رمان زادهٔ نور پارت 55 - رمان دونی

با ندیدن واکنشی از او مجددا صدایش زد :

ـ خورشید .

وقتی باز حرکتی از سمت او ندید دستش را آرام روی دست مشت شده او گذاشت و فشرد و خورشید همانند آدمان برق گرفته در جایش پرید و با چشمانی گشاد شده نگاهش را به ضرب سمت او کشید .

ـ معلوم هست حواست کجاست ؟ چندبار صدات زدم …….. برات غذا انتخاب کردم .

خورشید شرمنده گوشه لبش را گزید و بی فکر و عجولانه لبخندی مصلحتی زد :

ـ بله متوجه شدم ……. همونا خوبه …… دستتون درد نکنه .

امیرعلی موزیانه گوشه لبش به سمت بالا کشیده شد و لبخندی به چشمان براق و زمردی خورشید زد ………. خوب می دانست خورشید حتی از یک انتخابش هم خبر ندارد ……… با همان لبخند شرورانه سری برای تکان داد و نگاهش را از او گرفت و از پشت میز بلند شد .

ـ پس من می رم سفارشات و بدم و بیام .

چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که گارسون با پیشبندی مشکی به دور کمر بسته و کلاهی به همان رنگ بر سر ، غذاهایشان را بر روی میز چید ………. خورشید با دیدن هر کدام از دیس های غذایی که بر روی میز قرار می گرفت ، لبانش را از حس چندش شدن دو برابری ، بر هم می فشرد و بینی اش را چین می داد و شانه هایش را بالا می داد .

امیرعلی بدون اینکه نگاهش کند قاشق چنگالش را به دست گرفت و با ابرو به ظرف مقابل او اشاره کرد .

ـ خب شروع کن عزیزم .

خورشید تنها نگاهش به آن خرچنگ و آن دو چنگک قرمز رنگ و آن شش پای در هوا مانده اش بود .

ـ بخور دیگه …….. چی رو نگاه می کنی ؟

لبانش را هنوز هم بر هم می فشرد و بینی اش چین برداشته بود و ابروانش از دیدن غذای مقابلش نالان درهم فرو رفته بود .

ـ نمی خورم .

ـ تو که تا حالا نخوردی بدونی مزشون چطوریه …….. یه بار بخور امتحان کن ……… انقدر ها هم بد نیست . اصلا بیا با این صدفا شروع کن .

ـ همین سبزی پلو رو خالی می خورم .

این دومین بارش بود که چشمش به ماهی می افتاد …… بار اول خانه برادرش بود که برای اولین سالگرد ازدواجشان سبزی پلو با ماهی دادند و خورشید هم از همان جا فهمید تا چه حد از غذاهای دریایی بدش می آید و تنفر دارد …….. و یکبار هم الان .

سبزی پلو ها را جدا کرد و بدون آنکه نگاهش حتی برای ثانیه ای به سمت وسط میز و آن خرچنگ منفور و یا آن صدف های لزج چندش کشیده شود ، غذایش را با سیر ترشی خورد .

امیرعلی راحت گوشت های درون شکم خرچنگ را با چنگال خارج کرد و با لذت خورد و هر چند ثانیه یکبار نگاهش را سمت خورشید که به طرز مشهودی نگاهش را تنها میخ سبزی پلویش کرده بود می کشید . خورشیدی که حتی آنقدر سرش را بالا نمی آورد تا بفهمد چیزی که امیرعلی می خورد و آن طور خرپ خرپ صدا می دهد ، پای آن خرچنگ منفور بود یا جای دیگری از استخوانش .

ـ عالیه خورشید …….. از دستت رفت دختر ….. بابا جان لااقل اون ماهی بدبخت و بخور . برنج خالی می خوری چرا ؟

ـ دوست ندارم .

امیرعلی معترض نگاهش کرد و صدایش نمود :

– خورشید .

و خورشید آنقدر از افتادن نگاهش حتی برای ثانیه ای به آن موجودات منفور درون دیس آنقدر واهمه داشت که حتی برای لحظه ای نگاهش را بالا نیاورد تا امیرعلی را ببیند .

ـ بله ؟

ـ سرت و بالا بیار .

ـ نه همینجوری خوبه .

ـ در این مورد سرت باید حتما بالا باشه تا بتونم بگم .

بالاجبار سرش را بالا آورد و نگاهش به بی اختیار سمت جسم آش و لاش شده خرچنگ رفت و بعد از آن به چنگالی که امیرعلی در دستش گرفته بود و سمت دهان او گرفته بود ……… گردنش را عقب کشید .

ـ بله ؟

ـ دهنت و باز کن .

ـ چی ؟

ـ می گم دهنت و باز کن .

فهمیدن اینکه امیرعلی می خواهد آن گوشت لعنتی را به خوردش دهد اصلا کار سختی نبود …….. قیافه اش باز در هم مچاله شد .

ـ نمی خورم ……. دوست ندارم .

ـ فقط یه بار امتحان کن ………. دوست نداشتی دیگه نخور .

ـ نمی خوام ……. مگه زوره ؟

ـ بله که زوره …… بخوریش .

ـ من نگاهشم که می کنم گوشت تنم میریزه بعد چطوری بخورمش ؟

ـ گوشت تنت نمی ریزه .

ـ بالا میارم ……. می دونم از گلوم پایین نمیره .

امیرعلی چنگال را بیشتر سمت او جلو برد .

ـ بالا نمی یاری …… د ، زشته دختر این همه دستم تو هوا جلوی ملت رو هوا مونده .

خورشید بالاجبار سرش را جلو برد و دهانش را باز کرد و دندان هایش را روی چنگال کشید تا تکه گوشت را به دهان بکشد . حرکت چرخش گوشت بر روی پرز های زبانش از آنچه فکرش را می کرد هم بدتر بود …….. حس می کرد خرچنگ در دهانش زنده شده و با همان شش پای چندش ناکش بر روی پرزهای زبانش راه می رود و چنگک هایش را بر روی زبانش می کشد .

ناتوان از تحمل این شرایط چشمانش را بست و پلک هایش را تاجایی که امکان داشت بر هم فشرد . فکش قفل شده بود و حتی دیگر توان جویدن هم نداشت .

ـ بجووش خورشید ……. بجووش .

نگاه درمانده اش با آن لپ های باد شده اش بی اختیار سمت چنگک های خرچنگ برگشت و به ثانیه نکشید که حس کرد همان چند قاشق برنجی هم که دقیقه پیش خورده به آنی به سمت دهانش هجوم آورد .

دست جلو دهانش گرفت و به سمت سرویس بهداشتی دوید و سر در رو شویی کشید و هرچه خورده بود را بالا آورد .

با بلند شدن یک هویی خورشید و دویدنش به سمت سرویس بهداشتی ، امیرعلی نگران صندلی اش را صدا دار روی زمین عقب کشید و به دنبال خورشید دوید و وارد سرویس بهداشتی زنونه شد و پشت سر خورشید ایستاد و دست دور کمر اویی که سر در روشویی کشیده بود و بالا می آورد ، انداخت و او را از پشت به خودش چسباند .

ـ خورشید …… خورشید .

خورشید با تنی که به لرز افتاده بود و فشاری که مطمئنا پایین افتاده بود سر بالا کشید ……. چانه اش می لرزید و امیرعلی با یک دست او را در آغوشش کشید و با دست دیگرش شانه های جمع شده او را مالید ………. حتی یک درصد هم فکرش را هم نمی کرد خورشید واقعا بالا بیاورد …….. وگرنه غلط می کرد او را مجبور به خوردن آن تکه گوشت لعنتی بکند .

بیشتر از قبل او را در آغوشش کشید و به خودش فشرد …….. از پشت سر سمت او جلو برد ونگاهی به نیم رخ رنگ پریده او انداخت :

ـ حالت خوبه ؟

نگرانش شده بود ……….. ابروانش از دست حماقت خودش درهم رفته بود و زیر لب فوش بود که پشت سرهم نثار خودش می کرد .

خورشید شیر روشویی را باز کرد و صورتش را آب زد و امیرعلی او را سمت خودش گرداند و دستمال کاغذی از جیبش در آورد و در حالی که زاویه به زاویه صورت او را با نگرانی رصد می کرد ، صورتش را خشک کرد و سر او را به سینه اش چسباند .

ـ مادر چی شده ؟

امیرعلی سرش را سمت پیرزن چاق و قد کوتاهی که تازه وارد سرویس بهداشتی شده بود و به نیم رخ رنگ پریده خورشید نگاه می کرد چرخاند ……… آنقدر حواسش پی خورشید رفته بود که اویی که گوش های تیزش کم از خفاش نداشت ، اصلا صدای پای پیرزن را نشنیده بود .

ـ یه لقمه گوشت دادم بهش آورد بالا …………. از همون اول گفت نمی تونم بخورم ، منه احمق اصرار بیجا کردم .

پیرزن لبخندی زد و یک تای چادرش را به زیر بغلش فرستاد .

ـ زنته ؟

امیرعلی پف کلافه و نامحسوسی کشید و با همان ابروان درهم سر تکان داد :

ـ همسرمه .

زن دستش را جلو برد و دست سرد خورشید را میان دستش گرفت و فشرد و نگاه خورشید را از داخل آغوش امیرعلی به سمت خودش کشید .

ـ بار شیشه داره ؟

چشمان امیرعلی از نفهمیدن منظور زن ریز شد .

ـ بار شیشه ؟

ـ منظورم اینه که زنت حامله است ؟

چشمان خورشید به آنی گرد شد و دمای بدنش به شکل محسوسی بالا رفت ……… آنچنان که حس کرد صورتش آنقدر ناگهانی داغ شد که حتی امیرعلی هم این حرارت ناگهانی را از روی پیراهنش حس می کند .

امیرعلی شوکه صدادار خندید …….. فکر کردن به حامله بودن این دختر کوچکِ درون آغوشش ، ته دلش را عجیب مالش می داد .

ـ حامله ؟ ……. نه حامله نیست .

زن نگاه دیگری به صورت سرخ شده خورشید انداخت .

ـ مطمئنی مادر ؟

مردمک های برق افتاده و رقصان امیرعلی دیدنی بود …….. آنچنان برقی می زد که پیرزن را به لبخندی وا داشت .

ـ همون اندازه که مطمئنم الان شبه …… به همون اندازه مطمئنم زنم حامله نیست .

خورشید معذب در آغوش امیرعلی ، مانده بود چه کند ……… هرگز در چنین شرایطی گیر نه افتاده بود . تکانی به شانه هایش داد تا خودش را از آغوش او بیرون بکشد ……… حتی حس می کرد دیگر روی نگاه کردن به امیرعلی را هم ندارد ………. زیر لب ناسزایی به پیرزن فضول که او را اینگونه در مقابل امیرعلی خجالت زده کرده بود گفت …….. اما انگار امیرعلی از این وضعیت و این موضوع راضی به نظر می رسید که حلقه دستش را شل نمی کرد .

ـ پس شاید مسمومی یا چیزی شده باشه .

امیرعلی سر سمت صورت خورشید که درون سینه اش مخفی کرده بود و چیزی از آن بالا مشخص نبود کشید و روی سرش را بوسه ای نامحسوس که انگار تنها لبانش را تماس کوتاهی با روسری او داده بود ، گذاشت …….. اما خورشید بوسه اش را با تمام جانش حس کرد و بیش از پیش خجالت زده شد .

ـ نه ……. فقط فکر کنم مزاجش زیاد با غذاهای دریایی نمی سازه که تا خورد بالا آورد .

پیرزن باز نگاه مشکوکش را به خورشیدی انداخت که خودش را میان بازو او جمع کرده بود .

ـ پس یه لیوان آب قند یخ بهش بده حالش زودی جا می یاد .

امیرعلی تنها سر تکان داد و خورشید تا دریافت حصار دستان امیرعلی کمی آزاد شده ، تکان دیگری به خودش داد و خودش را از آغوش او بیرون کشید و صاف ایستاد و بی هدف دستی به روسری که دورش از آبی که به صورتش زده بود ، خیس و نمدار شده بود ، کشید .

تو ماشین امیرعلی ، از گوشه چشم نگاه کوتاهی به اویی که محسوسانه نگاه از او می دزدید کرد و پایش را با حسی حریصانه روی گاز فشرد و سرعت ماشین را بالاتر برد ……… فهمیدن اینکه خورشید هنوز هم روی نگاه کردن به او را ندارد و از روی او خجالت می کشد خیلی سخت نبود ……… این گونه های گل انداخته خورشید بدجوری با روح و روانش بازی می کرد ……… اما نمی خواست خورشید بیش از این معذب کنارش بنشیند و خودش را بخورد …….. سعی کرد حواسش را پرت کند.

ـ اما آفتاب خانم اگه بخوای سفرای بعدی هم باهام بیای و همین وضعیتت باشه ……. از الان بگم که آبمون با هم تو یه جوب نمی ره …….. باید به خوردن غذاهای دریایی عادت کنی …….. گفته باشم . من عاشق غذاهای دریاییم .

و باز خورشید ماند و فکر و خیال هایش ……. و آن لبخند تلخی که آرام آرام و نم نمک روی لبانش نشست …….. امیرعلی حرف از مسافرت مجدد می زد ، اما حرفی از مدت زمان اندک باقی مانده از صیغه محرمیت میانشان به وسط نمی کشید .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان افگار pdf از ف میری

  خلاصه رمان :         عاشق بودند؛ هردویشان….! جانایی که آبان را همچون بت می٬پرستید و آبانی که جانا …حکم جانش را داشت… عشقی نفرین شده که در شب عروسی شان جانا را روانه زندان و آبان را روانه بیمارستان کرد… افگار داستان دختری زخم خورده که تازه از زندان آزاد شده به دنبال عشق از دست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مخمصه باران

    خلاصه رمان:     داستان زندگی باران دختری 18 ساله ای را روایت میکند که به دلیل بارداری اش از فردین و برای پاک کردن این بی آبرویی، قصد خودکشی دارد که توسط آیهان نجات پیدا میکند….. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 5 /

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوگار

    خلاصه رمان :         مَــــن “داریوشَم “…خانزاده ای که برای پیدا کردن یه دُختر نقابدار ، وجب به وجب خاک شَهر رو به توبره کشیدم… دختری که نزدیک بود با سُم های اسبم زیرش بگیرم و اون حالا با چشمهای سیاه بی صاحبش ، خواب رو برام حَروم کرده…!   اون لعنتی از مَـن یه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مجنون تمام قصه ها به صورت pdf کامل از دل آن موسوی

    خلاصه رمان:   همراهی حریر ارغوان طراح لباسی مطرح و معرف با معین فاطمی رئیس برند خانوادگی و قدرتمند کوک، برای پایین کشیدن رقیب‌ها و در دست گرفتن بازار موجب آشنایی آن‌ها می‌شود. باشروع این همکاری و نزدیک شدن معین و حریر کم‌کم احساسی میان این دو نفر شکل می‌گیرد. احساس و عشقی که می‌تواند مرهم برای زخم‌های

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کابوس پر از خواب pdf از مریم سلطانی

    خلاصه رمان :   صدای بگو و بخند بچه‌ها و آمد و رفت کارگران، همراه با آهنگ شادی که در حال پخش بود، ناخودآگاه باعث جنب‌و‌جوش بیشتری داخل محوطه شده بود. لبخندی زدم و ماگ پرم را از روی میز برداشتم. جرعه‌ای از چای داغم را نوشیدم و نگاهی به بالای سرم انداختم. آسمانِ آبی، با آن ابرهای

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
5 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

لطفا وقتی جایی برای دیدگاه تو سایتتون در نظر گرفتید وقتی خواننده ای ازتون سوال میکنه احترام بزارید وجوابش را بدید

Zahraa
Zahraa
2 سال قبل

رمانت بی نظیره واقعا.دستت درد نکنه عزیزززم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

سلام
این رمان چند پارت هستش؟

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

این رمان چند پارت هستش؟

دسته‌ها
5
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x