امیرعلی با نیش گاز کوچکی جت اسکی را به راه انداخت و اندک اندک از ساحل فاصله گرفت ………. خورشید محکم به او چسبید و گونه اش را به کمر امیرعلی تکیه داد ، و امیرعلی را انگار در دریایی از مذاب غوطه ور کرد که به آنی تمام کمرش را حرارت احاطه نمود و داغش کرد ……… حالا خورشید را داشت …….نزدیکش ……. نزدیک تر از همیشه …….. می توانست خوب حسش کند .
بلند ، با صدای فریاد مانندی که نشأت گرفته از هیجان و آتش برافروخته درون سینه اش بود ، خورشید را مخاطبش قرار داد .
ـ چطوره ؟
و خورشید بدون آنکه صورتش را از کمر او جدا کند ، همانند خودش با صدای بلندی جوابش را داد :
ـ خوبه ……….. فقط تروخدا از ساحل زیاد دور نشیم .
اما با چرخاند نگاهش به عقب دریافت ، از ساحل آنقدر دور شدند که ساحل و آدم های لبه ساحلش کوچک دیده می شدند .
ـ آفتاب .
دیگر به آفتاب صدا زدنش عادت کرده بود ………. اتفاقا جدیدا دریافته بود ، از شنیدن کلمه آفتاب از دهان او تمام جانش غرق در لذت و عشق می شود .
– بله ؟
– می دونی اینجا دریای آزاده ؟
خورشید از استرس ابتدای سوار شدنش کم شده بود و تمام قلبش غرق در آرامشِ حضور او شده بود ………. باد به صورتش می خورد و لبه روسری اش را به بازی می گرفت ……… حسش حس و حال خوبی بود که لبخندی بر لب آورد و جواب امیرعلی را داد .
ـ بله می دونم …….. دیگه انقدرها هم بی اطلاع نیستم .
ـ خب خانم با اطلاع ، تو دریای آزاد چیا داره ؟
خورشید گونه اش را کمر امیرعلی جدا کرد و چانه اش را روی شانه امیرعلی گذاشت ………… این شکلی نیمرخ جذاب امیرعلی را هم بهتر می توانست دید بزند .
ـ تو دریای آزاد ؟ ……… خب معلومه ماهی .
امیرعلی که سنگینی نگاهش را حس کرده بود ، نگاهش را از پهلو سمت او گرداند و بی هیچ اختیار لبانش را روی گونه دم دست او کشید و گونه اش را بوسید و خورشید را میان دوراهی خنده و شرم گذاشت .
ـ بله ماهی ، البته اونم از نوع کوسه و نهنگ قاتل .
خورشیده غرق در بوسه امیرعلی ، با شنیدن جواب او به گونه ای در جایش پرید که حس و حال ثانیه پیشش که هیچ ……… حتی موهای بدنش یک جا سیخ شد و تمام قد ایستاد .
ـ نهنگِ ……. قاتل ؟ کوسه ؟ خدایا …………. خدایا غلط کردم , من می خوام پیاده شم . می خوام برگردم ……….. آقا برگردیم سمت ساحل الان کوسه ها بوی گوشت به مشامشون می خوره می ریزن سرمون …………. شنیدم …………. شنیدم نهنگای قاتل صدای ضربان قلب موجودات زنده رو خیلی خوب حس می کنن ………. خدایا ، خدایا غلط کردم . شکر خوردم .
امیرعلی در حالی که با زحمت بسیار سعی نموده بود خنده اش را پنهان کند ، یک دست از فرمان جدا کرد و روی دستان یخ زده و در هم چشفت شده خورشید گذاشت و فشردشان .
ـ نترس من اینجا کنارتم …………… مطمئن باش اینقدر صبر نکردم که حالا دو دستی بدمت به کوسه ها بخورنت ………. مگه من افلیجم یا دستم کجه که خود از پست بر نیام و نخورمت .
حتی شوخی منظور دار امیرعلی باعث نشد حواسش از آن موجودات خطرناک درون دریا پرت شود . با تند تر شدن باد و افتادن روسری اش به دور گردنش ، یک دست از دور کمر امیرعلی آزاد کرد تا روسری اش را روی سرش بکشد که با بالا رفتن سرعت جت و پرشی که از سطح آب کرد ، خورشید تعادلش را از دست داد و نفهمید کی از روی صندلی کنده شد و همراه با جیغ بلندی به درون آب افتاد .
با آزاد شدن دور کمرش و بعد هم صدای جیغ بلند و زنگ دار خورشید به سرعت سر به عقب چرخاند و با دیدن پشت خالی شده اش ، ستون فقراتش از ترس لرزید …………. سرعتش را بلافاصله پایین آورد و در حالی که قلبش از وحشت محکم و بی امان می کوبید خورشید را حدودا 70 متر عقب تر در حالی که سطح آب به دست و پا زدن افتاده بود و بی امان جیغ می کشید و صدایش می زد ، دید .
اصلا نفهمید موتور را چطوری دور زد و خودش را به او رساند و کنارش توقف کرد و دستش را سمت او دراز نمود .
دستان خورشید به حدی یخ زده بود و می لرزید که امیرعلی ترسید هر آن روی آب از حال برود ………. دست خورشید را گرفت و بالا کشیدش …….. خورشید آنقدر ترسیده بود که حتی توان گریه کردن هم دیگر نداشت …….. تنها دست امیرعلی را دو دستی و محکم چسبید و امیرعلی او را با یک حرکت بالا کشید و خودش را روی صندلی عقب داد و اجازه داد خورشید جلویش بنشیند .
خورشید لرزان و خیس بالا آمد و جلوی امیرعلی نشست و پلک های وحشت زده اش را بست و نفس های نصفه و نیمه اش را بی نظم بیرون فرستاد ……… امیرعلی یک دستش را دور کمر او حلقه کرد و او را به خود چسباند و برایش مهم نبود که لباسش خیس شود ……… تنها با حس ترسی که این چنین چهار ستون بدنش را به لرزه انداخته بود ، با توام وجود او را به خودش فشرد .
ـ بر…….. گر….. دیم ………. تروخدا برگر ………. دیم …………
امیرعلی لبانش را روی روسری خیس او گذاشت و چندین بار پشت سر هم سر او را بوسید و خورشید ترسیده خودش را میان بازوان او جمع کرد و سرش را عقب داد و جایی میان گردن او تکیه زد .
ـ باشه باشه ……….. بر میگردیم آروم باش …… نترس .
و بی طاقت سر خم کرد و این بار گونه یخ زده و دم دست او را بوسید و آرام راه افتاد و دقیقه ای بعد دم ساحل توقف کرد و کمک کرد ابتدا خورشید پایین رود و پشت سرش هم خودش به سرعت پیاده شد .
خورشید سرش را پایین انداخته بود و دستانش را درون بغلش جمع نموده بود …….. لرزش شانه هایش زیادی مشهود بود .
امیرعلی ترسیده و عصبی به سرعت جلیقه نجاتش را درآورد و درون بغل مرد کرایه دهنده پرت کرد و سمت خورشید چرخید و دست سمت گیره های جلیقه نجات او برد و سر پایین کشید و با آرام ترین لحن و صدا گفت :
– خورشید جان ، دستات و باز کن ، می خوام جلیقت و در بیارم .
خورشید تنها با تکان دادن سری دستانش را باز نمود و امیر علی جلیقه او را در آورد و نگاهش را به سرعت دوری روی سر تا پای خیس او و لباس های چسبیده به تن او گرداند و ثانیه بعد یک دست دور شانه او انداخت و دست دیگر به دور کمرش حلقه کرد و او را به سینه اش چسباند و سر تا پای خودش را هم خیس کرد .
ـ خوبی ؟
خورشید پیشانی به سینه او فشرد و خودش را میان سینه پهن و فراخ او پنهان کرد ……… هنوز هم می لرزید ، اما همینکه پایش به زمین رسیده بود و دیگر خبری از کوسه و نهنگ قاتل نبود ، دلش را آرام می کرد .
ـ بریم تو ماشین لباسات و عوض کن ، سرتا پات خیسه ……. بزار کفشاتم بیارم .
و دست از دور کمر و شانه او جدا کرد و خورشید ترسیده ، خودش را بیشتر به او چسباند و فشرد ……. الان تنها همین آغوش امن و آرام او را می خواست بس ، نه هیچ چیز دیگری .
امیرعلی بر خلاف میلش شانه های او را گرفت و عقب کشید و نگاهش را به زمرد های براق و بی نظیر او داد .
– سریع می رم و می یام …….. باشه ؟ بعد تا هر وقتی که خواستی می تونی تو بغلم بمونی .
ترسش را خوب حس می کرد ، اما بالاجبار تنهایش گذاشت و به سمت کفش هایشان که چند متر آن طرف تر قرار داشت رفت و خورشید تنها دور شدنش را با قدم های بلند نگاه کرد .
امیرعلی کفش به دست مقابل پایش زانو زد و مچ پایش را گرفت .
– خودم می تونم بپوشم .
امیرعلی بدون آنکه نگاهش را به ست او بالا بکشد ، پایش را درون کفش کرد و خورشید برای حفظ تعادلش دست رو شانه های او گذاشت .
– می دونم …….. حالا اندفعه من پات می کنم .
از مقابل پای خورشید بلند شد و نگاهش بی هیچ اختیاری روی لباس زیر بیرون افتاده خورشید که با خیس شدن مانتواَش و چسبیدنش به تنش ، حالا بندهایش کاملا نمایان شده بود افتاد ……….. دست دور شانه او انداخت و به سمت سرویس های بهداشتی برد .
– بریم تو سرویس بهداشتی اونجا راحت می تونی لباسای خیست و عوض کنی .
و خورشید را داخل سرویس بهداشتی زنونه فرستاد .
– تا تو لباسات و در می یاری ، من سریع میرم برات لباس و مانتو می یارم ……. فقط می تونی خودت تکی اینجا وایسی ؟ حالت خوبه ؟
خورشید سر تکان داد و امیرعلی با نگاهی نامطمئن به چشمان او از سرویس بهداشتی خارج شد و سمت ماشین دوید .
یک تاپ آستین حلقه ای به همراه لباس زیر و یک دست مانتو و شلوار سفید و روسری آبی درون کیسه چپاند و سمت سرویس بهداشتی دوید .
سرش را درون سرویس بهداشتی کرد و نگاهی به راهروی خالی اش انداخت و بلند صدایش زد .
– خورشید .
خورشید که برهنه و لباس خیس به بغل درون یکی از کابین های سرویس بهداشتی ایستاده بود و لای در را اندکی باز کرد .
– اینجام .
امیرعلی وارد سرویس بهداشتی زنونه شد و سمت کابینی که صدای خورشید از آن بیرون می آمد ، رفت و پشت در ایستاد .
– برات لباس آوردم …….. بهت تک تک می دم بپوشی .
– باشه …….. ولی این لباسای خیسم و چی کار کنم ؟ تنمم خیسه .
– بیا همه رو بزار داخل این کیسه ای که بهت میدم …….. اینجا چیزی ندارم تا باهاش تنت و خشک کنی ، مجبوری فعلا همین مدلی خیس خیس تنت کنی .
و پلاستیک خالی را از لای در و دیوار داخل فرستاد و خورشید تمام لباس های خیسش را در آن چپاند و بیرون فرستاد . امیرعلی کیسه را گرفت و اول از همه لباس زیرهایش را داخل فرستاد و خورشید از دیدن لباس زیرهای نویی که امروز جزئی از خریدهای قایمکی اش به حساب می آمد ، سراپا سرخ شد و ضربان قلبش بالا رفت …….. و چقدر خوشحال بود که در این شرایط ، چشم در چشم امیرعلی نمی شد وگرنه بی شک از خجالت آب می شد و درون زمین فرو می رفت ……… امیرعلی تاپ و شلوار را هم داخل فرستاد و خورشید آنها را هم پوشید .
– اگه پوشیدی بیا بیرون .
– مانتوم و نمی دید بپوشم ؟
– مانتوت بلنده می کشه به در و دیوار . بیا بیرون بپوشش . لباساتم که تنت کردی مشکلی برای بیرون اومدن نداری .
خورشید معذب نگاهی به تاپ درون تنش انداخت ……… این تاپ را خریده بود که تنها شب ها به عنوان لباس آزاد و راحتی بپوشد و بخوابد ………. زمان خرید این تاپِ بدون آستین با آن یقه نسبتا گشادش ، هرگز تصورش را نمی کرد بخواهد امیرعلی آن را درون تنش ببیند …….. هرگز با چنین پوششی مقابلش حاضر نشده بود .
– بیا بیرون دیگه ………. خفه نشدی اون تو ؟ ……. من نمی دونم این سرویسای بهداشتی ایران چرا انقدر بوی افتصاح میدن .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها سلام من میخوام این رمانو بخونم
میخوام بدونم ارزش خوندن داره
و داستانش درباره چیه؟
بخونش ضرر نمیکنی
میتونی بخونی از الان بگم نقش اول دخترششش خیلی سوسولللل هستشش رو اعصابتت راه میرهه از همه چیز سرخ و سفید میشه سوسول هست دیگه چی بگم
اتفاقا بنظر من اصلا سوسول نیست
هرکس تو هر جَوی زندگی کنه همونجور هم بزرگ میشه
یکی مث لیلا کلا تو خانوادشون بی بندو باری مد بوده یکی مثل خورشید برعکس بوده و بنظرم این سوسول بودنش رو نشون نمیده
اگر هم از نظر این میگی که میگه غذا دریایی دوست نداره خب هر کسی علایقی داره و راجب جت اسکی هم با هرکسی علایقی داره
سوسول بودن به اینا نیس به نظرم
پیشنادت عالی بوده عزیزم…من هم اینارو خوندم بهترین رمان ها بودن بنظرم
قلم مهرناز جون عااالیه.رمان (گلاویژ) رو هم بخونید اولین رمانی که خوندم خیلی خیلی خوبه من شخصاً خیلی دوسش دارم و به شدت میپسندم
سلام
بد نیست
جالبه
من زیاد اولشو دوست نداشتم اما بعدش جالب شد
نقش اصلی دختر یعنی خورشید اصلا لوس نیس و از نظر مالی فقیرن و پسره هم پولداره که حالا سر جریاناتی اینا مجبور میشن عقد موقتی بکنن ک ب مدت ۶ ماه هس
اگر رمانای قشنگ دیگه ای هم میخوای
خلسه ، درپناه آهنیر (البته من هنو نخوندمش) ، گرگها
از رمانای مهرناز جونه ک خیلیییی خوشگلن
کاملا موافقم با حرف اخر امیرعلی 😂
خواهشا زود زود پارت بزار و طولانی ترش کن
قلمت عالیه 👌ولی خواهشا پارتا رو طولانی تر کن نویسنده جان💖
عالیی