– چیزی شده آقا ؟
– بفرمایید بشینید تا عرض کنم .
آقا رسول که نشست ، امیرعلی حرفش را ادامه داد :
– در جریان هستید که تا یکی دو ساعت دیگه صیغه محرمیت بین من و دخترتون تموم میشه .
آقا رسول نگاهی به خورشید که زیادی تغییر قیافه داده بود انداخت و لبخندی مصلحت آمیز به امیرعلی داد :
– بله در جریانم ……… مشکلی پیش اومده ؟
– مشکل که نه ……… اما مسئله ای هست که باید با شما در میون بزارم ……… به همین دلیل گفتم که شما و خانومتون امروز حتما منزل باشید .
فرنگیس خانم ابرو درهم کشید …….. دلش به شور افتاده بود .
– اتفاقی افتاده آقای کیان ؟
امیرعلی نفس عمیق و صدا داری کشید و به خورشید بی خیال که در حال سیب خوردن بود ، نگاه گذرایی کرد و بی اختیار لبخند محوی روی لبانش جای گرفت ………. خورشید آرامِ دلش بود .
دستش را مقابل دهانش مشت کرد و سرفه ای مصلحت آمیز کرد تا با جدیت و اطمینان خواسته اش را به زبان بیاورد :
– من قصد دارم خورشید و از شما خاستگاری کنم .
فرنگیس خانم ابرو بالا داد و متعجب به امیرعلی نگاه کرد ……… انتظار شنیدن هر حرف و سخنی را داشت ، الا این موضوع را ………… آقا رسول هم وضعیت بهتری نسبت به فرنگیس خانم نداشت . او هم با نگاهی ناباور به امیرعلی نگاه می کرد …….. باورش نمی شد بعد از شش ماه بخواهد به صورت رسمی خورشید را خاستگاری کند .
– من خورشید و می خوام ……… دلیل اومدن امروزم هم همین بود که اون و به طور رسمی از شما خاستگاری کنم .
فرنگیس خانم مداخله کرد :
– اما شما که زن دارید ………. هرچند نمی دونم خانومتون تو این شش ماه بویی از این صیغه بین شما برده یا نه .
– خورشید کم و بیش در جریان زندگیم هست …… قبل از اینکه خورشید پاش و تو زندگیم بزاره ، من زندگی خوبی با همسرم نداشتم و ندارم ……. خورشید الان به خوبی از وضع زندگی من آگاهه و مشکلات ریز و درشت زندگی من و از نزدیک دیده و درک کرده ……….. من تو زندگیم در جریانی قرار گرفته بودم که فکر می کردم باید مثل سنگ و آهن فقط کار کنم و نفس بکشم …….. فراموش کرده بودم که منم آدم و باید زندگی کنم ……… اما خورشید با حضور و پاک و معصومش من و از اون قالب سنگی که درونش قرار گرفته بودم بیرون کشید و باعث شد کم کم بهش حس پیدا کنم و ……… علاقه مند بشم ………. شاید شما بگید من یه زندگی ناموفق پشت سر گذاشتم و سنمم خیلی بیشتر از سن خورشیدِ …….. اما بجاش خورشید و از صمیم قلبم دوست دارم .
امیرعلی نفس عمیق و آسوده ای کشید ………. این تعریف خورشید زیادی به مذاقش خوش آمده بود .
آقا رسول خندید و نگاهش را به امیرعلی داد ………. نزدیک به یک دهه زیر دست این مرد و درون کارخانه این نردی کار کرده بود که فکر می کرد نه بویی از مردانگی برده و نه بویی از معرفت ……….. امیرعلی ادامه داد :
– فقط خورشید یک شرطی برای من گذاشته که ………. هر چند قبولش برای من سخت و دشواره ، اما چاره ای جز قبول کردنش ندارم .
فرنگیس خانم ابرویی بالا انداخت ……… واقعا این یک مورد دیگر در مخیله اش نمی گنجید ……. خورشید برای مهندس کیان آرا شرط و شروط بگذارد ؟ ……… برای این مردی که ریز و درشت از او حساب می برند ؟ …….. مگر می شد ؟؟؟
– چه شرطی ؟
– من می خواستم قبل از اینکه مدت این صیغه تموم بشه ، زودتر عقد کنیم …….. یعنی تو همین روزها …….. و بعد از عقدمون ، من به دنبال کارای طلاق از همسر فعلیم بیفتم ……… اما خورشید شرط گذاشته که اول من از زن فعلیم جدا بشم ، بعد ایشون به عقد من در بیاد و به قول معروف به خونم برگرده ………. با اینکه قبول این شرط خیلی بیشتر از اونچه که فکرش و کنید برای من سخته ……… با اینکه دوری از خورشید ، اونم برای یک مدت نامعلوم ، برام اذیت کنندس ، اما فقط بخاطر دل خورشید و راحتی خیالش قبول کردم که تا طلاق رسمی من از همسرم ، اون اینجا بمونه ……….. راستش منم در قبال پذیرش قبول شرط خورشید ، یه درخواستی دارم . می خوام تا زمانی که من از همسر فعلیم طلاق بگیرم ، مدت زمان محرمیت بینمون و به مدت سه ماه تمدید کنیم ………… من با خورشید هم اتمام حجت کردم که نمی تونم این مدت و بدون دیدنش سر کنم ……… اگه این محرمیت تمدید بشه ، لااقل تو این مدت می تونیم بیام به دیدنش ، یا ببرمش بیرون ………. شما که مشکلی ندارید ؟ ……… هرچند اگر بتونید راضیش کنید که تو همین روزها به عقد من در بیاد ، دیگه احتیاجی به این صیغه محرمیت موقت سه ماهه هم نیست .
خورشید نگاهش را از امیرعلی گرفت و خیاری از داخل دیس برداشت و درون پیش دستی مقابلش گذاشت و قاچ قاچش کرد .
– نظر من تغییری نمی کنه .
– بفرمایید ، کلا این دختر به هیچ صراطی مستقیم نیست .
فرنگیس خانم و آقا رسول لبخندی بر لب نشاندند …….. شاید این اتفاق بهترین اتفاقی بود که می توانست بی افتد .
آقا رسول فردی را آورد تا مجددا صیغه مدت داری میان خورشید و امیرعلی خوانده شود ………. اندفعه قصه با گذشته فرق می کرد ………. بر خلاف شش ماه پیش ، لبخند بر روی لبان خورشید بود و چهره فرنگیس خانم و آقا رسول از خوشحالی برق می زد و قلب امیرعلی از عشق خورشید آرام می کوبید و مالامال از عشقِ خورشید بود .
دو سه ساعتی از خوانده شدن صیغه مجدد می گذشت و امیرعلی کنار خورشید جا خوش کرده بود ………. نگاهی به ساعت مچی اش انداخت ……. ساعت نزدیک دو ظهر بود و کم کم باید رفع زحمت می کرد .
کلافه در جایش تکانی خورد که نگاه خورشید به سمتش کشیده شد ……… چتری های لخت عسلی رنگش بر روی ابروان رنگ شده اش ریخته بود و برق چشمان زمردی اش را خیره کننده تر از همیشه نشان می داد .
به گوی های براق زمردی او نگاه کرد . خورشید که نگاه خیره او را بر روی خودش دید ، گردن سمتش کشید و آرام پرسید :
– چیزی شده ؟
امیرعلی هم سر سمتش خم کرد و زیر چشمی به آقا رسول که مقابلش نشسته بود و چایی اش را می خورد ، نگاه کرد ……… هنوز به خانه اش باز نگشته ، دلتنگی عجیبی دست به گریبانش شده بود …….. مانده بود امشب چطوری بدون خورشید بخوابد و بدون آغوش گرم او ، پلک روی هم بگذارد …….. آن هم اویی که تازه طعم هم آغوشی با این دختر چشیده بود و هنوز سیراب نشده ، باید رهایش می کرد به امان خدا .
– ای کاش می تونستیم یه گوشه کناری بریم که یه چند دقیقه ای باهم تنها باشیم .
خورشید چشم گرم کرد و نگاهش به آنی به سمت پدرش کشیده شد ……… پذیرایی اشان زیادی کوچک بود و می ترسید زمزمه امیرعلی به گوش پدرش رسیده باشد ………. این طبع گرم امیرعلی گاهی اوقات زیادی کار دستش می داد .
– گوشه کنار کجا بود امیرعلی ؟؟؟ ……. بابام اینجاست ……. زشته جلوی اینا .
امیرعلی نچی کرد و کلافه تر از سابق ابرو درهم کشید .
– باباجان مثلا من می خوام خیر سرم با زنم خداحافظی کنم ……… شاید خواستم یه چیزی بهش بگم ، یه غلطی کنم …….. این وسط که نمیشه .
خورشید لبش را بیشتر از قبل گزید …….. باید امیرعلی را به مکان دیگری می کشید تا بیشتر از این با این کلافگی ها و ابرو درهم کشیدن هایش ، نظر پدرش را جلب نمی کرد ……… با ابرو به حیاط اشاره زد :
– می خوای بریم تو حیاط ؟
– بریم ……. باز حیاط بهتره .
امیرعلی از روی زمین بلند شد که نگاه آقا رسول به سمتش بالا کشیده شد و با دیدن آماده به رفتن شدن او ، اوهم با همان کمر دردش از روی زمین بلند شد و ایستاد :
– کجا مهندس ؟ ………. بودید حالا …….. خانومم رفته ناهار آماده کنه .
امیرعلی با نگاهی به اخم نشسته ، نگاهی به کمر او انداخت .
– ممنون ، دیگه نمی تونم بیشتر از این بمونم …….. کمرتون بهتر نشده ؟
آقا رسول دستی به کمر خمیده اش کشید و لبخندی بر روی لبانش نشاند .
– نه مهندس ………… کمر من دیگه خوب بشو نیست .
– فردا اول وقت برید امور مالی و یه برگه مساعدت برای بیمارستان و درمانتون بگیرید ……… تمام هزینه درمانتون با کارخونه است …….. خوب نیست انقدر نسبت به این دردهاتون بی تفاوت باشید .
لبخند بر روی لبان آقا رسول پهن تر شد ………. خودش هم می خواست دنبال درمان کمرش بی افتد ، اما الان درمان یک سرماخوردگی ساده هم پول می خواست ، چه رسد به کمر داغون او .
– خدا خیرتون بده آقا ………. نور به قبر پدرتون بباره .
فرنگیس خانم با سینی چای وارد پذیرایی شد و همه آنها را ایستاده دید .
– چرا ایستادید ؟
– مهندس میگن می خوان برن .
– کجا مهندس ؟ خیلی تا آماده شدن ناهارم نمونده .
امیرعلی سری برای فرنگیس خانم خم کرد …….. عظت نفس این زن را بارها و بارها دیده بود .
– ممنون ……. یه قرار کاری تو شرکت دارم ……… همین الانش هم زیادی دیر کردم . باید یک ساعت پیش شرکت می رفتم .
– آخه اینجوری که بده …….. من تازه چایی آوردم براتون .
– ممنون . انشاالله دفعه بعدی .
و به سمت در خروجی راه افتاد و از همه خداحافظی کرد ……… خورشید نگاهی به مادر پدرش انداخت و دنبال امیرعلی به راه افتاد و به حیاط رفت ……… باد خنکی شروع به وزیدن کرده بود و موهای رها و زیبای خورشید را به رقص در آورده بود .
امیرعلی نگاهی به پنجره خانه انداخت و با ندیدن سایه ای پشت پنجره ، بی طاقت نگاهش را به سمت خورشید کشید و دست دور کمر او انداخت و او را با شتابی به سمت سینه خودش کشید و به سینه اش کوباند و سر خم کرد و لبانش را با خشونت محسوسی بر روی لبان خورشیدِ بی خبر از همه جا گذاشت و به همان سرعت و خشونتی که بوسیده بود ، به همان سرعت هم سر عقب کشید ……… خورشید دست روی لبانش گذاشت .
– امیرعلی .
– صد دفعه هم بگم غلط کردم که با خواستت موافقت کردم هم کمه .
– زود می گذره امیرعلی ، تو یه چشم به هم زدن .
– مواظب خودت باش .
– شماهم مواظب خودت باش ………. حواست به ناهار و شامت باشه ……… صبحونتم کامل بخور ………. نکنه ناهار بیرون رو بخوری ها ، دوباره معدت و میریزه بهم ……. به سروناز بگو هر روز برات غذا درست کنه کنار بزاره .
– چشم آفتاب خانم .
خورشید به چشمان منتظر و بی قرار امیرعلی که میان نگاهش دو دو می زد نگاه کرد و او هم بی طاقت سرش را به سینه او چسباند و امیرعلی چانه اش را روی موهای او گذاشت .
– دلم برات تنگ میشه امیرعلی .
امیرعلی سر پایین تر کشید و نرمه گوش او را میان لبانش گرفت و مکی زد و پایین تر رفت و سر میان گریبان او فرو برد :
– تو مگه اصلا می دونی دلتنگی چیه ؟ ……… رفتی خوشگل کردی ، عروسک کردی ، بعد میگی میخوای بری ، می گی بزارم ازم دور بمونی .
خورشید با حس زبان نرم امیرعلی روی پوست گردنش ، از ترس اینکه در دید مادر پدرش بی افتند ، بازوی او را فشرد .
– امیرعلی به خدا یک دفعه ای مامانم یا بابام می بیندمون ، بد میشه ها .
امیرعلی سر از میان گردن او بیرون کشید و با اخم نگاهش کرد .
– قراره چند روز ازت دور بمونم ……. حقم که دیگه یه بغل کردن و بوسیدن هست …….. بعد هم قبل از اینکه بغلت کنم پنجرتون و نگاه انداختم ، هیچ خبری پشتش نیست .
خورشید دست بالا برد و یک دستش را روی گونه او گذاشت .
– این دم رفتنی بداخلاق نباش دیگه ……. به خدا اگه می تونستم این مدت پیشت می موندم ، اما واقعا در توانم نیست .
امیرعلی نفس عمیق و صدا داری کشید و دستاتش را از دور کمر او آزاد کرد و کیف پولش را از جیب داخلی کتش بیرون کشید ……….. دیروز به بانک رفته بود و حسابی برای خورشید باز کرده بود . کارت عابر بانکی که اسم خورشید رویش بود را از داخل کیفش بیرون کشید و به سمتش گرفت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چ زیبا
دیگع خورشید امیرعلیو تو دام انداخته 😂😂
امیدوارم تو رمان خوشبخت شین😁😂
چرا من هنوزم میزنم رو خود سایت میاره در حال بروز رسانی رمان هاروهم خطای ۴۰۴ میده اعصابم بهم ریخته بود
وای هر کاری میکردم سایت باز نمیشد تا الان 😭
خیلی ناراحت شدم فکر کردم سایت رو حذف کردید😢دیدم خداروشکر رفع شد
آره درست شد
عالی بود عزیزم
دستت طلا
والا اگه شانس مایییه که نمیده 😂🤣
خدایا بده از این امیر علی ها، تارخ ها عماد ها چی میشع
ان شاالله قسمت بشه
سرشار از لذت وخوشی میشویم موقع خواندن رمان ولی
دنیای واقعی چیز دیگری میگوید برامون دخترکم