سینی را از مقابل دست او کشید و جلوی خودش گذاشت و مشغول
پاک کردنش شد ……….. این بیکاری بدجوری خوره جانش شده
بود .
– من پاکش می کنم .
سروناز اینبار با اخم چرخید و نگاهش را مستقیماً سمت خورشید
گرفت .
– مثل اینکه تو دلت می خواد امروز یه جوری به یه نحوی یه
بلایی سر خودت بیاری .
خورشید بی توجه به اخم و تخم سروناز مشغول پاک کردن
برنجش شد و تنها گفت :
– کسی تا حالا با یه برنج پاک کردن بلایی سرش نیومده که من
نفر دوم باشم .
با حس تکان خوردن شکمش ، ذوق زده دستش را روی شکمش
گذاشت و لبخند پت و پهنی تحویل سروناز داد .
– بیا پسرمم تکون خورد ، حرفم وتأیید کرد .
سروناز ناچاراً پفی کرد و به سمت سینک برگشت و خورشید
برنج ها را پاک کرد و تحویل سودابه داد .
– سروناز جوووون …….. بریم ؟؟؟
– خورشید .
– تروخدا ……… می خوام امیرعلی رو خوشحالش کنم .
– خدایی نکرده بلایی سرت در بیاد ، بجای اینکه خوشحال بشه
، از دست همه امون عصبانی میشه ……… بیشتر از همه هم از
دست من .
خورشید پلک هایش را نازک کرد و با چفت کردن پنجه هایش
درهم و گرفتن دستانش مقابل سینه ، سعی کرد قیافه اش را
ملتمس و مظلوم نماید .
– تروخدا سروناز جون ، خواهش می کنم ………. قول میدم
مواظب و مراقب خودم باشم .
سروناز نگاهش به چشمان ملتمس خورشید افتاد و دو دل شد .
– اگه اتفاقی بیفته چی ؟
– چیزی نمیشه .
– خیله خب ……… فقط زود میریم ، زودم برمی گردیم . زیاد
طولش نمی دیم .
چشمان خورشید با شنیدن رأیِ صادر شده سروناز درخشید و
لبخندش پت و پهن شد و با صدای هیجان زده و بلندی گفت :
– پس من رفتم حاضر شم ……. عاشقتم سروناز جون .
به سمت اطاق مشترک خودش و امیرعلی که از یک ماه پیش با
تمام اسباب و اساسیه به اطاق سابق خودش نقل مکان پیدا کرده
بود رفت ………. امیرعلی حتی بالا پایین رفتن از پله ها را هم
برای او ممنوع نمونده بود .
مانتو پانچو خاکستری تیره نخی ای را به همراه شلوار کشی
سفیدی به پا زد و شال سفیدش را هم روی موهای دو رنگ شده
اش انداخت و سر کرد …….. هوا گرم بود و احتیاجی به بیشتر
پوشاندن خودش نبود .
در عرض چند دقیقه آژانسی گرفت و به سودابه سپرد اگر
امیرعلی به خانه زنگ زد بگوید او حمام است و حرفی از بیرون
رفتنشان به میان نیاورد .
به سمت جمهوری که یکی از مراکز بورس کت و شلوار مردانه
بود ، راه افتادند ……… تمام جان خورشید پر بود از ذوق خریدن
هدیه ای که بتواند در حد و اندازه و لیاقت امیرعلی اش باشد .
آهسته راه می رفتند و خورشید نگاهش را درون ویترین مغازه
های جمهوری می چرخاند …… با دیدن کت و شلواری بادمجانی
سیری ، دست به کمر گرفت و اشاره ای به کت و شلوار درون
تن مانکن کرد .
– اون کت و شلوار بادمجونیه چطوره سروناز جون ؟
سروناز رد انگشت خورشید را گرفت و با دیدن کت و شلوار مد
نظر خورشید ابروانش بالا رفت .
– تو این چند سال ندیدم آقا از این مدل رنگا بپوشه ……. این
مدل رنگها خریدنشون ریسکه . ممکنه آقا نپوشه .
خورشید لبانش را جمع کرد و روی هم فشرد و با حس پشیمانی
باز راه افتادند ……….. یک ساعتی بود که همین طوری بی هدف
اما آرام راه می رفتند که نگاه خورشید مجدداً به کت و شلوار
فوق العاده خاصی درون ویترین مغازه ای چسبید و ذوق زده
دست سروناز را از روی چادر گرفت و فشرد .
– سروناز جون ، اون کت و شلوار راستیه رو نگاه کن …….. فوق
العاده است ، نه ؟ ……. رنگش عالیه .
سروناز که نگران پیاده روی طولانی مدت خورشید بود ، بدون
اینکه دقیق نگاهش را روی کت و شلوار بچرخاند و بفهمد منظور
خورشید کدام است ، نظرش را پراند :
– آره خوبه . می خوای همین و بگیر بریم ……… اگه می دونستم
قراره این همه راه بریم ، به هیچ عنوان قبول نمی کردم بیایم
بیرون .
خورشید دست به کمر اندکی قوس پیدا کرده اش گرفت ………
سروناز راست می گفت ، این راه رفتن طولانی مدتشان ، باعث
پیچیدن دردی موزیانه در کمر و اندکی هم زیر شکمش شده
بود …….. اما با این وجود به هیچ عنوان این درد را در چهره اش
نمایش نداد و برعکس لبخندی بر لب نشاند و با ابرو به داخل
مغازه اشاره کرد .
– من خوبم سروناز جون ……. حالا بیا بریم داخل و دعا کنیم این
همون کت و شلواری باشه که می خوام .
– نبودم باید برگردیم . راه رفتن بیش از این ممنوعه .
داخل شدند و خورشید بعد از سلام علیک ، کت و شلوار مد
نظرش را درخواست کرد .
– چه رنگی مد نظرتونه ؟
– چه رنگ هایی داره ؟
مرد فروشنده به ردیف کت و شلوارهای آویزان از رگال گوشه
فروشگاه اشاره کرد و خورشید هیجان زده به تونالیته های رنگی
فوق العاده کت و شلوارها نگاه کرد و رنگ نسکافه ای تیره ای
را انتخاب کرد .
– میشه این و بیارید بیرون …….. قیمتشون چنده ؟
– قابل شما رو نداره …….. چهار و هشتصد . جنس و پارچه و
دوخت تضمین شدست . خیالتون راحت .
ابروان خورشید از شنیدن مبلغ کت و شلوار بالا رفت ………. فکر
نمی کرد یک کت و شلوار بخواهد تا این حد گران باشد .
مرد که چهره متعجب خورشید را دید ، آستین کت را سمت
خورشید گرفت .
– خودتون جنس پارچه رو لمس کنید ، دوخت فوق العادش و
نگاه کنید ……. یکی از پر فروش ترین کارهامونه . این کار مرگ
نداره .
خورشید نگرانی از موجودی درون کارت عابر بانکش
نداشت ………. امیرعلی هر ماه مبلغ قابل توجهی داخل کارتش
می ریخت و او را از زمین و زمان بی نیاز می کرد ………. از سمت
دیگر با تصور امیرعلی در این کت و شلوار تمام جانش غش و
ضعف می رفت و او را ترغیب می کرد تا همین کت و شلوار را
برای او بخرد .
– باشه ……… پس سایز دو ایکس لارج همین مدل و همین رنگ
و بدید .
مرد سر تکان داد و با جستجویی ساده ، کت و شلوار مد نظر
خورشید را از میان رگال ها بیرون کشید و سمت صندوق
فروشگاهش راه افتاد .
– به نظرت قشنگه سروناز جون ؟
– قشنگیش که قشنگه …….. اما این مقدار پول و داری تو کارتت
؟
خورشید کارتش را از درون کیفش بیرون کشید و با لبخندی گل
و گشاد بالا آورد .
– خدا رو شکر خودِ جناب کیان این و هر ماه پر می کنه .
و به سمت صندوق راه افتاد و کارتش را به مرد داد و کت و شلوارِ
کاور شده اش را گرفت .
با بیرون آمدن از مغازه ، با تیر کشیدن کمرش ، چهره اش اندکی
درهم رفت که باعث شد بی اختیار گوشه لبش را بگزد ، که این
از چشم سروناز دور نماند و موجب نگرانی اش شد ……… کت و
شلوار را از دست خورشید گرفت .
– درد داری خورشید ؟
– یه ذره کمرم و زیر شکم درد گرفته ……. البته چیز مهمی
نیست ……. فقط شما می تونید خودتون کیک هم سفارش بدید .
– آره آره …….. فقط سریع برگردیم خونه تا کار دست خودمون
ندادیم . گفتم زیاد راه رفتی . از همون خونه کیک و سفارش
میدم بیارن .
و به سرعت دربستی گرفت و به سمت خانه راه افتادند .
سروناز نگاهی به خورشید که سرش را به شیشه کنارش تکیه
داده بود و پلک هایش را بسته بود ، انداخت و دلشوره اش بیشتر
شد .
– چقدر گفتم یه چیزی بخر برگردیم …….. اما گوش ندادی
که …….. آقا اگه این حالت و ببینه ،واویلاست ……. زمین و زمان
و بهم می دوزه .
خورشید با لبخندی نصفه و نیمه پلک هایش را باز کرد و به قیافه
نگران و چشمان مضطرب سروناز نگاه کرد :
– من حالم خوبه سروناز جون …… تا اومدن امیرعلی هم دو
ساعتی وقت داریم ، می تونم استراحت کنم ……… مطمئناً یه ذره
دراز بکشم حالم بهتر میشه .
با رسیدن به خانه ، سروناز خورشید را مستقیماً سمت کاناپه ای
هدایت کرد و کوسنی گوشه مبل گذاشت و کمک کرد تا خورشید
به پهلو رویش دراز بکشد .
سودابه نگاهی به لبان بی رنگ و صورت رنگ پریده او انداخت
و سمت پاهای خورشید رفت و جوراب هایش را درآورد و
پاهایش را آرام ماساژ داد :
– حالتون خوبه خانم ؟ ……… رنگتون یه ذره پریده .
خورشید همان طور پلک بسته به سر تکان دادنی اکتفا کرد و
چیز دیگری نگفت ……… یعنی آنقدر خسته و نفس نفس زنان
شده بود که حس می کرد فعلاً جان تکان دادن زبانش را هم
ندارد ……… فکر نمی کرد یک بیرون رفتن ساده این چنین
حالش را دگرگون کند ……… خودش هم کم کم داشت اضطراب
می گرفت که امیرعلی سر برسد و حال او را اینگونه ببیند .
سروناز با لیوانی معجون شیرموز کنارش آمد و مجبورش کرد
بنشیند و معجونش را بخورد ………. خورشید باالجبار و با دیدن
قیافه نگران و درهم سروناز از جایش بلند شد و نشست ، که
دردی موزیانه در کمرش پیچید و ناله اش را درآورد :
– آخخخخخخ .
سودابه هم نگران سمت او خم شد :
– چی شد خانم ؟
– کمرم یه ذره درد می کنه .
سروناز معجون را مقابل لبان خورشید گرفت :
– این و بخور قند خونت یه ذره بیاد بالا ………. از اولشم حس
خوبی به این بیرون رفتن نداشتم ……. اما کو گوش شنوا .
خورشید بدون آنکه جوابی به سروناز بدهد ، معجون را ذره ذره
بالا رفت …….. حال خرابش آنقدر گویا بود که حرفی برای گفتن
و توجیه کردن نمی ماند .
دستش را روی شکم برجسته اش کشید و پسرش را آرام لمس
کرد ………. هنوز برای این بچه اسمی انتخاب نکرده بودند .
با تمام شدن معجونش ، دوباره دراز کشید و به کت و شلوار پای
مبل اشاره کرد :
– سودابه جون میشه این کت و شلوار و ببرید بذارید تو کمدِ
خودم درش و هم ببندید ………. این همه بدبختی کشیدم تا این
و خریدم ، نمی خوام یکدفعه ای امیرعلی سر برسه و سورپرایزم
خراب بشه .
– الان خانم .
و سودابه کت و شلوار را برداشت و به اطاق مشترک خورشید و
امیرعلی رفت ……… اما در زمان خروج از اطاقِ آنها با شنیدن
صدای تگ گاز مخصوص ماشین امیرعلی ، به سرعت به سمت
پنجره پذیرایی دوید و گوشه پرده را کنار زد و صدایش بلند شد :
– خورشید خانم ، آقا اومد .
خورشید متعجب و هول کرده نگاهش به سرعت به سمت ساعت
مقابلش چرخید .
– چرا انقدر زود اومد ؟
و به سختی از جایش بلند شد و به سمت در راه افتاد و دستی به
موهایش کشید و لبخندی بر لب آورد و سعی کرد حالش را رو
به راه نشان دهد ……… شاید بهتر بود حرف سروناز را گوش می
کرد و در خانه می ماند و بی خیال بیرون رفتن و هدیه خریدن ،
آن هم با این اوضاع و احوالش می شد .
در را باز کرد و امیرعلی را کیف به دست و در حال بالا آمدن از
پله ها دید :
– سلام عزیزم …….. خسته نباشی .
امیرعلی آخرین پله را هم طی کرد و چند قدم باقی مانده تا
خورشید را جلو رفت و خم شد و لبان او را آرام بوسید :
– سلامت باشی آفتاب خانم .
خورشید هنوز هم مایل بود مثل گذشته ها خودش به استقبال
امیرعلی برود و کت و کیفش را تحویل بگیرد و خسته نباشیدش
بگوید ………. تنها یک چیز با ماه های گذشته تغییر پیدا کرده
بود ، و آن هم این بود که دیگر خودش وسایل امیرعلی را به
اطاقشان نمی برد و به سودابه می سپرد تا سر و سامانشان دهد .
امیرعلی کف دستش را روی شکم برجسته خورشید کشید و سر
خم کرد و شکم بالا آمده او را بوسه ای زد .
– پسر بابا چطوره ؟ …….. خوبی پهلوون ؟
خورشید نگاهش را به دست امیرعلی که روی سطح شکمش
گردش می کرد ، داد که با حس لگدی که پسرش به دست
امیرعلی زد ، لبخندش پهن تر شد …….. انگار پسرش هم ندیده
، به حضور امیرعلی خو گرفته بود .
– بیا جوابتم داد که من خوبه خوبم بابایی .
امیرعلی با حس تکان شکم خورشید ، بی طاقت سر خم کرد و
گوشه پیراهنِ گشاد در تن خورشید را اندکی بالا داد و اینبار
مستقیماً بوسه اش را روی پوست شکم خورشید کاشت و بلند
شد و دستش را دور شانه های خورشید حلقه نمود و گوشه
پیشانی اش را هم بوسید :
– خودت چطوری ؟ …….. حس می کنم رنگت یک مقداری
پریده .
خورشید مضطرب لبخند پهنی از سر ترس زد و سری تکان
داد ……….. این مچ گیری های هوشمندانه امیرعلی هیچ به نفعش
نبود .
– نه اتفاقاً خوبم ……… فقط یک مقداری کمرم درد می کنه که
اینم طبیعیه .
امیرعلی اخمی بر روی پیشانی نشاند ……… می دانست خورشید
تنها در دو حالت است که به کمر درد و دل درد دچار می
شود ……… یا در بد نشستن و بد خوابیدن های طولانی مدت و
یا ……. در راه رفتن و یا کار کردن های مداوم .
– چرا ؟ …….. مگه امروز کاری انجام دادی ؟
و نگاهش را برای پیدا کردن سروناز درون پذیرایی چرخاند و با
همان ابروان درهم ادامه داد :
– مگه من به این سروناز نگفتم دیگه اجازه نده دست به سیاه
سفید بزنی .
– امیرعلی ، کار انجام ندادم که …….. فقط یه ذره بد خوابیدم .
امیرعلی نگاه مشکوکش را سمت خورشید پایین کشید .
– بد خوابیدی ؟
– آره دیگه . یه ذره کمرم گرفته .
– خب خورشید جان درست بخواب ……..یه ذره بیشتر حواست
و به خودت بده .
خورشید همچون گربه ای خودش را به امیرعلی چسباند و
صورتش را به سینه او مالید و دستانش را دور کمر او حلقه نمود :
– چشم .
امیرعلی ابروانش بی اختیار از هم باز شد و سرش پایین رفت و
روی موهای دو رنگ شده خورشید را بوسه زد ……… خورشید
خوب بلد بود حال دلش را رو به راه کند و حالش را جا بیاورد .
– شام خوردی ؟
– تو نباشی چیزی از گلوم پایین نمیره .
تمام جان امیرعلی پر شد از عشقی پر شور .
– مگه نگفتم که منتظر من نشو و شامت و بخور ……….. به خودت
و این بچه گشنگی نده .
خورشید سر بالا گرفت و چانه اش را به سینه امیرعلی تکیه زد و
با دلبری از همان پایین نگاهش کرد :
– بد اخلاق نشو دیگه امیرعلی ……… وقتی تو نیستی چیزی از
گلوم پایین نمیره ……… من و این گل پسرت دوست داریم
شاممون و با شما بخوریم جناب کیان …….. بجاش شما می تونی
هر شب ، مثل امشب زود بیای خونه .
امیرعلی نگاهش میخ لبان وسوسه برانگیز خورشیدی شده بود و
مثل همیشه بدجوری روی اعصابش می رفت ………. در یک
حرکت سر پایین برد و بوسه ای سریع و آنی روی لبان خندان
خورشید کاشت و به همان سرعت سر عقب کشید .
– سعی می کنم از این به بعد شبا زود تر خونه برگردم تا تو و
این گل پسر گشنه نمونید .
شامشان را خوردند و به سمت اطاقشان راه افتادند .
امیرعلی خودش را روی تخت انداخت و متکایش را پشت سرش
تنظیم کرد و به خورشیدی که پشت میز توالت نشسته بود و
شکمش را چرب می کرد نگاه انداخت ……… از وقتی خورشید
شکمش بالا آمده بود و بزرگ شده بود ، این کار را هر شب انجام
می داد .
– بسه ، مگه می خوای سرسره درست کنی که انقدر کرم می زنی
؟
– دوست ندارم شکمم پر از ترک بشه …….. هر چند که روی
پوست شکمم کلی ترک افتاده .
و در قوطی کرمش را بست و از جایش بلند شد و به سمت
امیرعلی رفت و لبه تخت نشست و دست روی شکمش
گذاشت ……… حس می کرد بچه درون شکمش می چرخد و لگد
می زند ……. حسش شبیه حسی همچون دلپیچه بود ……….. بی
قرار از لبه تخت بلند شد و نگاه منتظر امیرعلی را به دنبال
خودش کشید :
– دیگه کجا داری میری ؟؟؟ بیا بغلم دیگه .
– میرم دستشویی …….. فکر کنم دلپیچه گرفتم .
و بدون آنکه منتظر جوابی از امیرعلی شود ، به سرویس بهداشتی
درون اطاق رفت ……… اما در کمال تعجب مشاهده کرد که هیچ
خبری نبود و شکمش هم کار نمی کرد ……. اما باز همان حس
دلپیچه دقایق پیشش را داشت ……… بی نتیجه از دستشویی
بیرون آمد و نگاهش به امیرعلی به خواب رفته روی تخت
افتاد ……… می دانست این روزها امیرعلی آنقدر خسته است که
به تخت نرسیده خوابش می برد .
با حس لگد محکم دیگری ، لب گزید و دست روی شکمش
گذاشت و آرام گفت :
– چته مامان جان ؟ نصفه شبی فوتبال بازی می کنی ؟ ……… بگیر
بخواب گل مامان .
و آهسته سمت تخت رفت وآهسته تر روی تخت قرار گرفت و
خودش را سمت امیرعلی کشاند و به پهلو خوابید و چشمانش را
بست ………… اما هنوز پلک هایش سنگین نشده بود که با حس
لگد محکم دیگری ، پلک هایش باز شد ………. حرکت های
مداوم و چرخش های بچه کلافه اش کرده بود .
با حس دلپیچه بدی ، روی تخت نشست ………. می دانست تمام
این حالات و بی قراری کودکش ، یک ربطی به راه رفتن های
طولانی مدت امروزش دارد ………. دست روی شکمش گذاشت
و آرام لمسش کرد :
– می دونم امروز یک مقدار اذیت شدی ………. اما میشه بخوابی
؟ لالایی بخونم برات ؟ آره مامان ؟
اما با حس لگد دیگری ، به سختی از جایش بلند شد و از تخت
پایین آمد و سعی کرد کمی راه برود بلکه کودک در شکمش
آرام بگیرد .
امیرعلی با حس تکان خوردن تخت ، پلک گشود و نگاهی به
خورشید که دو دست به کمر گرفته ، میان اطاق آرام راه می رفت
، انداخت :
– چیه خورشید ؟ چرا نصفه شبی قدم رو میری ؟ درد داری ؟
خورشید با شنیدن صدای دو رگه و خواب آلود امیرعلی سرش
را سمت او چرخاند و به امیرعلیِ نیم خیز شده نگاهی انداخت و
لبخندی بر لب آورد ……… نمی خواست حرفی از دلپیچه و
حرکت های مداوم کودک در شکمش به او بزند و بی خواب و
نگرانش بکند :
– نه درد ندارم .
– پس چیه ؟ چرا نمی خوابی ؟
خورشید خندان یک دستش را روی شکم برجسته اش گذاشت
و با خنده گفت :
– دوست دارم بخوابم ، البته اگه پسر گلت اجازه صادر
بفرمایند ……. نصفه شبی تازه یادش افتاده فوتبال بازی کنه ……..
اجازه پلک رو هم گذاشتن بهم نمیده ، تا می یام بخوابم یه لگد
می زنه از خواب بیدارم می کنه ………. گفتم یه کوچولو راه برم
بلکه آروم بگیره .
امیرعلی هم لبخندی بر لب آورد و با دستش به لبه تخت ضربه
ای زد :
– بیا اینجا ببینم .
خورشید بی حرف جلو رفت و لبه تخت نشست و امیرعلی سرش
را روی پاهای او گذاشت و صورتش را به شکم برجسته او
چسباند :
– بگیر بخواب بابا ، باشه ؟ مامان هم خسته است ، هم خوابش
می یاد ……… قول میدم به دنیا اومدی خودم باهات فوتبال بازی
کنم ……… حالا مامانت و اذیت نکن و بگیر بخواب .
حتی سه ثانیه ای از پایان جمله امیرعلی نگذشته بود که خورشید
با حس لگد محکم دیگری به خنده افتاد ……….. لبخند نشسته
روی لبان امیرعلی هم می گفت که او هم لگد پسرشان را حس
کرده :
– بچت بدجوری ازت حرف شنوی داره امیرعلی .
و سر او را از روی پاهایش بلند کرد و روی متکا گذاشت .
– تو بخواب ، می دونم خیلی خسته ای …….. اینم یه ذره دیگه
آروم می گیره ، می خوابه ، منم می خوابم .
آن شب خورشید آنقدر درگیر لگدهای بی پایان کودک در
شکمش بود ، که اصلا نفهمید چه زمانی پلک های خسته اش روی
هم افتاد و خوابش برد …….. زمانی پلک های پف کرده اش را از
هم گشود که آفتاب تا میان اطاقش کش آمده بود .
نگاهی به جای خالی امیرعلی ، کنارش انداخت و موبایلش را از
روی پاتختی برداشت و با دیدن ساعت نزدیک دوازده ظهر ، بدن
خشک شده اش را کش و قوسی داد …….. آنقدر دیشب از
خستگی خوابش سنگین شده بود که اصلا نفهمید امیرعلی چه
زمانی از کنارش بلند و به سر کار رفت .
دادگاه لیلا و امیرعلی به مرحله های نهایی خودش نزدیک شده
بود …….. لیلا خواستار طلاق توافقی نبود و مهریه اش را تمام
کمال می خواست ، اما امیرعلی با نشان دادن مدارک و عکس
های مستندی از سفرهای دسته جمعی و پارتی های شبانه لیلا با
دوستانش و باالخص برادر دوست نزدیکش ، او را به طلاق
توافقی ترغیب کرد .
امیرعلی دلش برای خودش می سوخت که تمام روزهایی که او
پای این زندگی مانده بود و با وجود خورشید در زندگی اش ،
یک لحظه هم پایش را کج نگذاشته بود ، لیلا با برادر دوست
صمیمی اش روی هم ریخته بود و با پول های بی حساب کتاب او
عشق و حال می کردند ………… تمام روزهایی که خورشید در
محرمیت اوقرار داشت و غریزه مردانه اش سر بر می افراشت ،
او با تمام توان افسار غریزه اش را می کشید و آرامش می کرد .
با بلند شدن صدای زنگ در ، خورشید نگاهش را از تلویزیون
گرفت و در پذیرایی چرخاند ، بلکه سروناز و یا سودابه جواب
آیفون را بدهند .
– سودابه جون ؟ سروناز جون ؟
صدای سروناز از داخل رختشور خانه بلند شد :
– جانم خورشید ؟ دستم بنده می تونی خودت جواب بدی ؟
خورشید به سختی از روی مبل بلند شد و به باشه ای بسنده کرد
و به سمت آیفون رفت ……… اما با دیدن تصویر در آیفون ،
ابروانش بی اختیار درهم فرو رفت و ضربان قلبش آهسته آهسته
بالا رفت.
– سروناز جون ……… سروناز جون .
سروناز با شنیدن صدای هول کرده خورشید ، به سرعت سر از
رختشور خانه خارج کرد :
– بله ؟ کیه ؟
– لیلا اومده ……. لیلا پشت دره .
ابروان سروناز هم درهم رفت :
– لیلا ؟ اینجا ؟
– آره .
– خب چرا اونجا خشکت زده ، در و براش باز کن بیاد داخل
ببینیم چی می خواد که برگشته .
– من در و براش باز نمی کنم ……. نمی خوام باهاش رو به رو
بشم .
– پس فقط در و باز کن برو اطاقت استراحت کن ……… منم الان
دستام و می شورم می یام ببینم چی می خواد .
خورشید سری تکان داد و شاسی آیفون را فشرد و با آخرین
توانایی که در بدن داشت ، همچون پنگوئنی ، دست به کمر
گرفت و به سمت اطاقش راه افتاد .
بلافاصله بعد از بسته شدن در اطاقش ، توانست صدای لیلا را
بشنود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آقا چرا پارت جدید نیست ؟
احتمالادادوبیدادرامیندازه و امیرعلی یجوری میفهمه و میادک لیلارو ادب کنه و خورشید حرص میخوره و ….
من دارم از استرس میمیرممم،ای گه تو تو لیلا.آخه مگه مرض داری.به خدا اگه بلایی سر خورشید بیاد با من طرفه هاااا
واقعا خیلی بده اگه بلایی سر خورشید یا بچه اش بیاد به نظرم حالا نوبت لیلاست که به خاطر کاراش عذاب بکشه نه خورشید
ولی خدایی بدجایی تموم شد هلاک میشم تا فردا
تو رو خداااا خورشید و بچه اش طوریشون نشهههه
سر جدتون تر نزنین ب خوشی این بدبختتتت
نگران نباش
چیزیش نمیشه
خب لیلا اومد الان ببینیم لیلا خانم چی میخواد اصلا حس خوبی به اومدنش ندارم ☹️☹️
ان شاالله که اومده تبریک قدم نورسیده رو بگه😅🤣😐😐🤐🤐
😂😂😂😂
خبر مرگش