– سلام سروناز جون …….. خوبید ؟ …… شما بودید یکی دو دقیقه پیش زنگ زدید ؟
سروناز نگاهش را به امیرعلی ای که انگار بعد از مدت ها درون چشمانش نور درخشانی پدیدار شده بود ، انداخت و همانطور گفت :
– آره من بودم . مثل اینکه صدام نمی اومد .
– آره اصلا صداتون نمی اومد ، اما الان خوبه …….. حالا حالتون خوبه ؟ خانواده خوبن ؟
– آره خدارو شکر . تو خوبی ؟ چی کارا می کنی ؟
– هیچی . با شکوفه جون مشغولم …….. این چند هفته من و حسابی به کار گرفته …….. میگه می خواد یه خیاط درست و حسابی به مادر پدرم تحویل بده ……… این چند روزه هم روی یه لباس مجلسی کار می کنه ، امروز اجازه داد طرح روی سینشو من سنگ دوزی کنم .
– حالا خوب سنگ دوزی کردی یا نه ؟ کارت تمیز بود ؟
– به نظر خودم بدک نبود …….. شکوفه جونم گفت خوبه ، اما یه ذره درستشم کرد .
– صورتت چطوره ؟
– کبودی هام کمی داره بهتر میشه ……… زخم گوشه لبمم خوب شد خدا رو شکر ……….. فقط یه ذره این کبودی های بنفش روی گونم اذیتم می کنه …….. هنوزم که بیرون میرم ، ماسک می زنم ……. نگاه مردم اذیتم می کنه .
امیرعلی خم شد و آرنج به زانوانش تکیه داد و چنگ در موهایش زد ………. چه کرده بود ؟؟؟ با خورشیدش چه کرده بود ؟؟؟
سروناز که حال دگرگون شده امیر علی را دید ، تماس را از رو حالت بلندگو بیرون آورد و امیرعلی با اشاره سر به او گفت که می تواند از اطاق خارج شود ………. می دانست فقط کافی است سروناز چند ثانیه بیشتر در این اطاق بماند تا او کنترل از دست بدهد و موبایل را از دستانش بگیرد و خودش حرف بزند بلکه این قلب به آتش کشیده شده اش ، آرام گیرد .
***
درون تختش دراز کشیده بود و به تکه کاغذ میان دستانش نگاه می کرد ……… سروناز آدرس خانه خواهرش را داده بود و او از فرط هیجان نه می توانست بخوابد ، نه می توانست برای لحظه ای پلک بر روی هم بگذارد .
آنقدر هیجان زده بود که خانم کیان نگفته فهمیده بود برخلاف تمام بدبیاری های این روزها ، باید اتفاق خوبی افتاده باشد که چشمان امیرعلی بعد از روزها برق زندگی به خودش گرفته و درون پاهایش جان رفته .
آفتاب هنوز درون آسمان ننشسته بود و آسمان کمی گرگ و میش بود که راه افتاد ……… تمام دیشب را بدون آنکه پلک روی هم بگذارد ، تنها به خورشید فکر کرده بود و بس و الان هم بدون آنکه لب به چیزی بزند و یا صبحانه بخورد ، به سمت بروجرد راه افتاده بود .
نمی دانست این همه انرژی به یک آن چگونه درون عروقش جاری شد که حتی تبش را هم در عرض چند ساعت قطع کرد و توانست تا بروجرد یک ضرب و بی وقفه براند ………. از آینه وسط ماشین نگاهی به خودش انداخت و چنگی درون ریش های بلند شده و نامنظمش کشید ……. این مدت ، زیادی از امیرعلی صاف و اتو کشیده و با دسیپلین گذشته هایش فاصله گرفته بود ………. وقتش بود که قبل از رو به رو شدن با خورشید دستی به سر و رویش هم بکشد ……… باید همان امیرعلی استوار و محکم و اتو کشیده گذشته می شد .
ساعت دو بود که به بروجرد رسید و نگاهی به آدرس غریب میان دستش انداخت . چندباری برای عقد قرار داد به این شهر آمده بود ، اما آنقدر آشنائیت نداشت که بخواهد خودش مسیر را پیدا کند و بدون پرسش آدرس را بیابد .
با افتادن چشمش به سالن جمع و جور پیرایش مردانه ای ماشین را به گوشه خیابان کشید و پارک کرد و وارد سالن پیرایش شد ………. زبان بی لحجه اش می گفت مسافری از تهران است و مال این استان نیست .
– سلام .
– سلام بفرمایید آقا .
– می خوام یه دستی به سر و صورتم بکشید ……. ریشام کاملا زده بشه.
– حله آقا . بشین شروع کنم …….. فقط مدل خاصی مد نظرتون هست ؟
امیرعلی روی صندلی نشست و نگاهی از داخل آینه بزرگ مقابلش ، به خودش انداخت ………. صورتش نسبت به یک ماه پیش لاغر شده بود .
– نه ، هر مدلی که فکر می کنید خوبه بزنید .
– خیالتون جمع آقا . کارم و بلدم .
دوباره بعد از نزدیک به سه هفته ، کم کم داشت به امیرعلی گذشته تبدیل می شد …….. چنگی لای موهای کوتاه شده و سشوار کشیده اش کشید ……. خوب شده بود .
با ظاهری مرتب و جدیدی از سالن پیرایش خارج شد و آدرس خانه خواهر سروناز را پرسان پرسان پرسید تا توانست خانه را پیدا کند .
ماشین را کنار جدول پارک کرد و نگاهی به ساختمان دو طبقه قدیمی و آجر سه سانتی مقابلش انداخت ……….. با فکر اینکه خورشیدش در این ساختمان حضور دارد ، تپش قلبش بالا رفت . قرار بود بعد از نزدیک به سه هفته خورشیدش را ببیند .
در حالی که صدای ضربان بلند قلبش تمام جانش را گرفته بود ، با قدم هایی استوار و محکم جلو رفت و زنگ طبقه دوم را فشرد .
– بله ؟
– منزل جلالی ؟ خانم شکوفه جلالی .
– بله بفرمایید .
– کیان آرا هستم . همسر خورشید .
شکوفه با شنیدن فامیلی امیرعلی ابروانش از تعجب بالا رفت ……… دیشب سروناز زنگ زده بود و با او صحبت کرده بود و گفته بود خورشید را برای رویا رویی با امیرعلی آماده کند ……. اما او اصلا فکرش را نمی کرد ، امیرعلی بخواهد به این سرعت به سمت بروجرد راه بی افتد که او هم بخواهد با خورشید حرف بزند و او را برای رویا رویی با امیرعلی آماده کند.
– سلام آقای کیان …….. بفرمایید بالا .
و در را با مکثی باز کرد و امیرعلی داخل شد و پله ها را بالا رفت و جلوی در واحد زنی مانتو روسری پوش که هیچ شباهتی به سروناز نداشت ، را دید.
– سلام آقای کیان .
– سلام خانم …… ببخشید ، خورشید هست .
شکوفه خانم کمی این پا و آن پا کرد .
– هست …….. اما راستیتش سروناز دیشب به من زنگ زد که با خورشید حرف بزنم و اون و برای رویا رویی با شما آمادش کنم ……… راستش من فکر نمی کردم شما به این سرعت خودتون و به بروجرد برسونید ……… برای همین هنوز باهاش حرف نزدم . خورشید هنوز خبر نداره که شما می دونید اون کجاست .
امیرعلی سری تکان داد . دیگر برای وقت تلف کردن کمی دیر بود . باید خودش دست به کار می شد …….. دیگر نه توان صبر کردن داشت و نه توان انتظار کشیدن .
– موردی نداره . خودم باهاش حرف می زنم .
– اما آقای کیان خورشید ……..
– نگران نباشید خانم ……… من بلدم چطوری خورشید و آروم کنم .
شکوفه لبانش را روی هم فشرد ……. چاره ای نداشت ، جز قبول کردن حرف امیرعلی .
– باشه ، پس بفرمایید داخل . منم میرم بیرون تا شما راحت حرفاتون و بزنید …….. خورشید تو اطاق آخره ، داره سنگ دوزی می کنه .
– ممنون .
و با کنار کشیدن شکوفه ، کفش هایش را درآورد و از کنار او گذشت و داخل شد و شکوفه نگاهی به او که به سمت انتهای خونه راه افتاده بود ، انداخت و با مکثی از خانه خارج شد و در را پشت سر خودش بست .
امیرعلی نگاهی به دور و اطرافش انداخت ……….. خانه نسبتا بزرگ اما ساده ای بود که جز یک دست مبلمان قدیمی و میز تلویزیون و کف مفروش شده ، چیز دیگری نداشت .
با نگاهش اطاق ها را جستجو کرد و با دیدن آخرین در نیمه باز ، دستش را روی دستگیره گذاشت و با نفس عمیقی در را کاملا باز کرد و خورشیدش را بعد از نزدیک به سه هفته پشت به خودش و نشسته روی زمین دید .
– شکوفه جون ، کی بود ؟
خورشید هنوز هم پشتش به او بود و با فکر اینکه آدم پشت سرش شکوفه است ، به دوخت و دوزش ادامه می داد ……….. قلب امیرعلی بی طاقت خودش را به در و دیوار سینه اش می کوبید ………. داشت خورشیدش را بعد از مدت ها می دید ، آن هم صحیح و سالم ……. با همان موهای لخت دم اسبی بسته شده همیشگی اش ………. نگاه عطشانش روی پیراهن آستین کوتاهش گل منگلی گشاد او که زیاد با سنش سنخیتی نداشت ، نشست و بی اختیار دست از دستگیره جدا کرد و یک قدم دیگر جلو رفت و کاملا وارد اطاق شد .
خورشید به هوای اینکه شکوفه پشت سرش ایستاده ، به عقب سر چرخاند …….. اما با دیدن آدم پشت سرش ، لبخندِ روی لبانش آهسته آهسته محو شد و سوزن و لباس از ما بین انگشتانش پایین افتاد ……….. چیزی را که می دید باور نمی کرد ……… امیرعلی بود . همان امیرعلی گذشته ، همانطور مرتب و کت و شلوار پوشیده ، با همان نگاه گذشته …….. امیرعلی ای که همسر موقتی اش بود ……. همانی که او را به چنین روزی درآورده بود.
– خورشید .
اما خورشید انگار نفسی میان سینه اش نداشت که بتواند جواب امیرعلی را بدهد ………. تنها با همان چشمان گشاد شده و دهان نیمه باز امیرعلی را خیره خیره نگاه می کرد .
امیرعلی که شوکه شدن او را فهمیده بود ، چند قدم دیگر جلو رفت و نگاهش بی قرارش روی گونه های کبود او نشست و مقابلش زانو زد و با کف دو دستش صورت او را قاب گرفت .
– تنبیهم کردی خورشید ……….. بدترین تنبیه عمرم و کردی ……… این چند وقته خوب تقاص کار اشتباهم و پس دادم . با جون و پوست و استخونم پس دادم خورشید .
نگاه دو دو زده اش جای جای صورت او چرخید و یکی یکی کبودی های صورت او را از نظر گذراند و آرام تر از ثانیه پیش با صدایی بم تر شده از درد نشسته در سینه اش ادامه داد :
– تقاص یکی یکی این سیلی های بی رحمانم و پس دادم ………. این چند وقته روزی نبود که آروم و قرار داشته باشم . عین اسپند روی آتیش ، بالا و پایین پریدم و برای پیدا کردنت تمام تهران و زیر و رو کردم ………. خدا خوب تقاص دلی که ازت شکوندم و گرفت …….. اومدم بگم که من و ببخش …….. اومدم بگم حاضرم هر کاری کنم ، که فقط دلت دوباره با من صاف بشه ……… اومدم بگم که نبودنت من و به جنون رسوند ……. اومدم بگم شکنجه کردنم و تموم کن و برگرد پیشم .
و در چشمان مات و مبهوت شده خورشید نگاه کرد و آرام سر جلو برد و پیشانی او را بوسید و با مکثی نسبتا طولانی لبانش را از پیشانی او جدا کرد ……… خورشید پلکی زد …….. انگار این بوسه آرام اما مرطوب امیرعلی او را کم کم از شوک دیدنش خارج کرد ……… دست روی دو دست امیرعلی که صورتش را قاب گرفته بود گذاشت .
– حرف بزن خورشید ……… من تشنه صداتم ……… تشنه نگاتم .
– امیر ……. امیر علی .
امیرعلی بی طاقت دست به شونه خورشید گرفت و او را با خشونتی توأمان به مهر و محبتی زیر پوستی سمت خودش کشید و به سینه اش کوبید و دستانش را دور شانه های ظریف او حلقه کرد و او را محکم همراه با ابروان درهمی به خود فشرد و پلک بست ……… و اجازه داد سلول به سلول تنش حضور مجدد خورشید را میان سینه اش حس کند و ترسی که نزدیک به سه هفته در دلش نشسته بود ، دود شود و به هوا برود .
– بخشیدی خورشید ؟ ………. بخشیدیم ؟
با سکوت خورشید لرزی را میان دلش حس کرد و قلبش فشرده شد ……… باید به خورشید حق می داد ، کم ظلمی در حق این دختر نکرده بود .
با مکثی او را از سینه اش جدا کرد و در چشمان خورشید نگاه کرد . هنوز هم ابروانش متاثرانه از حال و هوایی که برای خورشید درست کرده بود ، درهم بود .
– اگه نبخشیم ……… نابود می شم خورشید …….. به ولای علی نابود میشم . کمر به نابودی من نبند.
خورشید نگاهش کرد ……… انتظار این رفتار و این حرف ها را از امیرعلی نداشت ……. به هیچ عنوان نداشت . امیرعلیِ مغرور و جدی و خشک که عادت به ابراز احساساتش نداشت و همیشه احساسات مردانه اش را سخت و زیر پوستی نشان می داد کجا ، و این مرد مقابلش که حرف از نابودی خودش می زد ، کجا ………. حس می کرد چیزی جابه جا شده . چیزی مثل جا به جایی آسمان و زمین .
او عاشق امیرعلی بود ……… حتی باید اقرار می کرد بعد از تمام این ماجراها ، هنوز هم آن ته مهای قلبش برای این مرد پشیمانِ مقابلش می تپید و می لرزید ……… خودش را آماده کرده بود که اگر امیرعلی دست پیش گرفت ، او هم جدی برخورد کند و از موضعش کوتاه نیاید ……… اما الان با چیزی مواجه شده بود که به هیچ عنوان انتظارش را نداشت ……… انگار سروناز راست می گفت و هیچ اغراقی در حرف هایش نبود ……… این دوری ، زیادی مرد مقابلش را اذیت کرده بود و به جنون کشانده بود …….. نگاهش را درون صورت امیرعلی چرخاند …….. لاغر شدنش را حس کرد .
– شاید روزی آرزوی نابودی خودم و بکنم ……. اما شما رو …….. به هیچ وجه .
امیرعلی میان همان ابروان درهمش ، لبانش به لبخند کمرنگ امیدوار کننده ای کشیده شد …….. بالاخره صدای خورشید را شنیده بود .
– پس بخشیدیم ……. بگو که بخشیدیم . بگو و خیالم و راحت کن .
– بهم شک کردید …….. به منی که ، شما رو بی نهایت دوست داشتم ، انگ خیانت زدید ……… منی که تمام وجودم و متعلق به شما می دونستم و از خودتون روندید .
امیرعلی گردن خم کرد و پلک بست …….. ظلمی که در حق این دختر کرده بود ، چیری نبود که بشود نادیده اش گرفت …….. همانطور با همان گردن خم شده باز هم خورشید را سمت سینه اش کشید و او را به سینه اش چسباند و گونه روی موهایش گذاشت ……… و خورشید با حس مجدد این مأمن امنی که شاید بعد از یک ماه و خورده ای باز داشت تجربه اش می کرد ، پلک بست و خودش را بیشتر میان سینه او جمع کرد و صورت به سینه او فشرد .
– فقط می تونم بگم من و ببخش …….. خورشید ، آخرین چیزی که دلم می خواد تو این دنیا بشنوم ، اینه که بگی دیگه دوستم نداری ……… بگی دیگه دلت باهام صاف نمیشه …….. بگی جوری دلت و شکستم ، که دیگه هیچ مدله درست نمیشه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
جا داره هیجانیتر بشه. مثلاً بگه میرم خونه بابام تا طلاق لیلا و عقد دائم.
لیلا کپی عکسها رو در سطح ملی منتشر کنه، خالهخانم یه شری به پا کنه. و …..
واقعا یه ذره ناز هم این خورشید نباید میکرد این همه منتظر بمون بعد این دوتا پارت اخر …
از پارت قبل خیلی بهتر بود ولی نسبت به کل پارت ها خیلی ضعیف بود
برخورد و روبه رویشون باید جذاب تر و هیجان انگیز تر میبود
این همه داستان رو به خوبی جلو بردی ولی حالا داری تمام زحماتت رو به باد میدی
سعی کن با قدرت همیشگی پیش بری و داستان رو فوق العاده به اتمام برسونی مطمئنم که اگر کمی بیشتر تمرکز کنی میتونی به نحوه احسنت بنویسی نویسنده جان😃🌹
هیجان نداشت
بی حس بود اصن
هیچ حس خاصیو تو آدم بیدار نمیکرد که بگی واااای جای قشنگش تموم شد
کلا چند وقته هیجان و حسای خوبی که قبلا به خواننده منتقل میشد از بین رفته توپارتا اصن بیکیفیت شدن
ووو.. کجا تموم شد و تازه اول ماجراس..فک کنم سه چار ماه دیگ طول میکشه تا تو سایت تموم بشه..
خنثیبود🗿😕
اصلا جالب و هیجانی نبود