از اینکه اینم یه چیز مشترک و فقط بین ما دوتاست، وجودم سرشار از لذت شد! قبلاز اینکه چیزی بگم دستم رو گرفت و گفت:
_ باید یه چیزی رو نشونت بدم. واقعاً نمیدونم چرا قبلاً همچین کاری نکردم. اما احساس میکنم الآن باید بهت بگم.
دستم رو توی دستش گرفت و به اون خیره شد. سؤالی نگاهم رو از دستهامون بهصورتش کشوندم و باز به دستهامون نگاه کردم.
_ نگاش کن. این حیرتآور نیست؟
با تعجب نگاهی به دستهامون انداختم و گفتم:
_ چی حیرتآوره؟ چیو میخوای نشونم بدی؟
با تعجب نگاهش رو از دستهامون گرفت و به صورت متعجبم نگاه کرد. با مکث، پلکی زد و گفت:
_ تو نمیتونی این رو ببینی؟
سری تکون دادم و گفتم:
_ منظورت رو متوجه نمیشم. چیو نمیتونم ببینم؟
با تردید گفت:
_ اما من طلسمت رو برداشتم. پس باید بتونی ببینیش! متوجه نمیشم چه اتفاقی افتاده.
قبلاز اینکه چیزی بگم نگاهم به دستهامون افتاد و از شوک نفسم بند اومد! رشتههای نقرهای زیبایی به دور دستهامون درحال تنیده شدن بودن! رشتههایی براق و زیبا. اینقدر زیبا که نمیتونستم نگاهم رو ازشون بگیرم.
این شگفتانگیزه! به سختی و با گنگی نگاهم رو بالا کشیدم و به رین نگاه کردم.
_ تو هم این رشتههای نقرهای رو میبینی؟
لبخند رضایتی روی لبهاش نشست و گفت:
_ بیستودو ساله که اونها رو تماشا میکنم!
نگاهم رو بازهم به دستهامون برگردوندم. این صحنه اینقدر زیبا بود که دلم میخواست از احساس ناشناختهی توی قلبم گریه کنم!
دستهای کوچیکم رو بین دستهاش گرفت و گفت:
_ میبینی؟ اینم یه معجزهی دیگه برای پیوند بینمون!
با نگاهی که پردهی اشک اون رو کدر کرده بود خیرهش شدم و آروم سرم رو به معنی تأیید حرفش تکون دادم. دستهاش دور شونههام پیچید و من رو توی آغوشش کشید. سرم رو روی سینهش گذاشتم و از این لحظه که برای ما دوتاست لذت بردم. بعداز مدتی با گرفتن چونهم سرم رو بلند کرد و گفت:
_ فکر میکنم بهتره قبلاز اینکه یه دور دیگه رو شروع کنیم از این اتاق بریم بیرون.
نگاهش خیرهی لبهام شد و ادامه داد:
_ درواقع فکر میکنم اگه همین الآن از این اتاق نری بیرون دیگه اجازه ندم که بری!
سیب گلوش بهخاطر قورت دادن آب دهنش بالا و پایین شد و من هوس بوسیدنش به دلم افتاد. اما مطمئن بودم حرفی که زد کاملاً جدی بود! پس بدون حرف و به سختی از آغوشش جدا شدم و بهسمت در رفتم.
در اتاق رو باز کردم اما قبلاز اینکه بتونم حتی یه قدم دیگه بردارم دستهاش دور کمرم حلقه شد و من رو عقب کشید و در رو بست. سرش رو از پشت توی گردنم فرو کرد و قبلاز کاشتن بوسههای ریزش از گوش تا کتفم گفت:
_ به نظرم تا همینجاشم بوی تنمون گویای اتفاقات این اتاقه. بعید میدونم یه بار دیگه تأثیری روش داشته باشه.
یا دستش رو زیر زانوم انداخت و بلندم کرد. با چند قدم سریع به سمت تخت رفت و من رو روی اون انداخت. زانوش رو روی تخت گذاشت و سمتم خم شد. که نیم خیز شدم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم و اون رو کامل بهسمت خودم کشیدم. مقابل لبهاش پچ زدم که:
_ منم فکر نمیکنم که تفاوتی ایجاد کنه.
****************
رو به سیدنی که روی اسب نشسته بود گفتم:
_ مطمئنی که حالت به اندازهی کافی خوب شده که بتونی اسبسواری کنی؟
چشمغرهای رفت که دست رین دور شونههام حلقه شد و با لحن جدی رو به سیدنی گفت:
_ فقط من حق دارم به اون چشمغره برم!
سیدنی بیخیال شونههاش رو بالا انداخت که صدای سابیده شدن دندونهای رین رو شنیدم. کلافه دستی روی صورتش کشید و گفت:
_ پناه برخدا… باید وقتی که فرصتشو داشتم از دستت خلاص میشدم.
با وجود لحن جدیش اما محبت عمیقی رو پشت حرفهاش نسبت به سیدنی احساس کردم. جوری که حسودیم شد! سیدنی موزیانه خندید و گفت:
_ شانست رو از دست دادی!
بازهم شونههاش رو بالا انداخت که رین چشمغرهای بهش رفت و با گرفتن کمرم بلندم کرد و روی زین اسبم نشوندم. به نظرم این شونه بالا انداخت سیدنی داستانی پشت خودش داره! حالا اون داستان هرچی که میخواد باشه اما کاملاً مشخصه که این کارش حسابی روی مخ رینه! با وجودی که نگران وضعیت سیدنی بودم اما فکر کردم وقتی که میگه خوبه، حتماً خوبه دیگه. پس نیازی به فکر و خیال اضافی نیست! رین که متوجه نگرانیم شده بود قبلاز اینکه پشت اسبش سوار شه گفت:
_ نگران اون نباش، پری کوچولو… اونقدر قوی هست که بتونه از پس زخمهای بدتر از این هم بربیاد.
سری تکون دادم و کنار اون اسبم رو به حرکت درآوردم. بالاخره بعداز چند روز وقفهای که بین سفرمون ایجاد شد امروز تونستیم به راهمون ادامه بدیم.
از صمیم قلبم دعا کردم که هرچه زودتر این مسافرت پُر از حادثه تموم بشه و بتونیم به خونه برگردیم.
مشک کوچیک آب رو به رین پس دادم که مچ دستم رو گرفت و گفت:
_ بهم بگو که چی داره اذیتت میکنه، شیرینم.
هنوز هم از اینکه اینقدر خوب من رو میشناسه شوکه میشم! با ناراحتی نگاهش کردم و گفتم:
_ به یاد متیو افتادم. سیدنی چیزهایی دربارهی پدرش بهم گفته بود. همینطور هم گفت که پدرش چقدر بهش افتخار میکرده. بهنظر میرسه قبلاز اومدنش با ما به این سفر، اون یه قهرمان و مایهی افتخار خانوادهش بوده. اما الآن چی؟ تبدیل شده به یه خائنِ مرده! داشتم به این فکر میکردم که پدرش چطور با این اتفاق و مرگ پسرش کنار میاد.
_ به آسونی و با افتخار باهاش کنار میاد!
_ چی؟!
_ درست شنیدی، عزیزم. متیو یه سرباز و یه آدم خوب بود. اون تا جایی که توانش رو داشت به سرزمینش خدمت کرد!
_ اما اون…
_ اون کسی که به تو و سیدنی حمله کرد متیو نبود، مانیا… درواقع متیو اصلاً توی این سفر همراه ما نبود!
_ من… من متوجه نمی.شم!
_ سادهتر بخوام بگم اون کسی که من کشتم بدل متیو بود. اون آدم یا هیولا درواقع یه “مانستر” بود.
_ مانستر!
_ بله… تو میدونی مانستر چه جور موجودیه. درسته؟ توی آموزشهات دربارهش بود.
سری به تایید تکون دادم. در واقع به خوبی میدونستم که مانستر چیه. این یکی از اون موضوعاتی بود که توی کتاب شناخت هیولاها باهاش مواجه شدم. مانسترها از خودشون چهره و هویتی ندارن و جزو پستترین موجودات جهان به شمار میان! قلب اونها بی نهایت سیاهه، چون با کشتن بقیه، هویت و قدرتشون رو ازشون میگیرن. اونها هیچوقت به “میناروا” یا همون بهشتی که مردم این سرزمین بهش اعتقاد دارن نمیرن و این مجازات اونهاست. طبق قوانین، هر جادویی بهایی داره و بهای اونها هم نیستی بعداز مرگشونه. این چیزیه که خوشون انتخاب کردن باشن!
_ تو چطور این موضوع رو فهمیدی؟
_ بعداز اون حملهای که بهمون شد یکی از افرادم چیز جالبی رو توی وسایل متیو پیدا کرد. یه نشانهگذار.
از توی خورجین اسبش چیزی شبیه یه سکه رو خارج کرد و به سمتم گرفت. دستم رو دراز کردم و اون سکهی سیاه رو از دستش گرفتم و گفتم:
_ و این دقیقاً چیه و چطور کار میکنه؟
_ با چندتا ورد کوچیک و درست، میشه اون رو فعال کرد. همینطور باید یه ورد دیگه هم روی یه شخص دیگه اعمال بشه تا بتونه نور سبز رنگی که از اون ساتع میشه رو ببینه. البته این یکی قبلاً استفاده شده. چون رنگ اولیهی اونها سبز تیرهست و شبیه لجن. ولی بعداز استفاده سیاه میشن.
_ متوجه شدم!
نشانهگذار رو بهش پس دادم که گفت:
_ همین هم باعث شد که به متیو شک کنم. اون با این نشانهگذار جای مارو به دشمنهامون لو داده. اما با وجود همهی اینها من متیو رو میشناختم. همینطور پدرش رو… نمیتونستم باور کنم که اون همچین کاری انجام داده باشه. اما به اینکه اون یه مانستر باشه هم فکر نکرده بودم.
دستی روی صورتش کشید و ادامه داد:
_ درواقع تعداد اونها اینقدر کم هست که نشه همچین حدسی زد… اول فکر کردم که شاید اون تحت تاثیر یه جادو یا افسون باشه. من نمیخواستم که اون رو بکشم اما گرگم وقتی که اون رو با شمشیر توی دستش، بالای سرت و آماده برای کشتنت دید، دیوونه شد. کنترلش رو کاملاً از دست دادم.
دستم رو روی بازوش گذاشتم و گفتم:
_ چطور فهمیدی که اون یه مانستره؟
_ تا بعداز کشتنش متوجه این موضوع نشدم. اما بعداز مرگش خودِ واقعیش ظاهر شد و با ندیدن چهرهش فهمیدم که اون یه مانستره!
_ اون واقعاً هیچ چهرهای نداشت؟
_ درواقع نه. من به صورتش نگاه میکردم و میدونستم که اون دهن و چشم و اعضای دیگهی یه صورت رو داره. اما نمیتونستم اونها رو ببینم و یا اینکه دربارهشون فکر کنم. مثل این بود که اَبری از مه جلوی دیدم رو گرفته باشه.
از فکرش به خودم لرزیدم.
_ نداشتن یه هویت واقعاً وحشتناکه!
دستهاش رو دور شونهم حلقه کرد و گفت:
_ درسته. این چیزی نیست که کسی آرزوش رو داشته باشه! مگر اینکه واقعاً پلید باشه.
سرم رو روی سینهش گذاشتم و دم عمیقی از عطر تنش گرفتم.
_ میدونی؟ اولین باری که توی اون غار دیدمت قبلاز باز کردن چشمهام عطری شبیه عطر جنگل و درخت یا همچین چیزهایی مشامم رو پر کرد. اما لابهلای اون بو، عطر تنت بود که من رو مسخ خودش کرد. بعداز اون روز دیگه هیچوقت ندیدم که همچین بویی بدی!
آروم خندید و دستش رو کامل دور شونههام حلقه کرد.
_ اون بوی درخت و جنگل، بوی عطری بود که گوئن ساخته بود و منو مجبور کرد که امتحانش کنم.
سرم رو بیشتر توی سینهش فرو بردم و با چشمهای بسته گفتم:
_ اون عطر خیلی خوشبو بود. اما هیچی اندازهی عطر تن خودت برام دوست داشتنی نیست. این بوی فوقالعاده رو نمیشه توضیح داد. فقط میشه حسش کرد.
بوسهش رو روی موهام احساس کردم و بعد صداش رو شنیدم:
_ دقیقاً شبیه بوی تن تو، مانیا.
چشمهام رو باز کردم که با چند جفت چشم کنجکاو و متعجب، مقابلم مواجه شدم! افراد رین کنار سیدنی و توی ده قدمی ما، دور آتیش ایستاده بودن؛ اما نگاهشون پُر از بهت و شگفتی خیرهی ما بود. البته نگاه سیدنی برعکس بقیه موزیانه و پُر از شیطنت بود! سرم رو بلند کردم و آروم رو به آگرین گفتم:
_ فکر کنم حسابی افرادت رو متعجب کردیم!
نگاهش رو بهسمت جنگجوهاش چرخوند که اونها سریع نگاهشون رو گرفتن و به جایی دیگه دادن. آروم خندید و گفت:
_ برای اونها هم اینطور احساساتی و در آرامش دیدن پادشاهشون عجیبه. من قبلاز تو قلبی نداشتم که بخوام احساساتش رو به بقیه نشون بدم.
دستم رو روی سینهش و جایی که ضربان قوی قلبش رو کف دستم احساس میکردم گذاشتم و گفتم:
_ درواقع من فکر میکنم که تو همیشه یه قلب بزرگ و پُر از محبت داشتی. فقط اون رو اینجا پنهان کرده بودی و به کسی نشونش نمیدادی. مگر با حمایتهای نامحسوس و بزرگت.
_ واقعاً اینطور فکر میکنی؟
_ بدون شک… رابطهی بین تو و اعضای خانوادهت هم کاملاً نشون دهندهی صحت حرفمه.
سرش رو بهسمتم خم کرد و گفت:
_ حتی اگه اینطور هم باشه باز هم تو کسی بودی که قلبم رو از پیلهای که دورش تنیده شده بود و درحال کشتنش بود نجات دادی. تو یهبار دیگه قلبم رو زنده کردی.
کف دستم رو روی گونهش گذاشتم و ته ریش کم و زبرش رو نوازش کردم و گفتم:
_ و به خاطرش هرروز خداروشکر میکنم! بهخاطر اینکه بهم اجازه داد که تو و قلبت رو داشته باشم.
قبلاز اینکه لبهاش روی لبهام بشینه خیرهی چشمهام، رو به افرادش با لحن سرد و خشنی گفت:
_ اگه نگاه یه نفرتون هم روی ما باقی بمونه، خودم چشمهاش رو از کاسه در میارم.
لازم نبود که حتماً نگاه کنم تا متوجه بشم همه نگاههاشون رو درویش کردن. همین که سنگینی نگاهشون از روی ما برداشته شد خم شد و لبهام رو همونجوری که دوست داره، خشن و مالکانه بوسید. با وجود همهی اتفاقاتی که توی این سفر برامون پیش اومده و اتفاقاتی که قراره پیش بیاد فکر میکنم که این مسیر برای ما بد نشد. حداقل فرصت پیدا کردیم که بیشتر همدیگه رو بشناسیم. درواقع من بیشتر اون رو بشناسم! چیزی دربارهی من وجود نداره که اون ندونه و ازش غافل باشه!
********************
افسار اسبم رو کشیدم و متوقف شدم. اسب رین هم کنارم ایستاد و باهم به منظرهی روبهرو و زیر پامون نگاه کردیم.
_ این خیلی قشنگه.
_ “الاستانیا” یکی از زیباترین بخشهای ناردنه!
_ این منطقه متعلق به الفهاست. درسته؟
_ بله.
با دستش مسیری رو نشونم داد و گفت:
_ اون ردیف درختهای کاج رو میبینی؟ الاستانیا از اونجا شروع میشه و تا دور دستها ادامه پیدا میکنه.
از اون جایی که ما بودیم به خوبی به منظرهی مقابلمون دید داشتم. از بالای این صخرهها الاستانیا شبیه یه بهشت کوچیک بهنظر میرسید.
_ بینظیره!
_ واقعاً همینطوره. یهکم که پیش بریم بیشتر به عمق زیبایی اون پی میبری. طبیعت الاستانیا با جادوی الفها خیلی قدرتمندتر و حیرتانگیزتر شده.
افسار اسبش رو کشید و اون رو بهسمت مسیری که به پایین صخرهها متنهی میشد پیش برد. همراهش حرکت کردم و درعین حال هم غرق زیباییهای ناب اطرافم شدم. ناردن سرزمین زیباییه. سرسبز و زیبا، اما جایی شبیه اینجا رو تا حالا توی هیچ کدوم از بخشهای اون ندیدم. الاستانیا دقیقاً مثل اسمش شبیه یه بهشت کوچیک بهنظر میرسه.
کنار رین از ردیف درختهای کاج عبور کردیم و بعداز اون بود که مدام سنگینی نگاه و یا حتی نگاههایی رو روی خودمون احساس میکردم. این موضوعی یه جورایی ترسناک و استرسزا بود. اسبم رو به کنار رین روندم و قبلاز اینکه چیزی بگم گفت:
_ نیازی نیست نگران باشی، پری کوچولو. نگهبانهای مرزین که مدام اطرافمون در حرکتن.
_ پس این نگاههایی که احساس میکنم…
قبلاز کامل کردن حرفم گفت:
_ درسته. این سنگینی نگاهها بهخاطر حضور اونهاست. بهش توجهی نکن. تا “الستن” همراهیمون میکنن.
_ الستن شهر اصلی الفها توی الاستانیاست. درسته؟ چقدر دیگه راه تا اونجا باقی مونده؟
_ بله. الستن محل ادارهی الاستانیاست و چیزی کمتراز یه نصف روز تا رسیدنمون به اونجا باقی مونده.
ناخودآگاه از دهنم پرید که:
_ دلم یه حموم آب گرم میخواد…
وقتی که نگاهش رو خیرهی خودم دیدم سریع گفتم:
_ خوب از حموم کردن توی دریاچهها و رودخونهها خسته شدم. اونها واقعاً دوست داشتنی و رهایی بخشن. اما هر دختری هرچند وقت یکبار به یه وان آب داغ با کفهای صورتی نیاز داره! البته تنها!
روی کلمهی تنها تأکید کردم که نیشخندی زد و نگاهش رو از من گرفت و خیره به مسیر جلوش گفت:
_ هر مردی هم هر چند وقت یکبار به توی وان رفتن همراه جفتش، حتی با وجود کفهای صورتی نیاز داره!
چشمغرهای به لحنی که با اون کلمهی صورتی رو بیان کرد رفتم. یهجوری این کلمه رو گفت که انگار یه چیز عجیب و غریبه! تقریباً نزدیکیهای غروب بود که رین دستور توقف داد.
یهجورایی هنوز وسط جنگل بودیم و نمیدونستم دلیل ایستادنمون چیه؟ صورتش رو بهسمتم چرخوند و چشمکی زد.
به جلوش اشاره کرده و در کمال شگفتی من اون منطقهی پُر از درخت ناپدید شد و به جاش چیزی شبیه یه شهر کوچیک مقابلمون به نمایش در اومد! با این تفاوت که اکثر خونههای اونجا بالای درختها ساختهشده بودن. یهجوری که انگار با درخت یکی بودن. مقابلمون افراد زیادی با نژادها ولباسهای متفاوت در رفت و آمد بودن. البته بیشتر اونها الفهایی با موهای بلند و گوشهای نوکتیز بودن.
سوار بر اسب از میان جمعیتی که با دیدن ما از جلوی راه کنار میرفتن و در حاشیهی مسیر به تماشا میایستادن و تعظیم میکردن عبور کردیم.
انگار که همه ما رو میشناختن! با صدایی آروم که به گوش رین برسه گفتم:
_ اونها میدونن ما کی هستیم؟
_ بدون شک، مانیا!
_ اما چطور؟
ساده جواب داد:
_ نگهبانهای مرزی!
انگار همین کلمه جواب سؤالاتم بود. سری تکون دادم و تا وقتیکه به دروازهی یه عمارت زیبا و باشکوه نرسیدیم چیزی نگفتم… حتی قبلاز رسیدن ما هم دروازهی اون عمارت باز شده بود و نگهبانها دوسمت اون صفی رو تشکیل داده بودن. این تجملات و رسومات چیزهایی بودن که توی ناردن زیاد دیدم. پس چندان شگفتزدهم نکرد.
با کمک رین از اسب پایین اومدم و دستی روی جلیقه و شلوار تنم کشیدم. همقدم با رین و سیدنی بهسمت مردی پیش رفتیم که قبلاً چندینبار توی کانترلایت ملاقاتش کرده بودم. اگه اشتباه نکنم اسمش کارلوس بود و طبق چیزهایی که از گیب شنیده بودم این مرد پدر کارایه.
نمیدونم که رین درنهایت چه مجازاتی برای کارای در نظر گرفت چون من رو کاملاً از این موضوع دور کرد و به بقیه هم دستور داده بود که حرفی از اون پیش من نزنن. حتی از گوئن و جسیکا هم چیزی دستگیرم نشد و بعداز مدتی کاملاً بیخیالش شدم.
اینکه سرنوشتش چی میشه برای من اهمیتی نداره… من فقط خوشحالم که قبلاز اینکه دیر بشه رین این موضوع رو حل کرد.
“هشت روز بعد_ آلاستانیا”
“لیا”
با عصبانیت بهش نگاه کردم.
_ از من میخوای چیکار کنم؟
_ بکشش!
_ دیوونه شدی؟ چطور باید همچین کاری انجام بدم؟
_ چطوریش رو خودت بهتر میدونی. اما از من بخوای چیزی بپرسی باید بگی چهوقت! و جواب منم تا فردا شبه. قبلاز ماه کامل کارش رو تموم کن.
چرخید و از اون سرداب لعنتی خارج شد. مشتم رو محکم به دیوار کنارم کوبیدم. لعنت بهت…لعنت. به پشت دستم و اون زخمهای کوچیک نگاه کردم…
چرا من! چرا این اتفاق باید برای من بیفته؟
_ چطور میخوای اینها رو برای رین توضیح بدی؟
بدون برگشتن سمتش گفتم:
_ اون هیچوقت نباید چیزی از این اتفاقات بفهمه! هیچکس نباید بهش چیزی بگه.
_ لیا…
فریاد زدم:
_ گفتم نه، گیب!
_ داری خودت رو توی بد دردسری میندازی… اگه این کار رو انجام بدی راه فراری برات نمیمونه. هیچکس نمیتونه بهت کمک کنه.
_ رین میتونه. اون لنگر و ساحل امن منه.
_ رین؟! به خودت بیاگ لیا… توچه قولی به اون دادی؟ میخوای زیر قولت بزنی؟قول دادی که یه ملکه باشی پس مثل ملکهها رفتار کن.
_ اگه این کار رو انجام ندم اگه از دستش بدم دیگه یه قول چه ازشی داره؟ چرا میخوای جلوی من رو بگیری؟
_ من نمیخوام جلوی تو رو بگیرم!
_ پس چرا…
_ گفتم که مثل یه ملکه فکر کن، لیا… یه ملکهی واقعی توی این شرایط چیکار میکنه؟
مکثی کردم و بعداز کمی فکر با تردید گفتم:
_ هیچ کاری انجام نمیده… حداقل نه شخصاً.
_ داری به جواب نزدیک میشی.
_ یه نفر و مسئول انجامش میکنه.
_ دقیقاً دخترباهوش!
_ تو نمیتونی این کار رو انجام بدی؟
لبخندش رو که دیدم با صدایی که لرزشش مشهود بود گفتم:
_ اونها میکشنت!
_ من عهد بستم که تا قطرهی آخر خونم از تو و رین محفاظت کنم.
_ از این کار مطمئنی؟
_ اگه تو مطمئن باشی…
سری به تأیید تکون دادم و گفتم:
_ چارهی دیگهای هم داریم؟
_ نمیدونم… واقعاً نمیدونم.
_ منم نمیدونم!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ واقعاً نمیفهمم اون درخت چه اهمیتی براشون داره. چرا میخوان از شرش خلاص شن. از همه مهمتر چرا من رو برای این کار انتخاب کردن؟
_ اون یه درخت مقدسه، لیا. از اون درخت توی هر سرزمین فقط یکی وجود داره. نه تنها الفها که ما کل ناردن رو با این کار عصبانی میکنیم.
_ یه جورایی با این کار به سرزمین خودمون خیانت میکنیم. درسته؟
چشمهاش رومحکم روی هم فشار داد و گفت:
_ رین هیچوقت مارو نمیبخشه. هیچوقت.
_ شاید یه راه دیگه باشه؟ یه راهی که بدون صدمه زدن به اون درخت همهچیز رو درست کنیم.
_ قبلاز اینکه دیر بشه رین باید همهی حقیقت رو بفهمه. این تنها راهشه.
_ اینبار همهچیز فرق کرده، گیب…خودت بهتراز من میدونی. من حتی بخوامم نمیتونم چیزی بهش بگم. تو هم نمیتونی!
_ پس شاید باید یه راهی پیدا کنیم که خودش بفهمه.
_ خدایا یهجوری حرف میرنی که انگار توی تمام این سالها از جادو و قوانین اون دور بودی. ما قسم خوردیم… هیچ کاری که بخواد این موضوع رو به بقیه لو بده نمیتونیم انجام بدیم.
روی یه جعبهی خالی گوشهی دیوار نشست و سرش رو بین دستهاش گرفت.
_ چی شد که اصلاً به اینجا رسیدیم. چرا اونها از ما همچین چیز وحشتناکی رو میخوان.
_ نمیدونم. اما این چیزیه که ما باید بفهمیم… هنوز بیستوچهار ساعت وقت داریم و فکر کنم باید به خوبی از این زمان استفاده کنیم.
“آلاستانیا_زمان حال”
سروصدای موسیفی و رقص و آواز تمام اون سالن بزرگ رو پرکرده بود. زنهاینیمه برهنه و اون رقصهای محلی زیباشون بیننده رو مدهوش خودش میکرد. لیوانهای چوبی و بزرگ که لبالب از شراب پر بودن، مدام به نشانهی سلامتی به همدیگه برخورد میکرد.
هرکسی به نوعی مشغول خوشگذرونی بود و من تمام مدت به رین چسبیده بودم! یهجورایی با بودن اون زنهای رقصنده اطرافمون حس خوبی نداشتم.
به خصوص که دیده بودم چند نفرشون همراه با جنگجوها از سرسرا خارج میشدن و حدسِ اینکه برای چه کاری رفتن اصلاً سخت نبود! درنتیجه همون اول که وارد سالن شدیم چندتا چشم غره به رین رفتم که با تعجب نگاهم کرد.
آروم کنار گوشش گفتم:
_ اگه بهشون نگاه کنی چشمهاتو از کاسه درمیارم!
نگاه متعجبش زیاد طول نکشید و بعداز اون چشمهاش پُر از شیطنت شد که باعث شد خودم رو به خاطر لو دادن حساسیتم لعنت کنم.
نگاهم به میز مقابلمون و بانو آناستازیا افتاد که همچنان مثل دیدار اولمون خیره رین بود. دلم میخواست اون چشمهای دریدهش رو از کاسه دربیارم تا اینقدر روی جفت من مانور نده! دست رین که روی پاهام نشست سرجام صاف نشستم و با بهت به سمتش برگشتم. چشمکی زد و دستش رو برداشت. نفسم عمیقی کشیدم و نگاهم رو به سمت رقصندهها کشوندم. وقتی به خودم اومدم که دیدم آناستازیا مقابلمون ایستاده و نگاهش خیرهی رینه.
اینکه از نگاه کردن به من اجتناب میکرد کاملاً قابل تشخیص بود!
دیدم که به نوازندهها اشارهای کرد و اون آهنگ شاد به آهنگ ملایم و بی کلامی تبدیل شد.
نه اینکه مدل ویا چیزهایی که تا الآن توی آهنگها میخوندن برام آشنا و قابل تشخیص بوده باشه اما به هرحال اونها آهنگ رقصهای گروهی بودن… اما این آهنگ از اولین نت داد میزد که مخصوص اون رقصهای دونفره و خاصه! ضربان قلبم از فکر اتفاقی که داشت میفتاد تند شد.
دستش رو به سمت رین دراز کرد و گفت:
_ طبق رسومات ما اولین رقص رو ما باید افتتاح کنیم.
صدای فریاد شادی همه و برخورد لیوانها و فلزات به راحتی به گوش میرسید. عرق سردِ روی کمرم رو به راحتی میتونستم احساس کنم. دست رین روی پام نشست و بدون نگاه کردن بهش هم میتونستم سنگینی نگاهش روی خودم رو احساس کنم.
بدون گرفتن نگاهم از نیمرخ آناستازیا سری به نشانهی خوب بودن حالم و اینکه مشکلی نیست تکون دادم. با دستش پام رو فشاری داد و بعد تونستم نفسهای گرمش رو کنار گوشم احساس کنم. آروم کنار گوشم گفت که مجبوره این کار رو انجام بده و از کنارم بلند شد.
سعی کردم خودم رو آروم کنم که این فقط یه رقص معمولیه… که من نمیتونم رین رو از همچین چیزهای عادی محروم کنم. اما اون نفس سرکش و انحصارطلب درونم این حرفنها حالیش نبود و وقتی که دست آناستازیا روی بازوش نشست و با هم به مرکز سالن حرکت کردن یه چیز وحشی و ویران کننده رو درون خودم احساس کردم. یهجوری که از خودم ترسیدم… از خودم و میل درونم.
از میلم به کشتن آناستازیا ترسیدم!
نگاهم رو از دستی که روی شونهی رین گذاشته شد بهسمت دستی که دور کمر آناستازیا حلقه شد کشوندم. خون خونم رو میخورد و با انگشتهام روی میز ضربه میزدم. یهو فکری به ذهنم رسید که پشت بندش هم امکان ناپذیر بودن اون به یادم اومد. میخواستم که من هم برقصم! میدونم که دیوونگیه و احتمالاً به محض قرار گرفتن توی محل رقص رین خودش رو بهم میرسونه اما خوب مگه این همون چیزی نیست که میخوام؟
اما مشکل اینجا بود که تمام آدمهایی که اینجا بودن من رو بهعنوان جفت رین میشناختن و اینکه بخوان با پیشنهاد دادن به من رین رو عصبانی کنن دیوونگی بود!
نگاهم رو به ورودی سالن کشوندم که چند نفر در حال وارد شدن بودن… باز هم بهسمت رین و آناستازیا که به آرومی اون وسط حرکت میکردن چرخیدم.
چند نفر دیگه هم به زمین رقص اضافه شده بودن و هر لحظه هم به عصبانیت من اضافه میشد. قبلاز اینکه کار احمقانهای انجام بدم یه نفر مقابلم قرار گرفت. سرم رو بلند کردم و به مرد جوون مقابلم چشم دوختم. دستش رو بهسمتم دراز کرد و گفت:
_ افتخار میدید؟
یه لحظه شوکه شدم! اما بعد یادم افتاد این مرد یکی از همونهایی که تازه وارد جشن شدن… پس صددرصد نمیدونه که من کیم! سری تکون دادم و بدون اینکه دستش رو بگیرم از جام بلند شدم و با هم به زمین رقص رفتیم. مقابل هم ایستادیم و قبلاز نزدیک شدنش گفتم:
_ نمیخوام که صدمهای ببینید. پس بهتره فاصله رو حفظ کنیم. اینجوری شانسی برای سالم خارج شدن از این ماجرا دارید.
چهرهش گیج شدنش رو فریاد میزد. اما بعد بیخیال شد و دستش رو برای گذاشتن روی کمرم دراز کرد که مچ دستش مهار شد. تنم از پشت به جسم محکم و گرم رین چسبید و مرد مقابلم یکّه خورده و ترسیده قدمی بهعقب برداشت.
متوجه بودم که صدای موسیقی قطع شده و یهجورایی سالن توی سکوت کامل فرو رفته.
هاله قدرت و خشمی که از رین منتشر میشد انگار کل سرسرا رو فرا گرفته بود.
نفسهای تند و سنگینش رو پشت سرم احساس میکردم. گرمای بدنش که مماس با تنم بود حتی از روی لباس هم احساس میشد. هنوز مچ اون مرد رو محکم توی دستش گرفته بود و دست دیگهش هم پهلوم رو چنگ زد و من رو بیشتر به خودش چسبوند.
از رنگ پریده و عرقهای روی پیشونی مرد مقابلم میشد فهمید که چهرهی رین چقدر ترسناک شده.
یهجورایی از کاری که انجام دادم پشیمون شدم… درسته که نمیخواستم باهاش برقصم و همش بهخاطر تحریک کردن رین بود. اما با این کارم زندگی این آدم رو به خطر انداختم.
صداش با طنین خطرناکی به گوشم رسید.
_ هیچکس اون رو لمس نمیکنه!
پهلوم توی چنگ قدرتمندش فشرده شد و دیدم که چطور دست اون مرد رو بین دستش فشرد و ثانیهای بعد صدای شکستن استخوان و فریاد اون مرد بیچاره بلند شد. بدنم رو منقبض کردم و چشمهام رو از دیدن این صحنه بستم.
اون دستش رو شکوند… حتی قبلاز اینکه لمسمم کنه دستش رو شکوند!
نمیتونم فکرش رو بکنم اگه دستش بهم میخورد چه بلایی به سرش میاومد.
از خودم متنفر شدم که به خاطر خودخواهی و حسادت خودم باعث شدم یه آدم بیگناه اینجوری آسیب ببینه. عجیبتر از همه اینه که هیچکس توی این مسئله و برای کمک به این آدم مداخله نمیکرد.
فقط برای یه لحظه سیدنی قدمی به جلو برداشت اما بعد همون قدم اومده رو برگشت و مثل بقیه فقط نظارهگر شد. از این روی رین ترسیدم! از این رویی که حتی صمیمیترین دوستش هم از اون میترسه.
چطور جرأت کردم اون رو اینطوری وحشی کنم؟ اما از طرف دیگهای که فکر میکنم میبینم من هیچ کار اشتباهی انجام ندادم.
اگه اون حق رقصیدن با بقیه رو داره پس من هم این حق رو دارم. اون با آناستازیا رقصید؛ درحالی که تا حالا با من نرقصیده!
دستم رو روی دستش، دور مچ اون مرد بیچاره که از درد به خودش میپیچید گذاشتم. سرم رو به سمتش چرخوندم و خیره توی اون دوگوی وحشی و دردنده لب زدم:
_ ولش کن.
همچنان خیرهم بود که دوباره تکرار کردم:
_ ولش کن رین.
دستش که مچ اون مرد رو رها کرد نفسم رو با آرامش بیرون دادم که اینبار مچ دست من رو گرفت و با خودش کشید. در چوبی و بزرگ تالار توسط نگهبانها باز شد و رین همونطور که من رو همراه خودش میکشید از او خارج شد. یکی از درهای راهرو، رو که به تراس باز میشد رو کشید و همراه هم وارد اون فضای بزرگ و رو به باغ شدیم. اما به این هم بسنده نکرد و از پلههایی که به باغ راه داشتن پایین رفتیم. از کنار آبنمای بزرگ و زیبایی عبور کردیم و بالاخره توی قسمتی که اطرافمون کاملاً توسط درختها و بوتههای کوتاه و بلند احاطه شده بود متوقف شد. کل باغ توسط مشعلهای کوچیکی روشن شده بود و اون قسمت هم استثناء نبود و همین هم باعث میشد که بتونم به راحتی ببینمش. پشتش بهم بود و هنوز حتی یه کلمه هم حرف نزده بود و این ترسناک بود!
آروم اسمش رو صدا زدم که غرید و با خشم به سمتم برگشت. از چیزی که دیدم یکه خوردم و ترسیده قدمی به عقب برداشتم. مردمک چشمهاش برق میزد!
حتی احساس کردم برای لحظهای هالهی سرخ رنگی روی مردمک چشمش نشست. لبهی بالایی گوشهاش انگار که تیز شده و گوشهی چشمهاش کشیدهتر شده بودن. با صدای خفهای غرید که باعث شد لب بالاییش کناری بره و دندونهای نیشش نمایان شه! تا حالا هیچوقت اون رو اینطوری ندیده بودم. اون همیشه یه گرگ کامل بود و یا یه انسان. اما الآن انگار که بخشی از شکل گرگینهایش روی بعد انسانیش اثر کرده. قدم دیگهای به عقب برداشتم که غرشی کرد. مشتش رو به درخت کنارش کوبید که بخشی از پوست درخت کنده شد. دستش رو به درخت تکیه زد وخم شد. انگار که با خودش در جدال بود! با صدایی بم و خفه غرید:
_ از اینجا برو، لیا! تا جایی که میتونی سریع باش. برگرد داخل!
با ترس و تردید نگاهش کردم که راست شد و همراه غرشی فریاد زد:
_ از اینجا برو، لیا!
اینبار سرخ شدن مردمک چشمش مدت بیشتری طول کشید و من هم دیگه تردید نکردم و راه اومده رو برگشتم. بدون نگاه کردن به پشت سرم تمام مسیر رو دوییدم و وقتی که در تراس رو باز کردم سیدنی رو نگران اونجا دیدم. با دیدن وضعیت من و نفسنفس زدنم به سمتم قدم تند کرد و گفت:
_ چه اتفاقی افتاده؟ رین کجاست؟
دستم رو روی زانوهام گذاشتم و درحالی که نفسنفس میزدم، بریدهبریده گفتم:
_ اون.. اون توی باغه. حا… حالش خوب نیست. یه چیزیش شده. تو رو خدا کمکش کن.
دیگه مکث نکرد که توضیح بیشتری بدم و سریع در بالکن رو باز کرد و واردش شد.
همونجا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. حال رین عادی نبود. اصلاً عادی نبود. اون قبلاً هم عصبانی شده بود یا مشکل کنترل خشم داشت اما هیچوقت اینقدر شدید نبود. یه جای کار میلنگه! خدایا من الآن باید پیش اون باشم. چطور تونستم توی اون حال رهاش کنم. اون هیچوقت به من صدمه نمیزنه.
از جام پریدم… باید پیداش کنم. نیازی به تلاش زیادی برای پیدا کردنش نداشتم. اون کنار آبنما و درحالی که سرش رو توی دستهاش گرفته بود نشسته و سیدنی هم با سر و صورت خونی کنارش ایستاده بود. با قدمهایی لرزون بهش نزدیک شدم و کنارش لبهی آبنما نشستم. دستم رو روی بازوش گذاشتم که سرش رو بلند کرد و بهم نگاه کرد. چهرهش حالت عادی خودش رو به دست گرفته بود و خبری از اون همه خشم توی چشمهاش نبود.
اما چشمهاش خیلی بی فروغ و بی جون بودن. کل صورتش خستگیش رو فریاد میزد. دستهاش رو برام باز کرد که سریع توی آغوشش فرو رفتم. بازوهاش دور تنم پیچید و من رو محکم به خودش چسبوند. سرم رو روی سینهش گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. رین با صدایی تحلیل رفته رو به سیدنی گفت:
_ خوبی؟
_ بهتر از همیشه… فقط فکر کنم دماغم رو شکستی!
سرم رو کمی بالا آوردم و به صورت غرق در خونش نگاه کردم. زیر چشمش و گوشهی ابروش کبود شده بود و وضعیت بینیش هم ناجور بود.
_ خیلی کلهخری، پسر! اگه میزدم میکشمت چی؟
_ اگه میدونستم قراره همچین بلایی سر بینی نازنینم بیاری عمراً نزدیکت میشدم. همیشه میدونستم که به دماغم حسودیت میشه!
_ جوری حرف میزنی که انگار تا یکی دوساعت دیگه کاملاً مثل روز اولش نمیشه!
شونهای بالا انداخت و با یه حرکت قسمت قوز برداشته رو سرجاش برگردوند که صدای آخ خودش بلند شد و منم چشمهام رو محکم روی هم فشار دادم. دستی روی بینیش کشید گفت:
_ حالا بهتر شد. اینجوری زودتر خوب میشه.
نگاهی به ما دوتا انداخت و گفت:
_ حالا بگو چه اتفاقی برات افتاد. چی باعث این همه عصبانیتت شد؟
بوسهی کوچیکی روی سرم کاشت و گفت:
_خودمم نمیدونم. یه چیزی اونجا درست نبود. حتی قبلاز دیدن لیا هم شروع به عصبانی شدن کرده بودم و فقط دیدن اون مرد که قصد نزدیک شدن به لیا رو داشت مثل یه شعله برای روشن کردن آتیش درونم بود.
نفسش با فشار بیرون داد و ادامه داد:
_ باور کن قابلیت این رو داشتم هرکسی که اونجاست رو تیکهتیکه کنم. نمیدونم شاید تنها شانسی که آوردیم این بود که تبدیل نشدم. درغیراین صوت نمیتونستم جلوی گرگم رو بگیرم.
_ فکر میکنی یه جادو یا طلسم بوده؟
_ احتمالاً! هرلحظه میتونستم بیقرار شدن گرگم رو احساس کنم.
_ اما کی و چرا باید همچین کاری انجام بده؟ اصلاً کیه که قدرت طلسم کردن یه آلفا رو داشته باشه؟
_ خودمم نمیدونم. اما این چند وقت اینقدر اتفاقات عجیب افتاده که این موضوع غیرممکن نیست. مطمئناً یه نفر توی اون جمع خشم و احساسات گرگم رو افزایش داده.
_ ممکنه که یه چنجر بوده باشه؟
_ امکانش خیلی کمه. اما بعید هم نیست. اما اینکه آخرین بار به جز آندریا کِی یه چنجر دیدم رو به یاد نمیارم. اما اگه واقعاً توی اون تالار یه چنجر وجود داشته باشه باید پیداش کنیم.
_ چنجر یا همون تغییر دهندههای احساسات؟
هر دوتاشون با سؤال من ساکت شدن. دلم نمیخواست که وسط صحبتشون بپرم. اما واقعاً کنجکاو شده بودم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. درنهایت این رین بود که جواب سؤال من رو داد.
_ تغییر دهنده نمیشه گفت، مانیا… در واقعاً اونها قدرت این رو دارن که شدت احساسات تو رو افزایش بدن. قدرتشون اینجوره که توی وجودت میگرده و یه احساس رو مثل خشم، ناراحتی و یا خوشحالی رو پیدا میکنه و اون رو تقویت میکنه و بقیهی احساسات دیگه رو کاهش میده.
_ این خیلی جالبه!
_ جالب و ترسناک. چنجرها میتونن اینقدر حس نفرت یا خشم درونت رو افزایش بدن که به خودت یا بقیه صدمه بزنی. اگه حدسمون درست باشه مثل بلایی که سر رین اومد!
رو به سیدنی که این حرف رو زد گفتم:
_ اما راهی برای مقابله باهاش وجود داره. اینطور نیست؟
_ البته که هست. باید اینقدر روی قدرت و حصار ذهنت کار کنی که هیچ راه نفوذی برای اونها باقی نمونه.
_ خوب اگه اونها وارد ذهنت بشن چی؟ اون موقع باید چیکار کرد؟
_ باید بتونی خودت رو کنترل کنی و از ابراز شدن احساساتت جلوگیری کنی.
به سمت رین که این حرف رو زد چرخیدم و گفتم:
_ درست مثل تو… از بیرون اومدن گرگت جلوگیری کردی و اجازه ندادی کسی صدمه ببینه.
با صدای سرفهی مصلحتی سیدنی نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ خوب البته تقریباً کسی صدمه ندید!
_ این رو میدونم، مانیا. اما من سالها روی بستن ذهنم کار کردم. نمیتونم باور کنم که به همین راحتی کسی تونسته باشه احساساتم رو تحریک کنه. مطمئناً این مسئله خیلی بیشتر از این حرفهاست!
دست بزرگش رو توی دستهای کوچیکم گرفتم وگفتم:
_ هرچی که بود دیگه تموم شده. اون کسی که این کار رو انجام داده رو هم پیدا میکنیم و سزای کارش رو میبینه.
_ مطمئناً پیداش میکنم، پری کوچولو… از فکر اینکه ممکن بود به تو صدمهای بزنم از ترس به خودم میلرزم. خدایا اگه نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بلایی سرت میاردم چی؟!
با دیدن ناراحتیش دستش رو بین دستهام فشردم وگفتم:
_ هی. چیزی نیست… من حالم کاملاً خوبه. مطمئنم که تو هیچوقت به من آسیبی نمیزنی. مهم نیست که توی چه شرایطی باشیم و یا اینکه چه اتفاقی بیفته. نه خودت و نه گرگت هیچوقت برای من خطر آفرین نیستید.
_ خب من که مثل تو ایمن نیستم! خدا میدونه دفعهی بعد چه بلایی به سرم میاد!
رین بی توجه به لحن شوخ و کنایهوار سیدنی گفت:
_ درواقع تنها دلیلی که به تکتک آدمهای داخل اون مراسم حمله نکردم حضور تو بود، مانیا. نمیدونم اگه تو کنارم نبودی چه اتفاقی میافتاد.
گونهش رو بوسیدم و گفتم:
_ هرچی که بود دیگه تموم شد. فکرکنم کنترل گرگت انرژی زیادی ازت گرفته. خیلی خسته به نظر میرسی. بهتره که یهکم استراحت کنی.
سری تکون داد و ایستاد. دستم رو گرفت و از جام بلندم کرد. رو به سیدنی گفت:
_ ما به اقامتگاهمون برمیگردیم. تو هم بهتره به جشن برگردی و سعی کنی که اون چنجر رو اگه وجود داشته باشه پیدا کنی!
سیدنی سری تکون داد و بعداز مطمئن شدن از خوب بودن حال رین، به عمارت برگشت.
اجازه دادم که پیراهنم دور پاهام و روی سنگهای مرمر حمام بیفتد. زیر نگاه خیره و سنگین رین قدم روی اولین پلهی حوضچه گذاشتم و کمکم توی آب فرو رفتم. سرم رو زیر آب بردم و بیرون آوردم و تمام مدت پوستم از نگاه و توجه رین دوندون میشد.
موهام رو روی یچه شونهم جمع کردم که دستهاش رو برام باز کرد. مسیر کوتاه بینمون رو شنا کردم و بهسمت قسمت کم عمق حوضچه که برای نشستن داخل آب طراحی شده بود رفتم. وقتی که بهش نزدیک شدم، دستش رو دراز کرد و من رو روی پاهاش کشید. از برخورد بدنهای برهنهمون به خودم لرزیدم. سرم رو روی شونهش گذاشتم که حلقهی دستهاش دورم محکم تر شد. آروم کنار گوشم زمزمه کرد:
_ فکر نکن فراموش کردم که از سرلجبازی پیشنهاد رقص اون مرد رو قبول کردی. قراره تاوانش رو پس بدی، پری کوچولو.
موهام رو دور دستش پیچوند و با استفاده از اونها سرم رو به عقب خم کرد. صورتش رو مقابل صورتم پایین آورد و گفت:
_ بازی کردن با یه گرگ و عصبانی کردنش تاوان داره! اینو خودت میدونی دیگه. مگه نه؟!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو از چشمها به لبهاش کشوندم. اونها خیلی خوردنی وسوسه کننده به نظر میرسیدن.
موهام رو یهکم کشید که سرم بیشتر به عقب خم شد. لبهاش رو روی گونه و فکم کشید و با بوسههای ریزش خط مستقیمی تا جناق سینهم کشید. دستم رو برای لمس کردنش بالا آورم و روی سینهش گذاشتم که انگشتهام رو با یه دستش مهار کرد و اونها رو پشتم نگهداشت. کنار گوشم گفت:
_وقتی که بهت میگم این یه تنبیهه باید باور کنی که دارم حقیقت رو میگم، مانیا!
نالهای کردم و خودم رو روی پاش جابهجا کردم که گازی از سرشونهم گرفت.
این مرد شکنجه کردن رو خوب بلده. اونقدر خوب که باعث میشه حتی شکنجههاش هم لذتبخش باشه. وقتی که زیر گوشم اون کلمات تهدیدآمیز رو با صدای ملایم و پر از مهربونیش بیان میکنه باعث میشه بیشتر از قبل بخوامش.
اینکه چطور این کار رو میکنه رو نمیدونم. اما هرچی که هست هر لحظه بیشتر از لحظهی قبل جسم و روحم رو به خودش پیوند میده. اینکه با لبهاش کبودی رو که خودش روی مچ دستم ایجاد کرده رو بارها و بارها میبوسه و به خاطرش طلب بخشش میکنه بهم نشون میده که اون به جزبهجزئه بدنم توجه میکنه. من رو میخواد. نه برای یه رابطهی کوتاه مدت که جسممون رو ارضا کنه؛ ما برای سیراب کردن اون بخش خالی و تهی روح و وجودمون بههم احتیاج داریم.
اینکه توی هر عشقبازی زمزمههای دوستت دارمش توی گوشم میپیچه من رو از خود بی خود میکنه و اون روح اسیر و دربندم رو به پرواز درمیاره. در نهایت وقتی که روی تخت میذارتم و ملافه رو روی تنم میکشه ذهنم از هر فکری آزاد و رهاست.
دستم رو به سمتش دراز میکنم و به تخت دعوتش میکنم که با لبخند ملایمی که روی لبهاشه کنارم زیر ملافه دراز میکشه و من رو توی آغوشش میکشه.
یه لحظه با فکر به اتفاقی که توی زمین رقص افتاد گفتم:
_ من نمیخواستم با اون برقصم. میدونستم که به محض اومدنمون برای رقص تو مانع میشی.
_ میدونم، مانیا. اما کارت اشتباه بود.
_ قبول دارم که اشتبا کردم. اما از اینکه تو با آناستازیا رقصیدی خیلی ناراحت شدم.
_ بعضی چیزها هست که دست من نیست، پری کوچولو. من میتونستم درخواست رقصش رو در کنم اما به نظرت این کار درستی بود؟ اون هم فقط داشت به یکی از سنتهای نژادشون عمل میکرد. اون بهعنوان دختر کارلوس باید رقص رو با قویترین مرد اون سالن از لحاظ رتبهی اجتماعی شروع میکرد. به نظرت چه حسی به اون و بقیهی نژادشون دست میداد اگه پادشاهشون با رد کردن یه درخواست رقص به رسوماتشون بی توجهی و توهین میکرد؟
سرم رو یهکم جابهجا کردم وچونهم رو روی سینهش گذاشتم و به چشمهای براقش نگاه کردم.
_ نمیدونم. راستش اون موقع اصلاً به این چیزها فکر نکردم. فقط به این فکر میکردم که تو تا حالا با من نرقصیدی!
چهرهش متفکر شد و بعداز مدت کوتاهی گفت:
_ واقعاً عجیبه! اما حرفت کاملاً درسته. ما تا حالا باهم نرقصیدیم!
به حالت متعجب چهرهش خندیدم و دوباره گونهم رو روی سینهش گذاشتم.
_ به نظر که حسابی متعجب شدی؛ اما فکر نکن این باعث میشه از این سهلانگاریت بگذرم. تو یه رقص به من بدهکاری.
بوسهای روی موهام کاشت و گفت:
_ من عادت به بدهکار بودن ندارم، شیرینم. بهت قول میدم خیلی زود قرضم رو بهت ادا کنم.
لبخندی زدم و چشمهام رو بستم. از خودم برای اینکه درباره ی رقصش با آناستازیا پرسیدم و اونم جوابم رو داد راضی بودم. ای کاش توی بقیهی موارد هم همهچیز رو بهم میگفت.
………………………………………
چشمهام حرکات سریع و هدفمند شمشیر توی هوا رو دنبال میکردگ شمشیرهایی که الفها برای مبارزه و جنگیدن ازشون استفاده میکردن خیلی نازکتر و باریکتر از بقیهی شمشیرهایی بودن که تا حالا دیدم. به نظرم همین شکل و سبکیشون هم یه برتری ویژه توی مبارزات بهشون میده.
برعکس جلیقه و شلوار چرم آناستازیا، من یکی از اون پیراهنهای سبک و حریرم رو پوشیده بودم. رین میگفت که رنگ آبی آسمونیش هارمونی قشنگی با چشمهام داره و من از اینکه توی چشم اون زیبا باشم لذت میبرم! منم میتونستم یه چیزی شبیه لباسهای آناستازیا و بقیهی جنگجوهای زن اونجا بپوشم. اما به خودم قول دادم که در حد جایگاه خودم و رین رفتار کنم و به نظرم طریقهی لباس پوشیدنم توی مکانهایی مثل آلاستانیا اولین قدم من برای این هدفه. و نتیجهی همهی این فکرها باعث شد که من با اون پیراهن ارزشمند و تاج زیبا و ظریفی که روی موهای آزادم قرار داشت کنار رین بایستم و به هنرنمایی جنگجوها با شمشیرهاشون نگاه کنم. چیزی که توی تمام این مدت برام جالب بود این بود که جدا از هر نوع و نژادی دخترها هم نه به اندازهی مردها، اما تا حد تاثیر گذار و محسوسی توی فعالیتهای جنگی و مبارزات شرکت میکنن.
بهسمت رین برگشتم و گفتم:
_ منم میخوام شمشیرزنی یاد بگیرم!
آروم خندید و مهربون گفت:
_ تو قدرتی بُرندهتر از شمشیر و با سرعتی بیشتر از تیر داری، مانیا. وقتی که بتونی کنترل کاملش رو به دست بگیری برات از هر سلاحی ویرانگرتر و کاربردیتر عمل میکنه.
_ که انگار این کار قراره صدها سال طول بکشه!
_ تو فقط باید اجازه بدی آزاد شه و بعداز اون هدایت کردنش رو یاد بگیری. قدم اول یعنی باور قدرتت سختترین مرحله بود که اون رو پشت سر گذاشتی. کمکم میتونی چشمه چشمهی قدرتت رو ببینی. اون بخشی از وجود توئه و راه کنترلش رو هم فقط خودت میتونی پیدا کنی. چون این توی ذاتته، لیا.
_ مثل وقتی که تو رو توی آب رودخونه دیدم یا اینکه یه خواب واقعی ازت دیدم؟
_دقیقاً مثل همون.
تابی به چشمهام دادم و گفتم:
_ خوب تا اون موقع حداقل میتونی تیراندازی رو بهم یاد بدی؟
نفسش رو پوف مانند بیرون داد و دستم رو گرفت و بهسمت میدان تیراندازی برد. مقابله یکی از تختههای هدف که خیلی هم ازمون فاصله داشت ایستاد و کمانی که یکی از جنگجوها به دستش داد رو گرفت. تیری از تیردان برداشت و توی کمان گذاشت… نشانه گیری کرد و درنهایت زه کمان رو رها کرد. به مقصد تیر که مرکز هدف بود نگاه کردم که گفت:
_ مهمترین نکته توی تیراندازی انتخاب کمان مناسبه. کمانی که با قدرت تو جور باشه و وقتی توی دستته باهاش احساس راحتی کنی. این یکی رو ببین… از چوب درخت گردوئه. خیلی محکم و با استقامته. اما کمان مناسب من نیست.
به محافظش اشاره ای کرد که به سمتمون اومد و کمان زیبا و کشیدهای رو به سمت رین گرفت. کمان جدید رو به سمتم گرفت و گفت:
_ این یکی از چوب درخت ماهونه. به این خم زیبا و انعطافپذیرش نگاه کن. این یکی رو خودم ساختم. مطمئناً کمان مناسب برای شخص دیگهای نیست.
دستم رو اون چوب قرمز مایل به قهوهای کشیدم. لازم نبود که حتماً توی کار چوب باشم تا بتونم بافت یکدست اون رو تشخیص بدم. تیر جدیدی برداشت و همون مراحل قبل تکرار شد. جایگذاری تیر، کشیدن زه کمان، هدفگیری و رها کردن تیر. اینبار تیر جدیدش از وسط تیر قبلیش عبور کرد و اون رو به دو قسمت تقسیم کرد و به هدف نشست.
با چشمهای گردشده چرخیدم و نگاهش کردم که لبخند مغروری زد. اون به خوبی از قدرت خودش توی این کار آگاهه…
کمانش رو به سمتم گرفت که گرفتمش و گفتم:
_ مگه نمیگی که هرکس باید کمان مناسب خودش رو داشته باشه؟ یعنی منم باید دنبال کمان مناسب خودم بگردم؟
_ فکر کنم برای شروع بتونیم از این یکی استفاده کنیم. به وقتش خودم یه دونه مناسبش رو برات میسازم.
_ تو عادت داری برای همه کمان بسازی؟
پشتم قرار گرفت و کمک کرد که کمان رو توی موقعیت مناسب مقابل صورتم قرار بدم. یه دستش رو روی دستم و روی بدنهی چوبی کمان قرار داد و با دست دیگهش دستم رو که رو ی زه کمان بود کمی عقب کشید. کنار گوشم با صدایی آروم و پر از شیفتگی گفت:
_ فقط برای تو، مانیا. من این کار رو برای هیچکسی جز تو انجام ندادم و نمیدم.
لبخند زدم و بعداز برداشته شدن دستش زه خالی کمان رو رها کردم. هرچند که به خوبی میدونستم به حد کافی عقب نکشیدمش. زه کمان از چیزی که فکر میکردم سفتتر بود و انرژی زیادی برای عقب کشیدنش لازم بود. تیری که رین به دستم داد رو گرفتم و بعداز قرار دادنش توی کمان باز هم همون مراحل قبلی تکرار شد. همراه من زه رو کشید و یهکم زاویهی کمان رو تغییر داد و گفت:
_حالا رهاش کن.
همین کارو هم کردم. انتظار نداشتم توی اولین تلاشم بتونم مثل رین به مرکز هدف بزنم. اما اینکه تیرم توی چند قدمی هدف به زمین بخوره هم خیلی مأیوس کنندهست!
با لبهایی که خودم می دونستم حسابی آویزون شدن به سمت رین برگشتم و گفتم:
_ حتی نزدیکشم نبود.
نفسش رو پوف مانند و کلافه بیرون داد و بعداز نگاهی ممتد و طولانی به لبهام بالاخره گفت:
_ اینجوری نکن. وگرنه همین وسط اینقدر میبوسمت که دیگه حسی توی لبها برای بیقرار کردن من باقی نمونه.
تهدیدش کاملاً کار ساز بود و سریع دستهام رو روی لبهام گذاشتم و اونهارو پوشوندم. میدونستم که به چالش کشیدن اون کار احمقانهایه! وقتی که میگه من رو میبوسه یعنی این کار رو انجام میده! اونم با بیتوجهی کامل به آدمهای اطرافمون!
با دستپاچگی چرخیدم و پشتم رو بهش کردم و یه تیر جدید برداشتم. نشانه گرفتم و زه کمان رو کشیدم؛ اما اینقدر لرزش دستهام زیاد بود که نتونستم حتی نصف سری قبل هم زه رو بکشم. از گوشهی چشم که متوجه نزدیک شدن آناستازیا به خودمون شدم پوفی کشیدم. واقعاً ازدست رین عصبانیم. نمیفهمم چرا این همه دختر باید دوروبر اون باشه! قبول دارم که اول دربارهی چندتاشون اشتباه فکرکردم؛ مثل گوئنیور و جسیکا و شارلوت…
خوب بخوام صادقانهتر بگم دربارهی بیشترشون اشتباه میکردم. اما این تغییری توی ذهن من ایجاد نمیکنه. خیلهخب! قبول که قدرت شهرت میاره و توی این سرزمین هم قویکتر از جفت من وجود نداره! اما نمیشد اون یه شخص سادهگتر توی این سرزمین باشه؟ یه چیزی مثل یه گرگینهی معمولی… و درواقع یه رین با سابقهی کشته مردههای کمتر!
درحالی که با تیر و کمانم مشغول بودم متوجه ایستادنش کنارم شدم. با نیم نگاه کوتاهی به اطرافم متوجه رین شدم که مشغول صحبت با کارلوس بود. بی توجه به آنا تیر رو رها کردم که بدتر از تیر قبلی روی زمین افتاد. تیر جدید رو برداشتم که به حرف اومد.
_ داشتن اون باید حس خیلی خوبی داشته باشه. اینطور نیست؟
نگاه کوتاهی بهش انداختم که دیدم نگاه خیرهش به رینه. دندون قروچهای کردم و زه رو با قدرت بیشتری کشیدم و تیر رو رها کردم. اینبار جایی نزدیکتر از دو تیر قبلی افتاد. اما باز هم فاصلهی زیادی تا مقصد اصلیش داشت. تیر جدید برداشتم که حرفش رو ادامه داد:
_ میدونی من سابقهی یکبار چشیدن لذت ناب با اون بودن رو دارم و راستش رو بخوای خیلی برام سخته که بخوام بقیه رو جایگزین اون کنم.
دستم و روی کمان ثابت موند و خودم خشکم زد. حس تلخی مثل زهر توی رگهام جریان پیدا کرد و تا قلبم ادامه پیدا کرد. چشمهام رو محکم روی هم فشار داد و زه رو محکم کشیدم و تیر رو رها کردم. قبلاز من بوده… هرچی بوده مال قبلاز آشنایی من با اون بوده. اون یه آلفاست و بینهایت قدرتمند. همونطور که گوئن قبلاً گفته. رابطههای جنسی راهی برای خالی کردن انرژی زیاد درون بدنه و رین هم مطمئناً برای آروم کردن اون همه انرژی درونش از این رابطهها زیاد داشته… اما مطمئناً راههای دیگهای هم بوده. اینطور نیست؟ نه اون که نمیدونسته جفتش رو پیدا میکنه. پیدا کردن جفتها اونقدرها هم زیاد مرسوم نیست. رابطههای این مدلی بین گرگینهها زیاده. نباید برام مهم باشه. من به این موضوع و رابطههای قبلاز خودم اهمیتی نمیدم. مهم اینه که بعداز اینکه هم.دیگه روپیدا کردیم اون مال من بوده…
اهمیتی نمیدم که قبلاز من چطور و با کی زندگیش رو میگذرونده.
اصلاً اهمیتی نمیدم.
اهمیتی نمیدم.
اهمیت میدم!
در حقیقت خیلی هم اهمیت میدم. نمیتونم با این فکرها که هرچی بوده قبلاز وجود داشتن من بوده کنار بیام. نمیتونم بگم گور پدر گذشته و مهم الآنه.
هرچقدر هم که بخوام خودم رو با این حرفها گول بزنم و آروم کنم اما باز هم قلبم آتیش میگیره! روحم زجر میکشه و خودم انگار که زندهزنده درحال سوختنم. من تمام رین رو برای خودم میخوام. چه گذشتهش و چه حال و آیندهش. نمیخوام مدام این فکر توی ذهنم باشه که تمام این لحظاتی که ما با هم داریم رو اون قبلاً هم با دخترهای دیگهای تجربه کرده.
متوجهم که توی رابطههامون تمام فکر ذهنش توی همون لحظه و برای منه؛ اما از این میترسم که یه روزی من هم براش تکراری بشم. که دیگه مثل الآن من رو نخواد و از بودن باهام لذت نبره و ذهنش بخواد من رو با بقیه مقایسه کنه.
من اون زمان میمیرم. به “کامیرا”، خدای زندگی جاویدان قسم که میمیرم.
سعی کردم با بغض توی گلوم مقابله کنم و تیر جدیدی پرتاب کردم. این یکی از همه بدتر بود!
_ هیچوقت نتونستم الگوی جفتیابی رو درک کنم. اینکه چطور کسایی که هیچ سنخیتی با هم ندارن بهعنوان جفت هم انتخاب میشن. مثل تو و آلفا… خدایا اون کجا و تو کجا.
با وجود لرزش دستهام تیر جدیدی برداشتم. میدونم که این لرزش از دیدش دور نمونده و همین هم عصبیترم میکنه.
_ شما حتی از لحاظ جثه و هیکل هم به هم نمیخوردید. اصلاً توی رابطه تصور کردن شما هم خندهدار و سخته. اون به راحتی سه تای توئه. یه پریزاد و گرگینه؟ از اون جفتهایی که تا حالا هیچوقت توی تاریخ ناردن اتفاق نیفتاده!
نفس عمیقی کشیدم و تیر رو توی کمان گذاشتم.
_ بعید میدونم اصلاً توی رابطه بتونی بهش لذتی بدی… مطمئناً تمام وقت حواسش به اینه که اتفاقی برات نیفته. تا حالا گرگش رو آزاد گذاشته که رابطه رو پیش ببره یا تمام انرژیش رو میذاره برای کنترل خودش؟ من حاضرم هرکاری بکنم تا یکبار دیگه اون لذت رو تجربه کنم. اگه تو نمیتونی راضیش کنی من بدم نمیاد که این کار رو…
ناخودآگاه بود که نوک تیر رو به سمتش گرفتم. دقیقاً بین دوتا چشمش… با قلبی که نمیتونستم ضربانش رو کنترل کنم و دستهایی لرزان، با تیری که به سمتش نشانه رفته بودم مقابلش ایستاده بودم. هیچ تردیدی برای رها کردن تیر نداشتم. اما چیزی که مانع مکث من شد اون حس سیاه و سرکشی عمیق درون چشمهاش بود. فقط چند ثانیهی اولی که تیر رو به سمتش نشونه رفتم تونستم جا خوردگی و ترسش رو ببینم. اما بعدش به خودش مسلط شد. انگار که باور داشت نمیتونم تیر رو رها کنم. توی چشمهاش نگاه کردم درحالی که خودمم به دروغ بودن حرفهام آگاهی کامل داشتم گفتم:
_ برام مهم نیست که قبلاز من رین چه رابطههای زودگذری داشته یا چه کسایی خودشون رو بهش عرضه کردن. مهم الآنه که اون فقط مال منه.
همهی حرفهامم دروغ نبود. به اینکه اون الآن فقط مال منه باور کامل داشتم. با لحنی موزیانه گفت:
_ مطمئنی همش مال قبلاز تو بوده؟
قبلاز این حرفش کاملاً مطمئن بودم! اما با این لحن اون… رین گفته بود که همه چیز مال قبلاز من بوده. گفت بعداز من نتونسته کسی رو لمس کنه. این نمیتونه دروغ باشه.
نیشخندی زد و گفت:
_ رابطهای که ما داشتیم مال چهار سال پیشه. حالا فکر کن ببین اون موقع تو توی زندگیش بودی یا نه! اگه به حرفهای من شک داری میتونی از خودش بپرسی!
قلبم که تا حالا در حال آتیش گرفتن بود با این حرف او یخ زد! نفسم بند اومد و انگار حتی هواهم برای نفس کشیدن اطرافم نبود. زه کمان رو بیشتر کشیدم که نمیدونم اینبار چی توی چشمهام دید که نگاهش پر از ترس شد و قدمی به عقب برداشت.. چیزی حدود دوقدم باهم فاصله داشتیم و من اینبار برای رها کردن تیر تردید نکردم. اما درست لحظهی آخری دستی اون رو به کناری هل داد و روی زمین انداخت. تیرم به تیرک چوبی پشت سرش برخورد کرد و من خشک شده از کاری که انجام دادم سرجام ایستاده بودم.
کارلوس به دخترش کمک کرد که از روی زمین بلندشه و رین هم محکم بازوم رو گرفت. با غیض نگاهش کردم. اون کسی بود که آناستازیا رو نجات داد.
با کشیدن بازوم من رو مجبور کرد که همراهش برم. روی پل معلق بین زمین تمرین و بخش پشتی عمارت بازوم رو عقب کشیدم و متوقف شدم. دستم رو رها نکرد اما حداقل ایستاد و چشم در چشم شدیم. اَخمهاش درهم بود اما عصبانی نبود. بیشتر متفکر و نگران به نظر میرسید.
با احتیاط پرسید:
_حالت خوبه؟
دندون قروچهای کردم و خیلی ناگهانی با مشتهام به جون سینهش افتادم. سعی کرد جلوم رو بگیره اما من ضربههام رو محکمتر کردم. با یه دستش دستهام رو گرفت و من رو چرخوند و از پشت توی آغوشش نگهم داشت. سعی کردم با پاهام بهش ضربه بزنم که اونها رو بین پاهاش مهار کرد. رسماً من رو توی آغوشش قفل کرده بود و قدرت هر حرکتی و ازم گرفت! داد زدم که ولم کنه اما حصار دستهاش رو دور تنم محکم تر کرد و من رو بیشتر به خودش چسبوند. بنا گوشم رو بوسید و گفت:
_ هیش. آروم، عروسکم… چیزی نیست آروم باش.
فریاد کشیدم:
_ نمیخوام آروم باشم ولم کن.
_ نه تا وقتی که خودت نشدی. آروم باش، مانیا. اگه میدونستم با زدن من آروم میشی میذاشتم هرقدر که میخوای منو بزنی. اما با این کار فقط خودت صدمه میبینی بدون رسوندن کوچیکترین آسیبی به من.
_ من الآن خودِ خودمم. انتظار داری باز همون دختر کوچولوی احمقی باشم که با چندتا حرف و بوس ذهنمم رو خالی کنی؟ اینبار دیگه نه! چه با عصبانیت و چه با اغوا کردن نمیتونی من رو آروم کنی.
_ من الآن نه عصبانیم و نه میخوام که اغوات کنم، مانیا. فقط دارم سعی میکنم جلوی صدمه رسوندنت به خودت رو بگیرم.
_ هیچ کدوم از این آسیبها درمقابل خنجرهایی که تو هربار به قلبم میزنی به حساب نمیان.
یهو احساس کردم که تا حد زیادی خستهم. احساس غربت عجیبی میکردم که برای اولینبار بود توی وجودم حسش میکردم. من توی این سرزمین غریبهم و تنها چیزی که منو به اینجا وصل میکرد حضور رین بود. اون بود که باعث میشد اینجا رو خونهی خودم بدونم. اما الآن دلم از اون هم گرفته. خیانت واژهی خیلی سنگینیه! من با وجود همهی اتفاقات گذشته هیچکدوم از رابطههای اون رو خیانت به خودم نمیدونستم چون واقعاً هم خیانت نبودن. اونم مثل هرکس دیگهای برای خودش گذشتهای داشته. گذشتهای که من توی اون نبودم… اما چیزی که بین اون و آناستازیا پیش اومده قضیهش فرق داره. اونموقع اون منو داشت. میدونست که من یه جای توی این دنیا چشم به راهشم.
میدونست که با وجود فراموش کردنش باز هم روح و قلبم در تلاش برای به یاد آوردنش بودن و توی این راه هم کلی عذاب میکشیدم. با این وجود چطور تونست بهم خیانت کنه؟ چطور تونست همچین کاری در حقم بکنه؟ حالا اون حس خشم و عصبانیت رفته بود و جاش رو حس غم و اندوه گرفته بود. حسی مثل تهی بودن و معنا نداشتن. دست از تلاش برای خارج شدن از آغوشش برداشتم. پاهام لرزید و مطمئناً اگه اون منو نگرفته بود روی زمین آوار میشدم!
نشست و منو همونطور توی آغوشش نشوند. از پشت بهش تکیه دادم و چشمهام رو بستم که گفت:
_ من باهاش هیچ رابطهای نداشتم… هیچوقت!
چشمهام رو باز کردم و به نردههای چوبی پل خیره شدم.
_ از بیستودو سال پیش که کنار آبشار شاردا لونارو دیدم و حضورت رو احساس کردم، روح و جسمم متعلق به تو بوده. دقیقاً همونطور که تو از اون زمان به من تعلق داشتی. قطره اشکی از گوشهی چشمم چکید و روی گونهم راه پیدا کرد.
_ خیلی چیزها هست که من بهت نگفتم. خیلی چیزها هم هست که فرصتی برای گفتنشون پیدا نکردم. ما به اندازهی بیست سال حرف نگفته داریم، لیا. بیست سالی که به این سادگیها جبران نمیشه. من فقط نمیدونم گفتن رو از کجا باید شروع کنم.
نفس لرزانی کشیدم و گفتم:
_ چطوره از حرفهایی که آناستازیا زد شروع کنی. اینکه شما چهارسال پیش…
نتونستم جملهم رو ادامه بدم و نیمه رهاش کردم. قطرهی اشک دیگه روی گونهم چکید.
_ نه چهارسال پیش و نه هیچ زمان دیگهای هیچ اتفاقی بین من و آناستازیا نیفتاده. هرچی که هست اثر یه سری طلسم و توهمات روی اونه.
کف دستم رو روی چشمهام کشیدم و گقتم:
_ یعنی چی؟
سرم رو بهسمت خودش چرخوند کف دستش رو دو طرف صورتم گذاشت.
خیره توی چشمهام گفت:
_ یعنی همین… بعداز رفتن تو از ناردن من مجبور شدم جوری رفتار کنم که انگار تورو کاملاً از دست دادم. همه فکر میکردن تو مردی. نمیتونستم به کسی اعتماد کنم و رازمون رو بهش بگم.
با انگشت شستش گونهم رو نوازش کرد و ادامه داد:
_ از دست دادن جفت برای هیچ کس آسون نیست… من فقط با وجود دور بودن از تو داشتم دیوونه میشدم؛ نمیتونم تصور کنم اگه اتفاقی برات بیفته چی به سرم میاد.
توی دلم تکرار کردم که منم نمیتونم همچین چیزی رو تصور کنم. حتی فکر کردن بهش هم باعث میشه که قلبم به درد بیاد!
_ خب توی همچین شرایطی بعداز چند سال، همه نگران ادامهی نسل زادهیخون شدن. و منم مجبور بودم که براشون نقش بازی کنم. دادن وارثی به این سرزمین وظیفهی منه یا حداقل این چیزیه که اونها فکر میکردن. پس منم در نقش یه پادشاه خوب پیشنهادشون رو قبول کردم و پیشکشیهاشون رو که درواقع برگزیدهترین دخترهای این سرزمین بود رو پذیرفتم.
وقتی که دیدم دیگه ادامه نداد با بی صبری گفتم:
_ خب بعدش چی شد؟
آروم خندید… خندهای پر از تلخی.
_ چی میخواستی بشه؟ یه رابطهی یه شبه با هرکدوم و…
ضربهی محکمی به شونهش زدم که خودم بیشتر دردم گرفت. دستم رو توی دستش گرفت و لبهاش رو به کف دستم چسبوند.
_ چیزی که نیاز داشتم فقط یه ذره معجون و یهکم جادو بود… چیزی که بعدش سرخوشی عجیبی مثل سرخوشی های بعداز رابطه بهجا میذاشت!
با قیافهای که به شدت مظلوم شده بود گفت:
_ خب فکر کنم این فکر بهتر از فکر خوابیدن باهاشون بوده!
لبخندی همره با اشک زدم.
_ پس تو با هیچکدوم از اون دخترها رابطهای نداشتی؟
_ معلومه که نه!
انگشتهای شستش رو نوازشوار زیر پلکهام کشید و باقی موندهی رد اشکهام رو هم پاک کرد.
_ وقتی که همچین فرشتهی زیبایی دارم مگه میتونم به شخص دیگهای حتی فکر هم بکنم؟ چه برسه به دست زدن! از همون بار اولی که چشمهای خوشگلت رو رو به دنیا باز کردی، میدونستم که میخوام بقیهی عمرم رو خیره به اونها بگذرونم. شاید قبلاز تو کسایی توی زندگیم بودن اما کوچیکترین اهمیتی برام ندارن… نه وقتی که با هربار پلک زدنت قلبم از هم فرو میپاشه و دوباره از اول ساخته میشه. مگه میشه همچین احساساتی یه روزی تکراری بشن؟
_ من…
نذاشت حرفم رو تموم کنم و گفت:
_ برعکس چیزی که فکر میکنی من نگرانیهای تو رو میدونم، مانیا… اما بذار یه چیزی ازت بپرسم! به نظرت یه روز احساساتت نسبت به من کمتر میشه؟ روزی میرسه که کمتر از روز قبلش من رو دوست داشته باشی؟
سرم رو محکم به نشانهی رد کردن حرفش تکون دادم و گفتم:
_ هرگز… هیچوقت.
لبخندی زد و چال گونههاش رو به نمایش گذاشت. همراه لبخندش دل منو هم مثل همیشه برد. خم شد و بوسهی کوچیکی روی لبهام نشوند و گفت:
_ پس چطور انتظار داری یه روزی احساسات من نسبت به تو کم بشن؟ نکنه فکر میکنی من کمتر از تو عاشقم؟
بی تمرکز سری به نفی حرفش تکون دادم که خندید. با گیجی گفتم:
_ تو الآن داری من رو اغوا میکنی؟
نیشش باز شد و گفت:
_ اینطور به نظر میرسه!
_ اما گفتی که این کار رو نمیکنی!
ساده توضیح داد که:
_ بیشتر از حدی هم که نیاز بود سر حرفم موندم! فکر کنم چندتا بوسهی کوچیک حقم باشه حداقل!
با چشم انتظاری به لبهاش نگاه کردم که به سمتم خم شد. قبلاز رسیدن لبهامون به هم عقب کشید. با تعجب نگاهش کردم که دیدم چشمهاش رو بسته و سرش رو به یه سمت خم کرده. مثل وقتهایی که میخوای یه صدا رو دقیقتر بشنوی. اما حالت اون جوری بود که انگار کاملاً از جایی که هستیم فاصله گرفته! بعداز چند ثانیه از جا پرید و دست منو گرفت و مجبورم کرد که روی پاهام بایستم. با کشیدن بازوم منو بهسمت عمارت کشید و در جواب سؤالهای من که میخواستم بدونم چه اتفاقی افتاده، هیچ جوابی نمیداد! مستقیم به سمتی که بعداً فهمیدم اتاق سیدنیه رفت و در اتاق رو بدون در زدن باز کرد. با صحنهای که دیدم سریع چشمهام رو بستم و سرم رو برگردوندم.
صدای متعجب چی شده گفتن سیدنی و “هیع” زنی که باهاش روی تخت بود درهم آمیخت! رین بی توجه به وضعیت اونها گفت:
_ باید یه دروازه رو باز کنیم… به کمکت احتیاج دارم.
متعجب از حرفش سرم رو چرخودندم و به نیمرخ راسخش نگاه کردم. صدای خشخشی اومد که ناشی از لباس پوشیدن سیدنی بود. یهکم که منتظر شدیم به سمتون اومد و قبلاز ما از اتاق خارج شد. خیلی به خاطر این بدموقع اومدنمون خجالت کشیدم. رین دستم رو گرفت و درحین خارج شدن از اتاق گفت:
_ اینو یه انتقام واسه تمام اون بدموقع سر رسیدناش درنظر بگیر!
آروم نیشم باز شد و خندیدم. اما چهرهی رین کاملاً جدی بود. انگار که این شوخی رو فقط برای شاد کردن من گفته و روی خودش هیچ تأثیری نداشته!
درحالی که سعی میکردم قدمهام رو با قدمهای بلند رین و سیدنی تنظیم کنم گفتم:
_ قراره چیکار کنیم؟
نگاه کوتاهی به سمتم انداخت و با نیشخند گفت:
_ یه دروازه، مانیا… میخوام یه دروازه باز کنم.
_ یه دروازه؟ منظورت…
دیگه تقریباً به وسط محوطهی جلویی عمارت رسیده بودیم که ایستاد و به سمتم چرخید:
_ دقیقاً منظورم همینه، مانیا. یه دروازه به سرزمین برین.
چشمهام گردشد و با اعتراض گفتم:
_ نگو که تو یه نگهبانی!
از چشمهاش برقی از خنده گذشت و شونههاش رو بالا انداخت. شفت داد و با چشمهای وحشی گرگش خیرهم شد. دست خودم نبود که به سمتش رفتم و دستهام رو دور گرنش حلقه کردم. سرم رو توی خزهای سیاهش فرو بردم و دم عمیقی گرفتم. سرش توی گردنم فرو رفت و پوزهش رو به پوستم کشید. نمیدونم چقدر توی این حال بودیم که صدای اعتراض سیدنی بلند شد.
_ حق ندارید این.جوری به هم بچسبید در حالی که من رو وسط کار از تخت بیرون کشیدید.
آروم خندیدم؛ حقیقت اینه که اصلاً خجالت نکشیدم از حقیقتی که به رومون آورد. اون گرگ منه و من هم از بغل کردنش خجالت نمیکشم و خب دلیل دیگه و مهمترش اینه که از بس مچِمون رو توی موقعیتهای بدتر از این گرفتن که یهجورایی عادت کردم. این که فقط یه بغل کردن معمولی بود! رین رو به سیدنی خرناسی کشید و بهم کمک کرد که پشتش سوار شم.
بعداز خارج شدن از آلاستین چیزی حدود نیم ساعت به دویدن توی جنگل ادامه دادن. اینقدر پیش رفتیم که کمکم به منطقهی عجیبی وارد شدیم؛ هر چی بیشتر پیش میرفتیم اطرافمون هم عجیبتر میشد! از هر شاخه درخت اشکال و اجسام عجیب و غریبی آویزون بود! بیشتر شبیه یه معبد بومی بود!
روی یکی از درختها جمجمهای شبیه جمجمهی یه پرنده شاید یهکم بزرگتر آویزون بود… روی تنه اکثر درختها جای دستهایی با رنگ قرمز وجود داشت. البته من امیدوار بودم که اینها رنگ باشن نه خون!
با نزدیک شدن به فضای خالی اون وسط، سرعت رین هم کم شد تا اینکه کاملاً متوقف شد… اونجا یه درخت بزرگ قرار داشت! درختی با تنه قرمز مایل به قهوهای اونجا بود که دور اون رو سنگچین کرده بودن و هیچ برگ و شکوفهای روی شاخه های اون وجود نداشت.
رین دستم رو گرفت و با هم بهسمت اون درخت حرکت کردیم. هر چقدر جلوتر میرفتیم بیشتر به عظمت اون درخت پی میبردم. اما اون تنها چیزی نبود که دیر متوجهش شدم… قبلاز اون حتی متوجه اون چند تا سرباز نیزه به دست که چهار طرف درخت ایستاده بودن هم نشده بودم. اونها نه تنها ظاهر عجیبی داشتن که خیلی هم ترسناک بودن!
سر تا پا سیاه پوش بودن و رنگ پوستشون خاکستری بود. از همه مهمتر اینکه چشمهاشون هیچ مردمکی نداشت و کاملاً سیاه بود!
اینقدر خوفبرانگیز بودن که به رین چسبیدم و بازوش رو توی دستم گرفتم. به صورتم نگاه کرد و لبخند مهربونی زد.
_ نگران نباش، شیرینم. اینها آسیبی به ما نمیرسونن…
_ اما اونها چین؟
_ نگهبانهای “آرورا”.
بهسمت سیدنی که این حرف رو زد برگشتم و گفتم:
_ آرورا کیه؟
با سر به درخت اشاره کرد و گفت:
_ اسم این درخت آروراست… این سربازها هم نگهبانهای اونن.
#پارت295
به سمتشون نیمنگاهی انداختم و گفتم:
_ خیلی ترسناکن.
رین جوابم رو داد و گفت:
_ فقط برای کسایی که قصد صدمه رسوندن به آرورا رو داشته باشن!
_ اما چرا یه درخت اینقدر مهمه که نگهبان داشته باشه؟
_ اون یه درخت معمولی نیست، شیرینم… و اونها هم نگهبانهای معمولی نیستن و فقط در شرایطی عکسالعمل نشون می دن که کسی قصد آسیب رسوندن به آرورا رو داشته باشه. به نیزه توی دستشون اون نگاه نکن؛ کاری که اونها انجام میدن جادوی مرگِ کامله. حتی اثری از شخص مقابلشون هم باقی نمیمونه!
از تصورش به خودم لرزیدم… این خیلی وحشتناکه!
_ منظورت چی بود که گفتی اونها به بقیهی چیزها عکسالعملی نشون نمیدن؟ خوب تا چندوقت همینجوری اینجا میمونن؟
_ برای همیشه، مانیا… اونها جنگجوهای مردهن! وظیفه دارن که تا ابد از آرورا محافظت کنن. چه جنگ بشه و چه یه نفر در حال مرگ باشه، اونا هیچوقت عکسالعملی نشون نمیدن.
انگشتهاش رو بین انگشتهام لغزوند و گفت:
_ بیا، پری کوچولو… وقتشه که یهکم خون به آرورا پیشکش کنیم.
دنبالش کردم و گفتم:
_ چی پیشکش کنیم؟!
_ خون، مانیا… خون.
به درخت و سنگچین اطرافش نگاه کردم و سعی کردم بفهمم چه اتفاقی قراره بیافته… شن اطراف تنه درخت و توی محوطه سنگچین شده توجهم رو جلب کرد. اون سفید رنگ و براق بود انگار که روش رو با اکلیل پوشونده باشن. رین دستش رو بهسمت کمرش برد و خنجرش رو از غلاف خارج کرد. سیدنی به کنارمون اومد و خنجر رو از رین گرفت و گفت:
_ اول من!
خنجر رو کف دستش کشید که نفسم رو با صدا حبس کردم. دستش رو مشت کرد و بالای اون شن سفید رنگ گرفت. به قطرههای سرخ رنگ خونش که روی اون شن میریخت نگاه کردم. اما بعداز اتفاقی افتاد که بیشتر از قبل شوکه شدم! از محلی که خون روی شنها ریخته شده بود، نور سفید رنگی بلند شد و بعداز اون رد خونها پاک شد. یکه خورده به اتفاقی که افتاد فکر کردم که سیدنی خنجر رو به رین داد و گفت:
_ این یکی رو حتماً باید ببینی!
رین به چهره نگران من چشمکی زد و بعد خنجر رو کف دستش کشید. مشتش رو بالای شنها گرفت و قطرات خونش روی شنها افتاد… اما اتفاقی که براش افتاد خیره کنندهتر از قبل بود!
از محل ریخته شدن خون رین نور طلایی و درخشانی بلند شد و بعداز اون باز هم رد خون پاک شد. سیدنی توضیح داد که:
_ آدمهایی مثل من و همینطور بقیه مردم ناردن، رد خونمون سفیده. اما رین اصیل زادهیِخون. رد خون اون طلاییه و باید بگم که این فقط مختص زادههایخون…
با تردید پرسیدم:
_ رد خون من چه رنگیه؟
کمی فکر کرد و گفت:
_ راستش رو بخوای اون باید سفید باشه. اما باز هم نمیدونم… هرچی نباشی تو تمام عمرت از خون رین نوشیدی!
بر رین نگاه کردم که گفت:
_ باور کن من هم نمیدونم، مانیا.
خنجر رو از دستش گرفتم و گفتم:
_ پس بهتره که بفهمیم!
بدون اینکه اجازهی بیشتر فکر کردن رو به خودم بدم خنجر رو کف دستم کشیدم که رین محکم و پر درد چشمهاش رو روی هم گذاشت… انگار که بهجای من در حال درد کشیدنه! دستم رو بالای اون شنها گرفتم و افتادن قطرات خونم رو روشون تماشا کردم.
بعداز مدتی نور سفیدرنگی از رد خونم ایجاد شد؛ اما این همه اش نبود!
بعد از اون، نور سیاه رنگ و در نهایت نور طلایی ایجاد شد که در هم پیچیدن و بعد محو شدن!
بهت زده به رین نگاه کردم… برای یه لحظه برق نگرانی رو توی چشمهاش دیدم که خیلی سریع محو شد!
رو بهش گفتم:
_ این دیگه چی بود؟ خون سفید که بهخاطر این بود که من متعلق به این سرزمینم... طلایی هم بهخاطر نوشیدن خون تو! اما اون نور سیاه چی بود؟
_ من نمیدونم، مانیا.
اما یه حسی بهم میگفت اون دقیقاً میدونه چه اتفاقی افتاده اما نمیخواد من بفهمم… قبلاز اینکه بتونم سؤال بیشتری بپرسم رو به سیدنی گفت:
_ بهتره زودتر شروع کنیم. وقتی برای تلف کردن نداریم باید همین الآن اون دروازه را باز کنیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخ جون😍😍بالاخره رسیدم به اینجا😂😍❤فاطمه تو رو خدا زودتر پارت بزار چقد ذوق دارم😍
آره دیگه فردا اونجایی که تو نخوندی شروع میشع