ـ اول بریم ناهار که من دارم از گشنگی می میرم …………. بعدشم که باید خودمون و برسونیم نمایشگاه ………. برای شامم می تونیم بریم کنار دریا و شام و همونجا بخوریم …….. نظرت چیه ؟
خورشید خجالت کشیده از این فاصله اندکی که امیرعلی با او ایجاد کرده بود ، ملافه کشیده شده روی سینه اش را میان مشتش فشرد ………. ذهنش هول و هوش این فاصله اندک میانشان می چرخید و انگار ذهنش به هیچ عنوان قدرت تمرکز برای توجه به کلام امیرعلی را نداشت .
امیرعلی بعد از نگاهی که دورتا دور اجزای صورت خورشید گرداند از کنارش بلند شد و از تخت پایین رفت و باعث شد نفس خورشید بعد از ثانیه ها بالا بیاید .
ـ آفتاب خانم …….. تا من می رم یه دوش سریع سیر بگیرم تو هم حاضر شو .
خورشید از روی همان تخت و از پشت پرده حریر به امیرعلی که به سمت حمام می رفت نگاه کرد ……….. وقتی امیرعلی آفتاب صدایش می زد یعنی حال دلش خوب بود ، یعنی رو به راه بود ………. و چقدر این امیرعلی در نظرش دوست داشتنی بود ، نه آن امیرعلی ساعت قبل که حرف زدن مقابلش هم جسارت می خواست …….. این امیرعلی که نازش را می خرید را می خواست …… همینی که او را آفتاب صدا می زد ………. آن یکی را دوست نداشت …….. آن یکی وقتی عصبانی می شد دیگر از آفتاب گفتن هایش خبری نبود ……… دیگر از ناز کشیدن های غیر مستقیمش هم خبری نبود …….. دیگر از این نگاه های گرم و پر حرارت خبری نبود .
ـ خورشیدم .
ـ اگه خورشیدی ، برای خودت خورشیدی دختر جون ……. برای من آفتابی …….. من حمومم زیاد طول نمی کشه ، پس سریع آماده شو آفتاب خانم که باید چند تا چیز و قبل رفتن به نمایشگاه برات توضیح بدم که اونجا تو نمایشگاه مشکلی پیش نیاد .
خورشید اینبار خندید …….. حتی نتوانست همانند همیشه اعتراضی تصنعی به این آفتاب گفتن های او بکند ………. دروغ چرا ، او که با خودش که دیگر تعارف نداشت …….. از شنیدن آفتاب گفتن های امیرعلی دلش قنج می رفت .
خورشید سر تکان داد و از رو تخت بلند شد و تخت را مرتب کرد و به حالت اول برگرداند .
ـ باشه .
امیرعلی وارد حمام شد ……. برای رفتن به جایی که هم نمایندگان خارجی حضور داشتند و هم نمایندگان داخلی و هم انبوهی از رقیبان کله گنده ، باید همانند همیشه مرتب و آراسته و با دیسیپلین خاص خودش ، میان جمع حاضر می شد .
حمامش چند دقیقه بیش طول نکشید و سر پنج دقیقه حوله پیچانده به دور کمر ، از حمام خارج شد و سمت میز توالت رفت و موهای خیسش را سشوار کشید و به عقب راند …….. صورتش را صفا داده بود و بوی افتر شیو مخلوط شده با بوی عطر ادکلنش تمام ریه های خورشید را پر کرده بود .
امیرعلی از داخل آینه به خورشیدی که پشت سرش ایستاده بود و با نگاهی به زیر افتاده و زیر زیرکی نگاهش می کرد ، نگاه انداخت و او را مخاطبش قرار داد :
– خورشید اون کت و شلوار طوسیم و از تو کاورش در بیار برام آماده کن ……… یه پیراهن سفید و کروات طوسیمم کنار کت و شلوار لبه تخت بزار .
خورشید نگاهی به او که با هر بار بالا بردن دستش بر روی موهایش عضلات پشت کتفش بیرون می زد ، انداخت ………. عادت به دیدن اینگونه امیرعلی نداشت ……… امیرعلی را همیشه یا با کت و شلوار دیده بود و یا با لباس خانه …….. اما عادت به دیدن بدن نیمه عریان او در حالی که عضلات سینه و کتفش را به زیبایی برای او به نمایش می گذاشت ، نداشت .
وارد رستوران هتل که همانند باغی مسقف بود شدند ……… سقف شیشه ای رنگارنگ و گنبدی شکل رستوران و درختان نخل بلند قامت و چوب های بلند بامبو چیده شده در کنار هم و در یک ردیف ، فضا را فوق العاده زیبا و آرام بخش کرده بود .
امیرعلی سمت میز کوچک و دونفره ای رفت و صندلی ای را برای خورشید بیرون کشید و نگاهش را به خورشید داد و خورشید لبخند زنان و خجالت زده روی صندلی جای گرفت و امیرعلی هم مقابلش نشست .
ـ اینجا بی نهایت قشنگه ……….. آدم باورش نمی شه اینجور جاهایی هم تو ایران وجود داشته باشه .
امیرعلی بی حرف سری برای او تکان داد و منو رو از رو میز برداشت و نگاهش کرد …….. اینجور جاها برای اویی که به اندازه موهای سرش در ایران سفر کرده و در هتل های شیک و متفاوتی که کم از اینجا نداشتند اقامت کرده بود ، دیگر اینجور جاها ، نه برایش هیجان انگیز به نظر می رسید و نه خارق العاده .
ـ انتخاب کن چی می خوری ؟
خورشید نگاه از اطراف گرفت و به امیرعلی کت و شلوار پوش و کروات زده مقابلش داد ……… امیرعلی بیش از همیشه جذاب و خاص به نظر می رسید …….. مخصوصا که صورتش را کاملا صفا داده بود و دیگر حتی خبری از آن ته ریش روی صورتش نبود .
ـ نمی دونم …….. هر چی شما خوردید ، منم می خورم .
امیرعلی که نگاهش به منو مقابلش بود ، نگاهش را بالا آورد و از بالای طاق چشمانش ، نگاه خیره خورشید را به دام انداخت .
– مطمئنا تا ده سال دیگه هم اینجا بشینی و من و نگاه کنی ، چیزی به ذهنت نمی رسه.
خورشید خجالت زده از اینکه امیرعلی متوجه نگاه خیره اش شده ، لب پایینش را به دهان کشید و گزید .
ـ خب …… خب من خیلی از غذاهای داخل این لیست و تا حالا نخوردم ، حتی اسم بعضی هاشونم به گوشم نخورده …….. اینه که انتخاب برام یه ذره سخته .
– خیله خب توجیه شدم .
و دست بلند و پیش خدمت را فرا خواند .
ـ بله ؟
– دو شیشلیک به همراه دو تا دلستر لیمو و سالاد فصل و زیتون .
مرد سر تکان داد و بعد از ثبت سفارش در تبلتش رفت .
ـ قبل از اینکه بریم نمایشگاه باید چندتا نکته رو بهت گوش زد کنم ……… اونجا که بریم مطمئنا وجودت برای خیلی ها سوال برانگیز میشه ………. مخصوصا که دختر هم هستی . حالا اگر مرد بودی مشکلی برای کنار من بودنت به وجود نمی اومد .
خورشید به سرعت میان حرفش پرید .
ـ خب من می تونم نیام ……. می تونم تو هتل بمونم .
امیرعلی ابرو در هم کشید .
ـ با اینکه اینجا امن و امانه ولی من نمی تونم ریسک کنم و تو رو اینجا تنها بزارم و خودم برم پی کارم ……… پس مجبوری با من بیای …….. اینجا بمونی من نه می تونم کار کنم ، نه می تونم ذهنم و جمع و جور کنم ………. تا بخوامم برگردم دلم هزار و یک راه می ره . بیای خیال خودم راحت تره .
خورشید دستانش را مشت کرد و فشرد ……… این نگران شدن ها و این غیرت نشان دادن های در لفافه ، این توجه کردن ها ، عجیب دلش را به آشوب می کشید ……. آشوبی که حتی سرعت ضربان قلبش را هم به بازی می گرفت ……….. امیرعلی ادامه داد :
ـ داخل نمایشگاه مجبورم تو رو به عنوان برنامه ریز شخصی خودم معرفی کنم .
غذاها را آوردند و به زیبایی هر چه تمام تر روی میز چیدند و خورشید با همان سر به زیر افتاده مشغول غذای پیش رویش شد ……… امیرعلی گوشه چشمی به خورشید که آرام غذایش را می خورد انداخت و سکوت او را ناراحت شدنش از نوع معرفی شدنش در مقابل بقیه به حساب آورد .
ـ ببینمت آفتاب ……. از حرفم که ناراحت نشدی ؟
خورشید نگاهش را بالا آورد …….. از سیاهی عمیق و پر نفوذ او خوشش می آمد ………… همیشه قیافه مردانه او را تحسین کرده بود ……. از صورت مردانه او با آن فک های استخوانی زاویه دار ، با آن ابعاد و زاویه های خواستنی اش و یا آن ته ریشی که امروز در سرویس بهداشتی اصلاحش کرده بود ، همه از او مردی پر جذبه و در عین حال جذاب ساخته بود ………. به نظر خورشید ، امیرعلی از آن دسته مردهایی بود که در هر حالتی می توانستند هر فردی را با قیافه مردانه و جذبه مردانه ترش تحت تاثیر قرار دهد .
اصلا باید خجالت می کشید که به مردی متاهل دلبسته و شاید حتی بدتر از آن ، عاشقش شده …….. باید با خودش رو راست می بود …… باید اعتراف می کرد که دیگر از اینکه به عقد موقت امیرعلی درآمده نه ناراحت و نه پشیمان ……… شاید وقت آن بود که قلبش را برای دل بستن به این مرد تنبیه می کرد .
ـ نه ناراحت نیستم …….. اتفاقا درکتون می کنم ……… منم بودم نگران وجه کاریم می شدم …….. مطمئناً اونجا رقیبانی هم دارین که فقط منتظر یه آتو یا نقطه ضعف از شما می گردن ………. پدرم همیشه می گفت شما فرد موفقی هستید و من دلم نمی خواد برای شما آتویی بشم به دست بدخواهاتون .
امیرعلی نگاهش کرد و لبخند دلنشین ، اما یک طرفه ای روی لبانش نشاند و روی میز خم شد و در میان بهت و ناباوری خورشید لپش را میان انگشتانش گرفت و کشید و تکان داد ………. نمی دانست این چه حسی است …….. حسی که بی نهایت دلش می خواست الان هم فضایش را داشت و هم زمانش را ، تا خورشید را میان آغوشش می گرفت و آنقدر به خودش میفشرد تا میان استخوان های تنش حل می شد …….. مطمئن بود خدا او را تنها برای دل خسته و قلب از تپش افتاده خودش فرستاده بود . برای قلبی که چند سالی میشد آنقدر یخ زده بود که قندیل های نوک تیزش سینه اش را زخم می کرد و خراش می داد .
ـ عاشق این شعور بالاتم آفتاب خانم .
خورشید متعجب و با چشمان متحیر از عکس العمل یکدفعه ای او ، نگاهش کرد و دستش را با مکثی بالا برد و روی گونه اش گذاشت .
جلوی در آهنی و بزرگ نمایشگاه ایستاده بودند و امیرعلی کارت شناسایی اش را به نگهبان نشان می داد تا او را به پارکینگ اختصاصی راهنمایی کند .
ـ کیان آرا هستم .
ـ پارکینگ اونجاست . لطفا اونجا پارک کنید . اینم کارت ورودی مخصوصتون .
امیرعلی کارت شناسایی و کارت ورودش را گرفت و راه افتاد . نگاه خورشید به ردیف ماشین های مدل بالایی بود که کنارهم به ردیف پارک شده بودند . تا حالل این همه ماشین آخرین مدل و آخرین سیستم یکجا و کنار هم ندیده بود .
پیاده شدند و خورشید با استرس دستی به روسریش کشید و صافش کرد و امیرعلی دفتر قهوه ای رنگی به سمتش گرفت .
ـ این و بزار تو کیفت . هرکی قرار کاری برام گذاشت یا شماره تلفن یا آدرس یا ایمیل یا هر چیز دیگه ای که داد ، اول اسمش و تو ستون اول می نویسی بعد ماباقی اطلاعاتش و تو ستون خاص خودش می نویسی که هم اونجا بیکار نمونی ، هم بقیه بهت شک نکنن .
شانه به شانه هم در حالی که خورشید نگاهش را دور تا دور فضای نمایشگاه می چرخاند ، وارد نمایشگاه شدند .
امیرعلی دستی به لبه کتش کشید و شانه به شانه خورشید وارد نمایشگاه شد و به سمت غرفه خودشان حرکت کرد .
ـ سلام جناب کیان ………….. رسیدن بخیر .
امیرعلی نگاهش را سمت معاون شرکتش و دست راستش در کارخانه کشید .
ـ سلام مهدوی .
نگاه مهدوی سمت خورشید کشیده شد ………….. امیرعلی که نگاه کنجکاو مهدوی را بر روی خورشید دید ، برای رها شدن او از زیر نگاه سنگین مهدوی ، وارد عمل شد :
ـ خانم یعقوب نصیری هستن ………… برنامه ریز جدید شخصیم که الان دم در ورودی نمایشگاه ایشون و دیدم .
مهدوی اخم ریزی بر پیشانی نشاند .
ـ تازه استخدام شدن ؟ آخه نه درباره ایشون چیزی شنیدم نه تو شرکت باهاشون ملاقات داشتم .
امیرعلی تنها سر تکان داد و از گوشه چشم نگاه کوتاهی به خورشیدی که اندک اندک اضطراب در چهره اش می نشست انداخت …….. مهدوی فرد باهوش و زیرک و صادقی و دقیقی بود و همین ها باعث شده بود دست راست او در شرکت و کارخانه قرار بگیرد .
ـ ایشون جای خانم بهرودی اومدند ………. البته فعلا به صورت آزمایشی برای دو هفته .
امیرعلی به خورشید که هاج و واج نگاهش می کرد انداخت و ابرویی برای اویی که کم کم با این رفتارهایش بند را آب می داد ، درهم کشید تا هرچه زودتر خودش را جلوی معاونش جمع و جور کند ………. امیرعلی ادامه داد :
ـ به خودشونم گفتم اگر در این دو هفته تونستن لیاقت و شایستگی خودشون و به من ثابت کنن که ما در خدمتشون هستیم و قرار داد یک ساله با حقوق و مزایا باهاشون می بندیم در غیر این صورت از حضورشون در شرکت معذورم …… الانم متاسفانه به دلیل برخورد زمانی ایشون با سفر و نمایشگاه کیش مجبور شدن از امروز کارشون رو شروع کنن .
مهدوی نگاه دقیق و موشکافانه ای به خورشید انداخت .
ـ فامیلی شما از اون دسته فامیلی هایی هست که خاصه و برای من خیلی آشناست ………. یعنی خیلی خیلی آشناست .
خورشید دیگه صدای ضربان بلند قلبش را در گوش هایش هم می شنید و در دل امیرعلی را ملامت کرد چرا فامیلی اصلی اش را به معاونش گفت …….. امیرعلی برای پرت کردن حواس مهدوی راه افتاد و باعث شد مهدوی هم پشت سرش به حرکت بی افتد :
ـ حالا کیا شرکت کردن ……… دستمون و پر می کنه یا نه ؟
و به سمت غرفه اشان حرکت کرد . هر کسی که درون غرفه بود با ورود امیرعلی از جایش بلند می شد و به احترامش می ایستاد .
امیرعلی به سمت انتهای غرفه حرکت کرد و با همان قالب جدی و مردانه ذاتی اش با چند نفری دست داد ………. قالبی که خورشید را به خوبی به یاد آن اوایل آشنایی اش با او می انداخت ……… قالبی که آن اوایل خورشید را بسیار می ترساند و باعث می شد حس ناامنی لحظه ای رهایش نکند .
خورشید هم که کنارش ایستاده بود مجبور شده بود با تمام افرادی که او با آنها سلام و علیک می کرد ، او هم با آنها سلام و علیک کند و به حرف هایشان که چیز زیادی هم از آنها سر در نمی آورد گوش دهد .
ـ خانم یعقوب نصیری ؟
خورشید سرش را به سمت امیرعلی چرخید .
ـ بله ؟
ـ لطفا ببینید من تو هفته آینده چه روزی وقت خالی دارم با آقای زرگر قرار ملاقات بزارید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
مثل همیشه عالی👌
ولی با کیفیت ❤️❤️❤️
آره به خاطر همین میخوایم یکم بیشتر بشه پارت دیگه 😊
مثل همیشه… کم😐💔