میکشیدم. میدونستم که داره قولی که بهش دادم رو یاد آوری میکنه… قولی که درعوض زود اومدنش بهش دادم!
دوباره نگاهش کردم که با دستش روی پاش ضربهای زد و دستاش رو پشتش ستون کردو به اونها تکیه زد. در نتیجه مقداری بهعقب متمایل شد. لب پایینم رو گزیدم که نگاهش تیره شد. با صدایی آروم گفت:
_ بیا اینجا، لیا.
نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. بهسمتش رفتم و روی پاهاش نشستم. بدون هیچ عکسالعملی بهجز تنگتر شدن مردمک چشمهاش نگاهم کرد. صورتش رو با دستهام قاب گرفتم. سرم رو بهسمتش برد و لبهاش رو به کام کشیدم. اول آروم و بعد با شدت بیشتری! اولش هیچکاری نمیکرد اما بعداز چیزی حدود نیم دقیقه دستهاش دور تنم حلقه شد و گرسنه به جون لبهام افتاد. جوری که از کبود و خونمرده شدنشون مطمئن بودم!
همین الآنشم من شرطی که بسته بودیم رو برده بودم اما نمیتونستم ازش جدا بشم. قرار بود من یه رابطه رو بهش هدیه کنم اما فقط به شرطی که اون هیچ کاری نکنه و همهچیز رو به من بسپره. که عمر این کار به یه دقیقه هم نرسید! سرش که توی گردنم فرو رفت و یقهی پیراهنم رو پایین کشید. سرش رو با دستهام گرفتم و بهسختی از خودم جداش کردم. به چشمهای سرخش نگاه کردم و با نفسی که به سختی از سینهم بیرون میاومد گفتم:
_ بهتره به اتاق خودمون بریم!
سرش رو سمت لبهام آورد و بعداز بوسهای که روی لبهام کاشت گفت:
_ درسته باید بریم!
اما برعکس چیزی گه گفت باز هم سرش رو توی گردنم فرو برد و با لبهاش مشغول مارکدار کردن پوست گردنم شد. دیگه توانی توی خودم برای مقابله باهاش نمیدیدم و بیخیال همهی فکرهای توی ذهنم شد. درواقع این اتفاقیه که همیشه میفته. هربار جوری ذهنم رو خاموش میکنه که نمیتونم به هیچچیزی بهجز خواستنش توی اون لحظه فکر کنم.
لبهاش رو از گردنم سمت قفسهی سینهم کشید و پیراهنم رو پایینتر داد که با شنیدن صدای ضعیفی خشکمون زد!
_ فکرکنم بهتر بود همون اولش که میتونستید میرفتید توی اتاق خودتون!
سریع از روی پاهای رین بلند شدم که بهخاطر ضعف و لرزش پاهام تلوتلویی خوردم… رین سریع ایستاد و کمرم رو گرفت و من رو به خودش تکیه زد. برعکس من که از خجالت نمیتونستم سرم رو بلند کنم رین با صدایی که خوشحالیش رو میشد به راحتی توی اون تشخیص دادگفت:
_ پس بالاخره به هوش اومدی!
سیدنی سرفهای کرد و قبلاز عکسالعمل من، رین سریع مقداری آب بهش داد. سیدنی بعداز خوردن آب با صدایی که به سختی به گوش میرسید گفت:
_ با این سر و صدا و ملچملوچی که شما راه انداخته بودید مگه کسی میتونه بخوابه!
رین خندید و گفت:
_ تو که به هوش بودی چرا از اول چیزی نگفتی؟
سیدنی مکثی کرد و گفت:
_ نمیدونم! شاید امیدوار بودم که فقط یه بوسهی کوچولو باشه و بد پاشید برید. اما شما…
ادامه نداد که رین ضربهی آرومی به کتفش زد و گفت:
_ دیگه روت رو زیاد نکن!
سیدنی با آه و نالهای الکی و نمایشی گفت:
_ لعنتی. مگه نمیبینی من حالم خوب نیست؟ این چه طرز برخورد با یه آدم مجروحه؟! جای تیرم درد گرفت!
رین ضربهی دیگهای بهش زد و گفت:
_ کمتر خالی ببند. و اینکه کتف زخمیت اون یکی دستته نه این.
برای اینکه بهونهای برای فرار کردن از اون وضعیت خجالتآور داشته باشم گفتم:
_ من میرم طبیب رو خبر کنم.
اجازهی صحبت دیگهای بهشون ندادم و سریع از اتاق خارج شدم. دستی روی موهام کشیدم و یهکم وضعیتم رو مرتب کردم. طبیب رو توی آشپزخونه پیدا کردم و راجعبه به هوش اومدن سیدنی همهچیز رو بهش گفتم که سریع بهسمت اتاقش رفت.
این خونهایِ که پرسونات برای اینجا بودنمون مهیا کرده. چون کلبهی طبیب خیلی کوچیک و بود و محل کافی برای بودن همهی ما اونجا نداشت. البته اینجا هم چندان بزرگ نیست. اما حداقل دو تا اتاق برای استفاده داره.
از توی بُشکهی چوبی که اونجا بود مقداری آب برداشتم و نوشیدم. سعی کردم با این کار التهاب جسمم رو آروم کنم. این بلاییه که رین سرم میاره و لعنت به من اگه حتی یه ذره هم اعتراضی داشته باشم. دستم رو دو طرف بُشکه گذاشتم و به آب زلال داخل اون نگاه کردم. به تصویر دختر توی آب لبخندی زدم و به چشمهام نگاه کردم. رین عاشق این چشمهاست. بارها و بارها برام گفته که چطور با یه نگاهم ضربان قلبش تغییر میکنه. آروم به این افکار رمانتیکم خندیدم که احساس کردم تصویر داخل آب تغییر کرد. هنوز همون چشمهای آبی رنگ خیرهم بود. چشمهایی که با چشمهای من تفاوتی نداشت. اما اونها متعلق به من نبودن! پلک زدم و اون تصویر محو شد. سریع عقب کشیدم و دستم رو روی قلبم که بهطرز عجیبی محکم و سریع میزد گذاشتم. این دیگه چی بود! با دستهایی که به دور کمرم حلقه شد خواستم جیغ بکشم که هیس آروم رین رو کنار گوشم شنیدم.
_ منم، پری کوچولو.
چشمهام رو بستم و سعی کردم فکرم رو از چیزی که دیدم دور کنم و وقتیکه لبهای رین روی پوست گردنم کشیده شد کاملاً موفق شدم. حالا ضربان تند قلبم دلیل دیگهای داشت! پیراهنم رو بالا کشیدم و به اون که نیمه نشسته و با بالا تنهای برهنه به تاج تخت تکیه داده بود نگاه کردم. گازی به سیب سبز توی دستش زد که هوس خوردن اون سیب توی دلم افتاد!
بدون بستن بندهای پشت پیراهنم، روی تخت به سمتش خزیدم و دستم رو روی دستش دور سیب گذاشتم. اون رو به سمت خودم آوردم و درست از جایی که گاز زده بود خوردم. مطمئناً این خوشمزهترین سیبه که تا حالا خوردم!
نگاه خیرهی رین از لبهام بهسمت بازی بیش از حد یقهی لباسم، بهخاطر بندهای بازش رفت. میتونستم تنگتر شدن مردمک چشمهاش رو به راحتی ببینم و از اینکه همچین تاثیری روی اون داشتم غرق لذت شدم.
از روی تخت بلند شدم و پشتم رو به سمتش کردم و گفتم:
_ میشه کمکم کنی؟!
_ با کمال میل!
گفت و از روی تخت بلند شد و پشتم قرار گرفت. اول با پشت دست کمر برهنهم رو نوازش کرد که باعث قوس برداشتن کمرم شد. موهام رو با یه دستش جمع کرد و روی شونهی چپم انداخت. بعداز بوسهای که روی سرشونهی برهنهم کاشت، بندهای ضربدری لباس رو گرفت و بهسمت هم کشید. تا جایی که دوتا لبهی اون کاملاً به هم رسیدن و بعد مشغول بستن اونها شد. با عقب کشیدنش چرخیدم و بهش نگاه کردم. برق چشمهاش مثل همیشه نفسگیر بود. پُر از قدرت و شگفتی. گاهی مثل آتیش شعلهور میشن و گاهی مثل خاک بخشنده و مهربونن. بعضی وقتها به سختی سنگن و گاهی به زلالی یه آب روون.
نمیدونم چرا حالتشون اینقدر متغیره! اما هرچی که هست من عاشق اینم که توی تکتک اون زمانها خیرهی نگاهش بشم. بدون گرفتن نگاهم ازش گفتم:
_ یه چیزی توی چشمهات مدام تغییر میکنه. اما نمیدونم اون چیز چیه! نه حالتشون و نه رنگشون. هیچ کدوم تغییری نمیکنه! اما مطمئنم که اونها تغییر میکنه.
لبهاش به یه سمت انحنا پیدا کرد و با اَبرویی که بالا انداخت گفت:
_ اشتباه فک نمیکنی!
سرم رو استفهامی تکون دادم که ادامه داد:
_ اون چیزی که تغییر میکنه قدرت چشمهامه که با حالت درونی من عوض میشه، لیا. این یه چیزی مشترک بین همهی زادههایِ خون!
_ میدونی متوجه منظورت میشم اما یه جورایی هم متوجه نمیشم!
آروم خندید و بیخیال گفت:
_ خودمم متوجهش نمیشم دقیق… این چیزیه که من درکش میکنم! نمیتونم برات توضیحش بدم چون با کلمات نمیشه بیانش کرد. اما کلی بخوام بگم رین واقعی اون چیزیه که توی چشمهامه! چیزی که هیچکس بهجز تو نمیتونه متوجهش بشه!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
و همچنان منتظر… 🤕