رمان زادهٔ نور پارت 66 - رمان دونی

دست زیر چانه اش گذاشت تا بهتر بتواند تماشایش کند .

ـ قشنگ بودی ، قشنگ تر شدی .

دیگر نمی دانست با این غریزه مردانه سرکش چگونه دست و پنجه نرم کند …….. کشیدن افسار این غریزه ای که همچون یاغی ها سر بیرون می کشید دیگر کار او نبود .

این پایی که قدم عقب رفته را مجدداً جبران کرد و جلو رفت و فاصله را به کمتر از چند سانت رساند و یا دستی که چنگ در پهلو او شد و دور کمرش همچون افعی چرخید و او را سمت خود کشید و به خودش کوباند ، انگار هیچ کدام دیگر در اختیار او نبودند و از مغز او فرمان نمی گرفتند .

اصلا نفهمید چه شد که فاصله چند سانت هم از بین رفت و وقتی به خودش آمد که لبانش پر عطش و حریصانه بدون فکر به کسی و یا چیزی ، تنها لبان خورشید را می بوسید و انگشتانش نافرمان به زیر پیراهنِ تن او نفوذ کرد و پوست نرم و خنک کمر او را لمس و نوازش کرد .

تا الان در مقابل این دختر طناز ، زیادی مردانگی به خرج داده بود ……. زیادی طاقت آورده بود ………. خیلی وقت بود که خورشید تمام معادلاتش را بهم ریخته بود و بی طاقتش کرده بود …….. حتی درون کیش دلش می خواست آن لبان صورتی رنگش را شکار کند ، اما به سختی دست و پای دلش را جمع نموده بود و به همان بوسه های ساده بر روی گونه و پیشانی اش قناعت کرده بود …….. اما الان دیگر نمی توانست …………. این دختر خورشید او بود ، آفتاب او بود .

نمی دانست چه مقدار زمان سپری شد ……. فقط زمانی به خودش آمد که خورشید از سر خفگی و بی اکسیژنی با دستانش به سینه او فشار آورد ، بلکه او را کمی عقب بفرستد …….. امیرعلی سرش را به اجبار عقب کشید …….. نفس هایش عمیق بود و از ته جان ……. پیشانی به پیشانی خورشید چسباند و پلک بست . باید اعتراف می کرد که خورشید او را همچون مومی نرم کرده بود …….. تمام قلبش را به تصرف خودش درآورده بود . روح و جسمش را برای خودش کرده بود . هیچ وقت فکرش را نمی کرد این دختر بچه بتواند روزی اینچنین گرفتارش کند و عقل و هوشش را به فنا بدهد .

ـ دوستت دارم دختر ……….. خیلی دوستت دارم .

پیشانی اش را از پیشانی او فاصله داد و عقب کشید و به او نگاه کرد و ………. با دیدن لبان اویی که رویشان دیگر خبری از رژ نبود ، از همان لبخندهای یکطرفه معروفش زد و با شستش لبان قلوه ای و گوشتی او را که انگار اندکی متورم هم به نظر می رسید را لمس کرد .

خورشید خجالت زده ، با زانوانی سست و لرزان ، چشمانش را همانطور بسته نگه داشت ………. اولین بوسه عاشقانه زندگی اش را تجربه کرده بود و طبیعی بود اگر سلول به سلول تنش به لرزه می افتاد ……… تنش آنقدر داغ کرده بود که انگار میان شعله های آتشی گیر افتاده ………. خجالت زده بود اما نمی توانست منکر این شود که این مرد را می پرستد ……. جانش برای او می دهد .

– خورشید ؟

پلک هایش را آهسته باز کرد اما با دیدن سر پایین آمده امیرعلی ، چشمانش بلافاصله گشاد شد و به خیال آنکه در شرف بوسه دوم قرار دارد بی اختیار لبانش را بر هم فشرد که باعث شد امیرعلی آرام بخندد .

ـ نه دیگه دختر جون فعلا همین یه بار کافیه ……… بعدی انشاا.. یه زمان دیگه …….

و سرش را پایین تر برد و لبانش را به نرمی گوش او مالید و موزیانه با پایین ترین تن صدا ، زمزمه ای منظور دار کرد و ادامه داد :

– تو یه مکان و موقعیت بهتر که دستمونم باز باشه ………. الاناست که سروناز سر برسه .

خورشید دستپاچه از شنیدن اسم سروناز سرش را عقب کشید که چشمانش بلافاصله به لبان سرخ و رنگ گرفته امیرعلی افتاد و بی اختیار میان آن همه هیجانی که سر تاسر وجودش را گرفته بود ، خنده اش گرفت ……… امیرعلی با آن جلال و جبروت …….. با آن قد و هیکل ……… با آن بازوان مردانه و سینه هایی فراخ …….. لبان قرمز شده اش زیاده خنده دار و مسخره به نظر می رسید .

با شنیدن صدای صندل های سروناز که هر لحظه به آشپزخانه نزدیک و نزدیک تر می شد ، هول کرده به لبان او اشاره کرد …….. اگر سروناز امیرعلی را با این لبان سرخ می دید مطمئنا متوجه غلطی که لحظه پیش در آشپزخانه کرده بودند ، می شد و آبرویشان می رفت .

ـ آقا لباتون ……. لباتون قرمز شده ……. سروناز جون داره می یاد .

امیرعلی آنقدر در حس و حال فرو رفته بود که به کل خودش را به فراموشی سپرده بود ……. اما با شنیدن حرف خودشید به سرعت شستش را روی لبانش کشید و با دیدن شست قرمز شده اش ، چشمان درجا گشاد شد و به همان سرعت به سمت در دیگر آشپزخانه که رو به حیاط باز می شد قدم برداشت و قبل از خروجش گفت :

ـ سروناز کمی تو آشپزخونه معطل کن …….. باید از اون یکی در ساختمون وارد شم برم بالا .

خورشید سر تکان داد و باز هم بی اختیار خندید و خودش هم دستی دور لبش کشید و کثیف کاری های احتمالی دور لبش را پاک کرد ………. با بسته شدن در ، سروناز هم داخل آشپزخانه شد و خورشید دستپاچه دستش را پایین انداخت …….. سروناز زنی دنیا دیده بود و می ترسید هر آن متوجه اتفاقات دقیقه پیش بشود .

ـ آقا کوش ؟ همین الان اومد آشپزخونه که .

ـ رفت .

ـ رفت ؟ کی ؟ پس چرا من ندیدمش ؟

ـ حتما حواستون نبوده .

و ثانیه بعد با شنیدن صدای بسته شدن در اصلی سالن سروناز سرش را سمت ورودی آشپزخانه چرخاند .

ـ آقا بود ؟

خورشید لبخند مصلحتی زد و سمت سروناز راه افتاد و سعی کرد عادی رفتار کند .

ـ حتما از ساختمون خارج شده ……. احتمالا چیزی تو ماشین جا گذاشته رفته برداره ، وگرنه فکر نمی کنم حالا حالاها قصد بیرون رفتن داشته باشن .

– رژ لبت و چرا پاک کردی دختر ؟

– آخه …….. نکه رنگش زیادی تابلو بود …….. قبل اومدن آقا پاکش کردم ……. هنوز یه ذره قرار گرفتن جلوی آقا با اون رژ برام سخته .

– بزن …….. تو چه بخوای چه نخوای زن آقا محسوب میشی ……. پس بزنی نه تنها بد نیست ، بلکه ثوابم داره ……. دل اون مرد بیچاره هم خوش میشه ……… میز و هم آماده کن الان آقا می یاد می خواد ناهارش و بخوره .

خورشید سری به نشانه اطاعت تکان داد و میز درون سالن را با سلیقه برای خودش و امیرعلی چید ………. لیلا هنوز هم خانه مادرش مانده بود و در این دو هفته هیچ خبری از او نشده بود ……… تمام این روزها او با امیرعلی صبحانه و ناهار و شامم را می خورد .

ظرف سالاد را میان میز گذاشت که امیرعلی از پله ها پایین آمد ……… نزدیک خورشید که رسید خورشید توانست صورت خیس آب او را ببیند ……. با قدم های بلند سمت بسته دستمال کاغذی روی میز عسلی رفت و چند دستمال کند و سمت امیرعلی برگشت و دستمال ها را به او داد و نگاهش بی هیچ اختیاری سمت لبان مردانه او که برای اولین بار لمس و حسشان کرده بود رفت .

ـ این رژه عجب رژی بود واقعا ………….. سه بار صورتم و صابون زدم تا رفت ……. پاک نمی شد که لامصب . باز خدا رو شکر 24 ساعته نبود وگرنه دیگه پیش سروناز برای من آبرویی نمی موند .

خورشید از داخل گوشه لبش را با شرم گزید و با لبخند نگاهش را از لبان مردانه او گرفت و ظرف پلو خوری مقابل او را برداشت و دو کفگیر برنج برایش کشید و جلویش گذاشت و پیش دستی اش را پر از سالاد کرد .

ـ دستت درد نکنه آفتاب خانم .

خورشید دیگر از شنیدن آفتاب نه ناراحت می شد و نه حس بدی به او دست می داد ……… خیلی زودتر از آنچه که فکرش را می کرد با این اسم خو گرفته بود .

ـ خواهش می کنم ………… می دونستم فسنجون ملس دوست دارید ، به سروناز جون گفتم ملسش کنه .

تمام لحظه به لحظه این دو هفته را زمانی که امیرعلی به خانه بر می گشت را با او می گذراند ……. مگر زمان های خواب که خورشید به اطاق خودش بر می گشت ، و یا زمان هایی که امیرعلی به اطاق کارش می رفت ، که در آن صورت هیچ احد و ناسی حق ورود به آنجا را نداشت ، و خورشید هم از این قاعده مستثنی نبود .

میز ناهار خوری را جمع کرد و با سینی چای هل دار سمت امیرعلی که مقابل تلویزیون نشسته بود رفت و فنجان را به همراه قندان جلویش گذاشت ………. خواست به آشپزخانه برگردد که امیرعلی مچش را گرفت و اجازه تکان خوردن به او نداد .

ـ کجا ؟

ـ باید برم ظرفای ناهار و بشورم .

ـ احتیاجی نیست …….. دیگه نمی خوام کارای خونه رو انجام بدی . می خوام از این به بعد خانمی کنی ……. بشی خانم این خونه .

خورشید لبخند روی لب هایش ظاهر شد ………از همان لبخندهایی که هیچ مدله نمی شد جمعشان کرد …… هرگز فکرش را نمی کرد روزی برسد که امیرعلی او را خانم خانه اش بخواند ……… از وقتی جواب مثبتش را به او داده بود انگار با روی دیگر امیرعلی رو به رو شده بود .

ـ وقتی می یام خونه می خوام کنارم باشی ……. نه تو آشپزخونه یا هر جای دیگه ای .

ـ وقتی می یام خونه می خوام کنارم بشینی ……… می خوام ازت آرامش بگیرم ……… می خوام خستگی بیرون و ، کار و ، سر و کله زدن با کلی کارگر و ، با تو بدر ببرم .

خورشید از این صداقت کلام او و نگاه خاص اما جدی او ، شل شد و آرام کنارش نشست و امیرعلی بدون حرف اضافه تری خودش را رو کاناپه مقابل تلویزیون ، به پهلو دراز کرد و سرش را روی پاهای او گذاشت و کنترل را به دست گرفت و کانال ها را بالا و پایین کرد .

قلب خورشید میان حلقش می کوبید ……… نمی دانست باید چه عکس العملی از خود نشان دهد …….. امیرعلی خدای کارهای غیر قابل پیش بینی بود ……. از این فاصله کم تنها می توانست صورت جذاب اما خسته او و چشمان سرخ از بی خوابی او را ببیند .

نگاهی به موهای مردانه او که نرم به نظر می رسید انداخت ……… دلش می خواست دست میان موهای او می انداخت و حس اشان می کرد …….. با شک و دودلی دست مشت شده اش را باز کرد و پنجه هایش را میان موهای کوتاه اویی برد که موهایش اندکی از لا به لای پنجه هایش بیرون می زد …….. امیرعلی به حس پنجه های خورشید میان موهایش بی اختیار پلک هایش را بست و غرق در آرامش ، تلویزیون را با کنترل خاموش کرد و نفهمید کنترل را کجا انداخت ………… عجب خلصه زیبایی بود ……….. خورشید آرام موهایش را می کشید و انگار با همین کار به ظاهر ساده ، خستگی را از تار تار موهایش بیرون می فرستاد .

نمی دانست چقدر گذشت که پلک هایش سنگین شدند و با آسودگی خاطر روی هم افتادند و خوابش برد .

نگاه خورشید سمت سینه مردانه او که با هر دم و باز دم آرام بالا و پایین می شد رفت ………… نگاهش جزء جزء صورت او را از نظر گذراند و روی لبانش مکث کرد ………. یاد ساعت پیش افتاد و دستش بی اختیار سمت لبان خودش کشیده شد و لمسشان کرد ……… لبانی که امیرعلی به گونه ای به جانشان افتاده بود و می بوسیدشان که انگار به تشنه ای ، مشکی پر از آب داده بودند ……… امیرعلی انگار واقعا به قصد سیراب شدن او را می بوسید و به خود می فشرد .

امیرعلی همان آدمی بود که به هیچ عنوان فکرش را نمی کرد روزی را ببیند که این مرد به او ابراز علاقه کند و خانم خانه اش بخواند ……… از امیرعلی خشک و سرد و بی تفاوت بعید بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان می تراود مهتاب

    خلاصه رمان :       در مورد دختر شیطونی به نام مهتاب که با مادر و مادر بزرگش زندگی میکنه طی حادثه ای عاشق شایان پسر همسایه ای که به تازگی به محله اونا اومدن میشه اما فکر میکنه شایان هیچ علاقه ای به اون نداره و برای همین از لج اون با برادر شایان .شروین ازدواج

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آغوش آتش جلد دوم

    خلاصه رمان :         آهیر با سن کَمِش بزرگه محله است.. در شب عروسیش، عروسش مرجان رو میدزدن و توی پارک روبروی خونه اش، جلوی چشم آهیر میکشنش.. آهیر توی محل میمونه تا دلیل کشته شدن مرجان و قاتل اونو پیدا کنه.. آهیر که یه اسم کُردیه به معنای آتش، در ظاهر آهنگری میکنه ولی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رقصنده با تاریکی

    خلاصه رمان :     کیارش شمس مرد خوش چهره، محبوب و ثروتمندیه که مورد احترام همه ست… اما زندگی کیارش نیمه پنهان و سیاهی داره که هیچکس از اون خبر نداره… به جز شراره… دختری باهوش و بااستعداد که به صورت اتفاقی سر از زندگی تاریک کیارش درمی یاره و حالا نمی دونه که این نزدیکی کیارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان روزگار جوانی

    خلاصه رمان :   _وایسا وایسا، تا گفتم بریز. پونه: بخدا سه میشه، من گردن نمیگیرم، چوب خطم پره. _زر نزن دیگه، نهایتش فهمیدن میندازی گردن عاطی. عاطفه: من چرا؟ _غیر تو، از این کلاس کی تا حالا دفتر نرفته؟ مثل گربه ی شرک نگاهش کردم تا نه نیاره. _جون رز عاطییی! ببین من حال این رو نگرفتم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کلبه های طوفان زده به صورت pdf کامل از زینب عامل

      خلاصه رمان:   افسون با تماس خواهر بزرگش که ساکن تهرانه و کلی حرف پشت خودش و زندگی مرموز و مبهمش هست از همدان به تهران میاد و با یک نوزاد نارس که فوت شده مواجه می‌شه. نوزادی که بچه‌ی خواهرشه در حالیکه خواهرش مجرده و هرگز ازدواج نکرده. همین اتفاق پای افسون رو به جریانات و

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
عسل
عسل
2 سال قبل

سوتی دادی که
توی پارت قبلی گفتی خورشید قبل از بیدارشدن لیلا فیلمای آرایشی رو می دید اما اینجا گفتی دوهفته است خونه مادرشه

آرسینا
آرسینا
2 سال قبل
پاسخ به  عسل

دقیقا 😂😂😂
منم تو کف همین بودم

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

عالی دمتم گرم دستتم درد نکنه خواهرولی یه زحمت پارتاشوبیشترکن مرسی عزیزم😊😘

ZR
ZR
2 سال قبل

با این که یه جاهایی گاف داره ولی بازم قشنگ هست

...
...
2 سال قبل

توروخدا یکم طولانی داستانت خیلی قشنگه فقط طولانی کنننن♥️♥️🙏🙏🙏🙏

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

وااااااای چرا انقدر پارتا کمه خواهش میکنم پارتا رو زیاد تر کن حالا که داری عالی پیش میری و هیجانش بیشتر کردی پارتا رو هم بیشتر کن تا بفهمیم این هیجانو همین که می خوایم تازه هیجانش رو بفهمیم میبینیم پارت تموم شده و باید تا فردا ظهر صبر کنیم

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x