امیرعلی گردن عقب انداخت و به سقف بالا سرش خیره شد .
– واقعا غذا از گلوم پایین نمیره مامان ……. نه میل دارم ، نه می تونم چیزی بخورم .
– امیر به خدا بلند نشی ، آهی از این سینه واموندم می کشم که یک عمر دامنت و بگیره ……… خدا رو قسم خوردم امیر که بدونی لاف نمی زنم .
***
خورشید تکیه زده به پشتی و پا درون آغوش جمع کرده و چانه بر زانو گذاشته ، خیره خیره تلویزیون روشن مقابلش را نگاه می کرد ……. نگاهش به تلویزیون بود اما ذهنش هزار سمت و سو می چرخید …..
– ببینم خورشید خانم ، دوست داری بهت خیاطی یاد بدم ؟؟؟ …….. ببینم اصلا خودت چیزی از دوخت و دوز می دونی ؟؟؟
خورشید بدون آنکه چانه اش را از لبه زانویش بلند کند ، نگاهش را سمت شکوفه چرخاند ……… شکوفه کاملا برعکس سروناز بود . یک زن ، با دنیایی از زنانگی ……… برخلاف سروناز که انگار مردی بود در جلد یک زن . شکوفه زنی بود با صورت گرد و چشم و ابرویی مشکی و بینی توپی شکل گرد گوشتی و لبانی قیتونی ………. که از همان برخورد اول خورشید دریافت ، این زنِ مجرد ، کوله باریست از تجربه های تلخ و شیرین .
یک زن که برای درآوردن خرج و مخارج زندگی اش دوخت و دوز و منجوق دوزی می کرد ……. لر بود و در حالت عادی آنچنان گویشش نمود پیدا نمی کرد ، اما گاهی که تند تند و پشت سر هم حرف می زد ، زبانش انگار تغییر جهت می داد و کلماتش یکی در می یان فارسی و لری می شد و گاهی همین امر موجب می شد هر از گاهی لبخند کوچکی بر لبان خورشید ، از این تغییر ناگهانی ، بنشیند .
بعد از نزدیک به سه هفته کبودی های صورتش رو به بهبودی می رفت و رنگ بنفش مایل به زردی به خودش می گرفت …….. کبودی هایی که نه تنها زیبا به نظر نمی رسیدند ، بلکه هر بار که درون آینه چشمش به صورتش می افتاد ، بی اختیار بغض می کرد و بر مسبب این بازی کثیف لعنت می فرستاد …….. دیگر این صورت نه زیبایی داشت و نه جذابیت ……. حتی چشمانش هم انگار دو گوی سبز تو خالی شده بودند .
دلش هم انگار سر ناسازگاری با او گذاشته بود و تکلیف خودش را مشخص نمی کرد ……. یک لحظه بی قرار امیرعلی می شد و لحظه بعد حتی از فکر کردن به او فراری می شد . یک جور هایی دلتنگش بود ، دلتنگی که رنگی از ناراحتی و غم هم داشت ………. ناراحت از اینکه امیرعلی باورش نکرد .
گاهی آنقدر مستاصل می شد که بی اختیار به گریه می افتاد و شکوفه همچون مادری دست بر شانه اش می گذاشت و سعی می کرد آرامش کند :
– مطمئن باش بالاخره یه روز شوهرت حقیقت و می فهمه و دنبالت می یاد …….. هیچ وقت ماه پشت ابر نموده و الانم نمی مونه .
با صدای مجدد شکوفه که او را مخاطبش قرار می داد ، از فکر بیرون آمد و نگاهش هوشیارتر از قبل شد و چانه اش را از روی زانویش بلند کرد و سر سمت تو چرخاند .
– بالاخره نگفتی ، چیزی از دوخت و دوز می دونی یا نه .
– در حد مبتدی ، یه چیزایی بلدم .
شکوفه پشت چرخ خیاطی صنعتی اش نشست و یا لبخند به خورشید نگاه کرد .
– پس بلند شو بیا ببینم از پس این کار هم بر می یای یا نه …….. اگه خوب انجام بدی ، بهت دستمزدم میدم .
– به خدا حوصله ندارم شکوفه جون .
شکوفه اخم مصنوعی بر پیشانی نشاند و کمی گردن عقب کشید و چپ چپ به خورشیدی که باز چانه بر زانویش گذاشت و نگاهش را به تلویزیون داده بود ، نگاه انداخت .
– حوصله ندارم یعنی چی ؟ ……..بلند شو بیا پیش من ببینم …….. می خوام تا یک ماه دیگه یه خیاط دست اول به مامان بابات تحویل بدم .
و خورشید به این فکر کرد که واقعا قرار بود یک ماه کنار این زن بماند و در این شهر تک و تنها زندگی کند ؟ ……… يعنی قرار نبود در این یک ماه خبری از امیرعلی اش شود ؟؟؟ به زور از جایش بلند شد ، اما دو سه قدم مانده به شکوفه ، تلفن خانه به صدا درآمد و نگاه خورشید را سمت خودش کشید .
– فکر کنم سروناز جونه .
– برو ببین کیه دختره از زیر کار در رو .
خورشید سمت تلفن تغییر مسیر داد و گوشی را برداشت ……… در این چند روز تنها صدای سروناز بود که ضربان قلبش را بالا می برد …….. سرونازی که ممکن بود خبری از امیرعلی داشته باشد .
– بله ؟
– سلام خورشید .
خورشید ذوق زده از شنیدن صدای سروناز لبخند نرمی بر لبانش نشست و دو دستی گوشی را به گوشش چسباند و میان انگشتانش فشرد .
– سلام سروناز جون …….. خوبین ؟ سلامتین ؟ خانوادتون خوب هستن ؟
– همه خوبن ……. تو خوبی ؟ شکوفه خوبه ؟
– ماهم خوبیم خدارو شکر .
– خدارو شکر …….. چه خبر ؟ حالت خوب شده ؟ زخم و کبودی هات بهتر شدن ؟
– حالم که خیلی بهتر شده ……. اما هنوز یه ذره کسلم ……. فقط یه ذره این کبودی های صورتم اذیتم می کنه ……….. یه زمانی دلم می خواست خودم و هی تو آینه ببینم …….. اما الان از تنها چیزی که متنفر شدم ، همون آینه است .
– اونا هم به مرور زمان خوب میشن ……. میشی مثل همون اولت . همون خورشید خوشگل همیشگی . حالا چی کارا می کنی ؟
– کار خاصی که نمی کنم ……. فقط شکوفه جون قصد داره بهم خیاطی و منجوق دوزی یادم بده .
– خوبه اینجوری سرتم گرم میشه .
***
خورشید گوشی را میان پنجه هایش فشرد ……… دلش دل دل می کرد برای شنیدن خبری از امیرعلی ……. از لیلا ……. از سامان ……. از آن خانه جهنمی ……. در کمال بهت سروناز هم دهان باز کرد . انگار او هم خوب حال و هوای خورشید را درک می کرد که بدون هیچ مقدمه ای رفت سر اصل مطلب .
– دیروز از کلانتری زنگ زدن بهم …….. آقا در به در افتاده دنبالت ……. تمام تهران و برای پیدا کردنت زیر و رو کرده . چند شب دم خونه من تا صبح کشیک داد …… فکر می کرد تو خونم پنهونت کردم ……. عکست و داده به پلیس ……… خونه خودتونم رفته وپرس و جو کرده . با مادرت همین چند روز پیش تلفنی صحبت کردم و جریان و خیلی سر بسته براش توضیح دادم ……. پلیس حتی خونه خاله آقا هم سر زده و سامان و حسابی سوال و جواب کرده .
– یعنی ……. یعنی آقا فهمیده ؟
– آره .
– اما چطوری ؟ …….. از کجا فهمیده ؟
– مثل اینکه اون پسره ، سامان و می گم ، چند روز پیش رفته پیش آقا و یه چیزایی گفته که آقا الان مثل مرغ پر کنده داره دنبالت می گرده .
خورشید پشت گوشی خشکش زد ، حتی حس می کرد تمام توانش را به آنی برای ایستادن روی دو پایش را از دست داد …….. بی حس و حال و شوکه به دیوار تکیه زد و لیز خورد و روی زمین نشست ………. چیزی که می شنید قابل باور نبود . باورش نمی شد امیرعلی به این سرعت موضوع را فهمیده باشد .
– دنبال ……… دنبال من ……… می گرده ؟
– آره ……. دیروز بهم گفتن برم کلانتری . اونجا آقا رو دیدم ……… حتی حس کردم یه کوچولو لاغر هم شده …….. خانم کیان می گفت ، آقا کل زندگیش و به امان خدا رها کرده و افتاده دنبال خورشید ……. می گفت امیرعلی شبا مثل دیوانه ها تا سحر در به در تو خیابونا دنبال خورشید می گرده .
– پس امیرعلی فهمیده من مقصر نبودم ……. فهمیده برام پاپوش درست کردن .
– خورشید جان.
– بله سروناز جون .
***
– دوست داری برگردی خونه آقا ؟
خورشید فکر کرد …….. با دلش رو راست شد ……. از امیرعلی ناراحت بود . هنوز هم نبخشیده بودش ……. هنوز هم از او دلگیر بود ……. این چهره داغون شده ، نتیجه اعتماد نکردن امیرعلی به او بود …….. اما به آن ته مهای دلش که رجوع می کرد ، می دید با تمام دلخوری هایی که از او داشت ، اندکی دلتنگش هم بود .
– من امیر علی رو دوست دارم ، اما ازش ناراحت هم هستم ………. سروناز جون من عاشقشم ، چون من با تمام قلبم عاشقش شدم . من حتی هنوزم نمی تونم زندگیم و بدون اون مرد تصور کنم ، اما مشکل اینه که دلم هنوز نبخشیدش ……. الان که فهمیدم امیرعلی متوجه شده من بهش خیانتی نکردم ، قلبم کمی آروم گرفته .
– امیرعلی دوستت داره …….. دوست داشتن که چه عرض کنم ، فکر می کنم اونم چیزی از یه عاشق کم نداره . این دویدن ها ، این دیوانه شدن ها ، این لاغری محسوس ، بهم میگه اون عاشقت شده . من هیچ وقت ندیدم آقا برای لیلا خانم اینجوری بی قرار کنه.
– می دونید سروناز جون …….. من دلم لک می زنه برای برگشتنِ پیشش ، برای بودن کنارش ……….. اما حس می کنم تمام این اتفاقا که پیش اومد بخاطر اینه که آقا هیچ وقت فرصتی پیدا نکرد تا برای داشتنم بجنگه . …….. خیلی راحت به دستم آورد . منم خیلی راحت وارد زندگیش شدم ، خیلی راحت عاشقم شد ……… نمی خوام بگم آدم مهمی هستم ……. اما آقا هیچ وقت بهای دوست داشتنم و نداد ……. همینم باعث شد اون مدلی بهم شک کنه و آخرش اینجوری به جونم بیفته ……… دلم می خواد برگردم ، اما عقلم میگه امیرعلی هنوزم باید دنبالم بگرده .
– نظر منم همینه خورشید ……… اتفاقا زنگ زدم اینا رو بهت بگم ، که خدارو شکر خودت عاقل تر از اونی هستی که من بخوام راه و چاه و نشون بدم ………. بزار فکر نبودنت بترسونش ……. من امروز شماره خونه شکوفه رو به مادرت دادم . ممکنه امروز فردا بهت زنگ بزنه . می تونی از کبودیات زیاد براشون نگی که خیلی نگران نشن ……… می تونی بگی یه دعوا بین تو و آقا ایجاد شد و تو هم گذاشتی و رفتی که آقا بفهمه چی رو از دست داده …….. بگو که تو هم عاشق آقایی ، اما این دوری لازم بوده ……..
حالا ببینم شکوفه اون دور و برات هست که با اونم حرف بزنم و حال و احوالی کنم ؟
– آره آره اینجاست …….. این مدت هم کلی بهشون زحمت دادم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی نویسنده جان داری عالی پیش میری 👌
خورشید داره به خوبی رفتار میکنه اما زیاد از حد هم دیگه اینا رو دور نکن پارتا رو هم زیاد زیاد ترش کن ممنون 🌸
عزیزم من خیلی دوست دارم تو تلگرام هم حمایتت کنم ولی من تلگرام ندارم لطفا اینجا رو با تلگرام هماهنگ بزار 🥰
الان که این پارتو خوندم ذهنم رفت سمت یک رمانی که خیلی وقت پیش خوندم داستانش تا حدودی شبیه این بود و پسره وقتی فهمید دختره رفته شهر دیگه افتاد تو جاده و تصادف کرد ولی زنده موند
دختره هم وقتی فهمید تصادف کرده رفت دنبالش و اشتی کردن و تمام
منم دقیقا همین فکر رو کردم
این خورشیدخنگ انگار کتک خوردن براش لازم بوده تا یکم سیاست پیدا کنه 😈
نکنه تو این نازکردنای خورشید بلایی سر اون عاشق احمق بیاد
عالیبی من متظر پارت های بعدی هستم لطفا طولانی تر کنید
وای خیلی خوب بود خوشم اومد بزار یکم این امیرعلی بگرده دنبالش تا بفهمه چیو از دست داده 😂
خوب بود
چی بود هی تکراری تکراری
هی امیرعلی دنبال خورشید بگرده
خوب شده داستان اومد رو خورشید
کاش نویسنده اینطوری ننویسه که چهارتا پارت خورشید چهارتا امیرعلی
تو هر پارتی حالات دوطرفو بگه
نه اینجوری
و اینکه کم بود 😐😐
فکر کنم کم کم تازه داره از روال یکنواختی در میاد😕
اینکه خیلی کمه😞😔😭
من بروجرد رفتم، برای مسافرت عید جای جالبیه. انگار اقای کیان آرا و مادر محترمشون قراره عید برن مسافرت اونجا!!
لرستان همش زیبا و با صفاست😍آبشار بیشه، آبشار نوژیان،دریاچه گهر، قلعه فلک الافلاک، توی جنگلاش اکثرا چشمه داره. تشریف بیارید خرم آباد😍😍
کمهههههه 😢😢😢😭😭😭😭