رسول شوکه از این پیشنهاد امیرعلی ، لبخند تصنعی بر لب
آورد …….. کارخانه رفتن ؟ آن هم با رئیس کارخانه ای که همه
از آن حساب می برند و زبان زد خاص و عام است ؟
– نه مهندس ، دستتون درد نکنه …….. خدا سایه مادرتون و بالا
سرتون نگه داره . همینکه هوام و داشتید و خرج دوا و درمون
کمرم و تقبل کردید خودش کلیِ …….. دیگه راضی به این زحمت
نیستم .
امیرعلی نگاهش را درون سفره انداخت ……… معذب بودن را
خوب در نگاه این مرد می خواند ………. بعد از نزدیک به شش
ماه رابطه نزدیک و به قول معروف فامیلی نصفه و نیمه ای که
باهم پیدا کرده بودند ، هنوز هم این زن و مرد را در مقابل
خودش معذب می دید .
سعی کرد نگاهش را اندکی نرم تر کند و صمیمیت بیشتری در
نگاهش بنشاند .
– آقا رسول ، بهتره دیگه این تعارفات و بزارید کنار ………. شما
علاوه بر اینکه پدر زن من هستید ، در آینده پدر بزرگ بچه من
هم میشید ……… اگه فکر می کنید من دینی به گردن شما دارم ،
سخت در اشتباهید . اونی که مدیونه منم ، نه شما . نمی دونم
شش ماه پیش چی شد که اون پیشنهاد و به شما دادم و خورشید
و محرم خودم کردم ……… اما بخاطر داشتنش خوشحالم . خیلی
بیشتر از اونچه که فکرش و بکنید ……… آرامشی که الان دارم ،
عشقی که الان حسش می کنم ، بچه ای که تو راه دارم ، همه اش
بخاطر حضور دختر شما تو زندگی منه ……. اگه من ضرر چند
میلیاردی کردم ، بجاش خورشیدی وارد زندگیم شد که کم از
معجزه نداره ……… اصلا شاید اگه اون آتیش سوزی اتفاق نمی
افتاد ، من هرگز این خوشبختی و آرامشی که الان دارم حسش
می کنم ، حسش نمی کردم و باید به اون زندگی رخوت بار
گذشتم ادامه می دادم ………. من همه اینا رو اول از همه از شما
و فرنگیس خانم ……… و بعد هم از خورشید دارم .
خورشید با فاصله دوری از امیرعلی روی زمین نشست و به متکای
پشت سرش تکیه داد .
– بیا جلو بخور دیگه .
– نه شماها بخورید ، من و مامان هم یه یک ربع دیگه می خوریم .
من هنوز گیج خوابم .
بهانه آورده بود ، اما انگار بهانه اش گرفته بود که امیرعلی دیگر
چیزی نگفت و صبحانه اش را به همراه آقا رسول به انتها رساند .
خورشید کیف و کتش را از اطاق آورد و برای بدرقه کردنشان به
حیاط رفت …….. امیرعلی نگاهی به او انداخت و کفشش را به پا
زد و در همان حال گفت :
– ساعتای دو ، دو و نیم منتظرم باش که باهم بریم پیش این
دکتره …….. خوبم استراحت کن.
خورشید نگاهی به پدرش که پشت به آنها در حال خارج شدن از
خانه بود انداخت و در یک حرکت پیراهن در تن امیرعلی را
چنگ زد و رو نوک پنجه پاهایش ایستاد و لبان امیرعلی را در
ظرف چند ثانیه بوسید و پایین آمد و با خنده ای شیطنت آمیز ،
ابرویی برای او بالا انداخت :
– قول میدم خوب استراحت کنم .
امیرعلی دستی به لبش که چند ثانیه پیش مورد هجوم بوسه
خورشید قرار گرفته بود کشید و لبخند یکطرفه اش بر لبانش
نشست ……… خورشید هر لحظه در حال نشان دادن بُعد جدیدی
از شخصیت بازیگوش و شیطنت آمیز خودش به او بود .
امیرعلی نگاهی را به اطراف و پشت سرش انداخت ………. می
خواست بوسه خورشید را با بوسه ای عمیق تر و شدیدتر جواب
دهد ، اما با دیدن نگاه آقا رسول بر روی خودشان ، نگاهش را
سمت خورشید برگرداند و تک ابرویی برای او بالا انداخت :
– یکی طلبت آفتاب ………. جوری بَعدِ ها ادبت کنم که دیگه
جرأت نکنی من و اینجوری یک لنگ در هوا بذاری ……… حیف
که بابات داره نگاهمون می کنه ، وگرنه خوب بلدم چطوری دمار
از روزگار این لبا در بیارم .
خورشید باز هم خنده ای کرد و ابروانش را با شیطنت به معنای
اینکه در مقابل دیدگان پدرش هیچ کاری از دست او بر نمی یاد
، برای او رقصاند و خودش را با عشوه ای نامحسوس برای او
تکان تکان داد …….. امیرعلی که اوهم خنده اش گرفته بود ،
دستی به گونه سرخ شده او کشید و با شستش نوازشش کرد و
از لا به لای دندان های بهم چفت شده حریصش غرید :
– منتظرم باش خورشید خانم .
با رفتن امیرعلی و پدرش ، صبحانه اش را به هر ضرب و زوری
که بود خورد و همان چیزی که از آن می ترسید و در عین حال
انتظارش را می کشید اتفاق افتاد و هر چه خوردهو نخورده را بالا
آورد .
فرنگیس خانم با لیوانی چایی نبات کنارش آمد :
– این و بخور و دراز بکش مامان جان ……. حالت و جا می یاره .
چایی نبات انگار مسکن تمام دردهای عالم بود که با پایین
فرستادنش ، همچون آب بر روی آتش عمل کرد و حالش را
کمی بهبود داد .
ساعت های نزدیک دو بود که لباس پوشیده در آشپزخانه کنار
مادرش که میوه پوست می گرفت ، نشسته بود و چشمانش هر
چند لحظه یکبار روی موبایل صفحه خاموش مقابلش می رفت و
برمی گشت .
– سالار و زنش احتمالاً امشب می یان .
نگاهش از موبایل بالا آمد و روی مادرش نشست .
– در مورد من و امیرعلی چیزی بهش گفتید ؟ ……… از شرایط و
اوضاع امیرعلی خبر داره ؟
– من که چیزی نگفتم ، باباتم می گفت ممکنه همینکه سالار
متوجه صیغه محرمیت بینتون بشه ، بلند شه بیاد دم خونه
شوهرت شر بپا کنه و همین یه ذره آبرومونم جلو شوهرت
دودشه بره هوا ………. البته تو این مدتی که تو رفتی خونه
امیرعلی ، سالار دو سه بار بیشتر اینجا نیومده که خودتم یکبارش
و بودی .
خورشید پوزخندی بر لب نشاند ……… هیچ گاه رابطه خوبی با
برادرش نداشت …….. چه قبل از ازدواجش با زنش ، چه بعد از
ازدواج با زنش .
– خسته نباشه که انقدر حال و روز مادر پدرش و جویا میشه ……..
یه وقت پا نشه بیاد اینجا زنش دعواش کنه.
– خب سالار سرکار میره ، تا ده شبم که کار می کنه ……… وقت
آنچنانی برای اومدن به اینجا رو نداره .
– مامان جان چرا خودت و با این حرف ها گول می زنی ……….
تو که می دونی سالار چهارشنبه ها تا شش سر کاره ……. پنج
شنبه و جمعش هم که تعطیله ………. چطور می تونه هر هفته پنج
شنبه جمعه ها بره خونه مادر زن و خواهر زنش ، نمی تونه بیاد
خونه مادر پدر خودش ؟
فرنگیس خانم سری تکان داد ……… تمام حرف های خورشید را
قبول داشت ، اما انگار دل مادرانه اش دنبال توجیهی برای این
کم توجهی های پسرش می گشت .
– حالا لازم نیست تو حرص سالار و بخوری …….. برات خوب
نیست . بیا این سیبی که برات پوست کندم و بخور .
خورشید خواست سیب پوست کنده اش را گاز بزند که با بلند
شدن صدای زنگ موبایلش ، لبخندی بر لبش آمد و به سرعت
جواب داد :
– جانم ؟
– سلام آفتاب خانم ، خوبی ؟ آماده ای ؟
– آره آره . کجایی ؟
– سه چهار دقیقه با سر کوچتون بیشتر فاصله ندارم .
– اِ ، پس منم الان می یام سر کوچه .
– مواظب باش ، عجله نکن ، آروم بیا عزیزم .
– چشم .
تماس را قطع کرد و سیبش را خورده نخورده از جایش بلند شد
و به اطاقش رفت تا کیف و شالش را هم بردارد …… در همان
حال گفت :
– مامان من میرم دیگه . امیرعلی نزدیکه .
– باشه ، مراقب خودت باش . هر چی شد به منم خبر بده ، دل
نگرونم نذار .
– باشه چشم . خداحافظ .
آماده شده ، از خانه خارج شد و با قدم های بلند به سمت ابتدای
کوچه به راه افتاد و از همان فاصله توانست ماشین خاص و
لاکچری امیرعلی را که همچون گاو پیشونی سفید در محله اشان
ظاهر می شد را ببیند .
به سمت ماشین پا تند کرد و در جلو را باز کرد و خودش را کنار
امیرعلی ، روی صندلی انداخت.
– سلام .
– سلام آفتاب خانم .
لبخند خورشید بازتر شد …….. خیلی وقت بود که دیگر از اسم
آفتاب بدش نمی آمد و برعکس به آن علاقه مند هم شده بود و
وقتی امیرعلی او را آفتاب خانم صدا می زد ریسه در قلبش می
کشیدند و قند در دلش آب می کردند .
– چطوری ؟ امروز نسبت به دیروزت بهتر به نظر می یای ………
امروز بالا نیاوردی یا حالت تهوعت کمتر شده ؟
– مگه میشه که دیگه بالا نیارم ، اصلا انگار بالا آوردن شده جزو
لاینفک زندگیم …….. مامانم میگه این حالت تهوعای مزخرفمم
ممکنه تا چهار ماهگی ادامه داشته باشه …….. اما می دونی چیه ،
حس میکنم وقتی پیش تو می یام ، یا پیشت هستم ، حالم خود به
خود بهتر میشه .
امیرعلی نگاهش کرد و دستش را دراز کرد و دست او را میان
پنجه هایش گرفت و روی ران خودش گذاشت و آرام
فشرد …….. هر چه را که الان حسش می کرد و بدستش آورده
بود ،از صدقه سر این دختر بود …….. این حس عجیب غریب
پدر شدن ، این عشق آتشین وتند و جنون آمیز درون سینه اش
، این آرامشِ مطلقِ نشسته در دلش ، همه بخاطر وجود خورشید
در زندگی اش بود ……… آن وقت این دختر از بهبودی حالش
وقتی که کنار او قرار می گرفت حرف می زد …….. بدون آنکه
که بفهمد و یا بخواهد ، خورشید به تمام هست و نیست و امید و
آرزویش در این دنیا و آن دنیا تبدیل شده بود .
– هر روز که می گذره ، هر ساعت و دقیقه و ثانیه ای که می گذره
، تو بیشتر با این کاراو حرفات ……… من و به جنون می کشونی
و آتیش می زنی و خاکسترم می کنی دختر .
و نگاهش را پایین تر کشید و زوم لبان او کرد و ادامه داد :
– انقدر که دلم می خواد همین الان به جون این لبا بیفتم و انقدر
ببوسمشون تا سیراب بشم .
تا زمانی که به کلینیک برسند ، هیچ حرف و کلام دیگری رد و
بدل نشد ، اما امیرعلی تمام این مدت دست خورشید را میان پنجه
هایش گرفت و ثانیه ای رها نکرد و باشستش آرام پوست لطیف
او را لمس کرد و نوازشش نمود .
ماشین را گوشه خیابان پارک کردند و از ماشین پیاده شدند و از
خیابان نچندان طول و دراز و عریض رد شدند و وارد کلینیک
شدند .
– آقا ، با کی کار دارید ؟
امیرعلی به مردی که این سوال را از او پرسیده بود و لباس
خاکستری در تنش می گفت از انتظامات کلینیک است نگاهی
انداخت .
– می خوایم بریم مطلب دکتر کرمان زاده .
– طبقه پنجم ، واحد B
– ممنون.
خورشید با استرسی مشهودی خودش را به بازوی امیرعلی
چسباند و دست او را که پنجه در پنجه اش فرو کرده بود ، فشرد
و باعث شد نگاه امیرعلی سمت او پایین کشیده شود .
– چی شده خورشید ؟
خورشید درمانده نگاهش را به امیرعلی داد و وارد آسانسور
شدند .
– ها ؟
– دستت چرا انقدر یخ کرده ؟
– یه ذره ……. استرس دارم .
امیرعلی پنجه هایش را از میان پنجه های خورشید در آورد و
دستش را دور کمر او حلقه نمود و او را به سینه اش چسباند و
گردن خم کرد و روی شالش را بوسید ……… شاید اینگونه می
توانست استرس او کمتر کند .
– استرس چرا عزیزِ من …….. قراره دکتر فقط یه معاینت بکنه و
نسخه برات بنویسه و بیایم بیرون ……… کار خاصی قرار نیست
انجام بده .
– آخه ، من شاید تو تمام طول عمرم …….. اندازه چهار پنج بار
هم به دکتر نرفته باشم ، کلا زیاد اهل دکتر رفتن و اینا
نبودیم ………. اینه که الان یه ذره ، استرس گرفتم .
به طبقه پنجم رسیدند و با خروج از آسانسور و پیدا کردن واحد
B ، وارد مطب دکتر شدند ……. اینبار هم باز امیرعلی بود که
رشته کلام را در دست گرفت .
– سلام ، وقت قبلی گرفته بودیم ……. برای ساعت دو و نیم .
– به نام ؟
– کیان آرا .
منشی نگاهی درون سیستمش انداخت و با دیدن نام کیان آرا
سری تکان داد .
– بله اسمتون داخل سیستمه …….. بفرمایید بشینید ، شما بعد از
اون خانم می تونید داخل برید .
امیرعلی سری به معنای تایید تکان داد و همانطور دست به دور
کمر خورشید حلقه کرده ، خورشید را به سمت صندلی های انتظار
درون سالن نچندان بزرگ مطب هدایت کرد .
خورشید نگاهی به سه زن نشسته رو به رویش ، با آن شکم های
برجسته و بسیار بزرگشان انداخت و استرسش بی اختیار چند
برابر شد ……… زنانی که چهره هایشان لااقل می خورد از او هفت
هشت سالی بزرگتر باشند .
امیرعلی با حس فرو رفتن عمیق تر خورشید در آغوشش ،
نگاهش را سمت او پایین کشید .
– آروم باش خورشید . چیه ؟
و نگاه مات شده خورشید را دنبال کرد و به سه زن رو به رویشان
رسید .
– می بینی شکمشون چقدر بزرگ شده ……… بنده خداها
چطوری با این شکم راه میرن و می خوابن ؟
– این آخر و عاقبت تو هم هست ……. البته هیچ جای نگرانی
نیست ، چون من اکثر زنای حامله ای که دیدم ، آخر بارداریشون
به این شکل و شمایل در اومدن .
خورشید به شکم صاف وتختش دستی کشید ……… نمی خواست
در چشمان امیرعلی از ریخت و قیافه بی افتد .
– خدا نکنه من انقدر بشم ……….. واقعا دلم نمی خواد تا این حد
گنده بشم .
امیرعلی با همان لبخند مشهور یک طرفه اش گردنش را بیشتر
خم کرد و لبانش را از روی روسری به لاله گوش خورشید مالید
و باعث شد خورشید با حس مور مور شدنی ، شانه بالا دهد و
گردنش را میان شانه هایش پنهان کند .
– تو که دلت نمی خواد یه بچه لاغر مردنی برام به دنیا بیاری
؟؟؟ ……… بچه کوچیکِ کم جونِ لاغر مردنی ، اول از همه خودت
و اذیت می کنه .
– آقای کیان آرا ، لطفا تا نوبتتون بشه و داخل برید ، این برگه ها
رو به خانومتون بدین تا پر کنن ……. داخلم رفتید همین فرم و به
دکتر بدید .
امیرعلی از جایش بلند شد و فرم و خودکار را گرفت و کنار
خورشید برگشت و نگاهی به فرم انداخت ……… فرمهایی که
زیادی برای او آشنا به نظر می رسید ………. نگاهی به خورشید
انداخت . حال خورشید آنقدر خوب و رو به راه به نظر نمی رسید
که حوصله فرم پر کردن داشته باشد .
– می خوای فرم و من پر کنم ؟
خورشید سر به بازوی امیرعلی چسباند و بدون آنکه سر به سمت
او بگیرد ، چشمانش را سمت چشمان او بالا کشید و لبخند
درمانده و بی رنگ و رویش را بر لب آورد .
– آره ، میشه ؟؟؟
امیرعلی بدون آنکه چیز دیگری بگوید ، سری به معنای تایید
تکان داد و فرم را پر کرد .
با رسیدن نوبتشان و خروج بیمار از دفتر دکتر ، امیرعلی دست
پشت کمر خورشید گذاشت و باهم داخل رفتند و بعداز سلام و
علیکی ، امیرعلی فرم را روی میز پزشک گذاشت ……….. دکتر
کرمانی زاده زنی سن و سال دار که شاید می خورد شصت و هفت
هشت سالش باشد ، با لبانی خندان و صورتی گوشت آلود و گرد
و شاداب بود ………. با دیدن نگاه مضطربانه خورشید با دست
اشاره کرد که مقابلش روی مبلمان های سبز رنگش
بنشینند ……… آنقدر تجربه در پس این لبخندهای مادرانه اش
نشسته بود که بتواند در یک نگاه اضطراب جمع شده در وجود
خورشید را حس کند .
– سلام ، خوش اومدید ……. چه کمکی از من ساختس ؟
خورشید سعی کرد لبخند هرچند کج و کوله و مصنوعی اش را
بر لبانش بنشاند و بیشتر برخودش مسلط باشد .
– دیروز جواب آزمایش بارداریم و گرفتم ……… مثبت بود .
دکتر ابروانی بالا انداخت و لبخندش را عمیق تر کرد که گونه ها
و لپ هایش به سمت بالا حرکت کردند .
– این که عالیه . به سلامتی ……. آخرین باری که پریود شدی کی
بود ؟
و فرم راهم برداشت و نگاهی به اطلاعات درون آن انداخت .
– بیست و سوم اردیبهشت ، یعنی دوماه پیش ……. فکر می کردم
بخاطر استرسمه که پریود نمیشم . آخه چندباری این مدلی شدم
که ……. پریودم کمی نامنظم شد ………. اما از چند وقت بعدش
حالت تهوع هامم شروع شد و من مشکوک شدم .
– استرس بخاطر چی ؟
– آخه ما فقط به هم محرم هستیم و تازه قراره عقد کنیم .
دکتر خنده صدا داری کرد :
– پس تبتون تند بود که همین ابتدای کاری ، کار دست خودتون
دادید ……. حالا خون ریزی یا لک بینی چیزی تو این مدت داشتی
؟ منظورم لکه هر چند کوچیکه .
– فقط یکبار .
زن سر تکان داد و با ابرو به اطاقک پارتیشن بندی شده کوچک
گوشه دفترش اشاره کرد .
– پس واجب شد قبل از هر چیزی یه سونوگرافی هم ازت
بگیرم ……… برو اون گوشه و آماده شو ……. شوهرتم می تونه
بیاد کمکت کنه .
خورشید نگاهی به گوشه دفتر انداخت و امیرعلی با نگرانیِ
مشهودی پرسید :
– مشکلی هست ؟
– انشاالله که نه پسرم ، فقط برای احتیاط یه سونو از دخترمون
می گیرم.
امیرعلی سری تکان داد و دست پشت کمر خورشید گذاشت و
باهم بلند شدند و به همان قسمتی که دکتر اشاره کرده بود ، راه
افتادند ……… با ورود به اطاقک نگاه خورشید روی دستگاهی که
کنار تختی قرار گرفته بود افتاد .
بلاتکلیف میان اطاقک ایستاد و نگاه درمانده اش را به امیرعلی
داد .
– آروم باش خورشید ……… فقط یه سونوگرافی انجام میدی و
تموم میشه .
صدای بلند دکتر از آن طرف پارتیشن به گوششان رسید :
– دخترم شلوارتم در بیار ، هر وقتم آماده شدی صدام کن که
بیام .
امیرعلی پفی کشید و دستش را به سمت دکمه های خورشید
برد ……… می دانست بخواهد همین طوری صبر کند تا خورشید
خودش دست به کار شود ، مطمئناً آفتاب که غروب می کند هیچ
، طلوع آفتابِ فردا را هم در همین دفتر می بینند .
– قراره ……… قراره آمپولم بزنم ؟ از این آمپولا که به باستن می
زنن.
– هیچ وقت سونوگرافی انجام ندادی ؟
– نه .
– اشکال نداره من اینجا کنارتم .
خورشید دست های امیرعلی را که گیر باز کردن دکمه های مانتو
اَش دید ، خودش هم دست به کار شد و ماباقی دکمه هایش را
باز کرد .
– شلوارتم در بیار .
خورشید زیرچشمی و معذب به امیرعلی نگاه کرد ………. شاید
تعداد رابطه هاو هم آغوشی اشان از انگشتان دو دستش تجاوز
نمی کردند و همین باعث می شد مقابل او هنوز هم خجالت زده
و معذب باشد . مانتواَش را درآورد و به دست امیرعلی داد و
انگشتان فریز شدهو یخ زده اش را مرددانه به سمت دکمه شلوار
جینش برد ……… صدای بلند ضربان قلبش ، دل آشوبه ای که
گرفته بود ، احساس معذب بودنی که از حضور امیرعلی در این
اطاقک به او دست داده بود ، باعث شد انگشتان سست شده و یخ
زده اش توان باز کردن و رد کردن دکمه شلوار از شیار تعبیه
شده کنارش را نداشته باشد .
– دخترم آماده شدی ؟
با شنیدن صدای پزشک ، خورشید مضطرابه سر بالا آورد و
نگاهش را به چشمان امیرعلی که آن هم معطوف دکمه شلوار او
شده بود ، داد .
– باز نمیشه امیرعلی .
امیرعلی مقابلش تک زانو زد و دست به سمت دکمه شلوار
خورشید برد و که خورشید دستانش را عقب کشید و به دکمه
اش و انگشتان امیرعلی نگاه کرد . امیرعلی بجای خورشید جواب
داد :
– دو سه دقیقه دیگه آمادس .
دکمه خورشید را با زور اندکی باز کرد و آرام گفت :
– جای دکمه ایش خیلی کوچیکه ……. رفتی خونه به مادرت بگو
با کاتر یا با تیغ و چاقو یه ذره درز جا دکمه ایشو بازتر کنه .
و از مقابل پاهای خورشید بلند شد و خورشید معذبانه شلوارش
را درآورد وآن راهم به دست امیرعلی داد و هیجان زده و اندکی
هم مضطرب انگشتان دستش را درهم پیچاند و به سمت تخت با
روکش چرم زرشکی رنگی رفت و لبه اش نشست .
– خانم دکتر همسرم آماده هستن .
دکتر وارد شد و نگاهی به گونه های گل انداخته و چشمان براق
خورشید انداخت …….. زیبایی خورشید به گونه ای بود که نگاه
هر بیننده ای را بی اختیار به تحسین باز می داشت.
– می خوای شالتم در بیاری خوشگل خانم که هوا هم به سر و
کلت بخوره ؟
خورشید دست بالا برد و شالش اَش را از روی سرش کشید که
چتری های رنگ شده عسلی رنگ لختش روی پیشانی اش
ریخت و پیشانی اش را پوشاند .
– خب خوشگل خانم حالا روی تخت دراز بکش واون تیکه لباس
تو پاتم در بیار بده همسرت ………. اصلا لازم نیست که استرس
داشته باشی ، قراره یه سونوی واژینال راحت داشته باشیم تا من
چک کنم ببینم خدایی نکرده خون ریزی چیزی نداشته
باشی ……. خدا رو شکر زیر دو سه ماه به نظر می یای و رحمت
هنوز باز نشده ، میشه سونوی واژینال انجام داد .
خورشید آب دهنش را پایین فرستاد و لباس زیرش را هم
درآورد و دیگر بدون آنکه به امیرعلی و چشمان او نگاه کند ،
لباس زیر درآورده اش را میان انگشتانش مچاله کرد و به
امیرعلی داد و باز روی تخت دراز کشید ……….. چیزهایی را
تجربه می کرد که حتی یکبار در زندگی اش ، نه درباره آن شنیده
بود ، نه تجربه اش کرده بود که الاقل از قبل برای آن آماده شده
باشد .
با حس سرمای اسپکولوم ، ران هایش لرزید و گوشه لبش را
گزید و پلک هایش را بست و روی هم فشار داد ……… اگر
چشمانش را می بست و دیگر چیزی نمی دید ، بهتر می توانست
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اخر شال سره خورشيد بود يا روسري !؟؟؟يبار ميگي از رو روسري سرشو بوس كرد يبار ميگي شال
دیگه رمانه زیاد از حد لوس و تکراری و بیخود شده
اینهمه تکرار آخه ؟
خورشید خیلی داره جنده بازی در میاره😂
نکنه خورشید مشکلی داشته باشه ؟
این دیگه بیشتر از جنبه منه
مجردا رو چه ب خوندن این رمانا🤣🤣
جاهای خاک برسریشو لطفا سانسور نکن😅🙏