رمان زادهٔ نور پارت 119 - رمان دونی

 

– خوشم اومد ؟ عالی شده امیرعلی …….. خیلی بیشتر از اون
چیزی که من توقعش و داشتم ……… اصلا ، اصلا قرار بود فقط
تخت جدید بیاریم ، اما این پرده ، این فرش ، این کاغذ دیواری
ها ، این لوستر ………
امیرعلی سمت تخت قدم برداشت و در همان حال میان حرفش
پرید و جوابش را داد :
– قبل از اینکه تخت و بیارن ، یه دکوراتور آوردم تا اطاق و
دیزاین کنه …….. این چیزایی هم که می بینی کار همون دیزاینره
است . وقتی قراره این اطاق ، اطاق خصوصی من و تو شه ، باید
حسابی روش کار می شد و تکمیلش می کردم ……… فقط لوازم
شخصیمون مونده که به این اطاق منتقل بشه که اونم گذاشتم
وقتی که برای همیشه به این خونه برگشتی ، بگم که انجام
بدن ……….. حالا چرا اونجا خشکت زده ؟ نمی خوای بیای بخوابی
؟
خورشید سر تکان داد …….. زیادی در بر این اطاقِ نو نوار شده
فرو رفته بود .
– چرا چرا . الان .

امیرعلی با ابرو به بسته روی میز توالت اشاره کرد .
– فقط قبل از اینکه بیای اینجا ، اول اون بسته رو بردار بازش کن
بعد بیا .
خورشید نگاهش سمت میز توالت کشیده شد ……… تازه
چشمش به بسته کادو پیچ شده زر ورق دارِ قرمز رنگی
افتاد ……… آنقدر درون این اطاق چیزهای تازه و جدیدی وجود
داشت که دیگر فرصتی برای دیده شدنِ آن بسته کادو پیچ
شده ٔ قرمز رنگ ، پیدا نشد .
نگاه از امیرعلی که لبه تخت نشسته بود و او را خیره خیره با
نگاهی مرموز نگاه می کرد ، گرفت و سمت میز توالت رفت و
بسته را برداشت ………. قصد داشت امشب امیرعلی را سورپرایز
کند ، اما انگار اونی که سورپرایز شده بود ، خودش بود .
بسته را با لبخندی بر لب باز کرد …….. اما با دیدن بسته داخل
کاغذ کادو، ابروانش بالا رفت ………. جنس یک طرف بسته ، تلق
بی رنگی بود که لباس درون بسته را نمایان می کرد ………. این
لباس را به خوبی به خاطر داشت …….. این لباس ، همان لباسی
بود که در آن مغازه لوازم آرایشی در کیش ، امیرعلی به او

پیشنهاد خریدش را داده بود ، اما او با شرم پیشنهاش را رد کرده
بود ……… اما مثل آنکه امیرعلی بدون آنکه جلب توجه کند ، این
لباس را برای او خریده بود .
– نمی خوای بسته رو بازش کنی لباس و از داخلش در بیاری ؟
خورشید نگاهی به چشمان شرارت بار امیرعلی و آن لبخند
شرورانه یک طرفه بر روی لبانش انداخت و ضربان قلبش بالا
رفت ………. چرا انقدر در پیش بینی کردن و خواندن دست این
مرد ناتوان بود .
لباس را از بسته درآورد و مقابل خودش در هوا بالا گرفت و با
دیدن کوتاهی و بازی بیش از اندازه لباس وتورهای زینتی که به
عنوان پارچه ، برای پوشاندن قسمت های اندکی از بدن انتخاب
شده بود ، فاتحه خودش را خواند .
– نگاهت میگه لباس و یادت اومد .
خورشید لباس را پایین آورد و نگاه به امیرعلی انداخت ………
این مرد دست شیطان را هم از پشت بسته بود ………. امیرعلی
ادامه داد :
– نمی خوای بپوشیش ؟

– الان ؟
– به نظرم ، لباس خواب و فقط میشه شبا پوشید ……… حالا می
خوای این لباس و همین وسط بپوشیش یا بری تو یکی از همین
اطاقای بالا تنت کنی که مثلاً یکدفعه ای با دیدنش تو تنت
سورپرایز بشم ؟؟؟
– شما خیلی نامردی ……… مثلاً قرار بود امشب من شما رو
سورپرایز کنم ، اما انگار اونی که هر لحظه داره سورپرایز میشه
منم .
– بجای این حرف ها برو این لباس و بپوش ببینم تو تنت
چطوره ……….. تو همون فروشگاه وقتی این لباس و روی پوست
سفید و پنبه ای تو تصور کردم ، تمام هست و نیستم داغ
کرد ……… حیف اون روزا دست و بالم بسته بود . وگرنه باور کن
همون شب امانت نمی دادم آفتاب خانم .
خورشید لبش را با زبان تر کرد و به زیر دندان کشید و گزید .
همراه با لباس از اطاق خارج شد و به اطاق سابق امیرعلی رفت و
لباس را به هر سختی که بود به تن زد ……….. احتیاجی به دیدن
خودش و لباس درون آینه نبود ، همین که نگاهش را پایین می

انداخت و به پاها و ران های بیرون افتاده اش و یا تورهایی که در
قسمت سینه لباس ، بجای پارچه اصلی استفاده شده بود و دار و
ندارش را با سخاوت در معرض دید می گذاشت ، می انداخت ،
وخامت اوضاع را درک می کرد ……… این لباس از همان دسته
لباس هایی بود که پوشیدن و نپوشیدنشان یکی محسوب می شد .
خواست بی خیال دید زدن خودش درون آینه قدی شود ، اما یک
حسی می خواست از دیدگاه امیرعلی این لباس را در تن او
برانداز کند ………. مقابل آینه ایستاد و با دیدن ظاهر خودش
تمام وجودش شروع به ضربان گرفتن کرد …….. با این لباس
مقابل امیرعلی ظاهر می شد ؟؟؟ ……… اصلا امیرعلی چگونه
توانسته بود ، آن موقع هایی که رابطه آنها حتی از یک بغل کردن
ساده فراتر نمی رفت ، او را در چنین لباسی که قدش شاید پنجاه
سانت بیشتر نمی شد ، تصور کند .
دست روی گونه های داغ کرده اش گذاشت که صدای بلند
امیرعلی به گوشش رسید .
– کجا موندی پس ؟ ……. بیا دیگه . کشتیمون .

با قدم های نامطمئن به سمت در راه افتاد ……… تعداد رابطه
هایشان آنقدر زیاد نبود که رویش در مقابل امیرعلی آنقدر باز
شود که بتواند چنین لباس هایی را راحت مقابلش بپوشد و عرض
اندام کند و دلبری نماید ………. کل روابط زناشویی اشان خلاصه
می شد در همان سه روز آخر صیغه قبلی اشان که شاید
تعدادشان از انگشتان یک دستش تجاوز نمی کرد .
از اطاق خارج شد …….. صدای ضربات صندل های خورشید بر
روی سنگ فرش راهرو که نزدیک شدن لحظه به لحظه اش به
اطاق اشان را نشان می داد ، ضربان همیشه آرام و خونسرد
امیرعلی را هم به بازی می گرفت و بالا می برد ……… دستی به
شورتک سرمه ای ورزشی اش که بجای شلوار قبلش به پایش
کرده بود ، کشید و روی تخت عقب رفت و به تاج تخت تکیه زد
و پا روی هم انداخت …….. تمام تن چشم شده و به در دوخته
بود تا خورشیدش را ببیند .
خورشید در را آرام باز کرد و با نگاهی که از
امیرعلی می گرفت ، وارد اطاق شد و نگاه امیرعلی را روی
خودش خشکاند .

امیرعلی پلکی زد و فرو ریختن چیزی را میان سینه اش حس
کرد ……….. از تخت پایین آمد و سمت خورشید راه افتاد .
سینه به سینه خورشید ایستاد و انگشت زیر چانه او گذاشت و
آرام سرش را بالا آورد و نگاه او را در دام نگاه خودش
انداخت ………. خورشید نگاه لرزانش را در چشمان او انداخت و
ضربان قلبش سر به فلک کشید .
– این لباس دقیقا همونجوری که تصور می کردم ، تو تنت جلوه
می کنه …….. انقدر که دلم می خواد هر روز و هر لحظه فقط تو
همین لباس ببینمت .
و دست پشت سر خورشید برد و موهای بسته شده او را باز کرد
و آرام روی شانه هایش ریخت و ادامه داد :
– حالا اینجوری بهتر شد .
و دست پشت کمر خورشید گذاشت و آرام او را به سمت تخت
هدایت کرد ……… باز هم اینبار او بود که سکوت فضا را شکاند :
– از وقتی سرویس تخت و آوردن و دکوراسیون اطاق تکمیل شد
، یک شب و هم تو این اطاق نخوابیدم ……… دلم می خواست ،
برای اولین بار با تو ، روی این تخت بخوابم .

و روی تخت رفت و خورشید را کنارش کشید و روی تنش نیم
خیز شد و نگاهش را چرخی روی صورت زیبای و چشمان
زمردی او داد و در انتها روی لبانش نشست و سر پایین کشید و
لبانش را روی لبان او گذاشت و آرام به بازی اشان گرفت و
دستش را به سمت زیپ لباس برد و آرام پایینش داد و دل و جان
خورشید را به تلاطم انداخت ………
***
در حالی که تمام سر و صورتش را نم عرق گرفته بود و به نفس
نفس افتاده بود ، تنش را روی تن نفس بریده خورشید انداخت
و اجازه داد نفسش جا بیاید .
آرام در حالی که هنوز هم ضربان قلبش آرام نگرفته بود ، زمزمه
کرد :
– خوبی ؟ درد نداری ؟
خورشید میان پلک های بسته و خمارش را نصفه باز کرد و
خودش را زیر تن تب کرده امیرعلی جمع کرد و پلک های خسته
اش را باز بست ………. امیرعلی همیشه در رابطه با او مثل ملکه

های سلطنتی برخورد می کرد و جا به جای تن او را ستایش می
کرد .
– اوهوم خوبم .
امیرعلی تنش را از روی تن خورشید کنار کشید و کنار خورشید
انداخت و پتو را روی خودش و خورشید کشید .
– امروز که داشتم خونه می اومدم ، با خودم می گفتم می یام رو
تخت می افتم و فقط می خوابم ………. اما فکرشم به ذهنم خطور
نمی کرد آخرش به اینجا ختم بشه ………. واقعا امروز برام روز
خیلی خسته کننده ای بود .
خورشید به پهلو چرخید و خودش را نزدیک او کشید و سر روی
بازوی او گذاشت و نگاه خمارش را به چشمان بسته امیرعلی داد :
– مگه نگفته بودی کارای شرکتت کم شده ….. پس چرا امشب
بازم انقدر دیر اومدی .
– صبح اولین جلسه دادگاه من و لیلا بود که تا ساعت یک ظهر
هم طول کشید ……….. بعد از اون هم که رفتم کارخونه و بعدش
هم شرکت …….. بخاطر همینم امروز انقدر دیر برگشتم .

خورشید متعجب از چیزی که شنیده بود سرش را به ضرب از
روی بازوی امیرعلی بلند کرد و به چشمان بسته امیرعلی نگاه
کرد و نتوانست جلوی زبانش را بگیرد :
– رفتی دادگاه ؟ …….. لیلا رو دیدی ؟ اصلا اومده بود ؟
و امیرعلی همانطور با چشمان بسته ، اما کوتاه جوابش را داد ……..
امروز کم در دادگاه روانش بهم نریخته بود :
– آره اومده بود ، اونم با یه توپ پر .
– یعنی چی ؟
امیرعلی پلک هایش را باز کرد و نگاه زهردار شده اش را به
سقف بالا سرش دوخت .
– می گفت بهش خیانت کردم و حسابی امروز تو دادگاه شلوغ
بازی درآورد ……… من کم برای درست کردن این رابطه قدم
جلو نذاشتم ……… کم سعی نکردم ……… تا اینکه عکسای لیلا با
برادر دوستش به دستم رسید و تازه شستم خبر دار شد که چرا
هیچ وقت تمایلی به سفر کردن با من و نداشت و دوست داشت
با جمع دوستاش باشه ……… تو شش ماه پیش به عقد من در
اومدی ……. می تونستم همون اولین شبی که پا تو این خونه

گذاشتی ، بدون هیچ عذاب وجدانی باهات رابطه برقرار کنم و
حالش و ببرم ……… اما نکردم . هزااااار بار به خودم گفتم من زن
دارم ، هزااااار بار به خودم گفتم زندگی دارم ……… و بجاش سعی
کردم خودم و به لیلا نزدیک تر کنم …….. اما اون چی کار کرد ؟
هر روز فقط بیشتر و بیشتر از من فاصله گرفت ………. هر روز
بیشتر و بیشتر من و از زندگیش کنار گذاشت ………. تو دختر
زیبایی هستی …….. خب اگه بخوام عادلانه نظر بدم ، تو هم
زیبایی ، هم جذاب ……. انقدر که سامان و هم تحریک کردی تا
هر طور شده و به هر روش کثیفی که ممکنه تو رو به دست
بیاره ……. و من به اندازه چندین ماه مقابل تمام جذابیت ظاهری
و باطنی تو دوام آوردم و سعی کردم به پای لیلا بمونم ………. اما
وقتی فهمیدم لیلا با برادر دوستش رابطه برقرار کرده ، ازش
بریدم خورشید ……… برای همیشه ازش بریدم .
خورشید به صورت اخم کرده و نگاه خشمگین شده امیرعلی نگاه
کرد و دستش را روی سینه مردانه او گذاشت و آرام دستش را
روی سینه او تکان داد و باعث شد نگاه امیرعلی سمت خودش
برگردد .

– اگه …….. اگه تعریف کردنشون باعث بد شدن حالت
میشه …….. نمی خواد تعریف کنی …….. ببخشید ، منم نباید
کنجکاوی می کردم و می پرسیدم .
امیرعلی دست خورشید را که روی سینه اش آرام حرکت می
کرد گرفت و فشرد .
– خیلی وقته که دلیل زندگیم ، تنها عشق زندگیم ، یه دختر چشم
سبز شده …….. لیلا دیگه هیچ جایگاهی نه تو قلبم داره ، نه تو
زندگیم ……… فقط برای روزگار و عمری که به پای این زن و این
زندگی گذاشتم ، دلم می سوزه ……… دلم بحال جوونی که به پای
این زندگی سوزوندم ، می سوزه .
خورشید خنده ای کرد و سرش را روی سینه امیرعلی گذاشت و
پلک بست و سرش را به سینه او فشرد :
– امیرعلی جوری حرف نزن که فکر کنم قراره با یه پیرمرد
هفتاد ساله ازدواج کنم ……… تو جذاب ترین و خوشتیپ ترین و
مهربون ترین مردی هستی که من تو عمرم دیدم ……….. من …….
من حتی وقتی قد و قامتت و می بینم دست و دلم می لرزه ……….
وقتی تو چشمات نگاه می کنم ، قلبم هری پایین می ریزه . الان

طرف شصت سالشه فوت می کنه میگن جوون مرگ شد …… شما
که دیگه فقط سی و سه سالته . تازه ابتدای جوونی شماست .
لبخند دلگرم کننده ای روی لبان امیرعلی نشست و دستش دور
شانه های برهنه خورشید حلقه شد و او را به خودش فشرد ……….
حرف های خورشید بدجوری با دل و قلبش بازی می کرد و او را
لحظه به لحظه بیشتر از قبل مجنون می کرد ……… خورشید به
واقع نور و گرمای زندگی او بود ……… آرامش روحی که با
خورشید حس می کرد ، همان چیزی بود که هرگز با لیلا حسش
نکرده بود .
– تا عشق تو ، تو قلب منه خبری از پیری و کهولت سن نیست
آفتاب خانم .
و خورشید نفس عمیقی کشید و اجازه داد ضربان منظم قلب
امیرعلی الالیی شبش شود و او را به خواب ببرد .
***
صبح همانند چند هفته پیش ، چهل دقیقه زودتر از امیرعلی از
خواب بیدار شد و آرام خودش را از میان بازوان امیرعلی بیرون
کشید و از تخت پایین رفت و با جستجوی کوچکی در کمد اطاق

توانست حوله ای پیدا کند و به حمام داخل اطاق برود ……… وارد
حمام که شد با دیدن دکوراسیون و وان بزرگ سفید رنگ دونفره
و شمع های سفیدی که دور تا دور لبه پهن وان گذاشته شده بود
، ابروانش بالا رفت و لبش به لبخندی باز شد …….. آخرین باری
که وارد این حمام این اطاق شده بود ، خبری از این دم و
تشکیالت نبود و کل حمام خلاصه می شد در یک دوش سرپایی
و کمدی که درونش حوله و شامپو و صابون های معطر بود …….
اما اکنون ، این حمام کم از حمام های لاکچری اروپایی نداشت .
حوله اش را لبه طاقچه سنگ مرمر کنده کاری شده ، کنار شمع
های خاموش گذاشت و زیر دوش رفت و به سرعت تنش را
شست و غسل کرده بیرون آمد ……… خیلی دلش می خواست
آن وان سفید و مدرن را امتحان کند و با خیال آسوده درونش
دراز بکشد ، اما آنقدر وقت و زمان نداشت که بخواهد درون وان
ریلکس کند ، بنابراین اجباراً به همان دوش سرپایی اکتفا کرد و
حوله پیچ از حمام خارج شد و بلیز و شلواری پوشید .
پایین رفت و به سرعت صبحانه را آماده کرد و به بالا برگشت و
وارد اطاق شد …….. امیرعلی رو به کمر خوابیده بود و پتو را دور

پاهایش پیچانده بود ……… نگاهش معطوف سینه های مردانه او
شد و جلو رفت و آرام چنگ درون موهایش زد و صدایش نمود :
– امیرعلی ……… امیرعلی ……… امیرعلی آقا .
امیرعلی تکانی به خودش داد و بدون آنکه پلک هایش را بگشاید
، با صدای دو رگه و بم شده اش گفت :
– ساعت چنده ؟
– هشت …….. سالم .
امیرعلی با حس خوبی که از چنگ زدن های خورشید لا به لای
موهایش پیدا کرده بود ، چرخید و روی شکم خوابید ……… نگاه
خورشید اینبار معطوف شانه های پهن او شد و روی تخت رفت
و شانه هایش را مالید .
– دیرت نشه .
و امیرعلی پلک بسته جوابش را داد :
– آخ …….. نه خیر سرم رئیس او شرکت منم ، دیرم نمیشه ، تو
فقط بمال …….. گردنم ، گردنمم بمال .

خورشید مالشش را ادامه داد ………. شانه های پهن امیرعلی ، در
برابر دستان ظریف او زیادی بزرگ بود ……… دستانش را به
سمت گردن او برد و عضلاتش را آرام ورز داد :
– ماشاالله گردن شما هم کلفته ها .
و جهت دستانش را به سمت بازوهای او تغییر مسیر داد که با
دردی که از مالیدن هایش میان انگشتانش پیچید ، نالید :
– بلند شو دیگه تروخدا ، انگشتام درد گرفت .
امیرعلی باز چرخید و در یک حرکت مچ او را چسبید و او را
سمت خودش کشید که خورشید غافلگیر شده روی سینه گرم او
افتاد .
– می خوای حالا من برات بمالم ؟
خورشید نگاهی به موهای درهم او و صدای نخراشیده اش
انداخت و با خنده سعی کرد خودش را از میان بازوان او ، که به
آنی محاصره اش کردند ، بیرون بکشد …….. میان تکان تکان
هایش با خنده گفت :

– نه ممنون ، من احتیاجی به مالیدن ندارم …….. خودش خوب
میشه .
– نه من احساس می کنم باید بدنت و به روش خاص خودم بمالم .
خورشید با خنده تکان تکانش را بیشتر کرد و با یک حرکت از
میان آغوش او بیرون زد و با شتاب از اطاق بیرون رفت و در
همان حال بلند گفت :
– میز و آماده کردم ، رفتمم پایین ……. دیر بیای همه رو خوردم
هیچی هم بهت نمی رسه ، باید گشنه بری سرکار .
امیرعلی شلوارک به پا زده ، با بالا تنه برهنه و صندل لا انگشتی به
پا پایین آمد و خورشید و مقابل سماور و در حال چایی ریختن
دید ……… پشت میز نشست و در حالی که تمایل شدیدی به
خندیدن داشت ، اما نگاهش را پر توقع کرد و چپ چپ به
خورشید خندان داد :
– حالا دیگه خانم کارش به جایی رسیده که بدون من حموم
میره ……… بدون من پایین می یاد …….

خورشید سینی چایی به دست سمتش رفت و لیوان چایش را
مقابلش قرار داد و با خنده ای پهن تر شده ابرویی برای او بالا
انداخت :
– اینجوری حالش بیشتره .
امیرعلی ناتوان از کنترل لبخندش ، لبخند یک طرفه ای زد و
نگاهش را میان چشمان برق افتاده او فرو کرد .
– که حالش بیشتره ، آره ؟؟؟ …….. کاری نکن که امشبم نگهت
دارم تا درست و حسابی ادبت کنم که اون زبونتم کوتاه بشه .
خورشید خنده صدا داری کرد و سر عقب کشید و رو به روی
امیرعلی آن طرف میز نشست .
– نه نه ، غلط کردم . اصلا از این به بعد هر جا خواستم برم با شما
میرم .
– خوبه .
صبحانه اشان را خورده بودند و امیرعلی بالا رفته بود تا دوش
کوتاهی بگیرد و آماده شود و خورشید هم لوازمش را جمع و جور
کند .

ساکش را صندلی عقب ماشین گذاشت و کنار امیرعلی ، روی
صندلی جلو نشست و از خانه خارج شدند .
– پول احتیاج نداری ؟
– نه ……… اتفاقا بیشتر اون پولی که دو هفته پیش برام ریختی ،
تو کارتم مونده ……. ببینم نکنه پول اضافه آوردی که می خوای
به من بدیش .
– فکر می کردم تا الان حسابت خالی شده .
– نه ، آخه خرج آنچنانی هم نداشتم که بخوام خرجش کنم .
امیرعلی دست خورشید را میان پنجه هایش گرفت و فشرد و
دیگر هیچ نگفت ……… لیلا و خصلت ها و عادت هایش را به
خوبی به یاد می آورد ……. بیست میلیون در ماه پول خوردش
حساب میشد و امکان نداشت وسط ماه به او پیام نزند که حساب
بانکی اش را مجدداً شارژ کند ………. شاید اشتباهاتش در رابطه
با لیلا ، از همین شارژ کردن های بی دلیل و پشت سر همش
شروع شده بود ، شاید هم نه .
– امیرعلی ………. میگم من یه دوست دارم که دانشجو هستش ،
همسایمونه …….

امیرعلی از فکر و خیال لیلا و کابوس زندگی با او بیرون آمد و
گوشه نگاهی به خورشیدش انداخت و دلش آرام گرفت .
– خب .
– سه روز پیش رفته بودم خونشون ، می گفت دانشگاه بهش
اجازه امتحانای پایان ترمش و بده ……… مثل اینکه بدهی
داره …….. بنده خدا دانشجوی ممتاز دانشکدشونم هست ، اما
چون مشکل مالی داره نمی تونه بدهیش و صاف کنه تا امتحاناتش
و شرکت کنه ……… میگم ، من می تونم از این مقدار پولی که
برام ریختی ، یک مقدارش و به این دوستم قرض بدم ؟ خب
هرچی باشه این پول مال تو هستش .
امیرعلی به خورشید نگاه کرد و نتوانست لبخند روی لبانش را
محو کند یا بپوشاند ……… مقایسه خورشید با لیلا حماقتی بیش
نبود …….. ذات خورشید زمین تا آسمان با لیلا فرق می کرد …….
نمی دانست خورشید پاداش کدوم کار خوبش است .
– اون پول مال خودته خورشید ، نه من ……… اگه خودت دوست
داری و صلاح می دونی بهش قرض بده . لازم نیست از من اجازه
بگیری عزیزه من .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دریچه pdf از هانیه وطن خواه

خلاصه رمان :       داستان درباره زندگی محياست دختری كه در گذشته همراه با ماهور پسرداييش مرتكب خطايی جبران ناپذير ميشن كه در اين بين ماهور مجازات ميشه با از دست دادن عشقش. حالا بعد از سال ها اين دو ميخوان جدای از نگاه سنگينی كه هميشه گريبان گيرشون بوده زندگيشون رو بسازن..     به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان جاوید در من

  دانلود رمان جاوید در من خلاصه : رمان جاويد در من درباره زندگي آرام دختريست كه با شروع عمليات ساخت و ساز برابر كافه كتاب كوچكش و برگشت برادر و پسرخاله اش از آلمان ، اين زندگي آرام دستخوش نوساناتي مي شود. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
رمان آخرین بت
دانلود رمان آخرین بت به صورت pdf کامل از فاطمه زایری

    خلاصه رمان آخرین بت : رمان آخرین بت : قصه از عمارت مرگ شروع می‌شود؛ از خانه‌ای مرموز در نقطه‌ای نامعلوم از تهران بزرگ! حنا خورشیدی برای کشف راز یک شب سردِ برفی و پیدا کردن محموله‌های گمشده‌ی دلار و رفتن‌ به دل اُقیانوس، با پلیس همکاری می‌کند تا لاشه‌ی رویاهای مدفون در برف و خونش را از

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Fatemeh
Fatemeh
1 سال قبل

عالی بود حرف نداش♥️

یه بنده خدایی
یه بنده خدایی
2 سال قبل

نمی خوام بگم ولی حس میکنم امیر علی هوس داره نسبت به خورشید نمی دونم چرا همچین فکری می کنم

...
...
2 سال قبل

عالیییی مچکرررر♥️♥️♥️♥️♥️♥️

بنی
بنی
2 سال قبل

عید شما مبارک عالی بود عزیزکم

Mahak
Mahak
2 سال قبل

بسی زیبا

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x