رمان زادهٔ نور پارت 100 - رمان دونی

 

– بین ما فقط یه صیغه محرمیت مدت دار خونده شده بود .

مرد نفس عمیقی کشید :

– پس همسر دومتون ، همسر صیغه ایتون بود .

امیرعلی ابرو در هم کشید و ضربه پایش را متوقف کرد …….. خواندن چرندیات درون ذهن مرد زیاد سخت نبود …….. او هرگز نه به دنبال زن دوم داشتن بود و نه به دنبال صیغه کردن این و آن …….. خورشید استثنای زندگی او بود . همان استثنایی که آن اوایل برای قبول کردنش کم با خودش نجنگیده بود .

– نه به اون منظوری که تو ذهن شماست …….. قرار گذاشته بودیم به مدت شش ماه محرم باشیم و بعد عقد دائم کنیم ………. من با همسر اولم مشکل داشتم و دارم …… تصمیم داشتم که اول اون و طلاق بدم و بعد این یکی همسرم و عقد کنم ………. که ناپدید شد .

– چند سالشونه ؟

– بیست ..

– مشکل حافظه و یا حواس پرتی ، یا چیز خاصی نداشتن ؟

– نه جناب . همسر من سالمه سالمه .

– پدر مادرشون ساکن کجا هستن ؟

– تهران زندگی می کنن .

مرد برگه و خودکاری را سمت امیرعلی گرفت و در همان حال توضیح داد :

– این فرم و کامل پر کنید و به صورت ریز مشخصات ظاهری همسرتون و ، منظورم قد و رنگ و پوست و رنگ چشم و لاغر هستن یا چاق ……… به همراه لباسی که زمان ناپدید شدن به تنشون بود و داخل فرم بنویسید ……… آدرس و شماره تلفن پسر خالتون ، به همراه شماره همسر اولتون و هم یادداشت کنید .

– چشم ..

با قدم هایی که سنگینی عجیبی داشتند از کلانتری بیرون آمد ………. نه در تنش حالی مانده بود و نه در جانش حسی …….. آنی که آرامش روح و روانش بود را نداشت .

به سمت خانه خودش به راه افتاد ……… این یک هفته را به اجبار مادرش ، در خانه او مانده بود ، اما دیگر بیش از این نمی توانست آنجا بماند ………. خانه خودش لااقل بوی خورشیدش را می داد ………. جلوی در خانه رسید و با چند بوق مش رحیم را متوجه خودش کرد و مش رحیم به سرعت در را چهار طاق باز کرد و کنار کشید و اجازه داد امیر علی ماشین را به داخل ببرد .

پله های ایوان را سلانه سلانه در حالی که نگاهش میخ در چوبی و کنده کاری شده خانه بود ، بالا رفت ………. چه انتظاری داشت ؟ که خورشید در را به رویش بگشاید و با همان استایل و ظاهر مرتب و خندان همیشگی ، با همان چشمان براقی که به راحتی می شد برق عشق و علاقه را درونش حس کند ، او را منتظر خودش ببیند ؟ ……….. زهی خیال باطل . خورشید رفته بود …….. آن ابتدا فکر می کرد با آن عشق و علاقه و وابستگی که خورشید به او دارد ، امکان ندارد این دختر بتواند بیشتر از بیست و چهار ساعت از او دور بماند ………. اما الان دقیقا یک هفته بود که در به در او می گشت و پیدایش نمی کرد ……… خورشید را نشناخته بود .

پله آخر را هم در کرد و مقابل در ایستاد و دست روی دستگیره گذاشت و نفس عمیقی کشید ……… حتی دستش هم با این دستگیره غریبه بود . چون این خورشید بود که هرگز به او امان نمی داد تا در را باز کند و این او بود که در را به رویش باز می کرد و با لبخندی به پهنای اقیانوس ها ، منتظرش می ایستاد تا پله ها را یکی یکی بالا بیاید .

داخل شد و پشت سرش هم مش رحیم داخل شد .

– آقا شام از بیرون سفارش بدم براتون ؟

امیرعلی قدم های سنگینش را سمت اطاق خورشید کشید …….. با تاریک شدن آسمان ، خانه هم در سکوت و تاریکی خوف انگیزی فرو می رفت و امیرعلی هیچ تلاشی برای بر هم زدن این سکوت غذاب آور و روشن کردن چراغی در سالن نمی کرد .

– چیزی نمی خورم مش رحیم .

– باشه آقا .

با پیچیده بشدن صدای بسته شدن در ، فهمید باز هم تنها شده . در اطاق خورشید را باز کرد و درون چارچوبش ایستاد و نگاهش چرخی در اطاق زد و صدای گریه های خورشید باز هم درون گوشش پیچید و ابروانش را درهم کشید ………. دست سمت کلید برق برد و اطاق را روشن کرد .

بیشتر از دو هفته بود که این اطاق رنگ خورشید را ندیده بود ……… نگاهش سمت ملحفه سفید کشیده شد و روی آن ماند ……… ملحفه ای که می شد رویش آثار اندک خون که به رنگ قهوه ای تغییر رنگ داده بود را ببیند .

بی اختیار جلو رفت و پای تخت زانو زد و انگشتانش را روی لکه های دایره شکل کوچک قهوه ای کشید .

– من و ببخش خورشیدم …… امیرعلی احمقت و ببخش . ببخش عزیزم .

صحنه های آن روز ، همانند این چند روز ، همچون فیلمی سینمایی از مقابل چشمانش گذاشت و چشمانش را به نم نشاند ……. صحنه های چنگ زدن موی او …….. کشیده های پی در پیی که در صورت او می خواباند ……… دشنام هایی که به او می داد …….. همه برای بار هزارم ، همچون کابوسی که مجبور به تحمل و دیدنش بود ، از مقابل دیدگانش گذشت .

سر لبه تخت گذاشت و اجازه داد شانه هایش بلرزد و اشک روی گونه هایش رد بی اندازد .

– کجایی عزیز دلم ؟ ……. کجایی خورشیدم ؟

سر بلند کرد و نگاه دلتنگش را سمت کمد دیواری که درش چهار طاق باز بود کشید ……… لبخندی بر لبش نشست و شانه هایش بیشتر از قبل لرزید و تعداد رد های روی گونه هایش بیشتر شد …….. یعنی کارش به جایی کشیده بود که باید با لباس های تا شده درون کمدش رفع دلتنگی می کرد ؟؟؟ ………. لباس هایی که چندین دفعه به تن خورشیدش رفته بود .

دست دراز کرد و یک لباس را چنگ زد و مقابل بینی اش گرفت و پلک بست و عمیق نفس گرفت …….. بوی خورشیدش را می داد …….. بوی دختر نازش .

– امیرعلی …….

لباس را از صورتش جدا کرد و پایین آورد و چشمان سرخش و نم برداشته اش را هر سمتی چرخاند ، الا جایی که مادرش ایستاده بود …….. نمی خواست مادرش بار دیگر شاهد چشمان به اشک نشسته او باشد .

– سلام مامان …….. شما کی اومدید ؟

– از کی اومدم ؟ ……. انقدر تو حال و هوای خودت و دنیای خودت فرو رفتی که دیگه هیچ خبری از دنیای بیرون نداری و نمی فهمی دور و برت چی می گذره ……. برای چی اومدی اینجا ؟ می دونی چقدر خونه منتظرت موندم ؟ …… خدا این مش رحیم خیر بده که گفت اومدی اینجا . وگرنه از دلشوره و نگرانی می مردم .

امیرعلی نگاهش را سمت ملافه روی تخت چرخاند و ملافه را آرام ، با احترام خاصی ، انگار که جنس با ارزشی باشد جمع کرد و گوشه تخت گذاشت . لکه های خون خشک شده روی تخت ، برای او مقدس بود . خون خورشیدش روی این ملافه چکیده بود .

– اینجا راحت ترم .

– بالاخره رفتی کلانتری ، یا دوباره عین مجنونا چندین ساعت تو خیابونا چرخیدی ؟؟؟

– رفتم کلانتری ……. گفتن بعد از بیست و چهار ساعت از اعلام مفقودی ما ، گشتشون و شروع می کنن .

– عکسشم دادی ؟

– آره ، یه چندتا عکس با هم داشتیم . یدونه از همونا رو کات کردم و دادم بهشون .

خانم کیان نفس عمیقی کشید و نگاهش را دور تا دور اطاق سرد خورشید چرخاند ……… امیرعلی نگاهش سمت میز توالت خورشید ، که رویش پر بود از بهترین و مرغوب ترین لوازم آرایشی و بهداشتی ، چرخید و باز لبخند بغض دارش روی لبان بر هم فشرده اش کش آمد و حلقش را به آتش کشید …….. مثالش شده بود ، مثال همان آدمی که می گفت ، خنده من از گریه غم انگیز تر است .

– وقتی رفتیم کیش ، این وسایل آرایشی رو براش خریدم …….. دوست داشت ، از چشماش می خوندم که به چنین وسایلی علاقه داره ، اما ابرازش نمی کرد ……. خجالت می کشید ……. سرخ و سفید می شد ……. اون اوایل روش نمی شد جلوی من آرایش کنه …….. ساده بود ، بی شیله پیله بود ، مهربون بود ، با حیا بود …….. چطوری تونستم اون اراجیف مسخره رو راجبش باور کنم ؟؟؟

خانم کیان عصا زنان جلو رفت ……. می دانست امیرعلی به خورشید وابسته شده ، اما هرگز فکرش را هم نمی کرد ، عمر این وابستگی تا این حد باشد و امیرعلی این چنین عاشقش شده باشد …….. دست روی باروی امیرعلی گذاشت .

– بیا بریم خونه ما .

امیرعلی دست به چشمانش گرفت ……. نفس عمیقی کشید تا بغضش پایین برود ……. تا راه نفسش باز شود ……. باید هنوز پا برجا می ماند …….. باید همانند کوه می ایستاد …….. هنوز خورشیدش را پیدا نکرده بود . باید مقاومت و استقامت بیشتری به خرج می داد .

– همینجا می مونم …….. نمی تونم جای دیگه ای آروم و قرار بگیرم …….. خدا رو چه دیدی ، شاید خورشید برگشت …… شاید بهم زنگ زد …….. شاید اونم مثل من دلتنگ شد و برگشت به خونش …… شاید دلش به رحم اومد و من و بخشید ………. شاید خورشید برگرده . باید بمونم .

خانم کیان در حالی که از حال و روز امیرعلی و غم نشسته در صدایش گریه اش گرفته بود ، نالید :

– ای کاش اول تصمیم می گرفتی لیلا رو طلاق بدی که اینجوری تیشه به ریشه زندگیت نزنه .

– لیلا رو طلاق می دادم ، سامان و چی کار می کردم ؟ …….. سامان بدجوری رفته بود تو نخ خورشید .

– حالا اون زنیکه کجاست ؟

– لیلا ؟ نمی دونم ……. برامم مهم نیست کدوم قبرستونی رفته . الان فقط می خوام خورشید پیداش بشه ، خورشید برگرده .

– امروز صبح با مادر لیلا صحبت کردم . می گفت اونم خبر نداره دختر عوضیش کجا گم و گور شده …….. هر چند فکر کنم دروغ می گفت ، اما بهتره بری تقاضای طلاق بدی . حالا که خودش رفته و گم و گور شده ، تو هم کارش و یکسره کن …….. اصلا شاید این گم و گور شدن خورشید هم زیر سر خودش باشه .

امیرعلی به پایه تخت تکیه زد و زانوانش را تا زد و آرنج لبه زانوانش تکیه داد و پنجه در موهایش کشید .

– لیلا شاید پست باشه ، اما آدم دزد نیست . دل و جرأت چنین کاری رو نداره .

– فعلا بلند شو بیا یه چیزی بخور ، بعداً هم میشه درباره این مسائل صحبت کرد .

– هیچی از گلوم پایین نمیره . شما برو بخور …… من سیرم .

خانم کیان اخمی بر پیشانی نشاند …….. امیرعلی با این اعتصاب هایش ، قصد خودکشی داشت ؟

– چی چی سیرم ؟ ……. فکر کردی نمی دونم که یک هفته است ، سه وعده غذات و کردی یک وعده در روز ؟ …….. اصلا خودت و تو آینه دیدی که چطوری لاغر شدی ؟ …….. صورتت آب رفته . صبحونه خوردنت که شده یه تیکه نون اندازه نصف کف دست ……. ناهارتم که دو سه قاشق برنج ، اونم به زور من …….. شامم که هیچی ……. فقط یاد گرفتی قرص بریزی داخل اون معده بدبختت ……. بلند شو بریم ناهار بخوریم ببینم .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان سودا
دانلود رمان سودا به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  ♥️خلاصه رمان: دختری به اسم سودا که عاشق رادمان هم دانشگاهیش میشه اما وقتی با خواهرش آشناش میکنه عاشق هم میشن و رادمان با خواهر سودا ازدواج میکنه سودا برای فراموش کردم رادمان به خارج از کشور میره تا ادامه تحصیل بده و بعد چهارسال برمیگرده اما میبینه هنوزم به رادمان بی حس نیست برای همین تصیمیم میگیره ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روشنایی مثل آیدین pdf از هانیه وطن خواه

  خلاصه رمان:   دختری که با تمام از دست رفته هایش شروع به سازش می کند… به گذشته نگریستن شده است عادت این روزهایم… نگاه که می کنم می بینم… تو به رویاهایت اندیشیدی… من به عاشقانه هایم…ع تو انتقامت را گرفتی… من تمام نیستی ام را… بیا همین جا تمامش کنیم…. بیا کشش ندهیم… بیا و تو کیش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من نامادری سیندرلا نیستم از بهاره موسوی

    خلاصه رمان :       سمانه زیبا ارام ومظلومم دل در گرو برادر دوستش دکتر علیرضای مغرور می‌دهد ولی علیرضا با همکلاسی اش ازدواج می‌کند تا اینکه همسرش فوت می‌کند و خانواده اش مجبورش می‌کنند تا با سمانه ازدواج کند. حالا سمانه مانده و آقای مغرور که علاقه ای به او ندارد و سه بچه تخس که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هایکا به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

  خلاصه رمان:   -گفته بودم بهت حاجی! گفته بودم پسرت بیماری لاعلاج داره نکن دختررو عقدش نکن.. خوب شد؟ پسرت رفت سینه قبرستون و دختر مردم شد بیوه! حاجی که تا آن لحظه سکوت کرده با حرف سبحان از جایش بلند شد و رو به روی پسرکش ایستاد.. -خودم کم درد دارم که با این حرفات مرهم میزاری روش؟

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ارباب زاده به صورت pdf کامل از الهام فعله گری

        خلاصه رمان :   صبح یکی از روزهای اواخر تابستان بود. عمارت میان درختان سرسبز مثل یک بنای رویایی در بهشت میماند که در یکی از بزرگترین اتاقهای آن، مرد با ابهت و تنومندی با بیقراری قدم میزد. عاقبت طاقت نیاورد و با صدای بلندی گفت: مهتاج… مهتاج! زنی مسن با لباسهایی گرانقیمت جلو امد: بله

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
...
...
2 سال قبل

پارت بعدی؟؟

...
...
2 سال قبل

میشه لطفا از زبون خورشید هم بنویسید که چیشده و حالش چجوریه

فاطیما
فاطیما
2 سال قبل

سلام چرا تو چند پارته همش دارین از امیرعلی میگن و دنبال خورشید گشتن اصلا حرف از خورشید و حال و روزش و اینکه کجاست و چیکار میکنه اونم مثل امیرعلی حالش بد و دلتنگ هست یا ن حرف نمیزنین همش شده امیرعلی انگار خورشید و حذف کردین

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

توروخدا بسته دیگه جداییشون امیرعلی تنبیه شد به اندازه کافی سروناز کاش بگه دیگه جای خورشیدو احتمالا یه ده پارتم خورشید ناز میاد و آشتی نمیکنه .

Asal
Asal
2 سال قبل

کم بود پارتش😐😐
احساس میکنم هرچی جلوتر میریم پارتا کمتر میشه
هی آب میرن 😐😐
بیشتر بزارین

😐
😐
2 سال قبل
پاسخ به  Asal

😂😐آره فک کنم پارتا جنس مرغوب نبوده انداختن لباسشویی آب رفته😐
😭😭من پارت کامل میقام

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

می‌خوام امیر علی کوفت بخوره😒

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x