خورشید تند و عجولانه سری تکان داد و از داخل کیفش دفتر و خودکارش را بیرون کشید ……… هیجان زده بود و دستش لرز خفیفی داشت …….. نگاه کوتاهی به امیرعلی که مشغول صحبت با مرد مقابلش بود انداخت و ثانیه ای بعد نگاهش را سمت مردی که قدم به قدم به او نزدیک تر می شد ، چرخاند ……… آنقدر امیرعلی را می شناخت که می دانست همزمان که با مرد مقابلش صحبت می کند ، شش دنگ حواسش به او هم هست .
مرد اتو کشیده و هیکل باریک اما قد بلند قامت و حدودا 30 ، 32 ساله ای بود با صورتی استخوانی و چشم و ابرو مشکی و سیبیلی کوتاه و کم پشت و صورتی اصلاح شده و مانند اکثر حضار شرکت کننده در نمایشگاه کت و شلوار پوش و کروات زده .
ـ زرگر هستم …………. یکی از نمایندگاه حقوقی کارخونهٔ جناب کیان .
خورشید نفسی گرفت و نامحسوس با زبانش لبان خشکش را تر کرد .
ـ خوشبختم .
مرد لبخند پت و پهنی به او زد و باعث شد نگاه خورشید بار دیگر بی اختیار برای لحظه ای سمت امیرعلی کشیده شود ……… به هیچ عنوان دختر چشم و گوش بسته ای نبود ، اما تجربه رابطه با مرد جماعت را هم نداشت ……. تمام مردهای زندگی اش خلاصه می شدند در پدرش ، برادرش و حالا هم امیرعلی .
ـ تا حالا شما رو تو شرکت ندیدم .
ـ تازه استخدام شدم ………. البته به صورت آزمایشی .
ـ درست …….. امیدوارم از این به بعد بیشتر شما رو ملاقات کنم و رسما همکار ما بشین .
حس می کرد نگاه امیرعلی هم سمت او کشیده شده ……. بوی خوبی نمی آمد ……. به هیچ وجه بوی خوبی نمی آمد .
نگاهش عجولانه میان صفحات و ستون های قالبا پر درون صفحه بالا و پایین شد ………. نگاهش روی ستون روز چهارشنبه که خالی بود ایستاد که حس کرد مرد ، آرام قدم دیگری به او نزدیک شد .
ـ روز چهارشنبه …….. هفته آینده .
ـ ساعت چند ؟
نگاهش بی اختیار بالا آمد و در چشمان تیز زرگر ثابت ماند و زرگر از دیدن چشمان زمردی او با آن حلقه های نازک مشکی دورش و مژگاهی مشکی و بلند و پر پشتش ، لبخندش بازتر شد …….. از زیبایی خورشید خوشش آمده بود ……… به نظرش دختری به سن و سال او که بی خیال و تک و تنها با رئیس شرکتش تا کیش می آید ، نباید آنچنان در بند و قید محدودیت ها باشد …….. پس چرا او این موقعیت را از دست بدهد و با او طرح یک رابطه شیرین و داغ و باب میلش را نریزد ؟؟؟
ـ آره دیگه ……… چه ساعتی بیام ؟
خورشید نگاه مشوش و دستپاچه اش را به دفتر میان دستانش داد ……… نگاه پر حرارت زرگر زیادی بر روی شانه های نحیفش سنگینی می کرد .
ـ ساعت 10 الی 12 بیا .
با شنیدن صدای خشک و جدی امیرعلی آن هم از پشت سرش و تا آن اندازه نزدیک که انگار از پشت سر به او چسبیده ، نگاهش را به سرعت سمت او چرخاند و خودش را لعنت کرد که چرا برای در هتل ماندن اصرار بیشتری به او نکرد بلکه امیرعلی کوتاه بیاید و اجازه به ماندن او در هتل بدهد .
امیرعلی نگاه خشک و جدی و تا حد زیادی سردش را از زرگر نگرفت و خورشید اجبارا خودش را از مقابل او کنار کشید و اجازه داد تا او به زرگر نزدیک تر شود .
ـ بله حتما ……….. در ضمن جناب کیان شرکت کلونی راچ شرایط قرار دادشون و دو روز پیش برای من فرستادن ….. شرایط خوب و مطمئن و با ثباتیه ، البته قیمت پیشنهادی یک مقداری نسبت به شش ماه پیش بالا تره که خب اونم با توجه به نوسان ارزِ در بازار یه چیز طبیعیه ……. از نظر حقوقی مشکلی برای عقد قرار وجود نداره ……… تو این وضعیت فعلی دلار در کشور به نظرم این قرار داد یه فرصت بی نظیر برای شرکت و کارخونه است .
ـ مفاد قرار داد و برای آقای مهدوی بفرستید ایشون چک می کنن ، مورد تایید باشه برای من می فرستن …….. خانم یعقوب نصیری شما هم لطفا کنار بنده باشید که اگه احتیاجتون داشتم دم دستم باشید …….. بفرمایید لطفا .
خورشید بی هیچ حرف اضافه ای پشت سر امیرعلی راه افتاد و حتی خداحافظی هم از مرد هم نکرد ……… حال امیرعلی را بهتر از هر کسی می فهمید و درک می کرد ……… آنقدر او را در این مدت شناخته بود که بتواند نوع نگاهش به زرگر را تشخیص دهد …….. با اینکه عصبانیت و خشمش را به عالی ترین وجه ممکن به شکل سرد و بی تفاوتی نشان داده بود …….. اما خورشید وارد تر از این حرف ها بود که عصبانیت زیر پوستی اش را از زرگر حس نکند و نفهمد .
کنار امیرعلی در انتهای غرفه دور میزی که با رو میزی مخمل قرمز رنگی پوشیده شده بود نشستند .
تا ساعت 8 شب که پایان ساعت نمایشگاه بود یک لحظه هم از کنار امیرعلی جم نخورد و هر کس را که امیرعلی برای قرار ملاقات به سمت او راهنمایی می کرد او در همان جا در حضور امیرعلی قرار را ثبت می کرد و اینجوری دست و پای فرد را به بهترین شکل ممکن می بست ……..
حتی همانند جوجه اردکی هر کجا که امیرعلی می رفت خورشید هم به دنبالش کشیده می شد و می رفت .
امیرعلی نگاهی به اطراف انداخت و صدایش را در حدی که تنها به گوش خورشید برسد ، پایین آورد .
– یه ده دقیقه دیگه از همه خداحافظی کن برو دم در خروجی نمایشگاه به ایست ……….. منم چند دقیقه بعد از تو می یام بیرون . جایی نرو همون جلوی در خروجی منتظرم بمون .
خورشید نگاه کرد و به سر تکان دادنی اکتفا کرد و سر ده دقیقه ، آرام با تمام افراد حاضر در غرفه خداحافظی کرد و بعد از نگاهی که به امیرعلی که خودش را کاملا مشغل کار دیگری نشان می داد ، انداخت ، از غرفه خارج شد و به سمت خروجی راه افتاد .
زمان زیادی نبرد که خورشید امیرعلی را کیف به دست در حالی که مهدوی همراهش بود ، به سمتش می آمد .
امیرعلی نگاهش کرد :
– هنوز نرفتی خانم یعقوب نصیری ؟
خورشید به مهدوی که او هم نگاهش می کرد ، نگاه انداخت .
– منتظر یه ماشین …….. هستم .
مهدوی نگاهی به آسمان تاریک بالا سرش انداخت .
ـ من یک ساعت و نیم دیگه بلیط پرواز به سمت تهران دارم ……….. می تونم شما رو تا هتلتون برسونم …….. هوا تاریکه و خوب نیست خودتون تنها تا هتلتون برید .
– لازم نیست تو برسونیشون مهدوی …….. تو زودتر برو که از پروازت جا نمونی ……… من ایشون و تا هتلشون می رسونم .
مهدوی لبخندی به چهره جدی امیرعلی زد .
– ممنون …….. راستی شما بلیط برای برگشت گرفتید ؟ ………. اگه نگرفتید من براتون هماهنگ کنم …….. آشنا دارم .
ـ نه ممکنه احتمالا فردا و پس فردا اینجا هستم ………. با خانومم اومدم .
– پس با اجازتون . خداحافظ خانم نصیری .
خورشید زیر لب خداحافظی با او کرد و با دور شدن مهدوی پلک هایش را برای لحظه ای بست و همچون جنگجویی از جنگ تمام عیار برگشته ، نفسش را صدادار بیرون فرستاد .
امیرعلی نگاهی به او انداخت و دست پشت کمرش گذاشت و که خورشید پلک هایش در جا باز شد و نگاهش را سمت او کشید .
ـ خسته شدی ؟
ـ اوهوم .
ـ پس بدو بریم ……. بدو تا کسی از بچه های شرکت دوباره ندیدتت ………… انقدرم گرسنم که توانایی یه لقمه چپ کردن تو رو هم دارم .
بالاخره بعد از چندین ساعت خستگی ، در حالی که از درون لبش را می گزید ، لبخند پت و پهنی بر لب نشاند و با قدم هایی سرعت گرفته سمت ماشین امیرعلی حرکت کرد و روی صندلی جلو جای گرفت .
تکیه دادن به صندلی نرم و راحت ماشین آن هم با خیالی آسوده بعد از چند ساعت سیخ نشستن بر روی صندلی هایی که فرقی با نیمکت چوبی نداشتند ، بسیار لذت بخش بود .
ـ همه چیز و مرتب نوشتی ؟
ـ بله . البته برای اطمینان بعدا خودتونم یه چکش بکنید .
امیرعلی با لبخندی در گوشه چشمش از گوشه چشم نگاهی به لبخند پت و پهن او کرد و پایش را با حس حریصانه ای روی گاز فشرد و ماشین را به سمت رستوران دریایی نزدیک ساحل کشاند ………. منو را میان خودش و خورشیدی که کنارش نشسته بود قرار داد بود و این امر باعث شده بود هیکل کج شده اش به سمت منو میانشان ، به شانه خورشید بچسبد و از پشت سر هر بیننده ای را به این فکر بی اندازد که امیرعلی او را در آغوش کشیده و به خودش چسبانده .
ـ خب چی می خوری خورشید خانم ؟
خورشید با همان چشمان چراغانی به چشمان نزدیک امیرعلی نگاهی انداخت و بار دیگر ته دلش به آنی خالی شد .
ـ از اون غذاهای ظهر نداره ؟
ـ شیشلیک و می گی ؟؟؟
– اوهوم .
– ظهر شیشلیک خوریم ……… بازم شیشلیک می خوای ؟ بعدم اینجا رستوران دریاییه ، فقط غذای دریایی سرو می شه .
خورشید چینی به بینی اش از حس چندشی که با شنیدن اسم غذای دریایی تمام جانش را مور مور کرد ، انداخت و نگاه چندشش را به منوی میانشان انگار که منو هم تیکه ای از همان غذای دریایی باشد ، داد و بی اختیار خودش را عقب کشید و باعث شد اتصال تن او و امیرعلی قطع شود و امیرعلی نگاهش را سمت او بکشاند .
ـ دریایی ؟
ـ چرا رفتی عقب ؟ بیا سفارش بده . چی می خوری ؟ صدف ؟ میگو ؟ ماهی غزل آلا …… فکر کنم خرچنگ هم داره .
خورشید از شنیدن اسم خرچنگ گوشه لبانش به سمت پایین کشیده شد و حس کرد حتی از شنیدن اسمش هم الان است که بالا بیاورد .
ـ خر ……. چنگ ؟ مگه حروم نبود ؟ بعد اون خرچنگ چندش و با اون چنگکای زشتش و چطوری می خواین بخورید ؟
امیرعلی دستش را همچون ماری موزی آرام روی پهلویش کشید و دور کمرش خزاند و حلقه کرد و آرام او را سمت خودش کشید و ابرویی با همان نگاهی هوشیارانه ای که انگار از تمام افکار درون ذهن طرف مقابلش با خبر است ، به او انداخت .
ـ من چندباری خرچنگ خوردم ……. خوشمزه است ……… بعد خرچنگ ها چند مدل هستن ، اینایی که اینا می یارن خرچنگ های گیاه خواره …… حلال گوشتن .
خورشید در حالی که نگاهش میان چشمان سیاه او می گشت و جدا نمی شد ، شانه هایش را با همان حس چندش ثانیه های قبل بالا داد و گردنش را میان شانه هایش مخفی کرد و سر تکان داد .
ـ نه نه …… من ترجیح می دم گشنه بمونم تا بخوام از اینا بخورم .
امیرعلی خنده ای از قیافه ای که خورشید به خودش گرفته بود کرد و بار دیگر لپ او را مورد هدفش قرار داد و حریصانه کشید .
ـ قیافه ات و اونجوری نکن دختر جون چون من هر دفعه جنوب می یام فقط دوست دارم غذای دریای بخورم ……… اگه قرار باشه از این به بعد با من به جنوب بیای تو هم باید تو خوردنشون با من همراه بشی …… باید به این مدل غذا خوردن عادت کنی .
چهره خورشید از شنیدن حرف های او درهم شد و نگاهش را با حس بدی از بلاتکلیفی از او گرفت ……. ناراحت بود که امیرعلی تکلیفش را مشخص نمی کرد ……… بی اختیار پوزخند تلخی روی لبانش نشست ………. امیرعلی حرف از مسافرت دوباره میزد در صورتی که تنها حدود دوماه و خورده ای از مهلت صیغه میانشان مانده بود .
خورشید نفس عمیقی کشید و در جواب امیرعلی هیچ نگفت و دور و اطرافش را با همان عذاب روحی که بر شانه هایش سنگینی می کرد نگاه انداخت …….. انگار امیرعلی عادت داشت حرف از همه چیز بزند الا آن چیزی که باید بزد …….. حس می کرد همچون کشی شده که امیرعلی هر دفعه به یک طریقی سمت خودش می کشید و ثانیه بعد آنچنان رهایش می کرد که حتی عقب تر از جایگاه اولش می رفت .
امیرعلی منو را سمت خودش کشید و در حالی که لحظه به لحظه خورشید را می پایید ، جوری وانمود کرد که انگار حواسش تماما به منو پیش رویش است ……….. نگاهش به منو بود اما از گوشه چشم می توانست خورشیدی که با چهره ای در هم رفته و مغموم به بچه پشت میز رو به رویی خیره شده بود را ببیند .
ـ به نظر من برای اندفعه با ماهی غزل آلا و سبزی پلو شروع کنی خوبه …….. منم ……… منم …….
و باز منو رو بالا و پایین کرد و نگاهش را روی صدف ثابت نگه داشت :
– منم امشب یه صدف با یه خرچنگ می خورم .
و باز نگاهش را سمت خورشید کشید ………… انتظار داشت باز با صورت در هم کشیده شده خورشید از شنیدن انتخاب هایش مواجه شود ……. اما انگار اصلا خورشید دیگر در این دنیا قرار نداشت که بخواهد به انتخاب هایش هم واکنشی نشان دهد ……. تنها با نگاهی مات به بچه میز رو به رویی خیره شده بود .
ـ خورشید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.8 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
وای نویسنده ی عزیززز
چرا هروقت به جای حساس رمان میرسه شما پارت رو تموم میکنیییی😭😭🥺🥺🥺
رمان جذابی هست ولی روزی دو تا پارت بزارید خواهش میکنم هی کمتر میشه پارتاتون
داستان رمان خیلی قشنگ👌💜
اما خواهشا پارتا رو بیشتر کنید
یا روزی ۲ تا پارت بگذارید
پارتا خیلی کمن و هر دفعه کمتر از دفعه قبل هستن
رمان عالی هستش
فقط کاش پارت ها رو بیشتر کنید
هر دفعه از دفعه قبل هم پارتا کمترن