رمان زادهٔ نور پارت 36 - رمان دونی

ـ از دست من ناراحتید نه ؟

امیرعلی جوابش را نداد و نگاهش را هر جایی چرخاند الا جایی که چشمان زمردی و منتظر خورشید نگاهش می کرد .

ـ من نمی گم شما با این خریدا پولتون تموم می شه ……… من تو این دو ماه و خورده ای که تو خونتون زندگی کردم ، بهتر از هر کسی فهمیدم که شما چه آدم توانمند و به قول معروف ……. پولدار و میلیاردری هستید .

خورشید نگاهش را به روی سینه فراخ او که فاصله آنچنانی با او نداشت کشید و ادامه داد :

– می دونید …… من خودم خجالت می کشم که شما تا این حد برام خرج کنید ……….. من اصلا توقع نداشتم شما این همه برام خرج کنید ، وگرنه من که می دونم تا فردا هم اونجا می ایستادم و هی خرج می تراشیدم پولتون تمومی نداشت .

امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد …………. از دست خورشید ناراحت نبود ، از دست خودش شاکی بود که با سی و خورده سن ، این چنین تحت تاثیر کلام های این دختر قرار می گرفت .

ـ هنوزم ازم ناراحتید ؟

ـ نه .

خورشید خندید .

ـ پس چرا هنوز ……. اخم دارید ؟

امیرعلی نفسش را کلافه و پف مانند بیرون فرستاد و دست خورشید را گرفت و به دنبال خودش کشید .

خورشید محکم دسته کسیه را گرفته بود ………. می ترسید هر آن کیسه را یا یکی از دستش بزند ……… یا کیسه از دستش زمین بیفتد و سی و خورده ای میلیون حیف و میل شود .

ـ جلوتو نگاه کن …………. می افتی .

خورشید مقابلش را نگاه کرد ………. خوب می دانست زیادی تابلو بازی در آورده ………….. حق هم داشت . اویی که از داشتن یک موبایل پانصد تومانی هم بی بهره بود ، حالا یک موبایلی خریده بود که قیمتش باعثش می شد مخش سوت بکشد .

ـ خوب می ترسم از دستم بیفته .

ـ اون به درک ………. پات به یه جایی گیر می کنه می افتی زمین خودت یه طوریت می شه .

و خورشید باز هم تنها لبخند زد و دیگر هیچ نگفت ……… تا خانه خورشید با اینکه خجالت می کشید ذوقش را مقابل امیرعلی نشان دهد اما آنقدر هیجان زده بود که ابتدا کمی دست دست کرد و عاقبت موبایل را از داخل جعبه بیرون کشید و کمی با آن کار کرد ……. آنچنان که اصلا نفهمید کی و چگونه به خانه رسید .

امیرعلی در خانه را با ریموت باز کرد و ماشین را داخل برد ….. با دیدن ماشین سامان ابروانش جستجو گرانه بهم نزدیک شدند ………… ماشین را زیر سایبان کنار ماشین سامان پارک کرد و پیاده شد .

سمت ماشین سامان رفت و دست روی کاپوتش گذاشت …….. کاپوت سرد ماشین می گفت زمان زیادی از آمدن پسر خاله اش می گذرد .

خورشید هم پیاده شد که نگاهش به ماشین غریبه ای افتاد ……….. آنقدر حواسش به موبایلش بود که تازه چشمش به ماشین خورده بود .

ـ مهمون داریم ؟

امیرعلی سر تکان داد .

ـ ماشینِ سامانِ .

ـ پسر خالتون ؟

امیرعلی سر تکان داد و اخم های خورشید در هم رفت …………. کمی این پا و اون پا کرد .

ـ من از در آشپزخونه می رم تو ………… می رم کمک سروناز جون ………… حتما تا الان دست تنها بوده .

امیرعلی همانطور ابرو درهم کشیده و خیره به ماشین تنها سر تکان داد …….. حس ناخوشایندی داشت ………… حسی که دقیق نمی دانست برای چیست ………. به خورشید که از در آشپزخانه داخل شده بود نگاه کرد و خودش هم سمت پله های ایوان رفت و در سالن را باز کرد که با صدای باز شدن در ، سر سامان سمت امیرعلی چرخید و لبخند زنان از جایش بلند شد ………… آن طرف ترش لیلا نشسته بود با شلوار جین سه ربع تنگ و پیراهنی آستین حلقه ای به تن .

سمت سامان رفت و دست داد و حال و احوالی پرسید و سمت لیلا که روی مبل لم داده بود و با لبخندی نگاهش می کرد رفت و کنارش نشست و لیلا آرام پرسید :

ـ سلام کجا بودی ؟

ـ سلام بیرون بودم …….. خوبی ؟

ـ بد نیستم .

صدای سامان نگاه امیرعلی را از لیلا گرفت و سمت او کشید :

ـ ببینم امیر اون دختره رو فرستادی رفت ؟

امیرعلی اخم باریکی کرد .

ـ دختر ؟ …….. کدوم دختر ؟

لیلا پاهایش را روی هم انداخت و نیشخندی زد .

ـ خورشید و می گه .

امیرعلی پلکی زد ……….. چرا حس می کرد سامان دارد خط قرمز هایش را رد می کند ……….. چرا حس می کرد فکش کم کم دارد قفل می شود ……… سعی کرد آرام باشد و آرام هم برخورد بکند .

ـ چطور ؟

ـ آخه لیلا خانومت می گه چند روزه دختره نیست ………… الانم که سروناز ازمون پذیرایی کرد .

کمی سرجایش تکان خورد ……….. بی شک دیوانه شده بود که حس می کرد دلش می خواهد همین الان یک مشت محکم درون فک سامان بخواباند . سامان را خوب می شناخت ……….. از بچه گی تا همین الانش ……….. همه چیز را در مورد اویی که به تعداد موهای سرش دوست دختر داشت و هزاران نوع رابطه جنسی را تجربه کرده بود را می دانست .

از این فکر که سامان با همین نگاه هرزه به خورشید نگاه کند مغز در سرش به قل قل افتاد .

بار دیگر در جایش تکانی خورد و پا روی هم انداخت و آرنجش را روی دسته مبل گذاشت و با آن یکی دستش گوشه لبش را لمس کرد و سعی نمود آرام باشد و خونسرد رفتار کند ……… اما مگر می شد ؟!

از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت و دو سه پله ورودی را یکی کرد و وارد آشپزخانه شد .

خورشید پشت میز نشسته بود و سرش را در گوشی اش کرده بود و حتی برای ثانیه ای نگاهش را بالا نمی آورد …….. آنقدر در بحر موبایلش رفته بود که اصلا متوجه ورود امیرعلی به آشپرخانه هم نشد .

بالا سرش رفت و رویش خم شد و سرش را تا نزدیکی های سر او پایین برد .

ـ خورشید .

خورشید ترسیده از صدای نزدیک و بم و مردانه او به گوشش پرشی در جایش کرد و با چشمان گشاد شده از سر ترس به او که بالا سرش خیمه زده بود نگاه کرد .
امیرعلی کی به آشپزخانه شده بود که او متوجه اش نشد ؟؟؟

ـ شما کی وارد آشپزخونه شدید ؟

امیرعلی ابرو در هم کشیده نگاهش را میخ چشمان خورشید کرد ………. تمام مغزش هول و هوش سامان می چرخید .

ـ تا زمانی که سامان اینجاست لازم نیست از آشپزخونه بیرون بیای متوجه شدی ؟

خورشید سر تکان داد …….. از تغییر یکدفعه ای رفتار امیرعلی متعجب بود ……. اما به معنای تایید سر تکان داد و باز مشغول کار با موبایل گران قیمتش شد .

امیرعلی پوفی کشید و سر سمت سروناز خانم چرخاند .

ـ سامان از کی اومده ؟

ـ یه دو ساعتی می شه …………. گفتن می مونن تا شما بیاین .

امیرعلی دست پشت گردنش کشید و گردنش را مالید ……. ابروانش در هم پیچیده بود و انگار گره اش خیال باز شدن هم نداشت ………. می دانست اگر نگاه سامان سمت دختری جلب شود که علاوه بر زیبایی ، کس و کار درست و حسابی و مشخصی هم نداشته باشد ، دیگر امکان ندارد سایه اش به این راحتی ها از سر زندگی آن دختر کوتاه شود .

سامان را همچون کف دستش می شناخت ، تا کنون ندیده بود با دختران فامیل روی هم بریزد یا نگاه ناپاکی نسبت به زنان فامیل داشته باشد …….. اتفاقا سامان میان فامیل چهره مثبت و محبوبی هم داشت و همین باعث می شد خیلی از خانواده ها آرزوی ازدواج دخترشان با سامان را داشته باشند ……… تحصیلات و وضع مالی نسبتا خوب و خانواده ای تایید شده از او یک پسر با شرایط ایده آل ساخته بود .

اما اویی که با سامان بزرگ شده بود و پنج سالی هم با او کار کرده بود ، عجیب نبود که از زیر و بم این پسر خبر داشته باشد .

اما قضیه خورشید فرق می کرد ……….. خورشید ساده بود و صد البته زیبا …….. دختر زیبایی که به عنوان یک خدمتکار در این خانه معرفی شده بود و در حال حاضر هم خانواده ای در میان نبود . همین فکر ها امیرعلی را عصبی می کرد …………… همین فکر هایی که مطمئنا دست سامان را برای رفتن به سمت خورشید باز می گذاشت .

ـ خورشید فهمیدی من چی گفتم ؟

خورشید سرش را انگار که تنها برای رفع تکلیف بالا آورده باشد ، تنها برای ثانیه ای بالا آورد و تکان داد و باز سر در گوشی موبایلش فرو برد .

امیرعلی پفی کرد و سرش را سمت سروناز چرخید .

ـ این انقدر سرش تو موبایله که مطمئنم نمی فهمه اصلا من چی دارم می گم ……….. تا زمانی که سامان اینجاست نذارید خورشید از آشپزخونه خارج بشه .

سروناز تنها سر تکان داد و به بیرون رفتن امیرعلی نگاه کرد .

سروناز بالا سر خورشید رفت و نگاهی به موبایل را درون دست خورشید انداخت ………. خودش هرگز موبایل گران قیمتی نداشت اما می دانست این موبایل میان انگشتان خورشید باید زیادی گران قیمت باشد .

ـ گوشی رو امشب گرفتی ؟

خورشید با لبخند ذوق زده ای سر بالا آورد و سرش را تکان داد ……… ذوق داشت و حرکاتش دست خودش نبود …….. برای اویی که خانه پدری اش حتی یک خط ثابت نداشت ، داشتن چنین موبایل گران قیمتی دنیایی بود .

ـ آره همین امشب گرفتم ………. آقا برام گرفت .

سروناز ابرو بالا داد و صندلی کناری خورشید را بیرون کشید و رویش نشست …………. نگاه او هم به موبایل خورشید بود و ذهنش جای دیگری حرکت می کرد .

ـ قشنگه مبارکت باشه .

خورشید ناتوان از کنترل هیجان سرش را به سر سروناز نزدیک کرد .

ـ باورت میشه سروناز جون ؟ آقا فقط برای همین چندتا قلم جنس ، سی و خورده ای میلیون پول داد ………… تازه سیم کارت از این قیمت بالاها هم برام خرید …….. من خودم تو مغازه تا قیمتش و فهمیدم یه سکته ناقص زدم ……….. این قاب محافظ گوشی را نگاه کن ، مرده می گفت قابش از آب طلاست .

سروناز از شنیدن حرف های خورشید ابروانش بالا تر رفت و نگاهش بر روی موبایل دقیق تر شد . فکرش را می کرد که امیرعلی برای خرید این گوشی هزینه زیادی کرده باشد اما نه دیگر تا این حد ………… آن هم برای دختری که دو سه ماهی بیشتر مهمانش نیست .

ـ ببینمش .

خورشید با احتیاط موبایل را به دست سروناز داد و باز مغز سروناز در حال حل معادلات آقای این خانه شد .

ـ خیلی دوستش دارم .

سروناز سرش را بالا آورد و موبایل را به او برگرداند .

ـ آقا رو ؟

خورشید ابتدا متعجب و ثانیه ای بعد شرمگین چشمانش را گشاد کرد .

ـ گوشی ……….. گوشی رو می گم .

سروناز باز به گوشی درون دستان خورشید خیره شد و در همان حال آرام زمزمه کرد :

ـ فکر کنم آقا بدون اینکه متوجه باشه ، داره بهت وابسته می شه .

خورشید شوکه شده از حرف سروناز ، حس کرد چیزی ته دلش فرو ریخت و به آنی اضطراب آزار دهنده ای در جانش نشست . منظور سروناز را درک نکرد …………. یعنی چه آقا دارد به او وابسته می شود ؟

تنها برای رهایی از آن جو از روی صندلی بلند شد و سمت یخچال رفت و درش را باز کرد ……… نگاهش میان طبقات یخچال گشت می زد اما انگار مغز منجمد شده اش کاملا توانایی تحلیل را از دست داده بود .

ذهنش تنها روی جمله سروناز می چرخید و هر لحظه جمله اش را یکجور برای خودش معنا می کرد .

ـ در یخچال و اون مدلی باز نذار اگه چیزی می خوای بردار ، اگرم نمی خوای درش و ببند ، گازش و خالی کردی .

خورشید دست دراز کرد و سیب سبز و بزرگی برداشت و در را بست . ضربان قلبش بالا رفته بود و دستانش از استرس فرقی با دو قالب یخ نداشتند .

ـ سیب و برداشتی که نگاهش کنی ؟

خورشید نگاه مشوش و لرزانش را بالا آورد …….. چه چیزی باعث شده بود که سروناز چنین فکری کند ؟

ـ اول یه چایی برای آقا بریز من ببرم ……….. آقا هم تاکید کرد تا رفتن این پسره از این خونه ، از آشپزخونه بیرون نری .

ـ چشم .

سیبش را لبه کابینت گذاشت و چند فنجان سفید درون سینی چید و چای ریخت .

ـ بفرمایید .

و سروناز سینی را گرفت و از آشپزخانه خارج شد و خورشید مضطرب سمت در ورودی آشپزخانه رفت و قایمکی گردنی در پذیرایی کشید و نگاهش بی هیچ اختیاری روی امیرعلی چسبید و آن نیم رخی که دیگر باید اغراق به جذاب بودنش می کرد .

سرش را با کلافگی عقب کشید و تکیه اش را به دیوار داد و نگاهش میخ موبایل روی میزی شد که امروز امیرعلی برایش خریده بود .

درست بود امیرعلی جدی و حتی گاهی خشک و سرد و بی تفاوت به نظر می رسید ، اما نمی توانست منکر مهربانی های زیر پوستی اش هم بشود …….. ذهنش به آنی سمت آن آغوش ناشناخته اما گرم که امیرعلی داخل ماشین برای او گشوده بود رفت و شرم و خجالت درون دلش نشست و ضربان قلبش را تصاعدی بالا برد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ما دیوانه زاده می شویم pdf از یگانه اولادی

  خلاصه رمان :       داستان زندگی طلاست دختری که وقتی هنوز خیلی کوچیکه پدر و مادرش از هم جدا میشن و طلا میمونه و پدرش ، پدری که از عهده بزرگ کردن یه دختر کوچولو بر نمیاد پس طلا مجبوره تا تنهایی هاش رو تو خونه عموی بزرگش پر کنه خونه ای با یه دختر و دو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تب pdf از پگاه

  خلاصه رمان :         زندگی سه فرد را بیان می کند البرز ، پارسا و صدف .دختر و پسری که در پرورشگاه زندگی کرده و بعدها مسیر زندگی شان به یکدیگر گره ی کور می خورد و پسر دیگری که به دلیل مشکلاتش با آن ها همراه می شود . زندگی ای پر از فراز و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه ترنج
دانلود رمان کافه ترنج به صورت pdf کامل از مینا کاوند

    خلاصه رمان کافه ترنج :   بخاطر یه رسم و رسوم قدیمی میخواستن منو به عقد پسرعموم دربیارن، واسه همین مجبور شدم پیشنهاد ازدواج برادر دوست صمیمیم رو قبول کنم با اینکه میدونستم بخاطر شرط پدرش میخواد باهام ازدواج کنه ولی چاره ای جز قبول کردنش نداشتم، وقتی عاشق هم شدیم اتفاقایی افتاد که       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شیطانی که دوستم داشت به صورت pdf کامل از رؤیا قاسمی

  خلاصه رمان:   درمورد دختریه که پیش مادر و خواهر زندگی میکنه خواهر دختره با یه پسر فرار میکنه و برادر این پسره که خیلی پولدارهه دنبال برادرش میگرده و میاد دختره و مادره رو تهدید میکنه مادره که مهم نیست اصلا براش دختره ولی ناراحته اما هیچ خبری از خواهرش نداره پسره هم میاد دختره رو گروگان میگیره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کنار نرگس ها جا ماندی pdf از مائده فلاح

  خلاصه رمان : یلدا پزشک ۲۶ ساله ایست که بخاطر مشکل ناگهانی که برای خانواده‌اش پیش آمده، ناخواسته مجبور به تغییر روش زندگی خودش می‌‌شود. در این بین به دور از چشم خانواده سعی دارد به نحوی مشکلات را حل کند، رویارویی او با مردی که در گذشته درگیری عاطفی با او داشته و حالا زن دیگری در زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماه صنم از عارفه کشیر

    خلاصه رمان :     داستان دختری به اسم ماه صنم… دختری که درگیر عشق عجیب برادرشِ، ماهان برادر ماه صنم در تلاشِ تا با توران زنی که چندین سال از خودش بزرگ‌تره ازدواج کنه. ماه صنم با این ازدواج به شدت مخالفِ اما بنا به دلایلی تسلیم خواسته‌ی برادرش میشه… روز عقد می‌فهمه تنها مخالف این ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
2 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
لشگری
لشگری
2 سال قبل

…‌

ریحانه
ریحانه
2 سال قبل

ممنون که پارت گذاشتی ⚘

دسته‌ها
2
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x