رمان زادهٔ نور پارت 48 - رمان دونی

تمام طول راه تا زمانی که به خانه امیرعلی برسد ، در ماشین فکر کرد .

امیرعلی تازه کمی آرام شده بود که با شنیدن صدای سروناز که ورود مادرش را اعلام می کرد با تعجب از روی مبل بلند شد و سمت در ورودی رفت ، که چشمش به مادرش که از ماشین آقای رضایی پیاده می شد افتاد ……. با قدم هایی بلند از پله های ایوان پایین رفت و با گرفتن زیر بغل او کمک کرد تا از پله ها آرام بالا بیاید .

ـ سلام مامان ………. از این طرفا .

خانم کیان جدی با ابروان بهم نزدیک شده نگاهش کرد ……. نمی توانست عادی برخورد کند و یا حتی لبخندی بر لب بنشاند ……. ذهنش مشغول تر از آنی بود که بتواند جواب احوال پرسی پسرش را بدهد …….. زندگی پسرش و بعد از آن آبروی خاندان بزرگ کیان چیزی نبود که بتواند راحت از کنارش بگذرد و بی خیالش شود .

ـ چی شده امیر ؟ لیلا چی می گه ؟

امیرعلی با شنیدن اسم لیلا پفی کشید .

ـ این زنه دوباره چه چرت و پرتایی پشت سر من ردیف کرده ؟

خانم کیان سمت مبل های راحتی رفت و رویش نشست و عصایش را به دسته مبل تکیه داد و زانویش را مالید :

ـ لیلا می گه از خونه بیرون انداختیش .

امیرعلی پوزخندی زد و نگاه دوباره خشم گرفته اش را سمت مادرش روانه کرد و رو به روی مادرش نشست .

ـ کی ؟ من ؟ اون خودش خواست که بره .

خورشید که از استرس ، بی حال روی تخت افتاده بود ، با شنیدن صدای زنی از سالن ، بی اختیار گوش هایش تیز شد و مانند فشنگی از جا پرید و روی تخت نشست …….. چشمانش خیره به در بود و گوش هایش در حاله آنالیز کردن صدای زن .

از جایش بلند شد و لای در را آهسته باز کرد و با نوک پنجه پا سمت دیوار سمت پذیرایی رفت و پشت دیوار سنگر گرفت و قائمکی سرکی در پذیرایی کشید .

با دیدن خانم کیان چشمانش گشاد شد و حس کرد الان است که از حال برود . دستانش از فشار عصبی که امروز کشیده بود یخ زده بود و فرقی با دو قالب یخ نمی کرد ……… نمی دانست چه گناهی به درگاه خدا کرده ، که امروز از زمین و آسمان بلا به سرش می بارد . همان طور روی پنجه پا به سمت اطاقش رفت . نمی توانست زیاد خودش را درون اطاق پنهان کند .

مقابل کمدش ایستاد و درش را باز کرد و نگاهش را میان لباس هایی که امیرعلی برای او خریده بود چرخاند . پیراهن آستین بلند مشکی رنگ به همراه شلوار کتان سفید و روسری ساتن بنفش و مشکی رنگی انتخاب کرد . می خواست بیشتر از همیشه مرتب و منظم به نظر برسد ……… از داخل آینه نگاهی به خودش انداخت ……… دختر درون آینه زیادی مضطرب به نظر می رسید .

با استرس از اطاق خارج شد و راهرو را گذراند و وارد پزیرایی شد ……… تمام وجودش را صدای کوبش های بی امان قلبش پر کرده بود و رنگ و رویش فرقی با دیوار گچی نداشت .

چشم خانم کیان همچون عقاب زودتر از آنچه که خورشید فکرش را می کرد روی او افتاد و باعث شد بیشتر از دقیقه قبل دست و پایش را گم کند .

لبخند مصنوعی از سر احترامی زد بلکه حداقل کمی استرس درون چهره اش را کم رنگ تر کند ……. وقتی نگاه خانم کیان را ثابت روی خودش دید ، بی اختیار بر سرعت قدم هایش افزود و با همان لبخند سراسر اضطراب مقابلش ایستاد .

ـ سلام خانم کیان ………… خوش آمدید .

ـ سلام خانم کیان ………… خیلی خوش اومدید .

ـ سلام .

خورشید حس می کرد نگاه خانم کیان تیز تر از همیشه سرتا پایش را همچون اسکنر رسد می کند ………. امیرعلی هم بلافاصله با شنیدن صدای خورشید گردنش به سرعت سمت او چرخید . می ترسید خورشید طبق قول و قراری که با او گذاشته بود جلوی مادرش هم بی حجاب ظاهر شود ، که در آن صورت باید آماده یک مشاجره عظیم می شد ……… ولی با دیدن خورشیدِ روسری به سر نفس عمیق و آسوده اش را نامحسوس بیرون فرستاد و نگاهش را با خیال راحت تری سمت مادرش چرخاند .

خورشید بلاتکلیف نگاهش بین زمین و نگاه سنگین و خیره خانم کیان گشت می زد و هر لحظه تپش های قلبش را مضطرب تر می کرد ……… نگاه سرد و شاید هم نگاه از بالایی که به خورشید می انداخت باعث شده بود خورشید هر لحظه معذب تر و مضطرب تر از قبل شود و برای پناه بردن به آشپزخانه مدام این پا و آن پا کند …….. که انگار امیرعلی دردش را فهمیده باشد ، با تکان دادن دستش مبنی بر « می توانی بروی » به سمت آشپزخانه پرواز کرد .

با ورودش سر سورناز سمتش چرخید و خورشید از آرامشی که در چهره سروناز قرار داشت ، حرصش گرفت …… انگشتان لرزان و عرق کرده از سر استرسش را در هم پیچاند و فشرد .

ـ سروناز جون .

ـ بله .

خورشید کنارش ایستاد و نگاهی به مرغ پخته زیر دست او انداخت و من من کنان گفت :

ـ حسه …… خیلی بدی دارم ……. حس می کنم …….. یه دعوای دیگه ………. تو راهه .

سروناز گوشه چشمی به او انداخت …………. خورشید زیادی رنگ پریده به نظر می رسید .

ـ همیشه برای رسیدن به راحتی اول باید از سختی ها رد بشی . باید از موانع عبور کنی …… یکی از همین موانع هم مادر آقاست …… باید اول از همه نظر ایشون و نسبت به خودت عوض کنی . باید کاری کنی خانم کیان هم ، همون جوری که آقا شناختت ایشون هم تو رو بشناسن .

خورشید سری با تردید تکان داد …….. نفس نفس زدن های نصفه و نیمهٔ از سر ترس و استرسش را حتی سروناز هم به خوبی می شنید و می فهمید خورشید حسابی دست و پایش را گم کرده .

ـ پشمون شدم سروناز جون …….. آقا مرد خیلی خوبیه ولی من به دردش نمی خورم ……….. خیلی بین ما فرق هست ……… حس می کنم …. حس می کنم راه و اشتباه اومدم و ………. باید این راه و برگردم ……….. هیچ وقت نمی تونم نظر خانم کیان و نسبت به خودم تغییر بدم .

سروناز با مکث و نگاهی جدی و شاید هم به اخم نشسته ای دست از کار کشید و سمت خوشید با آن چشمان لرزان و پر از تردیدش چرخید .

ـ یعنی انقدر بی عرضه ای ؟

خورشید سر پایین انداخت …………. نمی توانست منکر شود که امیرعلی را دوست دارد و حتی گاهی نگران و دلواپسش می شود …….. اما این تنها یک دوست داشتن ساده بود و خبری از آن عشق و علاقه های آتشین درون قصه ها نبود و شاید همین چیزاها باعث می شد که برای به دست آوردن امیرعلی و به قول معروف جنگیدن برای او ، دست دست کند .

امیرعلی با همان نگاه جدی و کلافه به مادرش نگاه کرد …….. جرقه های خشم نشسته درون چشمان مادرش چیزی نبود که نتواند بیند و بخواند .

ـ لیلا کجاست ؟

امیرعلی پفی کشید …… این بحث های مسخره چیزی جز سر درد برای او نداشت .

ـ باید باور کنم که شما از چیزی خبر ندارید ……….. باید باور کنم که قبل از اینکه اینجا بیاین و با این نگاه عصبی و خشمگین جلوم بشینید ، لیلا با شما حرفی نزده ؟

خانم کیان که از حرص و عصبانیت حس می کرد حرارت از جای جای تنش بیرون می زند ، دسته روسری اش را آزاد کرد که روسری دور گردنش افتاد .

ـ درسته حرف زد ……… یه چیزای جدیدی هم شنیدم که دیگه نتونستم ساکت بشینم و دست رو دست بزارم تا خودت و بدبخت کنی .

امیرعلی حرصی لب گزید و پلک بست تا بلکه کمی آرام شود ……. انگار حتی این نفس های عمیق هم کمکی به آرام شدنش نمی کرد .

ـ تا بدبختی از نظر شما چی باشه .

ـ بدبخت شدن یعنی اینکه زندگیت و بهم بریزی ……. زندگیت و به خاطر یه دختر دیگه از هم بپاشی …… بدبخت شدن یعنی چشم داشتن به یه زنی غیر از زن خودت ………. یعنی سقوط کردن .

امیرعلی آشفته با پاهایش روی زمین ضرب گرفته بود . مثل اینکه لیلا خیلی عالی تر از آنچه که فکرش را می کرد توانسته بود مادرش را پر کند .

ـ بس کن مامان ……. من زندگیم و بهم ریختم یا شما ؟ من لیلا رو تو این زندگی راه دادم که اصلا با افکارم جور نیست یا شما ؟ ……… یادتونه اون اوایل به من چی گفتید ؟….. دختره خوبیه ، از طبقه خودمونه ، باباش این کاره است ، مامانش اون کاره است ، قیافه اش این شکلیه ، راه رفتنش اون شکلیه …. هزارتا خاستگار داره ، اینا رو یادتونه ؟ حالا کدوم از اینا به داد زندگیِ من رسید …… کدوم از اینا برای من زن شد ؟ شما هیچی از این زندگی جهنمی نمی دونید ، چون همه سختی این زندگی کوفتی رو یه تنه دارم می کشم و صدامم در نمی یاد اما الان دیگه کم آوردم ……. خسته شدم . دلم یه زن می خواد که دلش با من باشه ، یکی که فقط برای من باشه ، یکی که وقتی که دیر به خونه برمی گردم دلنگرونم بشه ، دلم سفر رفتن با زنم و می خواد . دلم نوای عاشقونه می خواد . ولی الان چی دارم ؟ یه زندگی سرد . این خونه درندشت الان برام از یه قبر یک متری هم خفه تره …….. لیلا هیچ وقت دلش با من نبود . حتی از لحاظ فرهنگی هم با هم نمی خونیم . یادتونه بهم گفتید لیسانسش و از اون ور آب گرفته و بزرگ شده اون طرفه ، یادتون که هست …….. حالا اون فرهنگ مثلا اون طرف آبیش با منه این طرف آبی چقدر می خونه ؟ به خدا از بس که تو هر مهمونی من و به چشم یه مرد بی غیرت دیدن و به روی خودم نیاوردم خسته شدم ……… خسته شدم از بس که برای ده دقیقه بیرون رفتن با این زن باید نگاه هرز هزار نفر و روش ببینم و صدام در نیاد چون خانم ناراحت می شن و بیرون رفتن و زهرمار خودم و خودش می کنه . می فهمی مامان ؟ اینا زندگی من و بهم می ریخته ……….. البته اگر بشه اسم این کوفتی و زندگی گذاشت .

خانم کیان با شنیدن حرف های امیرعلی انگار که تازه عمق فاجعه را درک کرده باشد ، چشمانش را پرده ای از غم پوشاند .

ـ چرا تا حالا اینا رو به نگفتی ؟

امیرعلی پوزخند زد .

ـ شما چرا یه بار ازم نپرسیدید که امیر از زندگیت راضی هستی یا نه ؟

ـ من فکر می کردم لیلا بهترین انتخاب برای تو هستش ………. من فقط می خواستم تو خوشبخت باشی .

ـ الان به نظرتون خوش بختم ؟

ـ الان می خوای چی کار کنی ؟

امیرعلی پفی کرد و آرنج به زانو تکیه داد و سر میان دستانش گرفت .

ـ نمی دونم . فقط می دونم خستم …….. خیلی خسته ………. حس می کنم به بن بستی رسیدم که دیگه حتی نمی تونم یه قدمم جلوتر بیام .

ـ چرا پیش مشاور نرفتید؟

امیرعلی پوزخند صداداری زد و سر بالا آورد .

ـ خانم هیچ کدوم از مشاورا رو قبول نداره ………. تا همین یکی دو سال پیش کلی این در و اون در زدم تا باهام بیاد مشاوره ولی قبول نکرد منم دلسرد شدم اما الان دیگه منم راضی به مشاوره نیستم …….. کسی مشاوره میره که امیدی برای ادامه زندگی داشته باشه ، نه منی که از کوه یخ هم یخ تر شدم .

ـ با این اوصاف چرا به زندگی با لیلا ادامه میدی ؟ ……. چرا جوونیت و سر این زندگی حروم می کنی ؟ ….. چرا داری تعلل می کنی ؟ ……. تو از لیلا جدا شو من خودم برات یه دختری انتخاب می کنم که …………

امیرعلی پوزخند زنان و حرصی از جایش بلند شد و پشت به مادرش کرد و دست به کمرش گرفت و خیره به تابلو فرش آویزان روی دیوار شد . حس می کرد که هیچ فرقی با یک بشکه پر از باروت ندارد .

ـ دستت درد نکنه مامان اگه زنی هم بخوام خودم پیدا می کنم ………… با همون معیارهایی که می دونم باعث پیشرفت و آرامش زندگیم می شه نه باعث پس رفت و عذابم .

خانم کیان دلنگران تکیه اش را از مبل گرفت .

ـ کسی رو زیر سر داری ؟

امیرعلی سمت مادرش چرخید و چنگ میان موهایش زد و همه را به عقب راند .

ـ نمی دونم مامان ……… من الان هیچی نمی دونم ……. الان خودمم گیجم ، سردرگمم ، شما دیگه بهم گیر نده .

ـ پس کی می خوای بهم بگی ؟

ـ شاید بعداً بهتون گفتم ………… تا وقتی تکلیفم با این زندگی روشن نشده ، من هیچ اقدامی برای هیچ غلطی نمی کنم .

ـ اسمش و ……. اسمش و لا اقل بهم بگو .

ـ مامان .

خانم کیان با همان نگرانی و دلشوره دقایق قبل و بی توجه به درد نشسته در زانویش ، به سختی و بدون عصا از جایش بلند شد و مقابل امیرعلی ایستاد .

ـ امیر نکنه ………… نکنه حرفای لیلا درست باشه ……… نکنه همین دختره رو زیر سر داری ؟ نکنه این دختره با بَرو روش خامت کرده ؟

اخم های امیرعلی بیشتر از قبل در هم کشیده شد .

ـ مامان خواهش می کنم تمومش کن ………. بزار خودم راه زندگیم و انتخاب کنم ………. بزار خودم شریک زندگیم و پیدا کنم .

خانم کیان هیچ حس خوبی نداشت ……….. هیچگاه امیرعلی را تا این حد مصمم و جدی ندیده بود .

ـ پیدا کن مامان جان ، مگه من می گم پیدا نکن . ولی می گم بگو اون دختره کیه ؟ ……… من باید بدونم اون دختره با ما سنخیت داره یا نه .

ـ نگران نباش انقدر عقلم می رسه که بدونم چه دختری رو برای زندگیم انتخاب کنم .

ـ امیر تو که بهتر از من می دونی که وارث خاندان کیان آرا تو هستی …………. همه فامیل روی رفتارت ، روی زندگیت ، روی دور و اطرافیانت زوم کردن ، یه انتخاب اشتباه می تونه آبروی خانوادمون و به بازی بگیره .

امیرعلی عصبی خنده صدادار و بلندی کرد .

ـ آبرتون مهم تر از زندگی پسرتونه ؟ مهم تر از آرامش پسرتونه ؟ موقعیت و پول و ثروتتون مهمتر از بچه تونه ؟ ……….. خیلی جالبه ……. خیلی جالبه .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان بادیگارد pdf از شراره

  خلاصه رمان :     درمورد دختریه که بخاطر شغل باباش همیشه بادیگارد همراهشه. ولی دختر از سر لجبازی با پدرش بادیگاردها رو میپیچونه یا … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرد قد بلند pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:         این داستان درباره ی زندگی دو تا خواهر دو قلوئه که به دلایلی جدا از پدر و مادرشون زندگی میکنند… یکیشون ارشد میخونه (رها) و اون یکی که ما باهاش کار داریم (آوا) لیسانسشو گرفته و دیگه درس نمیخونه و کار میکنه … آوا کار میکنه و با درآمد کمی که داره خرج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سرپناه pdf از دریا دلنواز

خلاصه رمان :       مهشیددختری که توسط دوست پسرش دایان وبه دستورهمایون برادرش معتادمیشه آوید پسری که به خاطراعتیادش باعث مرگ مادرش میشه وحالاسرنوشت این دونفروسرراه هم قرارمیده آویدبه طور اتفاقی توشبی که ویلاشو دراختیاردوستش قرارداده بامهشید دختری که نیمه های شب توی اتاق خواب پیداش میکنه درگیر میشه آوید به خاطر عذاب وجدانی که از گذشته داره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تو را با گریه بخشیدم به صورت pdf کامل از سید بهشاد زهرایی

        خلاصه رمان:   داستان دختری به نام نیوشا ک عاشق پدرش است اما یکباره متوجه میشود اسمش از معشوقه قبلی پدرش گرفته شده ، پدری ک هیچوقت نتوانست عشقش را فراموش کند و نیوشا وقتی درک میکند ک خودش دچار عشق ممنوعه‌ای میشود ….     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Darya
Darya
2 سال قبل

متاسفم برای خانواده هایی که پولدار هستن و فکر میکنن بچه هاشون هم باید با پولدار ازدواج کنه و میگن باید طرف مقابل در شان ما باشه شاید آدم فقیر خیلی بهتر از پولدار برای بچه اشون باشه

نگار
نگار
2 سال قبل
پاسخ به  Darya

چرا امروز پارت نزاشتی؟$

Zariii
Zariii
2 سال قبل

چرا پارت ها انقد کوتاه شدههههههه

...
...
2 سال قبل

باز که کم بود یه خورده بیشتر بنویس خب داستانت قشنگه پارت گذاریت هم که سرموقع فقط یکمی طولانی ترش کن لطفاا🙏🙏♥️

علوی
علوی
2 سال قبل

دلم سوخت!! چقدر تنها و بدبختند این طبقه خاص و نشان شده!!!
انگار با ازدواج‌هاشون قراره نسل دایناسورها رو حفظ کنن که با انتخاب فردی خارج از طبقه خودشون نسل‌شون ایراددار بشه. حالا جالبه دایناسور هم طبقه انتخابی کلاً عقیم تشریف داره و اینا رو همین روال منقرضند

Zari
Zari
2 سال قبل

خوااهش میکنم ی پارت دیگ بزار

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x