امیرعلی لب هایش را از عصبانیت بر هم فشرد و با نگاهی پوشیده شده از خشم و غیرت به سامان نگاه کرد ………. آنقدر صدای نفس کشیدن هایش بلند بود که از آن فاصله به گوش سامان می رسید و شوکه اش می کرد .
ـ خورشید و تو می خوای یا مامانت ؟
سامان دلیل این چشمان سرخ و نفس های خرناس مانند و این صورت برافروخته را نمی دانست ……. حتی دلیل این خشم نشسته در نی نی چشمان امیرعلی هم برایش عجیب و نامفهوم بود .
ـ خب ….. خب معلومه ……… مادرم .
امیرعلی از جایش بلند شد ……… چه فشاری بر خود وارد می کرد تا صدایش به فریاد تبدیل نشود .
ـ یعنی می گی تو چشمت دنبال این دختر نیست . نه ؟؟؟ …….. یعنی اون مردی که دیروز اینجا اومده بود و از نبودن من برای چشم چرونی سوء استفاده کرد تو نبودی ؟
سامان شوکه تر از ثانیه قبل ، با مکثی از سر نفهمیدن موضوع و حتی دلیل عصبانیت امیرعلی از جایش بلند شد و مقابلش ایستاد .
ـ این حرفا چیه امیر ؟ ………… چشم چرونی کجا بود ؟ من که دلیل دیروزم و که برات گفتم .
قلبش از حرارت نشسته درون سینه اش آتش گرفته بود و می سوخت ……… دو سه قدمی جلو رفت و مقابل سامان ایستاد …….. هر لحظه که می گذشت کنترل خشم برایش سخت تر و سخت تر می شد ……….. دندان هایش را بر هم سایید .
ـ من و خر فرض کردی پسر ؟
ـ امیر ….
امیرعلی بدون اینکه اجازه ای برای حرف زدن به او دهد ، میان حرفش پرید و صدایش را بالا رفت .
ـ گفتم من و خر فرض کردی ؟
سامان از فریاد امیرعلی اخم هایش در هم رفت .
ـ به خاطر یه کلفت داری سره من …….. منی که پسر خالتم داد می زنی ؟
امیرعلی خشمگین جلوتر رفت و یقه سامان را میان مشتش جمع کرد .
ـ خفه شو سامان ……… فقط خفه شو .
ـ چرا خفه شم ؟ جوری رفتار می کنی که هر کی ندونه فکر می کنه به زنت چشم داشتم …………..
امیرعلی با چشمانی شعله ور شده یقه او را بیشتر از قبل میان مشتش جمع کرد …….. جوری فریاد می زد که صدای نعره هایش به گوش خورشید هم می رسید .
ـ گفتم خفه شو …….. تو خونه من ، به خدمتکار من چشم داری ؟
ـ خودت داری می گی خدمتکار ، حالا من به خدمتکارت چشم داشته باشم ، چی از تو کم می شه که دست به یقه شدی .
امیرعلی به آنی دیوانه شد ………. اینکه سامان اعتراف کند که به خورشیدش چشم دارد فراتر از تحمل و صبرش بود . یک دستش از یقه او جدا شد و مشتش را روی صورت سامان خواباند ……… شنیدن این اعتراف کم از شنکجه نداشت ……… شکنجه ای که تحملش سخت که نه ، طاقت فرسا بود .
سامان شوکه شده دست زیر بینی اش کشید و با دیدن نوک انگشت خونی شده اش ، ابروان او هم درهم رفت .
ـ هیچ معلوم هست چته دیوونه ؟
امیرعلی بدون اینکه به او فرصتی برای هلاجی دور و اطراف و یا حتی موقعیت را بدهد ، مشت دوم را هم در صورتش کوبید و سامان بی تعادل به عقب پرت شد و روی زمین افتاد …….. درد جای جای صورتش پیچیده بود و نمی دانست بینی اش بیشتر درد می کند یا گونه اش . به سختی از روی زمین بلند شد و جواب دو مشت امیرعلی را با مشتی که در شکم او زد داد .
ـ نگو اونی که تو ذهنه منه درسته امیر ………. لعنتی دلیل این یقه جر دادنا و این رگ پاره کردنا برای این دختر چیه ؟
امیرعلی خشمگین همچو شیری آماده دریدن به سامان نگاه کرد ……… پوزخند آزار دهنده ای که روی لبان خونی سامان نقش بسته بود ، زهرش از سم درون نیش مار هم سمی تر بود .
ـ نگو که بهش علاقه مند شدی جناب کیان …….. آرررره ؟ با وجود زن و زندگی ، باز به یه دختر دیگه علاقه مند شدی ؟ …….. وای خدای من اگه تو فامیل بپیچه جناب امیرعلی کیان ، گل سر سبد فامیل ، تنبونش دوتا شده ، چی می شه ؟ …….. خاله رو بگو ، اگر بفهمه قند عسلش به کلفت خونش چشم داره حتما از حال می ره .
امیرعلی باز به سمت سامان یورش برد . سامان هیچ چیز نمی دانست …….. از دردهای درون زندگی او خبر نداشت ……… دردهایی که چند وقتی بود که با وجود خورشید ، کمی التیام پیدا کرده بود .
ـ مثل اینکه خیلی دلت می خواد گردنت بشکونم .
سامان نیشخندش را پر رنگ تر از قبل کرد و دست زیر دستان امیرعلی کوبید و دستان او را از یقه اش جدا کرد و عقب عقب در حالی که نگاهش را از چشمان به خون نشسته امیرعلی بر نمی داشت ، به سمت در خروجی حرکت کرد .
ـ خورشید برای تو زیادیه امیر ………… تو زن داری ………. زندگی داری ……… خورشید دیگه برات زیادی می شه . اون دختر مناسب تو نیست ……… یه روز اون دختر برای من می شه …….. حتی اگرگه شده برای دو سه روز داشته باشمش .
امیرعلی باز سمتش رفت ………. مشت بود که بی وقفه روی سر صورت سامان می خوابید …….. خورشید تنها چیزِ درون زندگی اش بود که هرگز قابل تقسیم نبود ……… خورشید محرم اسرار این زندگی مزخرفش بود ………. کی می توانست اویی که سه ماه زن شرعی اش بود را از او بگیرد …….. خورشید ناموسش بود ، پس حق داشت که گردن آدمی که به ناموسش چشم داشت باشد را خورد کند .
سامان زیر پایش روی زمین افتاده بود …….. خسته خودش را از روی سینه او بلند کرد …….. دست هایش از خشم به لرزه افتاده بود و لرزش متوقف نمی شد .
ـ برو بیرون از خونه من …….. نری خونت پای خودته ………….. از فردا هم حق نداری پات و تو شرکت و کارخونه من بزاری …….. از همین الان اخراجی مرتیکه .
سامان با درد از روی زمین بلند شد . درد بینی اش طاقت فرسا بود ……. به سختی از روی زمین بلند شد ، اما درد فک و گونه اش را به جان خرید و باز پوزخندش را تکرار کرد ……. باید خورشید را به دست می اورد . باید خورشید را ماله خودش می کرد و خاری می شد در چشمان امیرعلی .
امیرعلی نفس زنان تن خسته اش را روی مبل انداخت و پیشانی دردناکش را فشرد . سروناز با ساکت شدن ناگهانی سالن ، شربت نعنا به دست ، وارد پذیرایی شد .
ـ بفرمایید آقا این شربت و بخورید آروم می شید .
امیرعلی از جایش بلند شد و به سمت حیاط راه افتاد . نفسش تنگ بود …….. دلش هوای آزاد می خواست و شاید …….. شاید هم خورشید .
لیلا روبه روی مادرش روی مبل نشسته بود و به ناخن های مانیکور شده صورتی رنگش نگاه می کرد و پایش را تکان تکان می داد ……… مادرش زیر چشمی نگاهی به قیافه درهم دخترش نگاه کرد ………. امیرعلی را می شناخت و بهتر از آن ، لیلا را .
ـ به جای این کارا بلند شو یه زنگ بزن به شوهرت بگو برای شام بیاد اینجا .
لیلا نگاه از ناخن های مانیکور شده اش گرفت و عصبی و حرصی پایش را روی هم انداخت .
ـ می خوام صد سال سیاه اون مرتیکه عقب مونده پاش و تو این خونه نزاره .
مادرش اخمی بر پیشانی نشاند :
ـ درست صحبت کن لیلا ……… چند بار بهت گفتم یه ذره با دل اون مرد راه بیا ………. چند بار گفتم محبت کردن خیلی سخت نیست و فقط کمی تلاش لازم داره . خودتم خوب می دونی امیر مرد خوبیه ……… باهاش مدارا کن لیلا ………….. ای کاش حرف تو گوشت می رفت که هر دو سه ماه یه بار برای قهر بلند نشی بیای اینجا .
ـ نه خیر مادرِ ساده دل و خوش خیال من ، مشکل آقا اصلا این چیزا نیست …….. آقا دلش جای دیگه گیر کرده ……. اینا همش بهانه است …… اینا فیلم جدیدشه ………. می خواد یه جوری من و از زندگیش بندازه بیرون و بعدش خوش و خرم بره با اون پتیاره زندگی کنه …….. ولی مثل اینکه هنوز لیلا رو نشناختن ، نمی زارم یه آبه خوش از گلوشون پایین بره …….. زندگی رو به کام هر جفتشون زهر می کنم .
مادر لیلا اخم کرد .
ـ منظورت کیه ؟
ـ همون کلفتی که امیرعلی دقیقا سه ماهِ تو خونه ور دل من گذاشتتش …….. بد رو هم ریختن مادره من .
و لب هایش را روی هم فشرد ……… حالش بد بود و اعصابش بهم ریخته بود . حتی قرارِ با دوستانش را بهم زده بود و مستقیم به خانه مادرش آمده بود …….. نمی تواست پا روی پا بی اندازد و کاری نکند .
نگاهش را دورتا دور خانه چرخاند تا موبایلش را پیدا کند …… تنها یک نفر بود که می توانست آن دختر را از آن خانه بدون کوچک ترین دردسری بیرون بی اندازد .
موبایلش را پیدا کرد و شماره مورد نظرش را گرفت و منتظر وصل شدن تماس شد .
ـ بله ؟
ـ سلام مادر جون خوب هستید ؟
خانم کیان با شنیدن صدای لیلا از پشت خط ابروانش بالا رفت . سابقه نداشت لیلا زنگ به او بزند .
ـ سلام لیلا جان . چطوری خوبی ؟ سلامتی ؟ امیرعلی خوبه ؟
ـ ممنون مادر . خوبم …….. شما خوبید ؟
ـ الهی شکر ….. نفسی می ره و میاد .
ـ خدارو شکر …….. ایشالا سلامت باشید ………. قرض از مزاحمت برای کاری زنگ زدم .
ـ بگو لیلا جان …………. البته کمی اولش شکه شدم که زنگ زدی . آخه سابقه نداشت تو تماس بگیری .
لیلا دندان بر هم فشرد .
ـ مادر جان زنگ زدم بگم پسرتون من و از خونه بیرون انداخته .
صدای متعجب و شوکه و حیرت زده خانم کیان تنها صدایی بود که به گوش لیلا رسید :
ـ چی ؟ امیر علی چی کار کرده ؟
صدای شوکه شده و متعجب خانم کیان تنها صدایی بود که به گوش لیلا رسید .
ـ چی ؟ ………. امیر علی چی کار کرده ؟
ـ من از خونه بیرون انداخته ……. الانم خونه مادرم هستم . مادرجون امیرعلی از وقتی پای این دختره رو به اون خونه باز کرده از این رو به اون رو شده ، همش با من در حال جر و بحثه …….. انگار همش می خواد با من بجنگه .
ـ مادر جان ، من از زمانی که یادمه شما ها قبل از اومدن این دختره هم با هم دعوا و جر و بحث داشتید .
لیلا عصبی دستش را مشت کرد . هیچ وقت از خانم کیان خوشش نیامده بود .
ـ دعوا نمک هر زندگیه ………. شما که یه سن و سالی ازتون گذشته که باید بهتر من بدونید …….. جوری حرف می زنید انگار شما و پدر جونِ خدا بیامرز هیچوقت با هم جر و بحث و دعوا نداشتید ………. تو همه زندگی ها دعوا و ناراحتی هست اما از وقتی پای این دختره تو زندگی ما باز شده دعواهامون خیلی بیشتر از قبل شده . امیر بهانه گیر شده …….. هی ازم ایراد می گیره ، هی بهم گیر می ده ………….. جدیدا هم که دختره رو آزاد گذاشته که تو خونه بدون روسری و هر جور که دوست داره بچرخه .
ـ امیر بهش اجازه داده تو خونه این مدلی بچرخه ؟ ……. مطمئنی ؟ من پسرم و می شناسم . اون اصلا آدم چنین کارایی نیست .
ـ این که چیزی نیست …….. دست دختره رو می گیره می بره بیرون براش خرید می کنه …….. باید بیاین لباسای مارک و جورواجورِ خدا تومنش و ببینید …….. جدیدنم یه موبایل دستش گرفته که مطمئنم اونم امیر براش خریده ، وگرنه اون گدا پولش کجا بود؟ بهتون زنگ زدم که بگم حواستون به پسر دسته گلتون باشه .
خانم کیان که از لحن صحبت لیلا به هیچ وجه خوشش نیامده بود با حرص و عصبانیت گفت :
ـ زن اگه زن باشه بلده چطوری شوهرش و پایبنده خونه و زندگیش کنه …….. من به حرفی که می زنی زیاد مطمئن نیستم ، اما اگرم امیر سمت او دختر هم کشیده شده باشه حتما بخاطر کمبودی بوده که تو زندگیش حس کرده . وقتی جناب عالی شوهرت و هفته به هفته ول می کنی و می ری با دوستات گشت و گذار و تور گردی ، باید منتظر چنین چیزایی هم باشی .
لیلا نیش دار جوابش را داد :
ـ مرد اگر مرد باشه بلده چطوری جلوی هوا و هوسش و بگیره . اما الان متاسفانه چیزی که زیاد شده همون نامردایی هستن که با وجود زن و زندگی بازم چشمشون دنباله کس دیگه است . نمی خوام مزاحم اوقات شریفتون بشم فقط زنگ زدم بگم که اون دختره داره پسرتون و سمت خودش می کشه . همین خداحافظتون .
و تماس را قطع کرد . خانم کیان عصبی تلفن را بر روی دستگاه کوبید و دستی به گردنش کشید …….. باز هم طبق معمول فشارش از حرصی که خورده بود بالا رفته بود ……. اما وقت را از دست نداد و با همان ذهن مشغول و حال بدش با عجله لباس هایش را به تن کرد و سمت خانه امیرعلی حرکت نمود ……… امیرعلی باید توضیح می داد . فقط در دل دعا می کرد که تمام حرف های لیلا توهمی بیش نبوده باشد و اشتباه کرده باشد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من واقعا دیگه خسته شدم روزی سه خط میزارید آدم دیگه دلش نمیگیره بخونه چون میفهمه یا همش سر سفره دارن غذا میخورن یا فقط کمی از داستانو میگیه😐
واییخیلیباحالبودحداقلمالعامروز
ازبقیهپارت هابیشتربود مرسییی
چ سلیطه ایه😑خاک بر سرش
ممنون♥️♥️♥️♥️
این لیلا خیلی رو مخه