خورشید خجالت زده از پوشش نامناسب و وضع ظاهری اش بالاجبار در حالی که بازوانش را میان دستانش می فشرد لای در را باز کرد و بیرون رفت و توانست امیرعلی را مانتو به دست درون راهرو کوتاه سرویس بهداشتی ببیند .
امیرعلی نگاهی به گونه های رنگ گرفته و صورت برافروخته او انداخت و چند قدم جلو رفت و مانتو را پشت سر او گرفت و در حالی که نگاهش را درون چشمان او فرو می کرد و حتی سنگینی نگاهش را برای لحظه ای از نگاه اویی که به طور مشهودی از او می گرفت ، بلند نمی کرد ، گفت :
– هنوز با حضور من تو زندگیت کامل کنار نیومدی ؟
خورشید باز هم نگاهش را آشکارا از اویی که با فاصله ای بیست سی سانتی مقابل ایستاده بود گرفت و جایی میان گردن مردانه او انداخت .
– من که گفتم …….. شما رو دوست دارم . از خدامه که با شما باشم ، که تو زندگی شما …… جایی داشته باشم .
و دستش را بالا برد و درون آستین مانتویی کرد که امیرعلی پشت سرش گرفته بود کرد …….. مانتو را پوشید و امیرعلی یکی یکی دکمه های مانتو را برایش بست .
– اگه دوستم داری ، باید کم کم با این خجالت هاتم کنار بیای ……… می دونم سخته ، اما تو از دیشب نسبتت با من عوض شده ……. تو دیگه برای من اون امانتی که فقط برای چند ماه قرار بود تو خونم بمونه نیستی ……… از دیشب ، از کنار همون ساحل نسبتت با من عوض شد خورشید ……… تو دیگه زن منی ، پاره تن منی …….. پس بدون مشکلی نیست اگه من با یه تاپ ساده ببینمت ………. فقط خدارو شکر ما اینا رو خریدیم وگرنه اگه می خواستیم با همون مانتو خیس و چسبیده به تنت به هتل برگردیم ، مطمئنا تا برسیم به اونجا ، من با چند نفر دست به یقه می شدم .
خورشید حس می کرد از گوش هایش حرارت بیرون می زند ……. منظور امیرعلی را خوب گرفته بود ……. می دانست احتمالا مانتو اش به تنش چسبیده بود و تمام دار و ندارش را سخاوت مندانه در معرض عموم گذاشته بود که رگ غیرت امیرعلی را اینگونه بالا زده بود …….. سعی کرد بحث را عوض کند.
– شما نمی خواین لباستون و عوض کنید ؟
– نه فقط جلوی پیراهنم خیس شده که اونم مهم نیست ……. رفتیم هتل عوضش می کنم .
مسافرت سه روزه به کیش شان به پایان رسید و به تهران برگشتند …….. مسافرتی که سرنوشت و نسبت خورشید و امیرعلی را تغییر داد ……..حالا ذهن و خیال امیرعلی آسوده شده بود …….. که دیگر خورشید را برای همیشه ، برای خودش و کنار خودش دارد .
امیرعلی سره کار بود و هنوز برای ناهار به خانه برنگشته بود ………. خورشید کتاب زبانش را روی میز وسط آپشزخانه گذاشته بود و زبانش را می خواند .
ـ Mis Sarvenaz .
سروناز سرش را سمت خورشید چرخاند .
ـ بامنی ؟؟؟
ـ Yes ….. I am with you . Are you ok ?
سروناز ابروانش را در هم کشید .
ـ خواهشاً با من یکی خارجکی حرف نزن ………. همین جوریشم من حرفات و سخت می فهمم ، وای به حال اینکه بخوای خارجکی هم حرف بزنی .
ـ Oh , why ?
– خورشید بخوای ادامه بدی ، با همین ملاقه تو دستم می زنم فرق سرت .
خورشید ریز خندید و به موبایل کنار دستش نگاه انداخت ……… خبری از امیرعلی نبود …….. و چقدر دلش می خواست می توانست شماره موبایلش را به مادرش می داد ، اما هنوز نه امیرعلی اجازه اش را صادر کرده بود و نه حتی حرفی بابتش زده بود .
دفتر کتابش را جمع کرد و به اطاقش برد و همه را درون کمدش گذاشت ………… نگاهی به میز توالت پر و پیمانش کرد ………… میزی که حالا انواع و اقسام لوازم بهداشتی و آرایشی از بهترین مارک و برندها رویش دیده می شد ………… میزی که حالا دیگر دست کمی از میز آرایشی لیلا نداشت .
نگاهش سمت رژ لب پر حاشیه اش کشیده شد …….. همان رژلب سرخی که امیرعلی دوست داشت در خانه برای او بزند …….. هرچند هیچ وقت نه شرایطش را پیدا و نه رویش را ……… رژ لب را برداشت و آرام یک دور روی لبانش چرخاند …….. رژ زدن از همه چیز ساده تر و آسان تر بود . با دیدن لبان سرخ و برجسته تر شده اش ، بی اختیار باز هم یاد نگاه های خاص امیرعلی افتاد و لبخند پت و پهنی روی لبانش شکل گرفت .
نگاهش را روی دیگر لوازم چرخاند …….. سی دی های آموزشی را چندین بار صبح ها بعد از رفتن امیرعلی و قبل از بیداری لیلا دیده بود و حتی در اطاق خودش تمرین کرده بود ………. شاید بیش از بیست دفعه در این دو هفته ، سی دی ها را دیده بود ، اما انگار هنوز هم راه زیادی برای یاد گرفتن آرایش و تمیز کار انجام دادن داشت .
مداد مشکی را برداشت و سعی کرد خط نازکی طبق دستوری که یاد گرفته پشت پلک بالایی اش بکشد و انگار موفق هم بود ……… مداد را گذاشت و نگاه وسوسه گرش دور دیگری روی لوازم آرایشش چرخید ………. با لبان غنچه شده و نگاه متفکر ، ریملش را برداشت و بالا برد و صورتش را در چند سانتی آینه نگه داشت و به آرامی فرچه را روی مژه های بلند اما کم پشتش کشید و مژه هایش را حسابی به هم چسباند …….. با دیدن مژه های به هم چسبیده اش ، کلافه پوفی کشید و دستمال برداشت و سعی کرد به همان آرامی مژه هایش را از هم جدا کند .
دوباره عقب رفت و نگاهی اجمالی به صورتش انداخت و برای حسن ختام کمی هم رژگونه آجری رنگ به گونه هایش زد …….. خوب شده بود .
لبخند رضایت مندی به خودش زد …….. اندفعه راضی بود و به نظرش بعد از دو هفته آرایش تمرین کردن و دیدن بیش از بیست دفعه سی دی ها ، این بهتره آرایشش بود ……. برسش را برداشت و موهایش را شانه زد و بالا سرش محکم بست و کلفت بافت و با نگاهی براق و پر از غرور از اطاقش خارج شد .
خرامان به سمت آشپزخانه راه افتاد …….. خیلی دوست داشت نظر سروناز را هم راجب این هنر نمایی اش بداند …….. وارد آشپزخانه شد و تکیه به چهارچوب ورودی داد و دستانش را میان بغلش جمع کرد و سرونازی که پشتش به او بود را مخاطبش قرار داد .
ـ چطور شدم سروناز جون ؟
سروناز به سمت او چرخید و از دیدن صورت زیباتر شده او لبخند محوی روی لبانش نشست ……. خورشید با همین اندک آرایش آنقدر زیبا و خواستنی شده بود که سروناز خشک و یوبس را هم به واکنش وا داشته بود .
ـ خوب شدم ؟
ـ خیلی قشنگ شدی .
خورشید سرمست از تعریف سروناز و اطمینان از زیبا تر شدنش ، لبانش را روی فشرد و تکیه اش را از چهارچوب گرفت و سمت او رفت .
ـ ممنون ……… کمک می خواین ؟ کاری هست من انجام بدم ؟
ـ نه دیگه کاری نمونده .
با شنیدن صدای تک گازی ، لبخند اندک اندک از روی لبان خورشید پر کشید و قلبش فرو ریخت …………. این صدا را بهتر از هر صدایی می شناخت ……. حس آدمی را داشت که بی هوا درون استخری پر از یخ افتاده ……… به سرعت و با گام های بلند سمت پنجره آشپزخانه رفت و گوشه پرده را کنار زد و چشمم به امیرعلی ای افتاد که از ماشین پیاده شده بود و از صندلی عقب کیف و پوشه های کارخانه را برمی داشت .
ـ وای سروناز جون ………….آقاست …….. چرا …… چرا انقدر زود اومد ؟؟؟
سروناز ابروانش را درهم کشید و به اویی که رنگ از رخش پریده بود نگاه کرد .
ـ خب آقا باشه ……….. مگه آقا بار اولشه که زود خونه می یاد که اینجوری وحشت کردی و رنگ پروندی ؟
خورشید مستاصل دور و برش را نگاه کرد ………. اگر امیرعلی او را با این ریخت و قیافه می دید بی شک یا از خجالت و شرم غش می کرد یا سکته ناقص می زد .
سروناز که درگیری خورشید را با خودش دید از آشپزخانه خارج شد تا لااقل او به پیش واز امیرعلی برود .
ـ سلام آقا خسته نباشید .
امیرعلی داخل آمد و کفش هایش را با رو فرشی عوض کرد .
ـ سلام ممنون .
سروناز کیف و کتش را از دستش گرفت و چشمان امیرعلی دور سالن چرخی زد . تمام این دو هفته ، این خورشید بود که هر روز با نگاهی که به راحتی می شد عشق و علاقه و شیفتگی را در نگاهش دید به استقبالش می آمد و کت و کیفش را می گرفت .
آهسته پرسید :
ـ پس خورشید کجاست ؟
سروناز با سر به آشپزخانه اشاره زد .
ـ خودش و تو آشپزخونه زندانی کرده .
امیرعلی چشمانش رنگی از نگرانی گرفت و ابروانش به هم نزدیک شد .
ـ چرا ؟
سروناز نگاهش کرد ……. این مرد دیگر مردی که به کیش رفته بود نبود ……. انگار امیرعلی ای که به کیش رفته بود با امیرعلی ای که از کیش آمده بود ، دوتا آدم متفاوت بود ……… این مردی که برق نگاهش تغییر پیدا کرده بود و روحیاتش عوض شده بود ، امیرعلی سرد و یخی که به کیش رفته بود نبود .
ـ اگه خودتون برید متوجه می شید .
امیرعلی با همان اخم کمرنگ به سمت آشپزخانه قدم برداشت و خورشید از صدای شنیدن ضربات صندلش بر روی سنگ فرش سالن که هر لحظه به آشپزخانه نزدیک می شد ، قالب تهی کرد و ضربان قلبش بالاتر رفت .
وارد آشپزخانه شد و خیالش لااقل از سالم بودنِ او راحت شد ……… فکر می کرد خورشید بلایی سر خودش آورده که توان آمدن به پیشواز او را دیگر ندارد ………… فقط متوجه نمی شد چرا خورشید که مطمئناً حضورش را حس کرده و متوجه شده ، هنوز هم پشتش را به او کرده و رو به او بر نمی گرداند .
ـ خورشید ؟
و خورشید همان طور پشت به او با صدایی ضعیف سلام کرد .
ـ سلام .
ـ سلام ………… چی شده ؟ سروناز می گه خودت و تو آشپزخونه زندونی کردی ……….. چرا ؟ چی شده ؟
خورشید هنوز هم پشتش به او بود و روی برگشتن نداشت …….. امیرعلی کلافه و نگران از این رو برگردان های او ، نفسش را صدا دار بیرون فرستاد ……. ترس بَرَش داشت که نکند اتفاقی برای صورت او افتاده که قصد برگشتن به سمت او را ندارد .
ـ شما برید من الان ناهار و می کشم براتون می یام .
امیرعلی نگران تر از قبل با حرص دست روی شانه او گذاشت و او را با یک حرکت سمت خودش برگرداند و خورشید شوکه شده از عکس العمل سریع و ناگهانی او چشمانش گشاد شد .
ـ ببینمت چیزی ……….
اما با دیدن ظاهر جدید و متفاوت او آنقدر شوکه شد که رشته کلام از دستش پرید و تنها همانطور هاج و واج به صورت زیبا و طناز او نگاه کرد …….. ظاهر جدید خورشید آنقدر او را شگفت زده کرده بود که مغز هنگ کرده اش انگار برای ثانیه هایی از کار افتاد که هیچ کلامی را نمی توانست بر لب بیاورد ……… اما نم نمک و آهسته آهسته لبخند بر روی لبش جای گرفت و نگاه خشک شده اش بدون آنکه خیال بلند شدن داشته باشد ، روی صورت رنگ گرفته او شروع به چرخش کرد .
ـ پس بگو این آفتاب خانم ما خودش و خوشگل کرده که دیگه ما رو تحویل نمی گیره .
نمی توانست از حس شیرین اما جنون آمیزی که در قلب و روحش آرام پخش شده بود چشم پوشی کند …….. این لبان سرخ و قلوه ای با آن چشمانی که انگار جداً قصد جانش را کرده بود ، صبر و قرار را از اویی که تا الان ادعای سنگ و بی روح شدن می کرد ، ربوده بود ……… یک قدم کوتاه به عقب برداشت و دست به کمر گرفت و با دست دیگرش دور لبانش را لمس کرد ……… حس می کرد تیک عصبی گرفته که گوشه لبش شروع به پرش کرده و نمی تواند مثل هر بار خونسرد و بی تفاوت از کنار او گذر کند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
Chert va pert bud.ghazal goriz pa ro bekhunid
لطفا پارتا رو بیشتر کن متن پارتا خیلی کمه
بعد از رفتن امیرعلی و قبل از بیدار شدن لیلا!!!!!!
مگه لیلا برگشته خونه؟؟؟؟؟!!!!
خواهشا پارتا رو طولانی تر کن ممنون 🌹
سلام سوال منم هست. لیلا الان کجاست و داره چه میکنه
خونه مادرشه
اخیرا هیجان پارتا بیشتر شده دمت گرم نویسنده جان 😉😘👌👌💖
این دختره خورشید هم دیگه شورشو دراورده، آخه آرایش کردن خجالت کیشدن داره
این نشون از با حیا بودنش و همچنین تغییر جدیدشه
اع توهم اسمت هلیاس😂😂
ی سوال
مگه لیلا رو طلاق نداده بود ؟؟ پس چیشد ک میگفت قبل از اینکه لیلا از خواب بیدار شه سی دی های آرایش کردن و میبینه ؟؟😐🤔
نه هنوز طلاق نداده
خب آخه انگار دیگه رفته بود خونه ننه اش زنیکه
چرا دوباره برگشته ؟؟ اصلا امیرعلی چرا اجازه داده برگرده ؟ کی میخواد گورشو گم کنه ؟؟
حاجی اولین کامنتتتتت
عاشق رمانتم 🙂
تومام خیخی