امیرعلی رد اشک را روی صورت او دید و سر خم کرد و لبانش را روی خط اشک او گذاشت و بوسید و اجازه داد خورشید این بغض از سر هیجانش را میان سینه گرم و امن او خالی کند .
ـ فکر کردی من آفتابم و دوست ندارم ؟ ………… واقعا فکر کردی من این پیشنهاد و برای چی بهت دادم دختر ؟ چون منی که شاید فقط هشت ، نه سال از بابات کوچیک تر باشم ، بهت علاقه مند شدم ……… چون بالاخره این آفتاب خانم کار دست قلب یخ زده من داد .
خورشید خودش را عقب کشید و خودش را از آغوش او خارج کرد ……. می خواست امیرعلی را خوب ببیند ……. مردی که به او ابراز علاقه کرده بود ………. دست به چشمان خیس از اشکش کشید و در چشمان سیاه او خیره شد ……. نمی خواست حتی اشک هایش مانع دیدن مرد رویاهایش شود .
ـ برگشتیم تهران می افتم دنبال کارهای طلاق لیلا ………. بعدش هم بلافاصله این آفتاب خانم و می زنم زیر بغل می برم محضر که سند شش دونگش و به نام بزنم .
خورشید با دستی به چشمانش کشید و تو دماغی خنده ای کرد :
– خورشیدم ………. ولی دیگه چرا می خواین من و بزنید زیر بغلتون ببرید ؟؟؟ مگه خودم پا ندارم بیام ؟
– بهتره که با آفتاب گفتن من کنار بیای آفتاب خانم …….. در ضمن من حال می کنم تو رو زیر بغل بزنم ببرم ……… حرفیه ؟
***
پلک هایش را آهسته باز کرد و خمیازه بالا و بلندی کشید ……… خواست طبق عادت همیشگی دستانش را به سمت بالا بکشد که با حس سنگینی بازویش ، نگاهش به آن سمت کشیده شد و چشمانش به خورشید جمع شده در آغوشش که سر بر بازوی او گذاشته بود و موهای لخت و پریشانش این طرف و آن طرف پخش شده بود و پیشانی به سینه او چسبانده بود ، افتاد ………… لبخندی بی اختیار روی لبانش نشست ……….. لبخندی که انگار با ورود خورشید به زندگی اش ، مجددا با او آشتی کرده بود .
یاد دیشب و اجبار کردن خورشید برای خوابیدن در بغلش افتاد ……… و خورشیدی که به شدت برای کنار او خوابیدن مقاومت به خرج می داد …….. اما در کمال بی رحمی ، تمام مقاومتش در برابر زور بازو و قدرت مردانه او ، با شکست مواجه شده بود و امیرعلی با همان لبخند شرور آمیزش ، خورشید را میان آغوشش قفل کرد و حتی اجازه تکان خوردن میلی متری هم به او نداد .
کاملا سمت او چرخید و دست آزادش را دور کمر او حلقه کرد و پایش را روی پاهای او انداخت و لبان از هم باز مانده او نگاهی انداخت ……… لبانی که عجیب او را برای بلعیدن این لبان ظریف و گوشتی وسوسه می کرد ……. برخلاف میلش سر پایین برد و لبانش را آرام گوشه پیشانی او گذاشت و بوسید .
خورشید با حس کشیده شدن جسم نرمی بر روی صورتش تکانی به خودش داد و آرام آرام پلک های خواب آلودش را از هم باز نمود و چشمانش درون چشمان امیرعلی افتاد .
ـ صبح آفتاب خانم بخیر .
خورشید گوشه لبش را از داخل گزید و لب هایش به لبخندی ازهم باز شد . هنوز به این نزدیکی های بیش از اندازه و یا حتی به این طرز رفتار جدید عادت نکرده بود ……… با اینکه این در آغوش او شب را صبح کردن ، خورشید را بی نهایت خجالت زده کرده بود اما نمی توانست منکر آن شود که از این لحن جدید و این آغوشی که گرمایش با گرم ترین نقطه زمین برابری می کرد ، قند در دلش آب می کرد و تمام وجودش را داغ می نمود .
ـ صبح شما هم بخیر .
ـ احیانا نمی خوای بلند شی بریم پایین صبحانمون و بخوریم ؟ …… اصلا می خوای زنگ بزنم بگم صبحانه امون و بیارن بالا ؟
خورشید نمی خواست این فرصت های با هم بودن و خلوت عاشقانیشان را به این راحتی ها از دست بدهد .
ـ نه ………… اگه میشه زنگ بزنید بگید برامون بالا بیارن ……… البته اگر شما مشکلی ندارید .
امیرعلی نگاهش بار دیگر سمت لبان او کشیده شد ……… لبانی که خورشید همین چند ثانیه پیش با زبانش مرطوبش کرده بود و رد رطوبت هنوز هم روی آن دیده می شد .
ـ به نظر منم بالا بیارن بهتره .
بی میل دست از زیر سر خورشید بیرون کشید و تلفن را از روی عسلی کنار تخت بلند کرد و کد رستوران را گرفت .
ـ بله ؟
ـ اطاق 607 هستم ، دو تا سرویس کامل صبحانه می خواستم .
ـ براتون بیارن بالا؟
ـ بله بالا بفرستن .
ـ چشم قربان ……. الان براتون می فرستم .
و امیر علی در حالی که به حرف های مرد گوش می داد با نگاهش خورشید را که از کنارش بلند شده بود و به سمت آینه میز توالت می رفت را دنبال کرد و بعد از پایان صحبت مرد بدون حرف اضافه تری تماس را قطع کرد ………. خورشید در آن تیشرت آستین کوتاه آبی کم رنگ و شلوار پارچه ایِ هم رنگ تیشرت ، با آن موهای صاف و بلند خرمایی رنگی که بی قید روی شانه هایش ریخته بودند ، بدجوری روی اعصاب امیرعلی رفته بود و ضربان قلبش را به بازی می گرفت .
خودش را روی تخت عقب کشید و به تاج تخت تکیه داد و همچون خریداری سرتا پای او را برانداز کرد .
ـ موهام خیلی بلند شده .
نگاهش هنوز هم به خورشیدی بود که حالا رو به آینه به پهلو ایستاده بود و بلندی موهایش که کمی پایین تر از باستنش می رسید را نگاه می کرد …….. خورشید ادامه داد :
ـ موهام زیای صاف و ساده و بی حالته …….. فکر کنم اگه مدل دار بزنمش خیلی خوب می شه ………. اگر یه یک وجبم کوتاهش کنم که دیگه عالی می شه.
امیرعلی همان طور تکیه زده به تاج تخت و پا روی هم انداخته ، با ابروانی بالا رفته ، دستانش را درون بغلش درهم چفت کرد .
ـ دست به موهات بزنی من می دونم و تو …………. من زنه کچل نمی خوام .
خورشید از داخل آینه نگاهش کرد .
ـ نگفتم که با تیغ از ته بزنم …….. فقط یه مقدار خوردش کنم ، یه ذره هم کوتاهش کنم .
امیرعلی با همان نگاه بی انعطافش در چشمان خورشید خیره شد .
ـ تو بگو یک سانت ……. من عاشق این گیسای بلندتم …….. بعد تو می خوای بری کوتاهشون کنی ؟
لبخندی بی اختیار روی لبان خورشید نشست …….. امیرعلی خاص بود ……. لبخندهایش خاص بود ……. حتی ناز کشیدن و محبت کردن و یا تعریف کردن هایش هم متفاوت از تمام آدمانی بود که می شناخت …….. امیرعلی زبان ریختن بلد نبود و مطمئن بود اگر تعریفی می کند ، صادقانه بود و نشأت گرفته از قلبش ……. بار دیگر به موهایش از داخل آینه نگاه کرد و لبخندش پهن تر شد …….. الان که به موهایش دقت می کرد ، حس می کرد موهایش را بیشتر از همیشه دوستشان دارد .
موهایش را دم اسبی بالای سرش محکم بست . به خاطر کشیدن موهایش حالت چشمانش کشیده تر و زیباتر به نظر می رسید .
با ضربه آرامی که به در خورد امیرعلی نگاه حریصش را از روی خورشید برداشت و سمت در رفت و میز چرخدار طلایی رنگ صبحانه را از خدمتکار گرفت و داخل کشید و در را بست و به سمت سرویس بهداشتی رفت .
خورشید تمام لوازم را به زیبایی هر چه تمام تر روی میز درون اطاق چید و قدمی عقب رفت و به میز وسوسه برانگیز مقابلش که از شیر مرغ تا جان آدمی زاد رویش دیده می شد ، نگاه کرد .
امیرعلی در حالی که دستان خیسش را با دستمال کاغذی خشک می کرد از سرویس بهداشتی خارج شد ………. شانه های پهن و مردانه اش ، در آن تاپ اسپرت مردانه ، پهن تر و کشیده تر از همیشه دیده می شد .
ـ چرا شروع نکردی ؟ بخور دیگه .
و صندلی اش را عقب کشید و رو به روی خورشید نشست .
ـ منتظر شما بودم که با شما شروع کنم .
امیرعلی روی میز به سمتش خم شد و این بار بینی خورشید را مورد عنایت قرار داد و بینی اش را محکم گرفت و تکان داد .
ـ با این کارات فقط من و بدبخت تر می کنی .
خورشید دست روی بینی اش گذاشت و برای اولین بار با چشمانی شیطانی درون چشمان امیرعلی نگاه کرد .
ـ بدبخت برای چی ؟ …….. من به این خوبی ، به این خانومی .
امیرعلی با لبخند یک طرفه ای نگاهش کرد :
ـ از خودت تعریف کن ……….. من نگرانم این اعتماد به نفس از بین رفتتم .
خورشید صدا دار خندید و امیرعلی نگاهش کرد ………. خورشید زیبا می خندید ، طناز می خندید ………. چرا تا حالا به این زیبایی های دخترانه او دقت نکرده بود ؟ ……… چرا تا الان لبان زیبا و گوشتی و سرخ او در نظرش تا این حد وسوسه برانگیز به نظر نرسیده بود ؟؟؟
ـ بعد از صبحانه آماده شو بریم خرید .
داخل ماشین نشسته بودند و به سمت پاساژ مد نظر امیرعلی می رفتند . امیرعلی آهنگ آرادمی گذاشت و بدون اینکه نگاهش را از مقابلش بگیرد دست به سمت پنجه های باریک خورشید برد و پنجه هایش را میان پنجه های او فرد برد و روی پای خودش گذاشت ………. خورشید زیر چشمی نگاهی به دست خودش که میان دست امیرعلی گم شده بود …….. امیرعلی واقعا دستان بزرگی داشت .
ـ تهران که برگشتیم کلاس رانندگی ثبت نامت می کنم ……… خوبه که رانندگی یاد بگیری .
خورشید متعجب نگاهش را بالا کشید و به اویی که هنوز هم نگاهش خیره به مقابلش بود داد .
ـ رانندگی ؟ …… من ؟ …… نه اصلا . دوست ندارم .
امیرعلی با ابروهای بالا رفته نگاه گذرایی به او انداخت ………. خورشید اولین نفری بود که می گفت از رانندگی خوشش نمی آید .
ـ واقعا ؟ دوست نداری ؟
ـ اوهوم ……… من حتی شما که سرعت می رید ، استرس می گیرم ……. چه برسه به اینکه دیگه خودم پشت فرمون بینم . همش فکر می کنم یا به یکی می زنم یا یکی بهم می زنه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عه
…
من صبح اولین نفر خوندم… چرا اینجوری شده… من خوندنی اینا نبود، امیر علی و خورشید برگشته بودن خورشید مدت صیغه تموم شده بود میخاست بره خونشون… الان دوباره اومدم بخونم ی چیز دیگ دیدم…
گفتما چرا یهو چرا اینجوری شد اینا کی برگشتن خونه
عه وا
دوتا چرا نوشتم… 😬
داره باحال میشه لطفا بیشتر بزار
تکراری بود که😐
داستان رمان که خیلی عالیه و امیدوارم بازم ادامه داشته باشه و به همین زودی تموم نشه
خیلی زود داستان داره تموم میشه
یجورایی انگار داره بهم ور میشه://///
کجا داره تموم میشه. این تازه «آسان نمود» اول مصرعه، حالا از کیش برگردند به «ولی افتاد مشکلها» میرسند.
برعکس برنامه امیرعلی طلاقش از لیلا حسابی دردسردار و پرماجرا میشه. پسرخالهه کرم میریزه. برای خورشید یه مشت دردسر میسازه. مامانه شر به پا میکنه. خواهر و شوهرخواهر خارج نشین یه مقدار کارخونه رو بهم خواهند ریخت. اخرش یا امیرعلی از خورشید دست میکشه و چند سال بعد بچه احتمالی به هم برشون میگردونه، یا خونه و کارخونه از دست میره و همون خونهای که به نام خورشید زده میشه تمام سرمایهشون و به خوبی و خوشی از صفر با هم شروع میکنن.
وای این که خیلی بده😭😭🥺🥺
ببخشید مگه شما این رمان رو تا آخر خوندید که میدونید بعدش چی میشه؟؟؟!
نه حدس خواننده است.
منم گاهی کاغذ سیاه میکنم.
تازه اینا روشهای خشن نبود. چون خیلی به داستانش نمیاد که خشن جلو بره. مثلاً لیلا خورشید یا امیرعلی رو زیر بگیره بکشه یا ناقص کنه. اسیدپاشی کنه و صورت خورشید کامل بسوزه. یا چیزهایی مثل این.
ولی اطمینان میدم انقدر هم مفت و مجانی بادا بادا مبارک بادا تو داستانها نداریم.
😂😂😂
فائزه جون اولا که اینا فقط حدسیات ایشونه دوما این رمان اصلا تازه داره پارت پارت میاد تو گوگل ، هنوز ک پی دی اف کامل نیمده😂😂😂
آره یه جورایی منم فکر می کنم قرار نیست به این خوبی و خوشی پیش بره مطمئنم مادر امیر علی و لیلا و سامان حسابی سنگ جلو پاشون میندازن
منم میگم سنگ جلو پاشون میندازن ولی آخرش به خوبی و خوشی تموم میشه