رمان زادهٔ نور پارت 61 - رمان دونی

به رژلب ها نگاه انداخت و چند تایی را ناشیانه بالا آورد و نگاهی به رنگشان انداخت و ثانیه بعد سر جایش بر گرداند .

– عزیزم اینجوری که متوجه رنگشون نمی شی . یه خط نازک روی دستت بکش ببین از رنگش خوشت می یاد نه .

خورشید سری تکان داد و رژ گلبهی رنگی را از داخل تستر ها جدا کرد و خطی بالای شستش کشید .

ـ رنگش قشنگه .

سرش را سمت امیرعلی که از رنگ رژش تعریف کرده بود ، چرخاند …….. انگار دیگر اندازه ثانیه های پیش از او خجالت زده و شرمزده نبود .

ـ واقعا ؟

ـ آره رنگش به پوست سفیدت می یاد .

و نگاه امیرعلی میان رنگ های دیگر چرخی خورد و رژ دیگری را بیرون آورد .

– اینم قشنگه .

خورشید به رنگ کالباسیِ روشن رژی که امیرعلی سمتش گرفته بود نگاهی انداخت و رژ را از او گرفت و خط دیگری روی دستش کشید .

ـ آره اینم قشنگه .

ـ اینم عالیه .

خورشید به رنگ انتخابی دیگر امیرعلی نگاه کرد و با دیدن رنگ انتخابی او که رنگ تابلواَش نور بالا می زد ، لب زیرینش را به دهان کشید و گزید …….. و انگار که نخواهد دختر متوجه مکالمه بینشان شود آهسته گفت :

ـ قشنگه ها ولی رنگش خیلی تابلواِ ………. اصلا این و من کجا می تونم بزنم ؟

و نگاهش بار دیگر سمت رژ سرخابی رنگ چرخید ………… زیبا بود و مطمئناً جلوه لبانش را هم دو برابر می کرد .

امیرعلی نگاهش از چشمان زمردی او پایین آمد و روی لبان او که هنوز رطوبت رویشان نمایان بود افتاد .

ـ کی گفته که قراره این و بزنی و بری تو خیابان و جلوی یه عده نره خر رژه بری ؟؟؟ ……… چرا تو خونه برای من نزنی ؟؟؟ …….. مطمئنم رو این لبا محشر به پا می کنه .

خورشید متعجب با چشمانی گشاد شده از حیرت نگاهش کرد ………. حس می کرد قلبش میان حلقش می کوبد و دستانش از هیجان یخ زده و تمام جانش به طرز محسوسی لرز گرفته ……… دیگر مطمئن بود که امیرعلی لرزش را که هیچ ، حتی صدای کوبش های بی امان قلبش را می شنود و حسش می کند ……… ترسی در دل نداشت ، هر چه بود هیجان بود و حیرت ……. هیجان از این تعریفی که امیرعلی در لفافه از او کرده بود . امیرعلی جدیدا بی پروا شده بود …….. با مکث ، با همان دستی که فرقی با قالب یخ نداشت رژ لب سرخابی را جدا کرد و کنار دو رژ لبی که انتخاب کرده بود گذاشت .

ـ اینا رو می خوام .

دختر سر تکان داد و چهار رژ لب پلمپ شده مقابلش گذاشت .

ـ خب خط چشم ، مداد ، پنکیک ، کرم پودر ، کانسیلر ، رژ گونه یا ریمل نمی خوای ؟

امیرعلی که می دانست خورشید مبتدی تر از آن است که نه چیزی در مورد این لوازم بداند و نه نحوه استفاده ازشان را بداند ، دست دور کمر او انداخت و زودتر به حرف آمد .

ـ از همه اشون مارکای معتبر و خوبش و انتخاب کن بده .

دختر ، شاد از پیداکردن چنین مشتری لارژ و دست و دلبازی به سرعت سر تکان داد و در صدم ثانیه مقابل خورشید پر شد از خط چشم و مداد چشم و ریمل و مرطوب کننده صورت و سایه و کرم پودر و پنکیک و چند وسیله دیگر ……… حتی امیرعلی برای موهایش هم چند قلم سرم تقویت کننده مو هم سفارش داد .

خورشید به لوازم چیده شده مقابلش که جز تعداد معدودی از آنها ، طرز استفاده از ماباقی لوازم را نمی دانست ، نگاه کرد .

امیرعلی نگاهش را به پشت سرش ، که لباس های زیر زنانه و لباس خواب ها قرار داشت انداخت ………. اینگونه لباس ها برای اویی که پسر مجرد که نه ، بلکه مردی متاهل و کار کشته ای به حساب می آمد هیجان انگیز و وسوسه کننده به نظر نمی رسید و همچون پسرهای بی تجربه و صفر کیلومتر ، آب از لب و لوچه اش آویزان نمی کرد ………. اما تصور خورشید در یک یک آن لباس های خواب توری شکلِ تن مانکن بحث دیگری بود …….. لباس هایی که مطمئنا روی پوست سفید و پنبه ای او غوغا می کرد ……… هرگز تا این لحظه ذهنش دور این ممنوعه ها در مورد خورشید نچرخیده بود ، اما الان و بعد از جواب مثبت دیشب خورشید ، انگار همه چیز تغییر پیدا کرده بود …….. انگار حتی امیرعلی بی تفاوت و خشک و سرد ، به اژدهایی داغ و آتشین تبدیل شده بود ……اژدهایی که بی صبرانه منتظر فرصتی برای به آتش کشیدن خودش و خورشید بود ……. آرام سر در گوش او کشید و پرسید :

– چیز دیگه ای احتیاج نداری ؟

خورشید از گوشه چشم نگاهش کرد ……. آنقدر ها هم پخمه و دست و پا چلفتی نبود که نگاه امیرعلی را روی لباس های پشت سرش نبیند و نفهمد در ذهن این مرد چه می گذرد …….. بدون آنکه ذره ای نگاهش را بچرخاند قاطع جواب او را داد ……….. این مرد خدای کارهای غیر قابل پیشبینی بود .

– نه ممنون ، چیز دیگه ای لازم ندارم .

لب هایش را روی هم فشرد و لعنتی بر چشمان نافرمان و بی کنترلش فرستاد ……….. اگر همان چند دقیقه پیش چشمش به لوازم آرایش درون ویترین این مغازه نمی افتاد ، مطمئنا پایش هم به این مغازه جنجالی نمی رسید و امیرعلی هم فرصتی برای این ابراز نظر و پیشنهاد نمی یافت .

– حالا اون لباس خواب ها رو فاکتور بگیر ، لباسای دیگش و یه نگاه بنداز شاید خوشت اومد …….. لباساش اکثرا از برندهای خوب و معروفی هستن .

خورشید در حالی که حس می کرد قلبش الان است که از حلقش بیرون بزند ، باز هم مقاومت به خرج داد و نگاهش را جز به لوازم آرایش پیش رویش ، سمت هیچ کجای مغازه نچرخاند .

– احتیاجی ندارم .

– مطمئنی ؟ …….. تو اصلا می دونی در مورد چی دارم صحبت می کنم که ندیده جواب میدی ؟ ….. لااقل یه سر بچرخون ببین .

دختر نگاهی به خورشید انداخت .

– همسرت حالا می خواد برات خرج کنه ، ناز می کنی ؟ …….. والا اینجا زنا که با شوهراشون می یان خرید ، آخرش به التماس می افتن که دو قلم جنس به خریدشون اضافه کنن ….. آخرشم شوهره به زور زنه رو از مغازه بیرون می کشه می بره ………. حالا جریان شما برعکس شده . شوهرت می خواد بخره ، شما ناز می کنی .

خورشید حرصی به دختر نگاه کرد .

– ناز نمی کنم ، واقعا احتیاجی به چیز دیگه ای ندارم .

امیرعلی پنجه هایش را درون پهلوی خورشید فشرد و او را به خودش چسباند …….. حرص نشسته در تن او را حس کرده بود .

– موردی نداره ……. خانم همین چندجا جنس و حساب کن .

زمانی که دختر مبلغ تمام اجناس را جمع زد و مبلغ نهایی را گفت دود از سر خورشید بلند شد و به سرعت نگاهش سمت امیرعلی کشیده شد تا شاید او را از پرداخت چنین هزینه ای منصرفش کند . اما امیرعلی بی توجه به او و نگاهش ، کارت را کشید و همه را حساب نمود .

دختر کیسه بزرگ خرید را به دست خورشید داد .

ـ راستی ، اصلا روش استفاده از این لوازم و بلدی دیگه ؟ اگه می خوای من می تونم سه تا سی دی آموزشی به عنوان اِشانتیون بهت بدم. البته این سی دی ها هم آموزش آرایشه هم آموزش پیرایش خانم ها . مطمئناً به کارت می یاد .

خورشید سی دی ها را گرفت و با تشکر مختصری از مغازه خرج شدند و چند قدمی از مغازه دور نشده بودند که امیرعلی ایستاد و باعث شد خورشید هم توقف کند .

– یه دقیقه همینجا صبر کن الان می یام .

– کارت عابر بانکتون و جا گذاشتید ؟

– نه ……… همینجا صبر کن الان می یام .

و با قدم های بلند و کشیده سمت مغازه حرکت کرد و وارد شد ………… چشمش یک لباس خواب فانتزی طلایی رنگ کوتاه را گرفته بود ……… لباسی که از همان ابتدایی که دیده بودش در تن خورشید تصورش نموده بود ، و حالا بعد از کش مکش بسیار با خودش ، تصمیم به خریدش را گرفته بود ……… حالا که خورشید تمایلی به دیدن لباس ها نشان نداده بود ، او می خرید …….. شاید روزی در موقعیت مناسبی به او هدیه اش می داد . لباس را که مبلغ بالایی هم داشت خرید و با جعبه شیک و خاصش از مغازه خارج شد و سمت خورشید حرکت کرد و نگاه او را که میان خودش و جعبه درون دستش گشت می زد را دیده و لبخند یک طرفه رضایتمندی بر لب نشاند ………. او آدم کم آوردن و عقب کشیدن نبود .

– شما هم خرید داشتید ؟

– آره .

و بدون آنکه تمایلی به نشان دادن جعبه سفید طلایی درون دستش را داشته باشد ، پنجه در پنجه های خورشید فرو کرد و حرکت کردند .

ـ حالا مواظب باش با این لوازم آرایشا بلا ملا سر خودت در نیاری .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان یکبار نگاهم کن pdf از baran_amad

  خلاصه رمان : جلد اول     در مورد دختری ۱۵ ساله است به نام ترنج که شیفته دوست برادرش ارشیا میشه اما ارشیا اصلا اونو جز ادم ها حساب نمیکنه … پایان خوش.. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان عقاب بی پر pdf از دریا دلنواز

  خلاصه رمان:           عقاب داستان دختری به نام دلوینه که با مادر و برادر جوونش زندگی میکنه و با اخراج شدن از شرکتِ بیمه داییش ، با یک کارخانه لاستیک سازی آشنا میشه و تمام تلاشش رو میکنه که برای هندل کردنِ اوضاع سخت زندگیش در اون جا استخدام بشه و در این بین فرصت

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نبض خاموش از سرو روحی

    خلاصه رمان :   گندم بیات رزیدنت جراح یکی از بیمارستان های مطرح پایتخت، پزشکی مهربان و خوش قلب است. دکتر آیین ارجمند نیز متخصص اطفال پس از سالها دوری از کشور و شایعات برای خدمت وارد بیمارستان میشود. این دو پزشک جوان در شروع دلداگی و زندگی مشترک با مشکلات عجیب و غریبی دست و پنجه نرم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان قاصدک زمستان را خبر کرد

  دانلود رمان قاصدک زمستان را خبر کرد خلاصه : باران دختری سرخوش که بخاطر باج گیری و تصرف کلکسیون سکه پسرخاله اش برای مصاحبه از کار آفرین برترسال، مردی یخی و خودخواه به اسم شهاب الدین می ره و این تازه آغاز ماجراست. ازدواجشان با عشق و در نهایت با خیانت باران و نفرت شهاب به پایان می رسه،

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کفش قرمز pdf از رؤیا رستمی

  خلاصه رمان :         نمی خواد هنرپیشه بشه، نه انگیزه هست نه خواست قلبی، اما اگه عاشق آریو برزن باشی؟ مرد قلب دزدمون که هنرپیشه اس و پر از غرور؟ اگه این مرد قلب بشکنه و غرور له کنه و تپش قصه مون مرد بشه برای مقابله کردن حرفیه؟ اگه پدر دکترش مجبورش کنه به کنکور

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
10 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

خیلی پارت هارو کوتاهشون کردید

رقیه
رقیه
2 سال قبل

میگم رمانت خعلی دیه دارع تا تموم شه؟
حدودی چندتا پارت دیه دارع
ما الان تا نصف رفتیم؟
لطفا ج بده بفهمیم💜
راستی
رمانت حرف ندارع فق بهم برسن و رمان طولانی نشه💎❤️

رقیه
رقیه
2 سال قبل

خب بزار دیه اوففف

ناشناس
ناشناس
2 سال قبل

کی پارت 62 آپلود میشه من تو کفش موندم

یاسمن
یاسمن
2 سال قبل

وایییی
روز به روز پارت ها داره کوتاه تر میشه😑😑خیلی بی وجدانید که ذهن ما رو مشغول میذارید تا فردا🥺🥺🥺🥺

Zhra
Zhra
2 سال قبل

چه قشنگ و رویایی ادم دوست داره زیبا باشه و یکی انقدر واقعی بخادش من چهرم معمولیع و مدام خدمو سرزنش میکنم…..

~M
~M
2 سال قبل

ارع درست میگی عزیزم 💖💖

و رمانتم عالیع بخدا من ک خیلی دوسش دارم بخدا هر لحظع میام نگاه میکنم تا شاید دلت ب حال ما سوخته باشه ی پارت دیگه گذاشتی ولی میام نگاه میکنم ای دل غافل نذاشتی

دسته‌ها
10
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x