امیرعلی روی تخت دراز کشیده بود و ساق دستش را روی چشمانش گذاشته بود ……… طبق روال این چند شب ، تا سحر در خیابان ها در پی خورشید چرخیده بود ……….. بیست و دو روز گذشته بود ………. بیست و دو روزی که هیچ اثری از خورشیدش نیافته بود .
با بلند شدن صدای موبایلش ، ساق دستش را از روی چشمانش برداشت و سمت عسلی روی تخت چرخید و بدون آنکه بلند شود و یا اسم و شماره مخاطب افتاده روی صفحه اسکرین گوشی اش را ببیند ، جواب داد :
– بله ؟
– آقای امیرعلی کیان آرا ؟
صدای جدی اما غریبانه مرد نظرش را جلب کرد .
– بله خودم هستم .
– از آگاهی خدمتتون تماس می گیرم جناب کیان آرا ……… پیرو همون موضوع مفقود شدن همسرتون .
امیرعلی همچون برق گرفته ها پایش را از روی تخت بلند کرد و روی زمین گذاشت و نفهمید چگونه لبه تخت نشست .
– بله بله خودم هستم ، خبری شده ؟ همسرم و پیداش کردید ؟
– صبور باشید آقای کیان ……. هنوز مطمئن نیستیم که همسرتون باشن ……. و واقعا امیدوارم مورد ، مورد نظر ما همسرتون نباشن …….. متاسفانه ……
امیرعلی گردنش را چنگ زد …….. حس می کرد لرز نامحسوسی از تنش گذشت ……. مرد چرا برای او تاسف می خورد ؟؟؟ ……. چرا می گفت امیدوار است خورشید او نباشد ؟؟؟ …….. قلبش اندک اندک از تکاپو می افتاد و انگار سینه اش هر لحظه برای نفس بیشتری ، بیشتر جان می کند ……… چشمانش از ترس مخوفی که به آنی در قلبش نشسته بود ، گشاد شد و پره های بینی اش با هر دم و بازدم لرزان باز و بسته می شد .
– متاسفانه همین چند دقیقه پیش فکسی از پزشکی قانونی برای ما ارسال شد ………. مثل اینکه خانومی رو با مشخصاتی که شما اعلام کرده بودید و پیدا کردن ……..
امیرعلی پلک هایش بی اختیار روی هم افتاد و فرو ریختن چیزی میان سینه اش را حس کرد ……… تنها چیزی که توانست روی لبانش زمزمه کند ” یا ابوالفضلی ” بود که با تمام ترس و وحشت نشسته در جانش ، زمزمه اش کرده بود .
– می دونم شوکه شدید …….. اما بهتره که در اولین فرصت برای شناسایی به پزشک قانونی مراجعه کنید ……… خدا نگه دار .
موبایل از میان انگشتان سست شده اش لیز خورد و با صدای بدی به زمین اصابت کرد ……….. آنقدر وحشت زده و شوکه بود که حتی توان تکان دادن زبان بیست گرمی اش را هم نداشت .
این چند هفته ، همه جا را گشته بود ، خاک همه جا را الک کرده بود ، الا پزشک قانونی ……… چون اطمینان داشت که خورشیدش زنده است و نفس می کشد …….. اما الان حس آدمانی را داشت که لحظه احتضارشان فرا رسیده و منتظر هستند عزرائیل هر لحظه ، عن قریب جانشان را بستاند .
به سختی روی زانوانش ایستاد و تن سنگین شده اش را از روی تخت خورشید بلند کرد ……… ریش هایش بلند تر شده بود و این رنگ و روی پریده اش ، تیرگی ریش هایش را بیشتر نشان می داد .
تلو تلو خوران در حالی که نامتعادل و همچون آدمان مست لایعقل ، یک پایش را مقابل پایش دیگرش می گذاشت ، از اطاق خورشید که محل خواب این روزهایش شده بود ، خارج شد …….. قدم هایش آنقدر نامتعادل و نامیزون بود که هر لحظه انتظار می رفت امیرعلی بر روی زمین بی افتد و پخش زمین شود .
خانم کیان که این چند هفته او هم به همراه دو خدمه اش به خانه امیرعلی کوچ کرده بود ، با دیدن حال غیر عادی امیرعلی و قدم های نامیزونش ، بر صورتش کوبید و با سریع ترین حالت ممکن ، عصا زنان خودش را به امیرعلی رساند و کنارش ایستاد ……… اما شوک وارده به او آنقدر شدید بود که امیرعلی انگار حتی مادرش را هم ندید .
– چی شده امیر ؟ …….. چی شده عزیز دلم ؟ امیر ……… امیر …….
اما امیرعلی همچون مجسمه ای که جز مقابلش ، توانایی دیدن جای دیگری را نداشت ، تنها با چشمانی گشاد شده و وحشت زده و نفس هایی که می رفت کاملا بند بیاید به رو به رویش نگاه می کرد ………. صدایی درون مغزش چرخ می خورد …….. صدای خنده هایی دخترانه …….. صدای خنده هایی که انگار میان وز وز باد می چرخید ، صدای خنده هایی که خوب می شناخت …….. صدای خورشیدش بود .
بی توجه به مادرش از کنارش گذشت و به سمت در راه افتاد …….. لباس های چروک خانه گی اش …….. ریش های بلند شده اش ، این صورت رنگ پریده و چشمان گشاد شده اش ، از او آدمی ساخته بود که هیچ شباهتی به مرد استوار و محکم ماه های پیش نداشت ……… حتی این مرد انگار هیچ رابطه و نسبتی با امیرعلی کیان آرای گذشته هم نداشت .
سینه اش هم انگار به تقلا افتاده بود که با هر دم و باز دم صدا داری ، عمیق و محسوس بالا و پایین می رفت ……… خانم کیان نگران و عصا زنان دنبال امیرعلی راه افتاد .
– امیر …….. مامان جان وایسا ……. امیرعلی .
به گریه افتاد ……….. اما امیرعلی نه مادرش را می دید ، نه صدای گریه های او را می شنید ……… تنها با قدم هایی نا میزون و ناهماهنگ به سمت در راه افتاده بود و بدون آنکه نگاه خشک شده اش را از مقابلش بگیرد و یا جای دیگری بچرخاند ، می رفت ……… نفهمید چه شد که پایش به پای دیگرش گیر کرد و سکندری خورد و روی زمین افتاد ……….. انگار ضربه کاری بود که توانست او را به خود بیاورد و تا حدی از آن شوک ثانیه های پیش خارج کند ………. خانم کیان با افتادن امیرعلی روی زمین ، بلند یا حسینی گفت و خودش را به امیرعلی رساند و کنار پسرش روی زمین نشست و صورت یخ کرده او را میان دستانش قاب گرفت و صورت او را سمت صورت خودش چرخاند تا نگاه او را درون نگاه خودش گیر بی اندازد :
– خوبی مامان جان ؟ ………. خوبی گل من ؟ …….. امیر …….. امیر جانم .
نگاه سرخ و قندیل بسته اش را سمت مادرش چرخاند و درون چشمان نگران او نگاه کرد و با صدای خش برداشته که انگار برای او نبود ، زمزمه کرد :
– گفتن برم پزشک قانونی ……… برای شناساییِ …… خورشیدم . می گن یکی رو با مشخصات خورشید من ، پیدا کردن ……… می گن ممکن خورشید من باشه …… خورشید من زنده است ……. اون فقط از دست من عصبانیه . فقط از من ناراحته ……. وگرنه پیشم بر می گشت . اگه خورشید و پیداش نمی کنم …….. دلیل نمیشه که …… مرده باشه ……… اما مامان ، اگه اون ، خورشیدم باشه ……. من چه خاکی به سرم بریزم ؟ چی کار کنم ؟ چه غلطی کنم ؟ چه بلایی سر خودم بیارم که نیست و نابود بشم ؟!
پلک هایش را بست …….. چشمانش شروع به باریدن کرد و شانه هایش لرزید ……. عاجزانه ، ترسیده ، مستاصل و ……. درمانده .
– اگه خورشیدم باشه چه غلطی کنم ؟ …….. چرا من اون کار و کردم ؟ …… ای کاش هیچ وقت اون عکس ها به دستم نمی رسید ……. ای کاش اون روز ، زمانی که داشتم به خونه بر می گشتم ، تو راه تصادف می کردم و می مردم ، که به خونه نرسم و اون بلا رو سر عروسک نازم بیارم …….. که مثل الان برای پیدا کردنش ، خون به جگر نشم ……. اگه اون خورشیدم باشه ، دیگه از خدا هیچی نمی خوام ……… دیگه ازش هیچ درخواستی ندارم ، هیچ خواسته ای ندارم الا اینکه جونم بگیره و نیست و نابودم کنه . من تحمل ندارم ……. این درد فرای تحمل منه ……. دیگه طاقت ندارم …… دیگه صبر ندارم . فقط بیاد جونم و بگیره و ببره .
خانم کیان گریان سر جلو برد و جای به جای صورت یخ زده امیرعلی را بوسید و هق زد ……… دل خودش هم دست کمی از امیرعلی نداشت ……. با این تفاوت که دل او از حال و روز پریشان و درمانده پسرش خون بود و حال امیرعلی از نداشتن خورشیدش ……. از پیدا نکردن خورشیدش .
– این حرف و نزن امیر …….. منم مادرم ، یه ذره دلت به حال منه مادر بسوزه ……. خدا اون روز و نیاره که من باشم و تو نباشی …….. آخه چرا نفوس بد می زنی ؟؟؟ انشاالله اون دختر تو پزشکی قانونی ، خورشید نیست .
امیرعلی با نفس هایی بی رمق ، دستان مادرش را از صورتش جدا کرد و از روی زمین بلند شد و سمت در راه افتاد .
– امیر ، بزار منم باهات بیام .
– نه …… تنهایی میرم .
– لااقل صبر کن به رضایی بگم برسونتت …….. خودت تنهایی نرو مادر .
امیرعلی تن سنگینش را روی صندلی جلو انداخت و رضایی ، راننده مادرش پشت فرمان نشست ………. برایش اهمیت نداشت که تیشرت در تنش زیادی چروک است …….. برایش اهمیت نداشت بجای شلوار بیرون ، شلوار خانگی در پایش است ……… برایش اهمیت نداشت که بجای کفش ، صندل های رو فرشی به پا دارد …….. الان تنها چیزی که اهمیت داشت ، رفتن به پزشکی قانونی و مطمئن شدن از این بود که جسد مورد نظر ، خورشیدش نیست .
رضایی راه افتاد و امیرعلی مضطرب پلک بست و سر به پشتی صندلی اش تکیه داد ………. رضایی از گوشه چشم نگاهی به امیرعلی انداخت ……. حس می کرد تمام تن مرد کنار دستش ، آرام به لرز افتاده .
– حالتون خوبه آقا ؟
– فقط تند تر برو رضایی .
رضایی پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و شتاب ماشین را بیشتر کرد …….. هر از گاهی نگاهش را سمت امیرعلی و مشت های گره کرده اش و صورتی که دیگر هیچ فرقی با دیوار گچی خانه اش نداشت ، می چرخاند و نگاه کوتاهی به او می انداخت .
با توقف ماشین مقابل حصار آهنی پزشک قانونی ، امیرعلی پلک هایش را با لرزش خفیفی باز کرد و نگاه درمانده اش را روی تابلوی بزرگ سر در پزشک قانونی انداخت و لرز در جای جای تنش نشست و هجوم سرمای شدیدی را میان تار تار استخوانش حس کرد .
دستگیره ماشین را گرفت و در را باز کرد و پیاده شد و رضایی پشت سرش راه افتاد ……….. هرگز فکرش را نمی کرد روزی برای پیدا کردن خورشیدش ، پا به چنین جای منحوسی بگذارد …….. به سمت اطلاعات راه افتاد .
– ببخشید به من گفتن بیام اینجا برای شناسایی .
مرد از پشت باجه شیشه ای نگاهی به امیرعلی انداخت .
– جسد ؟
– بله .
– یه طبقه برید پایین .
امیرعلی دندان بر روی هم فشرد و دستانش را مشت کرد و سر تکان داد و از پله ها پایین رفت …….. رضایی نگاهی به امیرعلی انداخت …….. شاید از معدود دفعاتی بود که خدا را شکر می کرد که جای این مرد نیست . همیشه حسرت زندگی آرام و بی دغدغه و جا و مکان اجتماعی و مال و اموال این مردی که لااقل از او ده سال کوچک تر بود را خورده بود ، اما الان ، در این مکان برای اولین بار با تمام وجود خدا را شکر می کرد که جای او نیست تا برای پیدا کردن عزیزش ، در این مکان سالن ها را گز کند و جستجو نماند .
مقابل در کشویی شیشه ماتی ایستاد و نفسی گرفت …….. مرد نگهبان پشت میز نگاهش را روی سر و وضع نامرتب امیرعلی چرخی داد ……… مطمئنا با دیدن این حال آشوب و ظاهر نامرتب امیرعلی ، امکان نداشت به ذهنش خطور کند ، مردی که مقابلش ایستاده یکی از میلیاردهای معروف تهران است و هزاران کارگر و کارمند زیر دست دارد :
– بله جناب ، بفرمایید .
– از آگاهی با من تماس گرفتن …….. گفتن برای شناسایی …….. بیام اینجا .
این نفس نفس زدن ها …….. این نفس کم آوردن ها …… این رنگ و روی پریده ……. این منقطع حرف زدن ها ، برای اویی که در روز چندین مورد مشابه امیرعلی را برای شناسایی به داخل سالنِ اجساد راه می داد ، طبیعی و عادی به نظر می رسید .
– کس دیگه ای همراه دارید که جای شما برای شناسایی داخل سالن بره ؟ …….. حال شما خیلی مطلوب به نظر نمی رسه .
امیرعلی چنگ در موهایش زد و پنجه هایش را میان موهایش نگه داشت …….. سرگیجه و دل آشوبه اش انگار لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد و ترس ذره ذره جانش را به تسخیر در می آورد .
– خوبم ……. خودم میرم ……. داخل .
– باشه موردی نداره …….. فقط شما آقای ؟
– امیر …. علی ….. کیان آرا .
مرد نگاهش را روی پوشه مقابلش انداخت و بعد از وارد کردن اسم و فامیل امیرعلی دکمه سبز روی میز را فشرد و در شیشه ای باز شد و نگاه یخ زده امیرعلی به راهروی روشن آن طرف در شیشه ای افتاد و نفس هایش بلند تر و عمیق تر شد ……… انگار قرار بود درون حجم عظیمی از آب شنا کند که هی نفس می گرفت ………. با قدم هایی لرزان که دیگر نمی دانست کجا قرارشان می دهد از در شیشه ای رد شد و رضایی خواست پشت سرش راه بی افتد که نگهبان دست جلو سینه او گذاشت و متوقفش کرد .
– شما همینجا منتظرشون بمونید …….. فقط ایشون می تونن وارد سالن بشن ..
امیرعلی داخل شد و مرد دیگری که روپوش سفیدی بر تن داشت از اطاقی خارج شد و با دیدن امیرعلی قدم هایش را متوقف کرد تا امیرعلی به او برسد .
– بفرمایید .
– گفتن خانمی رو اینجا آوردن ……… که شباهت زیادی ……. به همسر من داره . گفتن بیام برای شناسایی .
مرد که پزشکِ پزشک قانونی به نظر می رسید سری تکان داد و سمت دیگری از سالن به راه افتاد .
– لطفا دنبالم بیاین .
نگاه امیرعلی به یخچال های بزرگی که یک ضلع از سالن را به خودش اختصاص داده بود افتاد و ضربان قلبش روی هزار رفت ……… یعنی امکان داشت که خورشیدش داخل یکی از همین یخچال ها خوابیده باشد ؟؟؟
– فکر کنم بدونم برای شناسایی چه کسی اومدید …….. چون از دیروز فقط هفت نفر و آوردن که فقط یک نفر از اونها زن هستش .
مرد صحبتش را قطع کرد و نگاهش را درون صورت رنگ پریده و چشمان دو دو زده و موهای پریشانی که انگار هزاران بار درونشان چنگ خورده بود ، چرخید ……… چیزهایی که قرار بود بگوید درد داشت و مطمئناً شنیدنش ، خارج از تحمل این مرد از پا درآمده مقابلش بود .
– می خواین بشینید تا من حرفام و تموم کنم ؟
– تروخدا بگید …….. من دارم جون میدم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام من پارت قبلی را خواندم و می خوام چیزی بگم بروجردی ها شاید در لرستان باشند ولی لر نیستند و لری حرف نمی زنند و بروجردی حرف می زنند که به فارسی شاید گفت نزدیک هست و لر ها نمی توانند زیاد به فارسی صحبت کنند ولی بروجردی ها راحت می توانند
الان میگه به خاطر تصادفی چیزی صورتش داغون شده واینا ..بعد ممکنه که یه شباهتی به خورشید داشته باشه فک کننن خورشیده …
منم اینجا دارم جون میدم😣😂
پ مرده چی مخواس بگع زود حرفشو بزنه ببینم چی میگه دیگه اه😐منظور:پارت خیلی کمه و جایی که نباید تموم میشه 😐😭
چی بگم 🤷🏻♀️
خوب بود
ولی کاش زودتر تموم بشه
پارتاهم خیلییی کمه
بیشترش کنین
خفمون کردی نویسنده پارت بزار دیه به نظرم یارو میگه ک بهش تجاوز کردن
وای با این بی قراری امیرعلی صحنه ای که خورشید رو میبینه خیلی جذاب میشه 😉💖
👌👌👌
بسه دیگه بخدا شکنجه شد دیگه داره میمیرههههه
هیچی بدتر از این نیست ک بفهمی کسی ک عاشقشی مرده
قلبم گرفت
هعیییی
دلم براي حال امير علي سوخت ! اين بدترين درد و شكنجه ايي بود ك ميتونست بهش واردبشه ديگه كافيه كاش ديگه خورشيد پيداش بشه!
اگه احتمالاً امیرعلی غش کنه یا نتونه تشخیص بده، پدر و مادر خورشید و سروناز میمونن برای شناسایی که مطمئن هستند خورشید زنده است. با دیدن حال و روز امیرعلی دلشون به رحم میاد حتما
این مراجعه به پزشکی قانونی خیلی دردناکه.
صحنه ناجوریه. جرأت زیادی هم میخواد نوشتنش و انصافاً نویسنده احساسات رو خوب و درستتشریح کرده. موفق باشن ایشون و همچنین ادمین گرامی
♥️♥️♥️
ادم این صحنه هارو هم واسه دشمنش نخواد خدایی🖤
ای کاش زودتر خورشید برگرده پیشش
👌👌👌
ادم این صحنه هارو حتی برا دشمنشم نخواد بس که سنگینه🖤
ای کاش زودتر خورشید برگرده
فکر اینکه خورشید باشه مو به تن آدم سیخ میکنه وای به حال امیر علی
دیگه بسشه دلم براش سوخت زودتر پیدا کنه خورشید رو😢😢