رمان زادهٔ نور پارت 30 - رمان دونی

خورشید نتوانست نخندد ……… نگاهش را از امیرعلی گرفت و داخل رفت .

– کوتاه نیست ……… مطمئن باشید .

داخل رفتند و امیرعلی به پسر فروشنده دستور داد مانتو ، از همان مدل بادمجانیِ دکمه پهن ، سایز خورشید بیاورد .

مانتو را گرفت و به دست خورشید داد و تا اطاق پرو همراهی اش کرد .

خورشید داخل پرو شد و مانتو را پوشید و قبل از اینکه دکمه هایش را ببندد اول از همه به اندازه مانتو نگاه انداخت …….. امیرعلی راست می گفت ….. مانتو بیشتر از آنچه که درون ویترین نشان می داد کوتاه بود ……. اما طرح فوق العاده اش باعث می شد خورشید چشم از آن مقدار کوتاهی اش بگیرد .

مانتو تا کمر تنگ بود و اندامی ، و کمر بندی توری منجوق دوزی شده بادمجانی هم دورش می خورد ………. پایین مانتو آزاد بود و همانند دامنی کوتاه کمی چین می خورد . چرخی در اطاق پرو کوچک زد که دامن مانتو باز شد و در هوا چرخ خورد .

با خوردن ضربه ای به در ، بی نگفت چفت در را باز کرد و هیکل امیرعلی از مابین در نمایان شد …….. امیرعلی با آن شانه های پهن و قد بلندش ، جلو در را کاملا پوشانده بود تا از بیرون ، داخل اطاق پرو معلوم نباشد .

امیرعلی به قد مانتو نگاه انداخت .

– چی گفتم من ؟ کوتاهه …… مدلشم که مختصه عروسی و مهمونیه ……….. کمرشم که خدا رو شکر تنگه ……… عالیه خورشید جان حرف نداره …….. من اجازه نمی دم لیلا چنین مانتوهایی رو بیرون بپوشه ………. در حال حاضر سرپرست جناب عالی هم بنده هستم . پس بین تو و لیلا هیچ فرقی نیست .

خورشید ناراحت از داخل آینه به مانتو نگاه کرد …… حتی مانتو به شلوار کتان سفید رنگش هم می آمد .

– خوب نیست ؟

– درش بیار بریم یکی دیگه بگیریم .

خورشید دستی روی دامن لباس کشید .

– خیلی قشنگه ها …….. تازه وقتی می چرخم دامنش باز می شه .

امیرعلی اخم ریزی کرد ………. هرگز سر اینجور مسائل شوخی نداشت ……… در جایش مهربان بود و در جایش با قدرت و جدیت سر حرفش می ماند ……… بدون اینکه انعطافی درون لحن و صدایش ایجاد کند حرفش را زد :

– درش بیار خورشید جان …….. می ریم می گردیم یکی که درست و حسابی باشه پیدا می کنیم می خریم .

خورشید سر پایین انداخت و دست به دکمه پایین مانتو برد و امیرعلی در را بست تا خورشید راحت مانتو اَش را تعویض کند .

ثانیه ای بعد در باز شد و خورشید مانتو به دست و ناراحت از اطاق پرو خارج شد ……… باز به امیرعلی نگاه کرد بلکه اجازه خرید این مانتو را بدهد ……… اگر خودش پول داشت بی شک همین مانتو را می خرید …….. اما او پولش کجا بود ؟؟!!

امیرعلی قیافه آویزان خورشید را دید و نیمچه لبخندی روی لبانش نشست .

– یه لباس تو خونه ای که همین مدلی باشه برات می گیرم که تو خونه راحت بپوشیش ……… خوبه ؟

– چی شد خانم مناسب بود ؟ …… بسته بندیش کنم ؟

امیرعلی مانتو را روی پیشخوان گذاشت و دست پشت کمر خورشید گذاشت و او را سمت خروجی مغازه هدایت کرد .

– نه آقا ممنون . مناسبشون نبود .

از مغازه خارج شدند و خورشید باز نگاه کوتاهی از داخل ویترین به مانتو انداخت و از کنارش رد شد ……. امیرعلی از گوشه چشم نگاهی به خورشید انداخت که چقدر سعی می کرد عادی رفتار کند اما از همان صورت آویزانش می شد فهمید در چه فکری است .

– یعنی انقدر اون مانتو رو دوست داشتی ؟

خورشید بی توجه به ویترین های پر زرق و برقی که از کنارشان می گذشتند ، گفت :

-قشنگ بود .

– و البته کوتاه و چسبون و تنگ …….. اگه این سه تا فاکتور و نداشت واقعا عالی بود .

– منم که چیزی نگفتم .

امیرعلی از جلوی ویترین مغازه ای رد شد که با گوشه چشم مانتویی نظرش را جلب کرد ……… توقف کرد و دو سه قدمی عقب گرد کرد و با دقت بیشتری به مانتو تن مانکن نگاه کرد …….. نگاهی به خورشید که جلو جلو داشت می رفت انداخت و صدایش زد .

– خورشید .

خورشید بی حرف ایستاد و برگشت و نگاهش کرد .

– بیا این و ببین چطوره …….. همون رنگ مانتو قبلیه اس که دوستش داشتی …… بنفشه .

– اون بادمجونی بود .

– من نمی دونم بادمجونی چه فرقی با بنفش داره که انقدر روش تاکید می کنی ، هر جفتش یه رنگه ……… حالا بیا این و ببین .

خورشید با فاصله اما شانه به شانه او ایستاد و به تنها مانتو بادمجانی درون ویترین نگاه کرد و آه کشید ………… این مانتو کجا آن یکی کجا ……… نه اینکه این مانتو زشت باشد …… نه ، این مانتو هم زیبا بود اما مانتوی قبلی چیز دیگری بود .

-می خوای بری داخل بپوشیش ؟ ……. نسبتا شبیه همونه .

دلش نمی خواست داخل برود و تن بزند ………. اما زشت بود حالا که امیرعلی بی منت و حرفی ، او را بیرون آورده بود ، برایش طاقچه بالا بگذارد و بگوید نمی پوشدش …….. سرش را ارام تکان داد .

– باشه .

داخل رفتند و امیرعلی مانتو را درخواست کرد و خورشید خودش بی نگفت سمت اطاق پرو رفت و داخل شد تا امیرعلی مانتو را برایش بیاورد …….. مانتو اش را در آورد و به دسته روی دیوار اویزان کرد .

– خورشید ؟

لای در را کمی باز کرد و از میان همان در به امیرعلی نگاه کرد .

– بله ؟

امیرعلی تمام دکمه های جلو مانتو را باز کرد و به دست خورشید داد .

– بیا …… بپوشش .

مانتو را گرفت و در اطاق پرو را بست و مانتو را پوشید . در تنش قشنگ بود ……. جلوی لباس نقوش منظم و متقارن سنتی تا کمرش کار شده بود و لبه های آستینش هم نوار دوزی های براق سنتی داشت .

نسبتا ساده اما زیبا و شکیل بود ….. لا اقلش این بود که می شد رویش فکر کرد .

در اطاق پرو را باز کرد و امیرعلی را همانطور ایستاده جلوی در دید ………. امیرعلی با دست در را گرفت و بیشتر از قبل باز کرد و نگاهش را روی سر تا پای او چرخاند .

– یه چرخ بزن .

خورشید آرام چرخید و باز به امیرعلی نگاه کرد .

– تو ویترین نشون نمی داد انقدر جلب توجه کنه .

و نگاه خنثی اش را بالا آورد و درون مزرعه سر سبز چشمان خورشید انداخت ……… هر کدام از لباس هایی که تا الان خورشید پوشیده بود به یک نحوی درون تنش جلوه می کرد ……. دیگر نمی فهمید این لباس ها هستند که به خورشید جلوه می دهد ، یا این خورشید است که با سادگی و زیبایی دخترانه اش به لباس ها روح می بخشد ……. کلافه و حرصی پفی کشید و بار دیگر نگاهش را روی تن او چرخاند .

خورشید نامطمئن دستی به مانتوی در تنش کشید .

– اینم خوب نیست ؟

امیرعلی به چانه اش دست کشید …….. نمی دانست …….. دیگر هیچ چیز نمی دانست و این عصبی اش می کرد .

– نمی دونم .

خورشید بی حرف دست به دکمه مانتو اَش برد و امیرعلی متوقفش کرد :

– درش نیار بیا بیرون .

خورشید تنها نگاهش کرد تا دلیلش را بگوید .

– بیا یه روسری هم برای این مانتوت انتخاب کن .

خورشید نفس آسوده ای از پسندیدن مانتو کشید و روسری اش را درست کرد و بیرون رفت …….. خودش هم از این مانتو خوشش آمده بود.

مرده فروشنده چند روسری در تونالیته رنگی مانتو بیرون کشید و رو پیشخوان گذاشت که خورشید دست روی یک روسری یاسی رنگ با نقوش مشکی گذاشت .

امیرعلی با ابرو به اطاق پرو اشاره زد .

– برو سرت کن ببین بهت می یاد یا نه .

خورشید به سمت اطاق پرو رفت و امیرعلی هم دنبالش راه افتاد و جلوی در ایستاد و دیدِ مردِ فروشنده به داخل اطاق پرو را بست .

خورشید دست به روسری سرش برد تا گره اش را باز کند که نگاهش از داخل آینه روی چشمان منتظر امیرعلی نشست .

دوست نداشت جلوی امیرعلی روسری اش را بردارد ……….. یعنی نه اینکه دوست نداشته باشد ، بیشتر خجالت و شرم مانع این کار می شد .

روسری اش را با خجالت از سرش برداشت و روسری یاسی رنگ را بر سر گذاشت و دسته هایش را گره زد .

– خوش تیپی .

خورشید چشمانش از داخل آینه سمت امیرعلی کشیده شد و لبخند خجولی زد و تشکر زیر لبی کرد .

– یه لحظه صبر کن .

و در را مجددا بست و لحظه ای دیگر با روسری جدیدی برگذشت .

– بیا اینم سرت کن ببینم چطوره .

خورشید روسری را گرفت و نگاهی به آن انداخت .

از همان مدل روسری قبلی بود اما رنگش فرق می کرد و به جای رنگ یاسی ، رنگ بنفش با نقوش مشکی داشت .

این یکی روسری را هم سرش کرد …… رنگ تیره اش با مانتو در تنش ، همخوانی بیشتری داشت و تیپش را خانمانه تر می کرد .

– اینم خوبه ……… می خوای بقیه روسری ها رو هم ببینی ؟

خورشید روسری را از سرش برداشت و روسری سبز را به سرعت روی موهای درهمش کشید ……… موهای شانه نشده اش بدجوری جلب توجه می کردند .
نگاه امیرعلی را که روی موهایش دید خجالت زده دسته های روسری را گره زد .

– حموم که کردم ، شما زنگ زدید …….. اینه که فقط عجله ای لباس پوشیدم اومدم بیرون …….. دیگه فرصت نشد شونه اشون کنم .

– اشکال نداره …….. این دو تا رو سری رو پسندیدی ؟

– دوتا لازم نیست ……… یکی کافیه .

امیرعلی اخم ریز دیگری کرد و بی حرف در را بست .

ساک خرید را امیرعلی برداشت و با خورشید از مغازه بیرون آمد . خورشید انگشتان دستش را در هم تاب داد و سر به سمت امیرعلی کشید ………. با آنکه نتوانسته بود آن مانتو دلخواهش را بگیرد اما همین خرید کردن هم برای او خالی از لطف نبود .

– ممنون آقا .

امیرعلی نگاهش کرد و با تک ابرویی بالا فرستاده و طلب کار به دور و اطرافش اشاره زد .

خورشید هول کرده لب گزید :

– ببخشید ……. حواسم نبود . آخه عادت به اون مدلی صدا زدنتون ندارم …….. سخته ………. می خواستم بابت لباسا تشکر کنم . می دونم می خواین بگید وظیفتون بود و جای تشکر نداره ولی همین بی منت کار انجام دادنتون برام خیلی ارزشمنده .

امیرعلی نگاهش کرد …………. خرید کردن هیچ وقت برای او لذتی نداشت ، لااقل برایش اندازه خانم ها لذت بخش نبود اما باید اعتراف می کرد ، راه رفتن کنار خورشیدی که موج عجیب غریبی از آرامش و کشش درونش وجود داشت ……. چرا ……. لذت بخش بود .

سمت دیگر پاساژ رفتند و چند تیشرت و شلوار خانگی با رنگ های مختلف گرفتند . آن وسط خورشید هم انگار می خواست عقده گشایی کند که با خجالت و کم رویی چند تایی هم تیشرت مدل عروسکی با عکس های خرس پشمالو انتخاب کرد . امیرعلی متعجب به تیشرت های عروسکی نگاه کرد و تیشرت ها را این طرف و آن طرف کرد :

– مطمئنی اینا ماله هم سن و سالای تو هستش ؟ ……….. مدلش بچه گونه نیست ؟

مرد فروشنده که صدای متعجب امیرعلی را شنیده بود به هوای اینکه خورشید زنه اوست ، با لبخندی جوابش را داد :

– نه . خیالتون جمع اینا ماله خانمای جوونه ……… اصلا سایز این لباسا به بچه ها نمی خوره ……. خانم شما هم از مدلی انتخاب کرده که فروشش و این چند وقته زیاد داشتم . اکثر خانمای هم سنِ خانم شما از این مدل ها می خرن .

خورشید به تیشرت های آستین کوتاه نگاه انداخت . دلش می خواست بگوید دو سه تایی هم آستین بلند می خواهد ………. جلوی او که رویش نمی شد تیشترت هایی با آستین هایی تا این حد کوتاه بپوشد ……… تیشرت هایی که شاید اندازه آستین هایش بیشتر از 20 سانت نمی شد ………. در ضمن اگر مهمانه مردی به خانه این مرد می آمد که دیگر نمی توانست با این تیشرت های آستین کوتاهِ چسبان جلویشان رفت و آمد کند .

لب هایش را روی هم فشرد و حرفی نزد . هزینه خرید همین چند قلم جنس هم به اندازه کافی زیاد شده بود …… دیگر درخواست بیش از این را پرویی می دانست .

امیرعلی حساب کرد و از مغازه بیرون آمدند ………. نگاهی به خورشید انداخت ……… خواندن این دختری که از او 13 سال کوچکتر بود ، کار آنچنان سختی در مقابل اویی که مرد دنیا دیده ای بود ، نبود .

– چیه هی داری با خودت کلنجار می ری ؟

خورشید انگار که صدایی نشنیده باشد بی توجه به امیرعلی به راه خودش ادامه داد .

امیرعلی بازوی خورشید را گرفت و متوقفش کرد که خورشید بی هوا ایستاد و قدمی به عقب برگشت و به سینه او خورد ………. امیرعلی نگاهش کرد و سر تکان داد :

– هیچ معلوم هست کجایی ؟

خورشید لبخند عجولانه ای زد و سرش را تکان داد .

– اینجام دیگه ………. پیش شما.

– جسمت آره ولی ذهنت معلوم نیست کجاها سیر می کنه .

– بله ؟

با نگاهی تیز و لبخندی نیمچه بر لب به خورشید نگاه کرد .

– هیچی بیا آفتاب خانم .

خورشید اخم کرده ، بازویش را از دست او بیرون کشید .

– خورشیدم .

– حالا به چی داشتی فکر می کردی که باهات حرف می زنم و نمی شنوی .

و اخم ظریفی ما بین ابروانش نقش بست و سرش را تا حد سر خورشید پایین آورد و در مقابل صورت او گرفت و ادامه داد :

ـ نکنه چیزه دیگه ای هم احتیاج داری ؟ ها ؟

خورشید سرش را به معنای منفی تکان داد .

ـ نه نه دستتون درد نکنه ……. چیزی احتیاج ندارم .

و ناشیانه سرش را سمت دیگری چرخاند و نگاهش را جای دیگری غیر از چشمان سیاه و تیز امیرعلی گرداند .

ـ من از خرید شما خانما چیز زیادی نمی دونم ، با لیلا هم زیاد خرید نمی رم …….. اگه چیزی احتیاج داری فقط کافیه که بگی .

خورشید سرش را تکان داد .

ـ نه نه ….. چیزی …… نمی خوام .

ـ واقعا ؟

خورشید ناتوان از بیان خواسته اش ، نگاهش بی اختیار سمت امیرعلی چرخید .

ـ با …… باور کنید قصد سوء استفاده گری ندارم ، فقط …….

ابروان امیر علی بالا رفت .

ـ چی می خوای ؟

ـ تمام لباسایی که خریدیم آستین کوتاهن ……….

امیر علی با همان نگاه تیز و جدی میان حرفش پرید .

ـ من که محرمتم .

خورشید لبان خشکش را روی هم فشرد .

ـ شما بله ……. اما مهمون که بیاد که دیگه نمی تونم با این تیشرت های آستین کوتاه جلوشون رفت و آمد کنم .

– بخاطر این ، یک ساعته با خودت درگیری ؟ …….. این که موردی نداره ، اون طرف یه بوتیکی دیدم که تونیکای آستین بلند داشت .

امیرعلی صاف شد و خورشید باز هم نگاهش کرد . از چهره این مرد خستگی می بارید ……… شرمنده سرش را همراه با لبخندی سمت امیرعلی رو به بالا گرفت ……… باید اعتراف می کرد که با دیدن امیرعلی تعریفش از مرد هم تغییر پیدا کرده بود ……… مرد کسی بود که برای کارش منتی نمی گذاشت ، درست مثل امیرعلی …….. مرد کسی بود که خودش را حتی برای کمک به دیگران بد نام می کرد اما از کمک کردن شانه خالی نمی کرد ، مثل امیرعلی ………. مرد کسی بود که سایه اش هم امنیت می آفرید ، مثل امیرعلی ………. مرد کسی بود که شاید نگاه آنچنان نرم و گرمی نداشت ، اما به جای هوس درون نگاهش غیرت موج می زد ، باز هم مثل امیرعلی ………..

و برای اولین بار در دلش حسرت خورد که چرا او هیچ وقت سایه امنی همچون این مرد در زندگی اش نداشت ……… مردان زندگی اش یکی پدرش بود که او را خیلی سخاوتمندانه با قیمتی ناچیز به مرد فروخته بود و دیگری برادرش بود که رابطه آنچنان مطلوبی هم با او نداشت ………. جای خالی مردی مانند امیرعلی کاملا درون زندگی اش مشهود بود .

ـ شما رو هم خسته کردم ………. می خواین بریم من خودم بعدا به سروناز جون می گم یه تونیک آستین بلند برام بگیره .

امیرعلی تمام کیسه های دستش را به دست دیگرش داد و با آن یکی دستش با اخم ریزی مچ دست خورشید را گرفت و همراه خودش کشید .

ـ بیا ببینم ……….. این همه راه تا اینجا نیومدیم که بری به یکی دیگه بگی برات لباس بخره .

و خورشید را مقابل بوتیکی نگه داشت .

ـ خب نگاه کن ببین کدومش و می پسندی .

خورشید درون ویترین پر زرق و برق با آن مانکن های فانتزی نگاه کرد . خرید کردن آن هم بدون آنکه دغدغه پولی داشته باشی ، بسیار لذت بخش بود .

سه تونیک با طرح ها و رنگ های مختلف شیک خریداری کردند که امیرعلی چشمش به پیراهن نباتی دکلته ای با سنگ دوزی بسیار زیبایی افتاد و آن را در تن لیلا مجسم کرد . کمی پیراهن مجلسی را این ور و آن ور کرد …. پشت لباس حالت کشی بود و مطمئنا در تن لیلا خوب می نشست ……… لباس را روی شیشه پیشخوان گذاشت .

ـ به نظرت این قشنگه ؟

خورشید با چشمان گرد و گشاد شده از تعجب و دهانی باز از حیرت به لباس دکلته نگاه کرد .

ـ برای من ؟

امیرعلی همان نیمچه لبخندش را باز به رخ خورشید کشید .

ـ نه …….. برای لیلا .

خورشید نفس آسوده اش را با صدا بیرون فرستاد و باعث بازتر شدن لبخند امیرعلی شد .

ـ آره قشنگه …… بهشونم می یاد .

ـ آقا لطفا این لباس و هم برام بپیچید .

خورشید به لباسی که داشت کادو می شد نگاه کرد و باز در دل از خودش پرسید : لیلا دیگر از زندگی چه می خواست ؟

امیرعلی هدفش از خرید این کادو تنها این بود که لیلا را کمی آرام کند و به او نشان بدهد که هنوز هم ، تنها زن زندگی اش است و با وجود مشکلاتی که در زندگی اشان دارند هنوز هم او خانم خانه اش است .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان خواب ختن به صورت pdf کامل از منیر کاظمی

  خلاصه رمان:   می‌خواستم قبل‌تر از اینها بگویم. خیلی قبل‌تر اما… همیشه زمان زودتر از من می‌رسید. و من؟ کهنه سواری که به غبار جاده پس از کوچ می‌رسیدم. قبلیه‌ام رفته و خاک هجرت در  چشمانم خانه کرده…   خوابِ خُتَن   این داستان، قصه ای به سبک کتاب «از قبیله‌ی مجنون» من هست. کسانی که اون داستان رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سر گشته
دانلود رمان سر گشته به صورت pdf کامل از عاطفه محمودی فرد

    خلاصه رمان سر گشته :   شیدا، برای ساختن زندگی که تلخی های آن کمتر به دلش نیش بزند، هفت سال می جنگد و تلاش می کند و درست زمانی که ناامیدی در دلش ریشه می دواند، یک تصادف، در عین تاریکی، دریچه ای برای تابیدن نور به زندگی اش می‌شود     به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گناهکار pdf از فرشته تات شهدوست

  خلاصه رمان :       زندگیمو پر از سیاهی کردم. پر از نفرت و تاریکی..فقط به خاطر همون عذابی که همیشه ازش دَم می زد. انقدر که برای خودم این واژه ی گناهکار رو تکرار کردم تا تونستم کاری کنم بشه ملکه ی ذهن و روح و قلبم.اون شعارش دوری از گناه بود ولی عملش… یک گناهکار ِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اکو
دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته

  دانلود رمان اکو به صورت pdf کامل از مدیا خجسته خلاصه رمان:   نازنین ، دکتری با تجربه اما بداخلاق و کج خلق است که تجربه ی تلخ و عذاب آوری را از زندگی زناشویی سابقش با خودش به دوش میکشد. برای او تمام مردهای دنیا مخل آرامش و آسایشند. در جریان سیل ۹۸ ، نازنین داوطلبانه برای کمک

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
14 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Narges
Narges
2 سال قبل

هایی
آدمیم پارت جدید نمیزاری ؟!

ایرین
ایرین
2 سال قبل

ادمین پارت ها رو می زاره یا نویسنده؟

ایرین
ایرین
2 سال قبل

حالا میشه یه خواهشی ازت بکنم که پارت ها رو بیشتر کنی ؟

ایرین
ایرین
2 سال قبل

منم

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنون🌸🌸

ندا
ندا
2 سال قبل

من تازه با این رمان آشنا شدم خواهش میکنم بخاطر من امروز دوتا پارت بزارین🥺آخه میرم تو خماری 🥺🥺🥺خیلی قشنگه خو من و دوستم‌نرگس اولین کسایی بودیم که این پارتو خوندیم پس بهمون جایزه پارت بعدیو بدین☺️

نرگس
نرگس
2 سال قبل

خیلی قشنگه تورا خدا پارت بعدیو زود تر بزارین که مشقامو نوشتم خستگیم دربیاد 🙏🙏🙏🙏😪☺️

آنه
آنه
2 سال قبل

تف ب لیلا😂

نازی
نازی
2 سال قبل

دلم میخواد لیلا کلا نباشه اه بدم میاد ازش 😅😅😅😅😅 خیلی خوب بود این پارت تشکر♥️♥️♥️♥️♥️♥️🥰

❣️
❣️
2 سال قبل

چقد دلم میخاد تا صبح این رمانو بخونم… حیف ک تلگرام ندارم..

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  ❣️

منم🥲🥲

حدیث
حدیث
2 سال قبل
پاسخ به  ❣️

منم

دسته‌ها
14
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x