اون لواشکایی که از قزوین گرفته بودن و برای عروسم
بیار ……. مثل اینکه ویار کرده .
خورشید متعجب از چیزی که شنیده بود به خانم کیان نگاه
کرد ……… خانم کیان به او لقب عروس داده بود………. حتی
امیرعلی هم انگار از شنیدن این لفظ ، متعجب به نظر می رسید .
خانم کیان بی توجه به نگاه متعجب آنها ، ادامه داد :
– با این شرایط خورشید و ضعف جسمانی و ویارش ، باید حتما
تحت نظر پزشک باشه …….. امیرعلی همین فردا بیفت دنبال یه
متخصص درست و حسابی که تحت نظرش بگیردش .
امیرعلی روی زمین نشست و به کاناپه ای که خورشید رویش
دراز کشیده بود تکیه زد و یک زانویش را خم نمود و تکیه گاه
آرنجش قرار داد .
– تو این چند سال خونه هر فامیلی که می رفتیم ، بچه داشتن .
حتی اون هایی که پنج شش سال بعد از من و لیلا ازدواج کرده
بودن ………. بچه های اونا مدرسه ای می شدن و من در حسرت
بچه و بابا شنیدن از دهن بچه ای که از گوشت و پوست و استخون
خودم باشه می سوختم ……. دکتر و متخصصی نمونده بود که با
لیلا نرفته باشیم ……. پنج شش سال ، ایران و خارج و برای انواع
عمل کاشت و هزارتا کوفت و زهرمار دیگه دور زدیم و
چرخیدیم . اما هر دفعه بیشتر از قبل به بن بست می
خوردیم ………. بعد از پنج شش سال آب پاکی رو ریختن رو
دستمون که ……… لیلا نازاست و بچه دار نمیشه ………. اما الان
حکمت خدا رو میفهمم ………. اگه لیلا باردار می شد ، اگه بچه
دار می شدیم ، تکلیف بچه بیچاره من چی می بود . با اون مادر ،
قرار بود چطوری تربیت بشه ، چطوری بزرگ بشه ……….. اما
الان بدون اینکه بخوام ، بدون اینکه برنامه ریزی براش کرده
باشیم ، بدون اینکه دنبال دکتر و دوا و درمانی رفته باشیم ، خدا
همون بچه ای که چندین سال منتظرش بودم و بهم داد .
– خبر بارداریت و به مادر پدرت دادی ؟
خورشید از حالت دراز کش درآمد و نشست ………. سرمی که
زده بود و آناناسی که امیرعلی به خوردش داده بود حالش را
حسابی رو به راه کرده بود .
– نه ، از آزمایشگاه مستقیماً اومدیم خونه شما …….. هنوز خبر
ندارن .
– با این شرایط ، دیگه نمی تونید این مدلی ادامه بدید ………. باید
عقد کنید .
امیرعلی خرسند از رضایت ازدواج او و خورشید که هر لحظه از
زبان مادرش می شنید ، سری تکان داد ………. امروز انگار تمام
دنیا به او رو کرده بود ……… اصلا انگار بخت و اقبال به او رو
کرده بود .
– آره ………. امروز که میرم خونه مادر پدرش که خبر بارداریش
و بهشون بدم ، حتماً راجب مراسم عقد هم صحبت می کنم ……….
خورشید هزارتا ترفند به کار برد تا بعد از طلاق لیلا به عقدم در
بیاد ، اما خدا هم خوب جوابش و داد .
خورشید ابروانش را درهم کشید و چپ چپ به امیرعلی نگاه
کرد ………. نگاه خانم کیان هم به خورشید بود ، به چتری های
عسلی او ، موهای لخت ریخته شده روی شانه هایش …….. به
چشمان زمردیِ براقش که عجیب برق می زد و می دانست همین
چشم ها کار دل پسرش را یکسره کرده بود.
به سختی از روی مبل بلند شد و عصا زنان به سمت اطاقش به راه
افتاد .
– من میرم نیم ساعت یک ساعتی دراز بکشم ……… این مسکن
هایی که برای زانو درد و استخون دردم می خورم بدجوری گیج
و منگم می کنه .
با رفتن خانم کیان خورشید زانوانش را میان سینه اش جمع کرد
و دستانش را دور آنها حلقه نمود ………. با ابروان درهم و لب و
لوچه ای جمع شده آرام گفت :
– خیلی نامردی .
امیرعلی کامل سمتش چرخید و از روی زمین بلند شد و کنارش
روی کاناپه نشست و دست دور گردن او انداخت ……. کیفش
زیادی کوک بود .
– من نامرد نیستم آفتاب خانم ……. خدا حقت و کف دستت
گذاشت . خدا هم دلش به حال ظلمی که در حق من داشتی می
کردی ، سوخت. آره آفتاب خانم .
خورشید با حسی میام خنده و حرص از همان فاصله نزدیک به
امیرعلی نگاه کرد .
– نمی دونم چرا حس می کنم همه چیز برخلاف چیزی که میگی
اتفاق افتاده …….. یعنی با هوشیاری کامل من و حامله کردی که
هرچه زودتر عقدم کنی .
امیرعلی خنده ای کرد و خورشید فهمید این مرد از همان ابتدا
برنده این بازی بود.
– باور کن این حاملگی بدون برنامه و هر چیزی اتفاق افتاد ………
حالا اینا رو بی خیال …….. تو ناهار نخوردی ، بگو چی برات
سفارش بدم بیارن بخوری .
خورشید چهره درهم کشید و سرش را عقب برد بلکه از آغوش
این مرد ظالم بیرون بیاید …….. عاشقش بود ، اما هنوزم حرصی
محسوس میان وجودش نشسته بود .
– حرف غذا رو جلوی من پیش نکش تروخدا ………. آناناس
خوردم دیگه .
– آناناس که جای غذا رو نمی گیره …….. باید حواست باشه که
تو دیگه تنها نیستی و باید به فکر تقویت اون کوچولوتم
باشی ………. اون که نباید گشنه بمونه.
خورشید پاهایش را پایین آورد و به شکم تختش نگاه کرد .
– برام قابل باور نیست که باردارم …….. یعنی الان تو شکم من
بچه است ؟
امیرعلی گردن دراز کرد و موهای عسلی خورشید را کنار زد و
لبانش را به پوست گردن او چسباند و بوسید و در همان حال
زمزمه کرد :
– الان اندازه نخوده ………. حالا بهتره بگی چی می خوری تا خودم
دست به کار نشدم و چیزی سفارش ندادم .
خورشید هول کرده از بوسه امیرعلی به سرعت نگاهش را طراف
چرخاند .
– امیرعلی …….. چی کار می کنی ؟ وسط سالن خونه مادرت
نشستیم . یکی می بینه .
اما امیرعلی بی توجه به هشدار او لبانش را نوازش وار روی
پوست گردن او به سمت بالا کشید و به سمت لاله گوشش برد و
تمام موهای تن خورشید را یکپارچه سیخ کرد .
با شنیدن صدای قدم هایی از پشت سرشان ، امیرعلی سرفه ای
مصلحتی کرد و نگاهش را به پشت سرش انداخت و یکی از
خدمتکاران را با سینی آب پرتقال و میوه های فصل که به
سمتشان می آمد دید .
خورشید هول زده موهایش را بی هدف دست کشید و سر و
سامانشان داد …….. آرام با صدای زیر و آهسته ای گفت :
– بهت گفتم الان یکی سر میرسه .
– مهم نیست ………. کار خاصی که نمی کردیم .
خدمتکار سینی آب میوه طبیعی را مقابل خورشید گذاشت :
– خانم بزرگ گفتن ازتون بپرسم برای شام چی بذارم ……. خانم
چیزی هوس کردن ؟
امیرعلی بدون آنکه همانند خورشید از سر رسیدن یکدفعه ای
خدمتکار دست و پایش را گم کند ، عادی با همان چهره خنثی
همیشگی اش پا رو هم انداخت و نگاهش را درون چشمان زن
فرو کرد .
– شام اینجا نیستیم . اما زنگ بزن برامون چند سیخ برگ و
کوبیده و جوجه کباب با برنج بیارن ……… همسرم هنوز ناهار
نخورده .
خورشید با شنیدن اسم برنج به سرعت به امیرعلی نگاه کرد .
– برنج نمی خورم . با نون خوبه …….. بوی برنج حالم و بهم می
ریزه .
– باشه ……… بدون برنج سفارش بدید .
با آمدن سفارشات و آماده شدن میز ، امیرعلی خورشید را پشت
میز نشاند و خودش هم کنارش نشست ……… بوی خوش جوجه
کباب دل و روده خورشید را به ضعف می انداخت …….. از صبح
تا الان ، با این حالت تهوع های بی موقع اش ، بجز آناناسی که
امیرعلی به زور به خوردش داده بود ، نتوانسته بود چیزی از
گلویش پایین بفرستد .
با اشتیاق به جان جوجه کباب هایش افتاده بود و دو لپی می خورد
و امیرعلی هر چند لحظه یکبار تکه ای کباب و جوجه درون
ظرفش می گذاشت .
خورشید نفس بریده عقب کشید و دست به شکمش کشید .
– دیگه نمی تونم بخورم امیرعلی ……… انقدر خوردم که حس
می کنم دارم خفه میشم .
– این آخریشه ، بخور دیگه نخور .
اما خورشید به ضرب از جایش بلند شد و با قدم های بلند و دو
مانند از میز فاصله گرفت و فرار را بر قرار ترجیح داد ………. اگر
می ماند باز هم امیرعلی به زور غذا به خوردش می داد و درون
شکمش می ریخت .
امیرعلی با دیدن قدم های دو مانند او ابرو درهم کشید وتشرش
را زد .
– ندو خورشید .
خورشید بی حال در حالی که حس لذتی از سیر شدن و انرژی
گرفتن در جانش نشسته بود ، خودش را با لبخند روی مبل رها
کرد و پهن شد ………… با شنیدن صدای عصای خانم کیان به
سرعت صاف شد و کامل به مبل تکیه زد ……. خانم کیان درحالی
که نگاهش را روی سر تا پای او می چرخاند ، عصا زنان مقابل او
روی مبل نشست .
– دیگه چه بخوام چه نخوام ، عروسم شدی و امیرعلی انتخابت
کرد ………. در آینده هم مادر نوم میشی ……….. پس خیلی باید
مراقب خودت باشی .
خورشید از داخل گوشه لبش را گزید …….. پس خانم کیان
دویدنش را دیده بود .
– چشم خانم کیان …….. سعی می کنم بیشتر مراقب باشم .
– وقتی که لقب عروس خاندان کیان آرا رو گرفتی ، پس دیگه
لازم نیست من و مثل غریبه ها خانم کیان صدا کنی .
خورشید لبخند ریزی زد …….. اینکه دیگر قرار نبود این زن را
خانم کیان صدا کند ، به نظرش نشانه خوبی به نظر می رسید .
– چشم ……… می تونم از این به بعد ……… شما رو مثل مادر
خودم …….. مامان صدا بزنم ؟
خانم کیان ابرو بالا داد ………. لیلا هم به او مامان نمی گفت ………
در حالی که هنوز هم آثار تعجب در چهره اش دیده می شد ، با
تکان سرش این اجازه را برای او صادر کرد .
امیرعلی از پشت میز بلند شد و به خدمتکارها اشاره زد میز را
جمع کنند …… کنار خورشید رفت و پهلویش نشست .
– ما دیگه بریم خونه مادر پدر خورشید ……… باید برای عقد هم
صحبت کنیم .
– هفته آینده مبعثه ………. می تونید برای هفته آینده وقت عقد
کنون بذارید .
امیرعلی سری تکان داد و کتش را که روی دسته مبل آویزان
کرده بود ، برداشت و به تن زد .
– شما هم الان می یاین ؟
– نه ، امشب خودتون برید صحبتاتون و بکنید ……… ممکنه برای
عقد کنونتون شرکت کنم .
خورشید لبانش را بر هم فشرد و او هم روسری اش را روی
سرش کشید و دکمه های مانتواَش را بست ………. اینکه خانم
کیان به خانه مادرش نمی آمد از یک جهت خوب بود و از جهت
دیگر بد ………. خجالت می کشید خانم کیان به خانه مادر پدرش
بیاید و مستقیماً باواقعیت بد زندگی آنها رو به رو شود ، و اینکه
تمایلی به آمدن نداشت ، خوب بود ………. اما اینکه هیچ علاقه
ای به آمدن بروز نمی داد ، نشان می داد فقط زبانی به این ازدواج
رضایت داده و از صمیم دل هنوز هم ناراضی به نظر میرسد .
– باشه پس . خداحافظ .
میان راه بودند و به سمت خانه مادر پدری خورشید می
رفتند ……….. امیرعلی نگاه گذرایی به خورشید انداخت و لبخند
پیروزمندانه ای بر لب نشاند ……… برگ برنده الان در دست او
بود و خورشید هیچ راهی جز تسلیم شدن در مقابل او نداشت .
– اگه قرار بر این شد که هفته آینده عقد کنیم ، تمام وسایلت و
تا سه روز آینده جمع می کنی و برمی گردی خونت .
خورشید متعجب نگاهش را سمت او چرخاند :
– سه روز دیگه برگردم ؟ من که هنوز یک ماه هم نشده که خونه
مادرم اومدم .
– بسه دیگه هرچقدر که موندی ………. زن بچه من باید تو خونه
خودم باشن ……. عقد هم که بکنیم دیگه دلیلی نداره که جایی
جز خونه خودت بمونی .
– اگه من خونه مادرم بمونم ، قراره چه اتفاقی بیفته ؟ وسط بیابون
که نیستم .
– نگفتم که وسط بیابونی ……… میگم از من دور باشی ، هی دلم
باید نگران باشه که آیا الان حالت خوبه یا نه ……… اما پیش خودم
که باشی خیالم آسودس .
– قول میدم مراقب خودم باشم …….. اصلا آسه برم و آسه بیام .
امیرعلی نگاه کوتاهی به او انداخت و با همان لبخند یک طرفه اش
، سه انگشت به او نشان داد :
– فقط سه روز وقت داری که از خونه مامانت لذت ببری
عزیزم ……….. به نظر من که زمان خوبیه .
– من اگه می تونستم ذهنت و بخونم و پیش بینی کنم خیلی خوب
میشد .
امیرعلی ابرو بالا داد و تگ خنده ای زد :
– سن و سال دار تر از تو هم در مورد من به چنین مهارتی
نرسیدن عزیزم ……… دیگه چه برسه به تو جانم .
خورشید چپ چپ نگاهش کرد و دیگر هیچ نگفت .
به خواست خورشید ماشین را سر کوچه پارک کردند و جعبه
شیرینی به دست به سمت خانه پدر خورشید به راه افتادند .
درون پذیرایی نشستند و امیرعلی جعبه شیرینی را به سمت
فرنگیس خانم گرفت و فرنگیس خانم به دیدن جعبه شیرینی ،
نگاه خندانش را میان آنها گرداند .
– بفرمایید ، تقدیم شما .
– دست شما درد نکنه ، چرا زحمت کشیدید .
– خواهش می کنم زحمتی نیست …….. راستش این شیرینی
جریان داره .
– شما رو بعد از چند وقت با خورشید و اون هم جعبه شیرینی به
دست دیدم فهمیدم یه اتفاق خوب در شرفه …….. حالا این
شیرینیِ چیه ؟ ……… نکنه بالاخره تونستید خورشید و راضی به
عقد کنید ؟
خورشید خجالت زده دست به شال و مانتواَش برد و همه را یکجا
باهم درآورد و کنارش گذاشت .
– چقد هوا گرمه .
فرنگیس خانم ابرو تصنعی درهم کشید :
– کجا گرمه دختر …….. چند وقت دیگه باید بخاری ها رو در
بیاریم .
امیرعلی چشمان خندان و نگاه منظور دارش را سمت خورشید
کشید و هیچ نگفت و همین باعث خجالت بیشتر خورشید
شد ……… فرنگیس خانم ادامه داد :
– حالا نگفتید مناسبت این شیرینی چیه …..
– انشاالله تا چند وقت دیگه قراره مامان بزرگ بشید .
فرنگیس خانم ناباور چندبار پلک زد و نگاه ناباورش را از
امیرعلی گرفت و به سمت خورشید کشاند ……… خورشیدش ،
باردار بود ؟
– آره خورشید ؟
خورشید لبخند نازکی بر لب نشاند و سر تکان داد ……… یادش
نمی آمد که روزی در زندگی اش بوده که اوتا این حد از مادرش
خجالت کشیده باشد .
لبخند ، اندک اندک بر لبان مادرش نشست و پهن و پهن تر
شد ………. بی طاقت جعبه شیرینی را گوشه ای گذاشت و به
سمت خورشید پرواز کرد و او را محکم میان آغوشش گرفت و
به سینه اش فشرد .
– خورشیدم انقدر بزرگ شده که خودش داره مامان میشه ؟ ……..
آره قشنگم ؟
امیرعلی جعبه را از روی زمین برداشت و درش را باز کرد .
– فکر کنم الان وقت شیرین کردن دهنتون باشه .
فرنگیس خانم آنقدر هیجان زده بود ، آنقدر حس های مختلف
او را احاطه کرده بود که گیج و منگ شده ، دلش می خواست
بغض چنبره زده میان حلقش را بشکاند و اجازه دهد اشک های
شوقش جاری شود ……… اما خورشید را از سینه اش جدا کرد و
با همان چشمان برق افتاده از نم اشک در چشمان زمردی و
زیبای دخترش نگاه کرد .
– کی فهمیدید ؟
خورشید حال مادرش را خوب می فهمید …….. چون او هم
همچون مادرش درگیر همان حس های مختلفی که احاطه اش
کرده بودند ، شده بود ……. لبخند باریکش را پهن تر کرد و با
صدای آهسته ای گفت :
– همین چند ساعت پیش با امیرعلی رفتم آزمایش دادم و متوجه
شدیم .
– بشینید ، بشینید من برم یه دست چایی بریزم که این شیرینی
خوردن داره .
فرنگیس خانم رفت و امیرعلی در هین نشستن ، موبایلش را از
جیب داخلی کتش درآورد و شماره معاونش را گرفت .
– الو سلام مهدوی ، چطوری ؟ خوبی ؟
– سلام مهندس ، ممنون خدارو شکر خوبم ……… شما خوب
هستید ؟
– منم بد نیستم …….
مهدوی میان حرفش پرید :
– مهندس ، آقای رمضانی امروز اومده بود شرکت برای تمدید
قرار داد کاریش ……….. مثل اینکه چون قرارداد کاریش با
کارخونه به اتمام رسیده بوده ، سر نگهبان بهش اجازه ورود نداده
، رمضانی هم امروز اومده بود که تمدید قرار داد کنه ، مثل اینکه
شما بهش گفته بودید امروز بیاد …….. یک ساعته اینجا نشسته ،
الان چی کار کنم ؟ بگم بمونه یا بره ؟ امروز شما تشریف می
یارین شرکت ؟
– نه من امروز دیگه نمیرسم که بیام شرکت …….. تو خودت به
عنوان نائبه من باهاش تمدید قرار داد کن و به کارخونه خبر بده
که دیگه مانع ورودش نشن ……….. در ضمن برای فردا پنج کیلو
شیرینی برای شرکت ، پنجاه کیلو هم برای کارخونه از حساب
شخصی خودم سفارش بدهو همه پرسنل و شیرینی بده .
– چشم مهندس ………. اما ……… این همه شیرینی ، مناسبتی داره
؟ کارخونه قرار داد بخصوصی بسته ؟
– نه …….. مناسبت این شیرینی ها با هیچ عقد قراردادی در دنیا
برابری نمی کنه ………. خدا بعد از چندین سال بهم بچه
داده …….. خانمم بارداره .
مهدوی لبخندی زد و تبریک گفت ……… خوب می دانست که
امیرعلیِ کیان آرا چندین سال چه مقدار سعی برای بچه دار شدن
کرده بود و آخرش هم به هیچ نرسید .
– خدارو شکر مهندس ………. انشاالله براتون خوش قدم باشه .
از سمت من به همسرتون تبریک بگید .
– حتما ……. پس خیالم از طرف شیرینی ها راحت باشه مهدوی
؟
– بله مهندس ، همین الان ترتیب شیرینی ها رو میدم که برای
فردا آماده باشن .
– ممنونم …….. انشاالله قسمت خودت ، به خانواده سلام برسون.
– چشم ، شما هم همچنین ، بازم تبریکات من و به خانواده
برسونید . دیگه امری ندارید ؟
– عرضی نیست ، ممنونم . خدا حافظ .
– خداحافظ .
فرنگیس خانم که از اواسط صحبت های امیرعلی همراه با سینی
چایی اش وارد پذیرایی کوچکشان شده بود ، با شنیدن دستورات
و سفارشات او ، ابرویی برای خورشید بالا و پایین کرد ……….
دلش آرام بود و خدا را روزی هزار مرتبه شکر می کرد که خدا
همچین دامادی را نصیبش کرده .
امیرعلی از جا بلند شد .
– من برم از بیرون شام بگیرم .
فرنگیس خانم با لبخند سمت امیرعلی سر چرخاند ، شاید از
معدود دفعاتی بود که با لبخندی واقعی و از ته دل به این مرد که
الان همسر دختر و پدر نوه اش محسوب می شد ، نگاه می کرد .
– نه پسرم ، شما چرا آخه ………. من الان بلند میشم شام درست
می کنم .
– این شامِ پدر شدن منه ، باید هم خودمم بگیرم ……….. آقا
رسول کی می یان ؟ نیستن ؟
– تا نیم ساعت چهل دقیقه دیگه میرسه .
– با این شرایطی که خورشید داره ، من بهتر می بینم که تو همین
روزهای آتی ما عقد کنیم ……… نظر شما چیه ؟
– به نظر منم هرچه زودتر عقدتون صورت بگیره بهتره .
اینجوری اماو اگری هم این بین نمی مونه .
– پس منم تا میرم شام بگیرم بیام ، آقا رسول هم برگشتن و ما
می تونیم برای عقد کنون زمانی رو معین کنیم .
– باشه پسرم .
امیرعلی به خورشید نگاه کرد .
– چی می خوری بگیرم برات ؟
چهره خورشید نالان شد …….. حتی فکر غذا خوردن هم حالش
را بهم می ریخت .
– امیرعلی به خدا همین سه ساعت پیش کلی کباب و جوجه به
خوردم دادی ……… جون هرکی که دوست داری ، تا اطلاع ثانوی
اسم غذا رو جلو من نیار .
– اولاً اون ناهار بود ، الان می خوام شام بگیرم ……… دوماً تو که
نمی تونی بدون شام بگیری بخوابی .
خورشید خجالت زده موهای رها شده دور صورتش را به پشت
گوشش هدایت کرد ………. امیرعلی خیلی ریلکس ، این چند
شب ، خودش را مهمان رختخواب او در این خانه کرده بود .
– همون جوجه بگیری خوبه …….. البته بازم بدون برنج .
امیرعلی نگاهش را سمت فرنگیس خانم چرخاند .
– شما چی می خورید ؟
– منم همین جوجه .
– آقا رسول چی ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوشحالم که امیرعلی و خورشید به هم رسیدن
امیدوارم دیگه اتفاق بدی نیفته
خداوکیلی دیگه هیچ مشکلی ساخت نشه تولوخدااااا🥺
من ک دیگ حوصله بالا و پایینی ندراممممم
چرا حس میکنم قرار نیست اتفاقات خوبی بیوفته😶
من کلا همیشه منتظرم سر این امیر علی ی بلایی بیاد😅
احساس مشترکیه. امیدوارم بلایی سر این بچه نیاد، همه خیلی منتظرش هستند.
منم همین طور احساس میکنم امیر علی براش یک اتفاقی میفته مثلا تصادف میکنه میره کما بعد بچه خورشید سقط میشه و اینا
تا نه ماه قراره جوج بزنه آفتاب خانم 😂
البته اونم بدون برنج 😌