خورشید با صورت داغ شده از شرم و خجالت در چشمان سروناز نگاه کرد :
– نه ، می دونم .
– پس به نظرم برای قدم اول خرید این لباس بهتره ………. به پوست سفیدتم می یاد ، لاغرم هستی ، خوب تو تنت می شینه ……. مطمئنم آقا خوشش می یاد .
خورشید بار دیگر نگاهش را به سمت لباس چرخاند …….. لباسی که بالا تنه اش خلاصه می شد در بیست سانت پارچه ساده لیمویی رنگی که چین خورده به دور سینه هایش پیچیده می شد .
لباس را با اجبار سروناز خریداری کرد …….. چندین ساعت بود که زیر دستان مریم خانم ، زن پسردایی سروناز نشسته بود و موهایش را رنگ می کرد .
پوست صورتش گز گز می کرد و احساس می کرد صورتش متورم شده ……… اما به این زیباتر شدن و تغییرات محسوسانه اش می ارزید .
نگاهی به سروناز که مقابلش ایستاده بود و کار مریم را تماشا می کرد ، انداخت :
– ساعت چنده سروناز جون ؟
– یک ربع به شش ..
– وااای پس چیزی تا برگشت امیرعلی نمونده …….. نه حموم رفتم نه حاضر شدم ……. مریم جون چقدر از کارم مونده ؟
مریم خانم گوشه کلاه روی موهای رنگ شده خورشید را کنار زد و به موهای عسلی شده او نگاهی انداخت.
– یه نیم ساعت دیگه برو سرت و بشور بیا که آرایش صورتت و شروع کنم . به نظرم کار موهات بالاخره تموم شد …….. نگران نباش تا هشت کارت و تموم می کنم .
خورشید نگران به سروناز نگران کرد و سروناز زودتر گفت :
– ممکنه آقا ساعت هشت برسه خونه که مریم جان ……… نمی تونی یه ذره زودتر کارش و تموم کنی ؟ ممکنه قبل از اینکه کارش تموم شه شوهرش برسه .
– باشه ، سعی می کنم تا هفت و نیم تمومش کنم ……. دیگه واقعا زودتر از هفت و نیم نمیشه .
آنقدر ساعت را هر چند دقیقه یکبار از سروناز پرسیده بود که سروناز کلافه شده ساعت دیواری را از روی دیوار برداشته بود و مقابل خورشید گذاشته بود تا دیگر از او سوال نپرسد …….. با اجازه مریم خانم از روی صندلی پرید و به سمت حمام دوید و دوش ده دقیقه ای گرفت و بیرون آمد …….. قلبش تند می کوبید ……. زمان آنچنانی به بازگشت امیرعلی به خانه نمانده بود .
– موهات رنگش عالی شده . کپ این دختر اروپائیا شدی ……… بزار یه کوچولو هم موهات و مدل خورد کوتاه کنم ، به نظرم اینجوری دیگه فرقی با این مدلینگا نداری .
– زمان ندارم دیگه مریم جون . الانه که امیرعلی برسه .
– آرایشت که کامل شده ، یک ربعه موهات و هم برات راست و ریس می کنم . نگران نباش عزیزم.
کارش به پایان رسیده بود و حالا مقابل آینه ایستاده بود و به موهای رنگ شده که خورد روی شانه هایش ریخته بود نگاه می کرد . آرایش لایت و ملایمی که بر روی چهره زیبا شده اش نشسته بود ، صورتش را صدها برابر جذابتر نشان می داد ……… حتی مریم خانم آنقدر با ظرافت کار کرده بود و کبودی هایش را با هزاران تکنیک پوشانده بود که دیگر خبری از کبودی ها بر روی صورتش نبود ……… خیلی بیشتر از آنچه که فکرش را می کرد زیبا شده بود و تغییر کرده بود .
سر برگرداند و نگاهی به لباس روی تختش انداخت و دو به شک سمتش رفت و بلندش نمود و رو دست بالا پایینش کرد . هیچ چاره ای نداشت غیر از پوشیدن این لباس …….. شاید سروناز درست می گفت …….. باید از یکجایی می پذیرفت که این مرد مقابلش دیگر فقط یک همسر موقت شش ماهه نیست که بخواهد حد و مرزهای بخصوصش را سفت و سخت رعایت کند ……. این مرد تمام اول و آخر دنیای کوچک او بود .
لباس را به تن زد و مجددا مقابل آینه ایستاد و از دیدن بالا تنه برهنه خودش تمام جانش از شرم و خجالت داغ کرد و سوخت . سعی کرد موهای خورد شده و لختش را روی شانه هایش پخش کند تا برهنگی شانه هایش کمتر دیده شود ……. اما با شکم بیرون افتاده اش که لاغری و باریکی کمرش را به بهترین وجه ممکن به نمایش می گذاشت ، چه می کرد ؟؟؟
نگاهی به شلوار بلند لباس که پارچه لختش از اواسط ران اندک اندک گشاد میشد ، انداخت و فوش زیر لبی به خیاط احتمالی این لباس داد .
– آخه وقته بالاتنش هیچی نداره ، این شلوار بلند و گشادت و درست کردی برای عمم ؟ پارچه زیاد داشتی می دوختی برای بالا تنش .
با شنیدن صدای باز شدن در سالن ، با هول و ولا به سمت در اطاقش رفت و در را آهسته باز کرد و سرش را از لای در بیرون فرستاد ……… امیرعلی برگشته بود …….. دقیقا در همان زمانی که انتظارش را می کشید .
صدای امیرعلی را شنید که با سروناز سلام علیک کرد …….. حدس اینکه امیرعلی از اینکه او به استقبالش نرفته تا در را به روی او باز کند و کت و کیفش را بگیرد ، متعجب شده ، سخت نبود .
– خورشید کجاست ؟
– تو اطاقشه آقا . نمی دونم چرا چند ساعته خودش و اونجا حبس کرده ……. هرچی هم صداش می زنم ، جوابم و نمیده .
امیرعلی ابرو درهم کشید و نگاهش را از سروناز گرفت و سمت اطاق خورشید چرخاند و راه افتاد ……… نگران خورشید شده بود .
– خورشید ………. خورشید جان ……. کجایی ؟
خورشید مضطرب در اطاقش را به سرعت اما بسیار آرام بست و دستی به موهایش کشید و پشت به در اطاق و لبه تخت نشست …….. کمر برهنه اش از بادی که نمی دانست به یک آن از کجا به جریان افتاده بود ، یخ زده بود و حس دون دون شدن داشت.
امیرعلی دست روی دستگیره گذاشت و در را بی معطلی باز کرد ، اما با دیدن دختر مو عسلی که شانه های ظریف و برهنه دخترانه اش از پس موهای لختش نمایان بود ، حرف در دهانش ماسید و دستش روی دستگیره خشک شد .
چیزی را که می دید ، نه باور داشت ، و نه در مخیله اش می گنجید ……… با قدم های سنگینی که دیگر نمی دانست بر روی زمین می گذارد و یا بر روی هوا ، به سمت خورشید راه افتاد و ضربان قلب خورشید را با هر قدمی که به او نزدیک تر می شد بالا و بالاتر می برد .
– خورشید …….
خورشید هیجان زده ، پلک هایش را بست و دستانش را مشت کرد ……… هنوز هم پشتش به امیرعلی بود .
خورشید با نفس لرزانی که سعی می کرد عمیق و از ته جان باشد ، آرام سمت امیرعلی چرخید و صورت زیبایش را سمت چشمان گشاد شده و متعجب او بالا گرفت :
– سلام . خسته نباشی امیرعلی .
امیرعلی با دیدن چهره حوری گونه خورشید کیش و مات شده ، فرو ریختن چیزی را میان سینه اش حس کرد و نفسش را بند آورد ……….. این عروسک مو رنگی …….. خورشیدش بود ؟
– خورشید …….
خورشید لبخندی به این نگاه مات شده و نفس حبس شده اش زد ……… چه لذتی دارد وقتی بفهمی توانسته ای مردی که حاضری تمام جانت را بی منت نثارش کنی ، اینگونه با زیبایی نسبی که برای خودت ساخته ای ، کیش و ماتش کنی .
– جونم ؟
دست امیرعلی بی اختیار بالا آمد و میان موهای لخت و سشوار کشیده شده خورشید فرو رفت و صدای خورشید به گوشش رسید :
– قشنگ شدم ؟
نگاه مبهوت امیرعلی از موهای عسلی رنگ خورشید گرفته شد و باز سمت چشمان فتانه اش برگشت ……… انتظار دیدن هر چیزی را داشت ، الا دیدن این چیزی که مقابلش نشسته بود و با لبخند ، قافل گیری او را با لذت نگاه می کرد .
– عروسک شدی .
و نگاهش دوری روی صورت خورشید زد و در انتها روی لبانش نشست و ادامه داد:
– این عروسک مال منه ، یا اشتباهی این دور و برا پیداش شده ؟؟؟ ……… خدایا خورشید ، تو با خودت و من چی کار داری می کنی ؟؟؟ ببینم قصد جون من و کردی ؟؟؟
لبخند خورشید پهن تر شد ……… تعریفات گاهی در لفافه و گاهی هم مستقیم امیرعلی بد بر روی دلش می نشست و با ضربان قلبش را به بازی می گرفت .
– یعنی تا این حد خوب شدم ؟
– دیگه خودت ماشاالله انقدر عاقلی که باید از این مات و مبهوت شدنم بتونی همه چیز و بفهمی .
خورشید همانطور با همان لبخند پت و پهنش از لبه تخت بلند شد و در همان حال گفت :
– هیچ چیزی مهمتر از خوشحالی تو ، تو این دنیا برام اهمیت نداره ……… خوشحالم که خوشت اومد …….. تا تو بری بالا لباست و عوض کنی ، منم میرم میز شامت و آماده می کنم . مطمئنم که ناهار درست و حسابی هم نخوردی .
اما امیرعلی قبل از اینکه خورشید تصمیم برای برداشتن قدمی بردارد ، دست دور کمر برهنه او انداخت و او را با ضرب سمت خودش کشید و به سینه اش چسباند .
– کجا ؟
خورشید باز هم با همان لبخندی که لحظه به لحظه پهن تر می شد نگاهش کرد ………. حتی یک درصد هم فکرش را نمی کرد که بتواند اینچنین روی امیرعلیِ همیشه مقتدر تاثیر بگذارد .
– خب برم شاممون و آماده کنم ……. منم نخوردم تا تو بیای .
– شام من همین الانش آمادست خورشید خانم .
و نگاهش را روی شانه های برهنه و استخوان برجسته ترقوه او انداخت و دست آزادش را جلو برد و انگشتانش را لا به لای موهایش برد و همه را به پشت شانه های خورشید فرستاد ………. اینگونه دیدش برای لذت بردن از ظرافت های زنانه او بازتر بود .
و با سینش فشاری به تن خورشید آورد و باعث شد خورشید مجبور شود قدمی به عقب برود و پشت زانوانش به لبه تخت گیر کند و بی تعادل همراه با جیغ کوتاهی از پشت روی تخت بی افتد و تمام موهایش دور تا دور سرش پریشان پخش شود …… امیرعلی با لبخند موفقیت آمیزی به خورشیدِ پهن شده روی تخت و آن چشمان گشاد شده اش نگاه کرد و تک زانویی لبه تخت گذاشت و دو دستش را دو طرف سر خورشید گذاشت و روی تنش خیمه زد .
– امیر ……… امیرعلی .
– وقتی تا این حد خوشگل می کنی ، باید به فکر آخر و عاقبتش هم باشی خورشید خانم . چی پیش خودت فکر کردی که می تونی من و تشنه ببری لب چشمه و تشنه برگردونی ؟
و در حالی که نگاهش را از نگاه خورشید جدا نمی کرد به او نزدیک تر شد و سر میان گردن او برد و شانه و استخوان ترقوه اش را نرم بوسید و باعث شد خورشید شانه هایش را بی اختیار بالا دهد .
– امیرعلی ……… سروناز بیرونه . زشته .
اما امیرعلی بی توجه به حرف خورشید سرش را میان گردن خورشید برد و بوسه ای روی پوست گرمش کاشت .
– سروناز این تیپ و قیافت و دیده ؟
– با خودش رفتم این لباس و خریدم ……. آرایشگرمم زن پسر داییش بود .
– پس مطمئن باش اون بهتر از تو حال الان من و می فهمه .
– زشته به خدا امیرعلی ……… بهش گفتم می بام میز شام و می چینم.
امیرعلی اخم تصنعی بر چهره نشاند و پنجه هایش را نرم میان پهلوی خورشید فرو کرد ……….. پوست خورشید زیادی در مقابل دست مردانه او نرم و لطیف بود .
– یکبار بهت گفتم دیگه نمی خوام کار خونه انجام بدی …….. گفتم وقتی می یام خونه می خوام کنار خودم باشی …….. تمام هوش و حواست فقط به من باشه ، نه چیز دیگه ای ……… مخصوصا الانم که خوشگل کردی .
– امیرعلی ؟؟؟
و امیرعلی خم شد و نوک بینی خورشید را بوسید .
– جون دل امیرعلی ………. بگو .
– اصلا خوب نیست سروناز با این سن و سالش بخواد جلوی منی که هر لحظه دستم و گرفته ، خم و راست بشه .
امیرعلی داغ کرده دکمه ابتدایی پیراهنش را باز کرد و دستی دور گردنش کشید .
– تو دیگه خانم این خونه هستی …….. چه بخوای چه نخوای .
خورشید نگاهش را از چشمان برق افتاده و شکارچی مانند امیرعلی گرفت و به یقه آزاد شده پیراهن شده او و پوست سینه اش که با کنار رفتن لبه های پیراهن ، نمایان شده بود داد ……… چشمان امیرعلی ، دقیقا چشمان همان گرگ گرسنه ای شده بود که بعد از روزها گشنگی و ریاضت کشیدن ، حالا به برّه ای افتاده بود .
– خب خانم خونه هم بشم نمی تونم که یه جا دست به سینه بشینم و امر و نهی کنم که چی ، که خانم خونم ؟ …….. من چنین آدمی نیستم امیرعلی …….. نمی تونمم باشم …….. من نمی تونم بی خیال کارهایی که سروناز مثل یه مادر برام انجام داد بشم …….. من نمی تونم امیرعلی.
امیرعلی سر پایین کشید و بوسه ای روی گردن خورشید گذاشت .
– تو مهربون ترین دختری هستی که من دیدم …….. به سروناز می سپارم که دنبال یه کمک دست برای خودش باشه که تو هم معذب نباشی . خوبه ؟
خورشید نگاهش را بی اختیار بالا کشید و به چشمان امیرعلی داد و با دیدن نگاه شکارچی مانند او ، حس کرد به یک آن تمام ذهنش پخش و پلا شد و تمرکز لازم را برای فهمیدن حرف او از دست داد . امیرعلی سر پایین تر کشید و لبانش را به نرمه گوش خورشید کشید و آرام و مرموزانه تکرار کرد :
– خوبه خورشید ؟
و خورشید بی تمرکز سرش را کج کرد تا گوش داغ کرده اش را از لبان امیرعلی جدا کند و دست روی سینه های امیرعلی گذاشت و بدون آنکه بداند با چه چیزی موافقت خودش را اعلام می کند ، تاییده خودش را داد :
– آره ……… حالا تروخدا بلند شو ، سروناز منتظرمه .
امیرعلی گردن عقب کشید و خیمه اش را از روی خورشید بلند کرد و مچ خورشید را گرفت و او را هم بلند کرد :
– خیله خب باشه ……. بلند شو که من و خفه کردی با این سرونازت .
با خروج همزمانشان ، سر سروناز که چادر مشکی به سر به سمت در می رفت ، به سمت آنها چرخید ……… صورت سرخ خورشید نگفته بیان می کرد که این در دقایقی که در اطاق سپری کرده بودند ، چه بر آنها گذشته بود …….. امیرعلی در حالی که دستش را به دور کمر برهنه خورشید حلقه نموده بود و او را به خودش چسبانده بود ، سروناز را مخاطب خودش قرار داد :
– دارید می رید سروناز خانم ؟
– بله آقا . دیگه ساعت نه و نیمه . باید زودتر برم که ماشین گیرم بیاد.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میگم اینکه یکی دیگه بیاد جای خورشید کمک دست سروناز شر نشه آخه خورشید که هوش و حواس نداشت وقتی که موافقت کرد 😁😁
چرا دیگه آفتاب صداش نمیکنه؟
مگه امیرعلی دوست نداشت خورشید رو آفتاب صدا کنه 😉😁
راست میگی ها
فکر کنم دیگه نمیخواد که خورشید رو اذیت کنه . آخه آفتاب رو برای حرص دادنش میگفت.🙂
سولومون توصیه میکنم نخونی 😂
😆🥳🤩😍🤭🤭🤭
این پارت خیلی عالی بود👌👌💖🌸
ولی چه حیف که خیلی کم بود 😕😕
خدا به همه ایشالااااا یدونه از این سرونازا بده
اول که خورشیدو اماده کرد بعدش امیر علی رو فرستاد تو اتاق آخرشم که خونه رو خالی کرد😂😂😂
😂
سرو ناز، و ما ادراک ما سروناز!!
🤭🤭🤭
بخیر وخوشی گذشت
عاشقتم
،♥️♥️♥️♥️♥️😘😘♥️♥️♥️♥️♥️😘😘