رمان زادهٔ خون جلد دوم پارت 24 - رمان دونی

 
سیدنی در جواب رین دستی پشت گردنش کشید و گفت:
_ من هنوز نمیدونم چه کمکی از دست من بر میاد. اون کسی
که باید دروازه رو باز کنه تویی و فکرنکنم من بتونم توی این
کاربهت کمکی بکنم!
_ شاید… اما برای بعدش به کمکت احتیاج دارم!
_ دقیقا میخوای چیکر کنی؟ اصلا یه دروازه به کجا میخوای باز
کنی؟
_ به برین!
_ خوب پس معطل چی هستی؟ بازش کن! میدونی فکرکنم اون
زن هنوز توی تخت منتظرم باشه!
پشت سرش رو خاروندو گفت:
_ البته امیدوارم!
دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا لبخندم رو نبینن! رین ضربه ای به
پشت سر سیدنی زدو گفت:
_ فعلا این حرف هارو بذار کنار وخوب به حرف هام گوش
بده… بعد از باز کردن این دروازه ممکنه یکم آسیب ببینم! ازت
میخوام که اون موقع تو…
_چی؟
صدای چی گفتن ترسیده ام از چیزی که انتظارش رو داشتم
بلندتر بود.
همین بخش از جمله اش که گفت ممکنه آسیبی ببینه برای دیوونه
کردن من کافی بود.

دستش رو روی دستم که به بازوش چنگ زده بود گذاشت و
گفت:
_ آروم باش مانیا… گفتم که شاید نه قطعی!
_ متوجه ای چی میگی؟ اگه امکانش کم بود سیدنی رو با خودت
نمی آوردی یا اینکه همچین حرفی نمیزدی…
کم مونده بود اشک هام سرازیر بشه که من رو توی آغوشش
کشید و سرم رو بوسید وگفت:
_ چیزی نیست لیا… من چیزیم نمیشه… به اندازه ی یه ابدیت
خوشبختی بهت بدهکارم…
بوسه ی دیگه ای روی سرم کاشت و ازم جدا شد که سیدنی
گفت:
_ نمی فهمم چرا باز کردن یه دروازه به برین باید اینقدر نگران
کننده باشه؟ انگار که تا حالا هزار بار این کار رو انجام ندادی!
دستی توی موهاش کشید و گفت:
_ هیچ دروازه از آلاستانیا به برین وجود نداره
_ منظورت چیه که…
_ باید یه دروازه ایجاد کنم!

اینکه سیدنی هم بعد از این حرف ساکت شد اصلا نشانه ی
خوبی نبود…
نگاهم رو بین رین و سیدنی چرخوندم و گفت:
_ این چه معنی میده؟ یعنی چی؟
سیدنی درحالی که نگاهش خیره ی من بود گفت:
_ این یعنی اینکه میخواد احمقانه ترین کار زندگیش رو انجام
بده!
لرزی از تنم گذشت با نگرانی به رین نگاه کردم که چشم غره
ای به چهره ی جدی شده ی سیدنی رفت.
این از معدود دفعاتی بود که میدیدم چهره ی سیدنی کاملا جدی و
بدون هیچ آثاری از اون شیطنت و دیوونگی همیشگیه.
_ میدونی اینکار دیوونگی محضه؟چرا میخوای این کار رو
انجام بدی؟
_ فقط ازتون میخوام بهم اعتماد کنید.. خودم میدونم این کار
سختی اما من از پسش برمیام.
_ این کار سخت نیست؛ بلکه دیوونگی محضه… تمام نگهبان
هایی که تا حالا سعی کردن یه دروازه ی جدید ایجاد کنن هزینش
رو با جونشون پرداخت کردن… خودت که بهتر از من قانون
رو میدونی.
با هر کلمه ای که می گفتن ترس نگرانی من هم بیشتر می شد.

با دوتا دست هام بازوی رین رو گرفتم و گفتم:
_ لطفا…از فکر این کار بیا بیرون.. چه لزومی به انجامش
هست؟
_ نمیتونم مانیا… گیب و شارلوت به کمک من احتیاج دارن.
بالاخره قطره ای اشک روی گونه ام چکیدو گفتم:
_ پس من چی؟ من به تو احتیاج ندارم؟
دست هاش رو دو طرف صورتم گذاشت و خیره توی چشم هام
گفت:
_ من تنهات نمیذازم پری کوچولو… این رو بهت قول میدم…
بهم اعتماد کن.
با دستش قطره های اشک روی گونه ام رو پاک کردو بوسه
ای روی چشم هام زد. نفس لرزونی کشیدمو سری به تایید تکون
دادم.
الان که بحث دونفر از اعضای خانواده مطرحه میدونم که
بیخیال خواسته اش نمیشه.
سیدنی که انگار هنوز نتونسته تصمیم رین رو درک کنه گفت:

_ اصلا چطور میخوای اون دروازه رو باز کنی؟ این همه
انرژی رو از کجا میخوای بیاری؟
_ یه نگاه به اطرافت بنداز… چی میبینی؟
_ آرورا؟!
سری به تایید تکون داد که سیدنی گفت:
_ چطور میخوای از آرورا انرژی بگیری؟ اون نگهبان هارو
نمیبینی؟ به نظرت این کار هم یه جورآسیب رسوندن به آرورا
نیست؟!
_ اونها به من آسیبی نمیرسونن!
بعد از دیدن این اطمینانش توی حرف زدن گفتم:
_ تو یه چیزی میدونی که ما نمیدونیم! برای همین اینقدر مطمئن
حرف میزنی درسته؟
_ نمیتونم بگم چرا این حرفو میزنم اما مطمئن باش اونها هیچ
وقت به من آسیبی نمیرسونن!
همین کافی بود که برای یکمم که شده آرامش قلبی بگیم…
اون ندونسته دست به کاری نمیزنه!
سیدنی هم که به نظر به حرف من رسیده بود گفت:
_ خیلی خوب… حالا بگو من باید چیکار کنم؟
_ تورو برای بعدش احتیاج دارم… گیب یه درخواست دروازه
برام فرستاده… اون هم به یه مراسم باستانی! حتی نمیدونم از

کجا فهمیده که من کجام یا اینکه چطور تونسته این مراسم رو
انجام بده!
_ مطمئنی که نقشه ای پشتش نیست؟
_ اره از این موضوع مطمئنم. فقط تو بعدش اید به من کمک
کنی… نمیدونم که اون موقع چقدر انرژی از دست دادم…
میخوام که مواظب لیا باشی.
نیم نگاهی به سمتم انداخت و ادامه داد:
_ ممکنه بیهوش شم یا هرچیز دیگه که تا وقت خوب شدن حالم
باید کاملا مواظب لیا باشی. نمیتونستم اون رو توی عمارت
کارلوس تنها بذارم یا اینکه از جلوی چشم خودم دورش کنم.
کارای ممکنه همدست های دیگه ای داشته باشه که نمیخوام
بهشون فرصت دیگه ای برای نزدیک شدن به لیا بدم.
قبل از اینکه سیدنی حرفی بزنه گفتم:
_ من میتونم از خودم مراقبت کنم!
_ شکی ندارم مانیا… اما اینجوری خیال منم راحت تره.
با ناراحتی که توی قلبم درحال گسترش وبد گفتم:

_ من همیشه مثل یه نقطه ضعفم برای تو!
رین نگاه معنی داری به سیدنی انداخت که گفت:
_ من میرم یکم این اطراف بچرخم.
بعد از رفتن سیدنب بهم نزدیک شد و دست هام رو بین دست
هاش گرفت و گفت:
_ تو نقطه ضعف منی لیا این درسته؛ اما اون معنای که تو از
نقطه ضعف بودن توی ذهنت داری غلطه… من هیچ وقت توی
زندگیم از چیزی نترسیدم وهمین هم باعث شده هرکاری که
میخوام رو بدون فکر کردن انجام بدم… اما از وقتی تورو پیدا
کردم قبل از کوچیک ترین کارها هم فکر میکنم که این کار چه
تاثیری روی تو داره.. همیش ترس از این رو دارم که نکنه
آسیبی ببینی و همین هم من و محتاط ترکرده.
_ خودت هم داری میگی که به خاطر من ضعیف شدی؟
_ ضعیف؟ نه من اینجوری فکر نمیکنم… تو من رو قوی تر
کردی.
با تعجب گفتم:
_ اما من هیچی جز دردسر برای تو نداشتم!
_ تو چیز های زیادی برای من به ارمغان داشتی؛ مثل شادی و
آرامش… اما مطمئنم دردسر بینشون نبوده.
_ من مدام باعث میشم که تو صدمه ببینی…
_ اما من کاملا یادمه هربار که آسیبی میبینم تو و دوست داشتنته
که بهم کمک میکنه… هیچ وقت این رو بهت نگفتم اما

فکرکردی چی باعث شد بعد از اون تیری که خوردم برگردم؟
چی روحم رو به جسمم متصل نگه داشت؟
بااینکه جوابش رو حدس میزدم، با قلبی که ضربانش دو چندان
شده بود سری تکون دادم ه گفت:
_ تو لیا… تو لنگرگاه منی… همونطور که من برای تو هستم.
وقتی که دیگه امیدی به برگشت نداشتم و هرلحظه بیشتر توی
سیاهی اطرافم غرق میشدم مادرت رو دیدم؛ لونارو… واون بهم
کمک کرد که صدای تورو که اسمم رو میگفتی بشنوم.
_ ت-تو مادرم رو دیدی؟
_ در واقع فکرکنم روحش رو! وهمین هم بهم امیدی برای
برگردوندنش داد… اون تمام مدت کنارمونه… کنارتو.
اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو با سر انگشت هاش گرفت
و گفت:
_ اون کار زیادی انجام نداد… در واقع چیز زیادی هم نگفت!
فقط یک جمله گفت ” اون بهت نیاز داره”! همین هم باعث شد از
مسیرم متوقف شم… من رو یاد تو انداخت وقبل از جداشدن
روحم بهم کمک کرد که ادراکم رو به دست بیارم و در مقابل
چیزی که در حال اتفاق افتادن بود مقاومت کنم. نمیدونم سم روی
اون تیر چی بود اما میدونم که خیلی قوی بود… اینقدر که باید
همون لحظه ی اول من رو میکشت. اما تو همراهم بودی و فکر
اینکه باید تورو به یه جای امن برسونم من رو حفظ کردو بعد از
اون هم تصورتنها بودن تو من رو برگردوند.

بوسه ی آرومی روی گونه ام زد و گفت:
_ میبینی توی تمام این زمان ها ضعفی که نسبت به تو داشتم من
رو قوی تر کرده… دلیل دیگه ی همراه آوردن تو با خودم رو
که نگفتم هم همینه. در واقع این تویی که داری از من محافظت
میکنی… عشق تو قدرت مقابله با هرچیزی وبه من میده مانیا..
حتی مرگ.
صورتم رو قاب گرفت و گفت:
_ میدونی چرا تورو مانیا صدا میزنم؟ معنیش رو میدونی؟
میدونستم اما میخواستم از زبون خودش هم بشنوم.
_ مانیا به معنای دیوانگی و شیدایی زیاده. اینجا وقتی که کسی
به تمام روح و فکر یه نفر تبدیل شه لقب مانیا رو بهش میدن…
افرادی که از این لقب استفاده میکنن خیلی کمن.. چون حتی
گفتنش هم آسون نیست… تو شادی من، دیوانگی من، ارامش و
همه چیز من و درنهایت همونطور که قبلا گفتم ” تو لنگرگاه
منی”!
بدون اینکه کنترلی روی خودم داشته باشم خودم رو توی
آغوشش پرت کردم ودست هام رومحکم دور گردنش حلقه
کردم… حرفی برای گفتن نداشتم. کلمات برای بیان احساساتم

خیلی کم و ناچیز بودن… تنها یه جمله بود که میتونستم بگم و
همون روهم چندین بار کنارگوشش تکرار کردم:
_ عاشقتم، عاشقتم…
دستش رو نوازش وار روی کمرم کشید و گفت:
_ من بیشتر پری کوچولو.
بوسه ای روی سرم کاشت و گفت:
_ حالا ازت میخوام بهم یه قول بدی!
سرم رو تا حدی که بتونم چهره اش روببینم فاصله دادم وگفتم:
_ چه قولی؟
_ ازت میخوام همیشه مثل یه ملکه رفتار کنی… میدونم خیلی
چیزها توی این دنیا برای تو عجیبو تازه است حتی میدونم که
هنوز به طور رسمی به عنوان ملکه ی ناردن هم انتخاب نشدی؛
که مسئله ی مهمی نیست منم تاج گذاری نکردم! قسم خوردم
وقتی که تو کنارم بودی این کار رو انجام بدم والان فکرمیکنم
بعدازاین جنگ بهترین زمان برای این کار باشه اما توهم باید
بهم کمک کنی! یک ملکه باش… لیاقت وتوانایی های تو خیلی
بیشتر از چیزیه که فکرمکنی فقط باید مثل من اونهارو ببینی…
حالا بگو بهم قول میدی؟
با وجود اینکه به طور کامل متوجه ی منظورش برای گرفتن
این قول از خودم نشده بودم اما گفتم:
_ قول میدم.
لبخند کوچیکی زد و گفت:

_ روی قولت حساب میکنم.
سیدنی رو صدا زد و بعد به سمت درخت رفت. درحالی که با
نگرانی به اون و نگهبان های آرورا نگاه میکردم دیدم که دستش
رو روی تنه ی اون گذاشت و چشمهاش رو بست.
دست دیگه اش رو به سمت مقابلش گرفت و ورد هایی رو بلند
بلند تکرار کرد.
_ آلاستانیا کانرگراستار مینیج برین بی دو ریستات.
احساس کردم که سوسوی نور ضعیفی رو مقابلمون دیدم…
رگه های خونی و سرخ رنگ عجیبی وری تنه ی درخت ایجاد
شده بود که همشون به سمت دست رین میرفتن…
یه بار دیگه وردش رو با صدا و قدرت بیشتر تکرار کرد.
_ آالستانیا کانرگراستار مینیج برین بی دو ریستات.
بازهم اون سوسوی ضعیف نور اتفاق افتاد اما هیچ خبری از
دروازه نبود.
وقتی که دست رین از روی تنه ی درخت برداشته شد و با زانوی
روی زمین افتاد من و سیدنی سریع به سمتش دوئیدیم.

کنارش نشستم و دستم رو روی شونهاش گذاشتم که سرش رو
بالا آورد و بهم نگاه کرد.
رنگ صورتش پریده و لبهاش بیرنگ بود.
سیدنی طرف دیگهاش نشست و گفت:
_بیخیال این کار شو… یه راه دیگه برای کمک به گیب و
شارلوت پیدا میکنیم.
سرش رو به دوطرف تکون داد و درحالی که با کمک گرفتن از
تنه ی آرورا سرپا میشد گفت:
_ اینقدر فرصت نداریم که بخوایم به یه راه دیگه فکر کنیم…
شما عقب بایستید؛ این بار انجامش میدم.
به سختی فاصله گرفتیم که بازهم دستش رو روی تنه ی درخت
گذاشت و مراحل قبل رو اینبار با قدرت بیشتری انجام داد.
میتونستم جرقه های قدرتش رو اطرافم احساس کنم.
اینبار که وردهاش رو تکرار کرد احساس کردم که زمین زیر
پامون درحال لرزیدنه و ابرهای سیاهی که یکدفعه توی آسمون
پدیدارشدن ترسم رو بیشتر کردن.
با اولین قطرات بارونی که توی صورتم افتاد وردش رو دوباره
تکرار کرد.
_ آالستانیا کانرگراستار مینیج برین بی دو ریستات.
مثل انفجاری از نور، مقابلمون روشن شد… اینقدر زیاد که
مجبور شدم با آرنجم چشمهام رو بپوشونم.

وقتی که بالاخره احساس کردم میتونم ببینم چشمهام رو باز
کردم و گیب رو درحالی دیدم که دستش رو دور شونه ی
شارلوت حلقه کرده و دست دیگه اش هم درحالی روی شکم
شارلوت فشرده میشد که سرخ از خون بود.
سیدنی سریع به سمت اونها رفت اما من به سمت آرورا و جایی
که رین روی زمین زانو زده بود رفتم.
مقابلش زانو زدم و با دستهام صورتش رو بالا آوردم…
چشمهاش بی حال و بی نهایت خسته بودن.
اشکهام رو ی گونه هام سرازیر شد. خسته و بی انرژیه اما به
هرحال زنده و سالمه…
سریع سرش رو توی آغوشم گرفتمو گریه کردم.
همین چند دقیقه استرس زیادی بهم وارد کرده بود جوری که
کنترلی روی خودم نداشتم.
به سختی و بریده بریده گفت:
_ من حالم خوبه مانیا.
_ میدونم میدونم… معلومه که خوبی… خدایا داشتم سکته
میکردم دیگه حق نداری همچین کاری انجام بدی.
_ حال گیب و شارلوت چطوره؟
با این سوالش تازه به یاداونها افتادم.
_ گیب خوب بود اما شارلوت به نظر زخمی میاومد اما تونستم
چشمهای بازش رو ببینم هنوز به هوش بود.

به درخت تکیه داد و دستش رو توی اون شن سفید رنگ
گذاشت… تازه متوجه شدم که من هم وارد محوطه ی سنگ چین
شدم.
به تنه ی آرورا نگاه کردم و با میل یهویی که توی وجودم ایجاد
شد اروم دستم رو روی تنهاش گذاشتم که رین خیلی سریع دستم
رو توی دستش گرفت و از تنه ی درخت جدا کرد.
نگاهشو که به سمت نگهبانها بود دنبال کردم و دیدم سرشون به
سمت ما چرخیده.
رین بدون برگردوندن نگاهش دستم رو بالا آورد و روی تنه ی
آرورا گذاشت و دست خودش رو هم روی اون گذاشت…
بازهم به نگهبانها نگاه کردم و برای لحظه ای احساس کردم
الانه که به سمتمون حمله کنن؛
اما بعد اونها سرشون رو چرخوندن و مثل قبل بی‌حرکت به
مقابلشون خیره شدن.
دستم رو روی قلبم که به شدت میزد گذاشتم که رین گفت:

_ زمانی که کنار منی احتیاج نیست از هیچی بترسی… نه دزد
ها و مهاجمها و نه حتی غولها و نگهبانهای آرورا! من
هیچوقت به هیچکس و هیچ چیز اجازه نمیدم که به تو آسیبی
بزنه.
دستش رو توی دستم گرفتم و درحالی که رشته های نقرهای دور
دستمون تنیده میشد سعی کردم یکم شوخی کنم:
_ این رو میدونم و مطمئن باش اگه دخترهای دور و برت من
رو تا حد جنون نکشونن هیچ چیز دیگه ای بهم آسیب نمیرسونه!
آروم و بی حال خندید و گفت:
_ حس طنز توهم مثل لونا افتضاحه! مطمئنم که این یکی رو از
اون به ارث بردی.
درحالی که مثل همیشه از شنیدن چیز تازهای درباره ی مادرم
ضربان قلبم تند شده بود ابرویی بالا انداختم و با عصبانیت
ساختگی گفتم:
_ وتو مشکلی با این موضوع داری؟
حالت ترسیدن به خودش گرفت و گفت:
_ اگه جراتش رو داشتم میگفتم بله! اما از اونجایی که من
کاملا توسط تو تسخیر شدم پس میگم معلومه که نه!
به سمتش خم شدم و پیشونیم رو به پیشونیش تکیه دادمو گفتم:
_ پسر باهوش!
_ میشه بری و یه سر به گیب و شارلوت بزنی؟ میخوام مطمئن
شم که حالشون خوبه.

_ پس تو چی؟
_ میبینی که من کاملاً خوبم… فقط یکم خسته ام که اونم به
خاطر از دست دادن انرژیمه اما در کل مشکلی نیست.
لبخندی زدم وگفتم:
_ باشه. زود بر میگردم پیشت.
قبل از ایستادنم گفت:
_ از اون نفر سوم چیزی نگفتی!
ابروهام بالا پرید و با تعجب پرسیدم:
_ کدوم نفر سوم؟
_ همون مردی که همراهشون از دروازه عبور کرد!
_ من شخص دیگه ای رو ندیدم… واقعا نمیدونم! بیشتر حواسم
به تو بود.
سری تکون داد و گفت:
_ مهم نیست مانیا فکرکنم بدونم اون آدم کیه فقط ببین حالش
خوبه یا نه.

سری تکون دادم و بعد ازبوسه ای که روی لبهاش کاشتم بلند
شدم و به سمت محلی که بقیه بودن رفتم.
وسط راه برگشتم و نگاهش کردم که چشمهاش رو به معنای
خوب بودن حالش روی هم گذاشت.
به سختی نگاهم رو از اون نقره‌فام های دوستداشتنی گرفتم و به
راهم ادامه دادم.
توی چند قدمیشون بودم که اون آدم رو دیدم.
همون مرد غریبه با چشمهایی آشنا… چشمهایی که احساس
میکردم میتونن روحم رو ببینن.
سرمایی ازتنم گذشت و سرجام خشکم زد.
با صدای سیدنی به خودم و اومدم و به سختی نگاهم رو از اون
چشمهای برنده گرفتم.
درحالی که مشغول چک کردن زخم شارلوت بود گفت:
_ لیا میتونی یکم آب برام بیاری؟ بدن سه تاشون آب زیادی از
دست داده.
سری به تاییدتکون دادم و روبه شارلوت لب زدم که خوبه یانه…
اون هم مثل من خوبمی لب زد که لبخندی زدم.
سعی کردم تمرکز کنم و بفهمم اطرافمون چشمهای چیزی وجود
داره یا نه.
اما با نگاه سنگین اون مرد همه چیز برام سختتر شده بود.

رین قبال گفته بود نباید کسی غیر از اعضای خانواده راز
آب افزاری من رو بدونه اما یه چیز باعث میشد که احساس کنم
که اون مرد همین الانش همه چیزو راجع به من میدونه.
به سمت صدای آب حرکت کردم و از اینکه از جلوی اون
چشمها دور میشدم حس خوبی داشتم.
چشمهای که پیدا کردم نتیجه ی چیزی حدود ده دقیقه پیاه روی
بود.
یه جریان کوچیک آب زیر ریشه های بزرگ یه درخت.
چند توپ کوچیک آبی درست کردم اما حتی قبل از چرخیدنمم
حضورش رو پشت سرم احساس کردم.
_سیاهی که احاطه ات کرده کمتر از چیزی بود که انتظارش رو
داشتم. آلفا کارش رو به خوبی انجام داده… برعکس چیزی که
خودش فکر میکنه بیشتر از چیزی که در توانش بوده از
مراقبت کرده!
به سمتش چرخیدم و نگاهش کردم… زبونم برای پرسیدن اینکه
از چی داره حرف میزنه هم سنگین بود.
فقط به سختی تونستم بپرسم:
_ تو کی هستی؟
برای ثانیه ای چشم هاش رو بست و باز کرد.
با افسوس نگاهم کرد وگفت:
_ بهتره به پیش جفتت برگردی آرکالن… شاید بتونی برای
آخرین بار توی چشمهاش نگاه کنی.

گوی های آب از دستم افتادن.
بینشی که توی چشمهاش بود انگار به من هم منتقل شد که قلبم
اونطور بی قرار و دیوونه وار شروع به تپیدن کرد.
فقط دوئیدم… با حس بدی که توی قلبم درحال افزایش بود و
نفسی که انگار قصد بند اومدن داشت دوئیدم.
اما انگار مسیری که اومدم به جای ده دقیقه ده ساعت بود.
پام به ریشه ی بیرون زده از خاکی گیر کرد و روی زمین افتادم.
هقی زدم وسد اشکهام شکسته شد.
بلند شدم و باز دوئیدم… نمیتونستم فکرکنم… نمیخواستم
فکرکنم…
فقط میخواستم این مسیر لعنتی تموم شه و بتونم اون رو تکیه
زده به آرورا و با اون چشمهای نقره فام و براق ببینم.
قطرات لعنتی و نم نم بارونی که شروع شده بود روی صورتم
میریخت و اشکهام رو میشست…
نمیدونم چند بار دیگه روی زمین افتادم و بلند شدم..

کف دستهام وزانوهام خونی وگلی شده بود اما باز به مسیرم
ادامه دادم.
زمین خوردمو بلند شدم… به خاطر پوشیدن اون پیراهن بلند
خودم رو لعنت کردم و باز بلندشدم.
فقط وقتی که با چشمهای باز و نگاهی که خیرهام بود دیدمش
تونستم نفسی بکشم…
همونجا توی بیست قدمیش ایستادم و نفس نفس زنان نگاهش
کردم.
لبخندی که زدم با اشکهایی که همچنان درحال باریدن بودن
تضاد داشت.
دستش رو به سمتم دراز کرد که برای گرفتنش به سمتش قدم
برداشتم.
قدم اول و اون چشن های براق…
قدم دوم و دستش افتاد…
قدم سوم رو نتونستم بردارم چون چشمهاش بسته شد و انگار
روح از تن منم پر کشید.
جیغی کشیدم و اسمش رو فریاد زدم.
به سمتش دوئیدم و همزمان با گیب و سیدنی که با فریاد من
توجهشون جلبش شده بود بهش رسیدم.

از سنگچین عبور کردم و روی زانوهام افتادم.
سرش رو توی دستهام گرفتم.
چشم های بسته اش انگار خنجری بود که توی قلبم فرو
میرفت…
چند بار اسمش رو صدا زدم و التماسش کردم که چشم هاش رو
باز کنه.
_ نبض لیا…نبضشو بگیر…
سریع مچ دستش رو توی دستم گرفتم و انگشتم رو روی رگ
برجسته ی مچ گذاشتم.
با حس نکردن هیچ ضربانی زیر انگشتهام زار زدم:
_ نمیزنه… نبضش نمیزه. خدایا نمیزنه.
_خیلی خوب آروم باش بیا ممکنه ضعیف شدا باشه نتونی حسش
کنی… سعی کن از محدوده ی سنگچین خارجش کنی تا بتونیم
بهش کمک کنیم. ما نمیتونیم وارد این محدوده بشیم.
با نور امیدی که توی قلبم تابید دستم رو دورشونه هاش حلقه
کردم و سعی کردم حرکتش بدم.
اما با صدای شوکه و ترسیده ی سیدنی متوقف شدم.
_ چه اتفاقی برای آرورا افتاده؟!

نگاهی به تنه ی سیاه شده ی درخت مقابلم انداختم و چشمهام
سیاهی رفت…
چشمم به کف دست رین روی اون شن سفید رنگ افتاد.
زیر و اطراف دستش خون سیاه رنگی جریان داشت.
همزمان با گیب و سیدنی نگاهم رد به سمت نگهبانهای آرورا
کشوندم که با قدمهای سنگینی درحال حرکت به سمتمون بودن.
قدمهاشون صدایی مثل کوبیدن پتک روی زمین داشت…
سیدنی_ زود باش لیا.. تکونش بده اون رو از اون محدودهی
لعنتی خارج کن.
هقی زدم و سعی کردم رین رو بیرون بکشم.
_ فقط یه دست لیا… دستش رو خارج کن و ما بیرون
میکشیمش.
سری تکون دادم و باقدرت بیشتری اون رو کشیدم.
صدای قدمهای پتک مانند نگهبانها باعث لرزش تنم شده بود.
باید اون رو از اینجا خارج کنم. باید…
حق ندارن.. حق ندارن که بهش آسیبی بزنن… اون زنده است.
اون مال منه! همه چیز منه.
نمیتونه مرده باشه… نمیتونه… اگه قلب من هنوز میزنه پس
مال اونم میزنه!
نمیذارم اون رو ازم بگیرید.
هیچکس حق نداره به جفت من آسیبی برسونه…

به سختی هلش دادم و روی زمین انداختمش.
با وحشت به اون خون سیاه رنگی که زیر جسمش در حال جمع
شدن بود نگاه کردم.
وقتو تلف نکردم و با گرفتن شونه هاش سعی کردم که اونو به
سمت گیب و سیدنی بکشم.
اما سنگینتر از چیزی بود که جسم کوچیک من توان تکون
دادنش رو داشته باشه.
اما دست از تلاشم برنداشتم.
فقط یکم… کافیه دستش رو بگیرن.
به سختی وهربار به اندازه ی چند بند انگشت جابه جاش کردم.
دستش رو به سمت بیرون محوطه کشیدم که گیب سریع مچش
رو چنگ زد و با سیدنی با یه حرکت به سمت خودشون
کشیدنش.
گیب نگاهی به نگهبانهای مقابلمون انداخت و گفت:
_ جنگیدن با نگهبانهای آرورا یه تجربه ی اولیه است برام…
امیدوارم آخرین تجربه ی زندگیم نباشه.

دستی روی صورت بیرنگ رین کشیدم و خم شدم لبهاش رو
بوسیدم.
کنار گوشش زمرمه کردم:
_ تحمل کن رین… به خاطر ما بودنمون.
گیب و سیدنی با شمشیرهای کشیده مقابلمون ایستادن.
_ اجازه بدید اونو باخودشون ببرن.
همزمان با گیب و سیدنی به سمتی که اون مرد عجیب ایستاده
بود نگاه کردم.
دوباره حرفش روتکرار کرد.
_اجازه بدید اونو باخودشون ببرن… این تنها شانسش برای زنده
مونده.
صداقتی که توی همین دو جمله ش بود منو به شک انداخت.
اما بازهم نمیتونستم به همین آسونی بهش اعتماد کنم.
به نظر که گیب هم نظر همین نطرمنوداشت که پرسید:
_ از کجا اینقدر مطمئنی که اونا نمیخوان بهش آسیب برسونن
و میخوان کمکش کنن؟

مرد باهمون چهره ی بی حس و چشمهای شیشهای نگاهشرو به
چشمهام دوخت وگفت:
_ این رازی نیست که من قدرت بازگو کردنش رو داشته باشم…
حداقل نه اینجا و نه الان. باید تصمیم بگیرید که میتونید به
حرفهای من اعتماد کنید یانه.
سیدنی سریع گفت:
_ من بهت اعتماد ندارم… اصلا نمیدونم تو کی هستی و اینها
رو از کجا میدونی.
به سمت گیب نگاهی انداخت و گفت:
_ توچی فکرمیکنی؟
_ م-من نمیدونم… اون کسی بود که توی برین محل رین رو
بهمون گفت و مراسم باستانی رو هم برای فرستادن پیام براش
انجام داد.
_ اما اینها دلیل…
_ من بهش اعتماد دارم.
با این حرف من سرشون به سمتم چرخید که گفتم:
_ یه حسی بهم میگه میشه به این مرد اعتماد کرد.
نگاهی به نگهبانها که بی حرکت مقابلمون ایستاده بودن انداختم
و گفتم:
_ وفکرکنم چاره ی دیگه ای هم نداریم!

دوتاشون سری به تایید تکون دادن که سیدنی گفت:
_ گذشته از همه ی این حرفها کسی میدونه اونها چرا تاحالا
مارو با خاک یکسان نکردن؟
_ به خاطر آرکالن.
سرم رو بالا گرفتم و به اون که الان بالای سرمون ایستاده بود
نگاه کردم.
_ توکسی هستی که باید رضایت بدی اونو باخودشون ببرن. اگه
اجازه ندی نمیتونن ازت دورش کنن.
_ اونو کجا میبرن؟
_ جایی که جسم و روح آسیب دیدهش درمان شه.
_ قسم بخور که بهش آسیبی نمیزنن.
_ به کائنات قسم که اونها قصدی جزء کمک به آلفارو ندارن.
_ اونو کجا میبرن؟
_ “به میناروا”… جایی که ریشه های اصلی آرورا اونجاست.
این چیزی که الان دارید از آرورا میبینید فقط تجلی کوچیکی از
درخت اصلیه.

_ چرا من؟ چرا اجازه ی منو برای بردن اون احتیاج دارن؟
_ تو به اون پیوند خوردی آرکالن. بخشی از روح اونی.
همونطور که اون بخشی از روحه توئه. باید اجازه بدی که اون
بخش از روح تورو هم که به اون متصله با خودشون ببرن.
سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
همونجور که سر رین روی پاهام بود دستم رو نوازشوار روی
گونهاش کشیدم و با انگشتهام صورتش رو لمس کردم.
سرم رو به سمت صورتش خم کردم و صدام رو تا حد زمزمه
پایین آوردم.
_تنهام نذار. به من برگرد… تو هنوز خیلی چیزها به من
بدهکاری. مهم ترینش خودته. تو خودتو تا ابد بهم بدهکاری.
چشمهاتو بهم بدهکاری؛ نگاهت، لبخندت، حضورت، مانیا
گفتنهاتو و عطرتنتو. تو همه ی اینهارو به من بدهکاری. پس
برگرد و بدهیتو پرداخت کن.
اشکم چکید و پیشونیش رو بوسیدم… یه قطرهی دیگه و لبهای
سردشو بوسیدم.
_ با خودتون ببریدش.
*
_ لیا لطفا بس کن داری خودتو هلاک میکنی. ببین چه بلایی
سر چشمهات آوردی. اینجوری همه میفهمن که یه اتفاقی افتاده
و همه چیز به هم میریزه.
_ دست خودم نیست. نمیتونم خودمو کنترل کنم.

انگشتمو زیر چشمم کشیدم واشکشو پاک کردم.
دستهامو باد بزنی توی صورتم تکون دادم و سعی کردم یکم از
التهاب اون کم کنم.
_ اینجوری فایده نداره. بهتره بری صورتتو بشوری و بعد بیای.
باید نقشه رو باهم مرور کنیم.
سری رو به گیب تکون دادم وحین بلند شدن نگاهی به سیدنی که
از زمان اومدنمون ساکت وخاموش روی صندلی کنار پنجره
نشسته بود انداختم.
در سرویس رو پشت سرم بستم و به اون تکیه دادم و باز هم
اشکهام راه گونهام رو به پیش گرفتن.
دستمو روی قلب دردناکم مشت کردم. از لحظهای که اجازه دادم
اونو ازم جدا کنن انگار که وزنهای چند تنی رو روی قلبم
گذاشتن.
میگن زمان مرگ انسان ، وقتی که روح میخواد از تن جدا شه
برای چند ثانیه بین مرگ و زندگی گیر میکنی. اما من از
زمانی که رین رو به نگهبانهای آرورا سپردم توی این حالتم.
ازآلاستانیا، از این بهشت کوچیک متنفرم.

از این بهشتی که توش با دست های خودم زندگیم رو قمار کردم
متنفرم.
از آب حوضچه ی کوچیک اونجا صورتم رو شستم.
به موجهای کوچیک روی آب و تصویر خودم که با هر موج آب
تغییر میکرد نگاه کردم.
حرکت آب توی کاسه ی سنگی کوچیک رو متوقف کردم.
پوزخندی به قدرتم زد. قدرتی که تا حالا به دردم نخورده.
حتی نتونستم کاری برای کمک به جفتم انجام بدم.
جفتی که همراه آرورا و نگهبانهاش ناپدید شد.
کسی که تمام عمرم دونسته یا ندونسته خواهانش بودم، حالا به
آسونی و مثل آبی که از بین انگشت ها لیز میخوره و نا پدید
میشه از آغوشم ناپدید شد.
ضربه ای به تصویر خودمم توی آب زدم و از جام بلند شدم. من
منتظرش میمونم.
اونقدر که بتونم تحمل کنم و کارهایی که برای حفظ قدرت و
سرزمینش لازمه رو انجام بدم.
اما بعداز اون…
بعد از اینکه دیگه باالخر طاقت دلم سر اومد و قلبم دیگه کشش
رو از دست داد کاری که درسته رو انجام میدم.
اگه تااون موقع برنگشت من میرم دنیالش!

میرم و پیداش میکنم… هرکجا که باشه پیداش میکنم و باخودم
برش میگردونم.
من برای اون تا میناروا که سهله تا خود جهنم هم میرم!
تاج روی سرمو مرتب کردم و از سرویس خارج شدم.
باز هم به اتاقی برگشتم که مملو از عطر تن رین بود.
آرزو کردم که ای کاش منم گرگینه بودم و به خوبی اونها
میتونستم عطر تنشو از تک تک وسایل این اتاق استشمام کنم.
به سمت سیدنی که در حال کشیدن دستمال خیس روی صورت
شارلوت بود رفتم.
_ حالش چطوره؟
_ یکم تب داره اما زیاد نیست. زخمشم وضعیت خوبی داره و
بدنش درحال ترمیمشه. جسمش هنوز فراموش نکرده که اون یه
گرگینه است! با وجود گرگ ضعیفش اما جسمی قویتر از
تصور داره.
آهی کشیدم دستمال رو از دستش گرفتم.
_ بقیشو من انجام میدم.
سری تکون داد و بدون حرف به سمت صندلی و جای قبلیش
برگشت.
دستمالو توی تشت خیس کردم و با چلوندنش آب اضافیشو
گرفتم.
اول صورت و بعد دست هاش رو به ترتیب نمناک کردم.

حالا که دارم فکرشو میکنم از وقتی که هویت اصلی شارلوتو
فهمیدم ازش دور شدم.
توی سرزمین قبلیم اون تنها دوستی بود که داشتم.
اما الان همه چیز خیلی تغییر کرده. شایدم بزرگ تر شدم…
رویاها و آرزوهامم با یک ماه پیش کاملا متفاوته.
الان اول و آخر هر خواستهام به رین میرسه.
به کنار اون بودن…
به همراه و همقدم شدن باهاش…
همونطور که آناستازیا گفت ما دوتا خیلی متفاوتیم.
خیلی بیشتر از خیلی و این تفاوت فقط درباره ی جسه و
هیکلمون نیست.
روحیات و ذات رین روبه درندگیه… اون از جنگیدن لذت
میبره… ازمبارزه کردم وخون ریختن.
واینها چیزهایی نیست که من حتی از دیدنشون هم لذت ببرم چه
برسه به انجام دادنشون.

تا وقتی که مجبور نباشم نمیتونم سلاح به دست بگیرم.
نمیتونم بجنگم…
نمیتونم به کسی آسیب برسونم…
کاملا برعکس شارلوت، گوئن، جسیکا، اناستازیا و یا خیلی های
دیگه.
زندگی من خالصه شده بود توی کالج و کار نیمه وقتم.
تنها دوستی که داشتم حالا جلوم بیهوش دراز کشیده.
نه هیجانی و نه حتی هیچ چیزی که بخواد بهم آسیب بزنه.
البته که الان میدونم همه ی اون امنیت به خاطر محافظ ت رین
بوده.
تمام زندگیمو از من مثل یه گوی بلورین و شکستنی محافظت
کرده.
ومن میدونم و مطمئنم فداکاریهایی که اون تا حالا برای من
انجام داده خیلی بیشتر از چیزهایه که میدونم.
اما هیچ کدوم از اینا باعث نمیشه ذره ای از حسم نسبت بهش کم
بشه.
به نظرم تفاوتهامون زیباهم هستن.
دستمالو از روی پیشونی شار برداشتمو نگاهمو به صورت
رنگ پریدهش دادم.
اون زیبا بود… نه یه زیباییه افسانهای، اون یه زیبایی درونی
داشت.

پوست سفید و کک مکیش با اون موهای سرخ حسابی بامزهاش
کرده بود.
با صدای در بالکن نگاهمو به اون سمت کشیدم وخارج شدن
سیدنی رو از اتاق دیدم.
گیب هوف صداداری کشید از جاش بلند شد.
_ من باهاش حرف میزنم.
با بسته شدن دوباره ی در بالکن نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم
فکرخودمو از اون نگاه سنگن روم دور کنم.

اما این کارم چند دقیقه بیشتر طول نکشید و درنهایت مقاومتم
شکست.
به سمتش برگشتم و توی نگاه ابیش خیره شدم.
_ تو کی هستی؟
_ اسمم دالاهوئه…
_ بیشتر از اسمت. میخوام بدونم که تو واقعا کی هستی! چطور
این همه چیز درباره ی ما میدونی… درباره ی من، رین، آرورا

و کلی چیز دیگه. تو از قبل میدونستی که حال رین خوب
نیست.
_ باور کنم منم به محض فهمیدن بهت گفتم. فکرمیکردم که از
پس این کار بر اومده… در واقع میتونست بربیاد اگه اینقدر
انرژیش رو صرف حفظ سپر تو نمیکرد… اون گرگینه ی
جوان، خیلی قدرتمند تر از چیزیه که تو ذهن من یا تو بگنجه
آرکالن اما باز هم حفظ کردن تو به بیشتر قدرت اون احتیاج
داره.
_ میشه اینقدر منو آرکالن صدا نزنی… سرنوشت اون
پیشگویی تغییر کرده. من دیگه ناجی یا آرکالن شما نیستم.
_ هرطور تو بخوای لیا… اما بدون پیشگوییها پیچیدهتر از
درک و فهم موجودات فانیه.
_ برام اهمیت نداره که چطور کار میکنه اما دیگه منو آرکالن
صدا نزن… تنها چیزی که ازت میخوام اینه که به سوالاتم جواب
بدی.
_ واون ها چین؟
_ سوال که زیاده اما اولیش اینه چطور متوجهی بد بودن حال
رین شدی؟
_ احساسش کردم!
_ پس تو یه پیشگو یا همچین چیزی هستی؟
_ میتونی اینطوری هم بهش نگاه کنی.

_ گفتی که رین منو از سیاهی حفظ میکنه… درواقع چندین بار
گفتی که اون منو حفظ میکنه و برای اینکار از قدرت خودش
مایه میذاره! منظورت از این حرف چی بود؟ چه سیاهی؟
_ لیا دست از تلاش برای فهمیدن هرچیزی زودتر از موعدش
بردار و به جفتتم برای نگفتن خیلی از چیزها بهت اعتماد کن…
گاهی فکر نکردن بهترین استراتژیه.
سری برای حرفهای گیج کننده اش تکون دادم.
_ چرا اینقدر پیچیده و رمزآلود صحبت میکنی؟ انگار که
همزمان هم میخوای یه چیزیو بهم بگی و هم نمیخوای من اونو
بدونم!
_ دست ازاین سوالات بردار لیا و سوال اصلیتو بپرس…
دوتامون میدونیم الان و توی این وضعیت اینکه من کی ام و
اون سیاهی که درباره ش حرف میزنم چیه اصال برات اهمیت
نداره! ذهن تو اینقدر با فکر آلفا پر شده که جایی برای این
فکرها نمیمونه!

حرف هاش کاملا درست بود.

میدونم اگه توی یه وضعیت دیگه بودیم واقعا بابت حرفهاش
نگران میشدم!
اما الان تمام ذهنم پیش رینه.
واقعا کششی برای یه نگرانی تازه ندارم. همین نبودن رین کنارم
برام مثل یه عذاب ابدیه.
_ سوالتو بپرس لیا!
دیگه جایی برای تعلل نبود.
_ راهی برای رفتن به میناروا یا هرجایی که اون نگهبانها
آگرینو بردن وجود داره؟
_ میخوای اونو برگردونی؟
_ میخوام کنارش باشم.
با صدای تق در نگاهمو به سمت گیب خسته و کلافه کشوندم.
سری به دوطرف تکون داد و دستش رو توی موهاش کشید.
_ هرکاری کردم نتونستم به حرف بیارمش… داغون تر از
چیزیه که انتظارش رو داشتم.
دلم برای اون سیدنی همیشه سرخوش و شیطون آتیش گرفت.
هربار و با هر اتفاق جدید بیشتر به عمق علاقه و وابستگی
سیدنی به رین آگاه میشم.
با نیش اشک توی چشمهام مقابله کردم و گفتم:
_ بهتره یکم به حال خودش بذاریمش. شاید اگه یکم بهش زمان
بدیم به خودش بیاد.

بدون حرف خودش رو روی مبل پشت سرش پرتاب کردم و
دستهای گرده زدهاش رو روی چشمهاش گذاشت.
_ واقعا نمیدونم… دیگه نمیدونم چی درسته و چی غلط.
با برگشتن سیدنی به اتاق تازه تونستم متوجه ی چشمها و نگاه بی
رمقش بشم.

نگاهی به شارلوت بیهوش روی تخت و گیب کلافه روی مبل
انداختم.
توی همین چند ساعت هرکدوممون یه جوری شکسته شدیم.
رین اتصال دهنده ی این خونواده است.
درنبودش همه مثل یه ساختمان ناپایداریم که با کوچیک ترین
ضربه ازهم میپاشه و نابود میشه.
با این تفاوت که من قرار نیست این اجازه رو بدم…
اون ضربه هرچی که میخواد باشه من خانوادهمو حفظ میکنم.

_ دقیقا همه چیز همینی بود که بهتون گفتم.
من اصلا دروغگوی خوبی نبودم وخودمم به این واقف بودم اما
اینبار فکرکنم از خودم راضی بودم.
کارلوس مشکوک نگاهم کرد و گفت:
_ مطمئنن همه چیز همینطوره که میگید بانوی من.
اما توی صداش رگه های بی اعتمادی کاملا مشخص بود.
مطمئنن اگه من جفت رین ومورد محافظت اون نبودم حسابی
سؤال پیچ میشدم.
اما الان؟!
مطمئنن نه!
حالا نه جرات و نه قدرت پرسیدن سوال های بیشتر و زیر سوال
بردن منو داره.
به خصوص با وجود دوگرگینه ی عظیم الجسه و بداخلاق پشت
سرم.
ومنم با وجود بودن اونها درکنارم شاید با اعتماد به نفس
بیشتری دروغ هایی که گیب برای ناپدید شدن رین سرهم کرده
بود رو به خورد کارلوس دادم.
باید بگم مغز این پسر مثل ساعت کار میکنه…
بعد از رین اون اولین کسیه که دیدم اینقدر سریع کنترل همه
چیزو با اون خونسردی ذاتیش توی دست میگیره.

اون یه فرماندهی عالیه.

بعد از رفتن کارلوس، درحالی که با دو دستم مقداری دامن اون
مخمل زرد رنگ رو بالا گرفته بودم به سمت پیراهن سنگین و
مبل رفتم و تقریبا خودم رو روی اون پرت کردم.
_ به نظرتون حرفهامو باور کرد؟
_ نه کاملاً اما به نظر نمیاومد خیلی شک کرده باشه.
_ امیدوارم.
اونهاهم هرکدوم یه مبل برای نشستن انتخاب کردن و نشستن.
نگاهم رو بینشون چرخوندم.
_ خوب الان قراره چیکارکنیم؟
نگاهی باهم رد و بدل کردنو در نهایت گیب شونهگهاش رو بالا
انداخت.
_ منتظر میمونیم.

_ میدونی این حرکت مخصوص منه… هیچ وقت فکرنمیکردم
محافظه کارمونم ازش استفاده کنه. اگه رین اینجا بود مطمئنن
بااین کارت دیوونه میشد و…
با سنگینی آگاهی از چیزی که گفت یهو ساکت شد.
نه اینکه حتی برای یه لحظه نبودنش رو فراموش کرده باشم اما
هربار که اسمش میاد انگار که فضای اطرافمون به سمت یه
سیاه چاله کشیده میشه.
نبون و حس نکردن حضورش مثل چندین و چند وزنه ی سنگین
روی قفسه ی سینه است که باهر ثانیه که میگذره هم به
تعدادشون اضافه میشه.
به سختی با نیش اشک توی چشم هام مقابله کردم…
نمیخوام گریه کنم…
نمیتونم…
نه تا وقتی که دست هاش برای پاک کردن اونها از روی
صورتم نباشن.
سرفه ای کردم تا گرفتگی احتمالی صدام رو رفع کنم.
_ من یه فکر بهتر از منتظر موندن دارم… بیاید یه راه برای
زودتر برگردوندن رین پیدا کنیم!
_ چه کاری از دستمون برمیاد؟
گیب درحالی که به سمت جلو خم شده بود اینو گفت.

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.6 / 5. شمارش آرا 7

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان کابوک

    خلاصه رمان :     کابوک داستان پر فراز و نشیبی از افرا یزدانی است که توی مترو کار می‌کنه و تنها دغدغه‌ش بدست آوردن عشق همسر سابقشه… ولی در اوج زرنگی، بازی می‌خوره، عکس‌هایی که اونو رسوا میکنه و خانواده ای که از او می‌گذرن ولی از آبروشون نه …! به این رمان امتیاز بدهید روی یک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیل به صورت pdf کامل از فاطمه خاوریان ( سایه )

    خلاصه رمان:     بهرام نامی در حالی که داره برای آخرین نفساش با سرطان میجنگه به دنبال حلالیت دانیار مشرقی میگرده دانیاری که با ندونم کاری بهرام نامی پدر نیلا عشق و همسر آینده اش پدر و مادرشو از دست داده و بعد نیلا رو هم رونده نیلا که نمی‌خواست پدر و مادرش غم ترک شدن اون

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان یکاگیر

    خلاصه رمان:         ارمغان، تکنسین اتاق عمل که طی یه اتفاق مرموز از یک دختر خانواده دوست و برونگرا، تبدیل به دختر درونگرا که روابط باز با مردها داره، میشه. این بین بیمار تصادفی توی بیمارستان توجه‌اش رو جلب می‌کنه؛ طوری که وقتی اون‌و چند روز بعد کنار خیابون می‌بینه سوارش می‌کنه و استارت آشناییش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
الهام
الهام
2 سال قبل

مرسی فاطمه جان😟❤خیلی خوب بود

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

✳اولییین کامنت✳
تخیلی رمان رو به خوبی حفظ کردی نویسنده جان و داستان عشق و عاشقی اونها به خوبی بیان کردی👌👌👌
امیدوارم غیبت رین طولانی نشه و با یه جادوی دیگه اون و هم خوب کنی مثلا جادوی عشق😉😀
هر روز بی صبرانه منتظر پارت جدیدم 😃
موفق باشی 💜🌸

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x