– جلل خالق …….. اولین باره می شنوم یکی از رانندگی می ترسه …….. تا حالا رو نکرده بودی از رانندگی منم می ترسی .
و سر ماشین را به سمت پارکینگ پاساژ کج کرد و وارد پارکینگ طبقاتی پاساژ شد .
میان راهرو می چرخیدند و امیرعلی دست خورشید را میان دستش گرفته بود و نگاهش را میان ویترین های پر زرق و برق مغازه ها می چرخاند و هر چیزی که به نظرش مناسب می رسید و یا خورشید نگاهش بیش از چند ثانیه رویش توقف می کرد می خرید و به کیسه های خریدشان اضافه می کرد .
خورشید به مغازه ها نگاه می کرد و گاهی از افتادن تصویر خودش در ویترین مغازه ها آن هم دوشا دوش او و پنجه در پنجه اش ، لذت می برد و بی اختیار خودش را به او نزدیک تر می کرد و گاهی بازویش را به بازوی او می چسباند .
با افتادن نگاهش به ویترین مغازه ای که نصفش لباس خواب زنانه بود و نصف دیگرش لوازم آرایش چشمانش میخ ویترین شد …….. اما به همان سرعت نگاهش از روی ویترین بلند کرد و نامحسوس سمت امیرعلی کشید .
چند وقتی بود که نداشتن یک رژ لب ساده اذیتش می کرد ……. جدیداً از دیدن تصویر ساده خودش درون آینه حرصش می گرفت ……… دوست داشت او هم مانند لیلا به خودش می رسید و در نگاه امیرعلی زیباتر از همیشه به نظر می رسید ……….. اما خب خرید لوازم آرایش آن هم در حضور یک مرد خجالت آور به نظر می رسید و یا لا اقل او رویش نمی شد در حضور امیرعلی رژ لب انتخاب کند و بخرد .
ـ ببینم از این مغازه چیزی می خوای که میخش شدی ؟
خورشید دستپاچه نگاهش را سمت چشمان او کشید .
ـ از کدوم مغازه ؟
امیرعلی به چشمان لرزان او نگاه کرد ………. چشمانی که حتی توانایی پنهان کردن یک چیز ساده را هم نداشتند .
ـ همین مغازه لباس زنونه .
خورشید صورتش داغ نکرد ……… بلکه حس کرد به آنی صورتش آتش گرفت و سرخ شد .
سعی کرد به سرعت بر خودش مسلط شود …………… لبخند پهنی که از دو فرسخی مصنوعی بودنش نمایان بود بر لب نشاند .
ـ من ….. من به اون مغازه نگاه نمی کردم .
خواندن خورشید برای امیرعلی از آب خوردن هم راحت تر بود ……… این دختر همچون کتابی باز سطر به سطرش قابل خواندن بود و او بهتر از هر کسی می توانست خورشید را بخواند و حتی پیشبینی کند ………. می دانست بدجوری خورشید را با این مچ گیری اش هول و دستپاچه کرده ……. باز هم آن خوی شرارت جویانه اش بالا آمد …….. سرش را به آرامی به سمت سر خورشید پایین برد و با توقفش مقابل مغازه باعث شد خورشید هم توقف کند ……….. سر سمتش کشید و رخ به رخش ایستاد .
آنقدر به خورشید نزدیک شده بود که حتی حس می کرد می تواند به وضوح صدای پایین فرستادن آب دهانش را هم بشنود .
ـ ببینم …… نکنه هنوزم از من خجالت می کشی ؟ یا …….. از اینکه مچت و گرفتم هول کردی ؟
خورشید به سرعت سرش را به معنای نه تکان داد …….. این تنها در ظاهر بود . اما در واقع بیشتر از لحظه پیش دستپاچه و هول کرده بود ……. می خواست چیزی بگوید تا لااقل کمی وضع را سر و سامان دهد ، اما انگار مغزش هم برای ثانیه هایی از دسترس خارج شده بود …….. حالش به اندازه کافی زار بود و این حرکات آرام و موشکافانه امیرعلی بیش از پیش به این حال زارش دامن میزد . می دانست امیرعلی مرد دنیا دیده ای است و به راحتی می تواند دست اویی که حتی توانایی پنهان کردن چیزی به چنین کوچکی و پیش پا افتاده ای را ندارد ، بخواند .
ـ این گونه های سرخت …… این مردمکا که عین زمین لرزه ، می لرزن …….. این نفس نفس زدنات …….
و سرش را جلوتر برد و به زیر گوش خورشید رساند و با شرارت تمام ، آرام ادامه داد :
– می دونی آفتاب ؟؟؟ ….. ضربان قلبت انقدر بالا رفته که من از اینجا هم می تونم حسش کنم دختر جون ……… بزار یه چیزی رو بهت بگم …….. من ضربان قلب آدما رو خیلی راحت تر از آب خوردن حسشون می کنم ……… پس مطمئن باش هر دفعه که من جلوت ایستادم و ضربان قلبت سر به فلک کشید ……. هم فهمیدمش …… هم حسش کردم .
خورشید با چشمان گشاد شده از حیرت ، دستپاچه تر از ثانیه پیش ، بی اختیار قدمی به عقب برداشت و بدون آنکه بر اعمالش مسلط باشد ، خیره در چشمان مغرور و ناخوانای او ، دستش را روی قلبش گذاشت و فشرد …….. پس امیرعلی اگر تا این حد می توانست خوب بخواندش ، احتمالا از خیلی قبل تر دست دلش پیش این مرد رو شده بود .
امیرعلی که از واکنش های بی اختیار خورشید خنده اش گرفته بود ، دست دور کمر اویی که ازش یک قدم دور شده بود انداخت و او را با همان زور مردانه اش سمت خودش کشید و به سمت مغازه مد نظرش برد .
دختر جوان فروشنده با تیپ امروزی و آرایشی زیبا و لایت به امیرعلی که هنوز اندکی از آن آثار نیمچه لبخند های ثانیه پیشش بر روی صورتش دیده می شد ، نگاهی انداخت و نگاهش روی چشمان برق افتاده با آن مژه های سیاه و پر پشت مرده اش که چشمانش را پر نفوذ تر نشان می داد ، توقف کرد .
ـ سلام خوش اومدید ……. بفرمایید .
لحن کرشمه دار دختر باعث شد امیرعلی به سرعت لبخندش را جمع کند و دوباره در همان قالب خشک و جدی خودش فرو برود ……….. آنقدر تجربه به دست آورده بود که بتواند به آنی نگاه هر آدمی را بخواند و از پشت حرکاتش ، منظورش را دریابد ………. نگاهش را دور تا دور مغازه چرخاند و از روی لباس های زیبا و توری آویزان به دیوار گذشت.
ـ فکر کنم همسرم لباس می خوان .
خورشید به سرعت نگاهش سمت لباس های توری شکل که درازای پارچه هایش بیش از سه چها وجب نمی شد ، کشیده شد .
– نه نه ……. به خدا لباس نمی خواستم .
امیرعلی نگاهش را از لباس ها گرفت و سمت او کشاند ………. می دانست نگاه خورشید به لباس ها نبوده ، اما بدش نمی آمد این خورشیدِ رنگ به رنگ شده را اذیت کند ……….. با لحنی آرام که صدایش تنها با گوش خورشید برسد گفت :
– فکر کردی من ندیدم که نگاهت میخ لباسای داخل ویترین شده بود ؟؟؟ ……… اگه از این لباسا خوشت می یاد خجالت نکش سفارش بده …….. به نظر منم لباساش زیادی خاصن .
– به خدا داشتم لوازم آرایش داخل ویترین و نگاه می کردم ……. آخه …… آخه من چه احتیاجی به این جور لباسا دارم ؟؟؟
– تمام دخترای شوهر دار به این جور لباسا احتیاج دارن .
خورشید گوشه لبش را گزید و نگاهش را با شرم محسوسی از او دزدید …….. دستانش یخ بسته بود و حس می کرد از گوش هایش بخار و حرارت بیرون می زند.
دختر نگاهی به خورشید که با گونه هایی گل انداخته کنار امیرعلی ایستاده بود انداخت ………. با یک نگاه ساده هم می شد اختلاف سنی میانشان را فهمید و همین باعث شد از لفظ همسری که امیرعلی استفاده کرده بود متعجب شود ……… خورشید زیادی کم سن و سال به نظر می رسید ………. مخصوصاً با آن ابروهای ساده برنداشته و ظاهر ساده ای که انگار همین الان مستقیما از مدرسه به پاساژ آمده بود ……… صورت و ظاهر خورشید هیچ شباهتی به یک زن متاهل نداشت .
ـ چه طور لباسی می خوای؟
– لباس نمی خوام …….. چند قلم وسیله آرایشی می خواستم .
دختر نگاهی به گونه های رنگ انداخته او انداخت که خجالت و شرمش را به راحتی نشان می داد .
ـ تازه ازدواج کردی ؟
امیرعلی از گوشه چشم نگاهی به خورشید انداخت …….. خورشید زیادی بکر و دست نخورده بود . بجای خورشید او جواب داد .
ـ دیشب تازه نامزد کردیم .
دختر ابرویی بالا انداخت و در دل یک خدا شانس بده ای گفت و نگاهش را چرخی روی امیرعلی ای که در آن پیراهن آستین کوتاه چارخانه آبی و فیروزه ای و سفید و شلوار کتان شیری رنگ و آن کمربند چرم قهوه ای روشنی که از صد فرسخی قیمتی بودندش جار می زد ، زیادی جذاب و مردانه به نظر می رسید ، داد .
ـ به سلامتی ………. حالا چه لوازمی احتیاج داری ؟ ……… اصلا تا حالا لوازم آرایش استفاده کردی ؟
ـ نه .
دختر سمت رژ لب های تستر رفت و جعبه اش را مقابل خورشید گذاشت .
ـ رژ لب می خوای ؟ جنسش حرف نداره . فرانسویه هم حجم دهنده است هم ویتامینه …….. از کارای جدیدمونه ، سه بعدیه .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالی👌
فقط اینکه لطفا هیجانش بیشتر کن
هر کاری هم میکنی تا هیجانی بشه اشکال نداره فقط آخرش خورشید و امیرعلی به هم برسن
سلام
قشنگه ولی هم کوتاهه هم اینکه به قول F جان همش دارن راجب همین یه لباسه حرف میزنن
نمیگم که همش تند تند روزا بگذره که انگار گذاشتیمش رو دور تند اما خب یه ذره اگر میشه هیجان بدید بهش یا حداقل پارتارو بیشتر کنید بابا اخه این که چیزی نبوووود
بخدا من کلی با شور و شوق میام ک این رمانو بخونم بعد چهارتا خط تحویل میدید بهمون 🙁
ولی در کل خیلی قشنگگگگ بووووود 😍😍😍
همینقدرشم مرسی🥰🥰🥰🥰
خوب بود ولی اینا سه پارت فقط سر لباس خریدن بحث میکنن یکم هیجان بده
عالیه نویسنده جان 👌👌💖🌸
ولی خواهشا حالا که به هم رسیدن داستان به پایان نرسون این داستان می تونه یه پایان بی نهایت جذاب و خوندنی داشته باشه
مثلا سامان بیاد لیلا نمد بچه دار شن رابطه وای تورخدا یه چیزی سامان بیاد بدزدتش وقتی حاملن امیر علی عصبی شه توروخداا واببب