ـ می گم خورشید …………

خورشید به سرعت سرش را رو به عقب ، جایی که سروناز قرار داشت چرخاند …….. انگشت کنار بینی اش گرفت و با صدای پایینی گفت :

ـ هیسسسس ……… آقا خوابیده .

سروناز که هیچ دیدی به آن طرف مبل نداشت با شک چند قدم جلوتر رفت و بالای سر خورشید ایستاد و متعجب به مرد این خانه که سر روی پاهای خورشید گذاشته بود و آرام خوابیده بود نگاه کرد .

ـ خوابیده ؟

خورشید لب گزیده لبخندی زد و نگاهش بی اختیار سمت صورت امیرعلی چرخید .

ـ آره خیلی خسته بود .

ـ فکر نکنم تا حالا کنار خانمم انقدر آروم خوابیده باشه ……… چه برسه به اینکه بخواد سرش و بزاره روی پای خانم .

لبخند خورشید عمیق تر شد و نگاهش برق شور و عشق گرفت .

ـ ببخشید می شه یه ملحفه و متکا براش بیارید ……… من نمی تونم تکون بخورم .

سروناز سر تکان داد و بدون حرف اضافه ای بالا رفت و لحظه ای بعد با بالشت و ملحفه ای برگشت …………. خورشید آهسته و محتاط سر امیرعلی را از روی پایش بلند کرد و خودش را کنار کشید و متکا را زیر سر امیرعلی جایگزین کرد ……. پلک های امیرعلی تکان خفیفی خورد و خورشید هول کرده از بیدار شدن او روی سرش خیمه زد ……. وقتی مطمئن شد خواب امیرعلی عمیق شد ، نفس عمیقی کشید و ملحفه را آرام رویش کشید .

ـ معلومه خیلی خسته است .

خورشید با همان لبخند لانه کرده روی لبانش ، با همان چشمانی که انگار ریسه بسته بودند ، به سروناز که کنارش ایستاده بود نگاه کرد .

ـ آره خیلی خسته بود .

با اینکه امیرعلی دستور داده بود خانمی کند و دیگر کاری به کار کارهای خانه نداشته باشد ……… اما خورشید با تخسی تمام زمان هایی که امیرعلی خواب بود یا در خانه حضور نداشت ، کارهای خانه را انجام می داد ………. آدمی نبود که بتواند کنار بنشیند و انتظار داشته باشد سروناز با آن سن و سالش مقابلش خم و راست شود …….. آن هم سرونازی که در این مدت کم ، کم هوایش را نداشت و کم برایش مادری نکرده بود .

با اطمینان از عمیق تر شدن خوابِ امیرعلی سمت آشپزخانه حرکت کرد و تمام ظرف های ظهر را شست و لباس های خودش و امیرعلی را از ماشین لباسشویی درآورد و روی رخت آویز حیاطِ پشت در آشپزخانه پهن کرد و لباس هایی را که خشک شده بود را هم به اطاق برد و با وسواس اتویشان کرد و درون کمد امیرعلی آویزان کرد .

نگاهی به ساعت انداخت ……. حدودا ۴ ساعتی می شد که امیرعلی خوابیده بود . باسینی شربت و میوه و پیش دستی ستمش رفت و سینی را آرام روی میز عسلی گذاشت و پای مبل مقابل امیرعلی زانو زد و آرام صدایش نمود .

ـ امیرعلی آقا .

از لفظ امیرعلی آقا ، ته دلش غنج می رفت و خوشش می آمد …….. سرش را جلوتر برد .

ـ امیرعلی آقا .

دست جلو برد و روی بازویش گذاشت و آرام تکانش داد ………. پلکای امیرعلی با لرز خفیفی از هم باز شد ……… چشمان پف کرده اش لبخند خورشید را بازتر کرد .

ـ ساعت خواب .

ـ مگه چند ساعت خوابیدم ؟

ـ حدودا چهار ساعت .

امیرعلی نگاهی به صورت خورشید انداخت و از جایش بلند شد و نشست . به نظرش خستگی این سی و چند سال را با همین چند ساعت خوابی که کرده بود در آورده بود .

دستی به موهایش کشید و سعی کرد با دستش نظمی به موهایش بدهد .
ـ براتون شربت هفت میوه آوردم ………. میوه هم آوردم …………. شربتش خنکه بعد از خواب خیلی می چسبه …………… مش رحیم همین امروز صبح خریدش.
امیرعلی به دست خورشید که لیوان تگری را سمتش گرفته بود نگاه کرد . یک لیوان ما محتویاتی آلبالویی رنگ .
لیوان را گرفت و کمی مزه اش کرد و سرش را به معنای تایید تکان داد . به راحتی می شد مزه مخلوط چند میوه را درونش هم زمان حس کرد . باز نگاهش سمت خورشید چرخید که آن طرف تر با آن چتری های بلند حلقه حلقه نشسته بود و آرام میوه برایش پوست می کند . از وقتی از کیش امده بودند کنترل نگاهش سخت تر شده بود . انگار چشمانش هم منتظر فرصتی بود تا به خورشید بچسبد و دیگر کنده نشود .

دستی به موهایش کشید و سعی کرد با دست کمی نظمشان دهد .

ـ براتون شربت هفت میوه آوردم ………. میوه هم آوردم …………. شربتش خنکه بعد از خواب خیلی می چسبه …………… مش رحیم همین امروز صبح خریده .

امیرعلی به دست خورشید که لیوان تگری را سمتش گرفته بود نگاه کرد ….. . یک لیوان با محتویاتی آلبالویی رنگ . لیوان را گرفت و کمی مزه اش کرد و سرش را به معنای تایید و خوشمزه بودن تکان داد . به راحتی می شد مزه مخلوط چند میوه را درونش هم زمان حس کرد ……….. از گوشه چشم نگاهی سمت خورشید انداخت که چند متر آن طرف تر با آن چتری های لخت و رها بر روی پیشانی اش نشسته بود و آرام میوه پوست می گرفت ………

از وقتی از کیش برگشته بود کنترل این نگاه ها برایش سخت و دشوار شده بود ……….. انگار چشمان فرصت طلبش ، هر لحظه در پی فرصتی بود تا روی این دختر بچسبد و دیگر کنده نشود.

کلافه پفی کشید و شربتش را لاجرعه بالا رفت و نگاهش باز هم بی اختیار سمت فاصله ای که میان خودش و خورشید بود رفت ……… از این فاصله خوشش نمی امد ……… خورشید را کنارش می خواست .

چشمانش پایین تر رفت و روی دستان ظریف او که در حال سیب پوست کردن بود نشست ……… ابروانش در هم فرو رفت و چنگی میان موهایش کشید …….. از خودش عصبانی بود و کلافه ………. این بی طاقت شدن ها ، این حریص شدن ها ، این ناتوان شدن در کنترل نگاه شدن ها ، از اویی که سن و سالی ازش گذشته بود بعید به نظر می رسید ………. با پایش روی زمین ضرب گرفت و با دست لب پایینی اش را لمس کرد و باز هم نگاهی سمت خورشیدی چرخاند که نه برای ثانیه ای سرش را بالا می آورد و نه برای لحظه ای نگاهش را سمت او می چرخاند .

ـ بلند شو بیا پیشم بشین .

خورشید با همان لبخند نصفه و نیمه و نخودی به او نگاه کرد و سیب را نشانش داد .

ـ این و پوست بگیرم می یام .

امیرعلی بی اختیار ابروانش بیشتر از قبل در هم کشیده شد ……… با دست ضربه ای آرام به کنارش زد .

ـ بلند شو بیا اینجا پوستش و بگیر .

خورشید با مچ دستش چتری هایش را عقب داد .

ـ آخه ………

ـ آخه بی آخه خورشید ………… وقتی من می گم بیا اینجا ، فقط باید یه چیز بگی …….. چشم .

خورشید لبخند زنان به این همه اصرار او زد و در حالی که درون دلش قند آب می کردند ، با پیش دستی میوه ها بلند شد و کنار امیرعلی نشست و امیرعلی آسوده از حضور خورشید کنارش ، دست دور شانه های او انداخت و او را به خودش چسباند و کنترل به دست تلویزیون را روشن کرد .

خورشید لبخند زنان زیر چشمی نگاهی به امیرعلی انداخت ………… قند در دلش آب می کردند ، اما با این وجود ، هنوز هم به این نزدیکی ها عادت نداشت ………. تا همین دو سه هفته پیش ، این امیرعلی بود که لحظه به لحظه حد و حدودش را با او تعیین می کرد و همیشه حریمش را با او حفظ می نمود ……… اما حالا با تغییر روابط میانشان ، انگار امیرعلی دیگر حاضر به حفظ هیچ کدام از این فاصله ها و حریم ها نبود و همین باعث شده بود خورشید با این روابط هیچ گونه آشنائیتی نداشته باشد .

پیش دستی خیار و پرتقال و موز و سیب پوست کنده و قاچ کرده اش را روی پای امیرعلی گذاشت و امیرعلی یک تکه سیب بزرگ برداشت و داخل دهانش انداخت که یک سمت لپش از حجم سیب ، برجسته شد .

ـ فردا باید دوباره تا قزوین برم و برگردم ………. کارم بازم طول می کشه ، احتمالا مثل دفعه قبل زودتر از یازده دوازده خونه بر نمی گردم …….. نگران نشو .

خورشید نگاهش را به سمت او بالا کشید .

ـ یعنی شام خونه نمی رسید ؟

ـ نه دیگه …….. احتمالا وقتی من بیام تو هم خوابیدی .

ـ پس براتون شام می زارم …………. اینجوری بخواین تا یازده دوازده با شکم گرسنه بمونید ، باز معده دردتون عود می کنه .

امیرعلی خورشید را به خودش فشرد .

ـ آخه دخترجون من که نمی تونم از صبح با خودم غذا این طرف و اون طرف بچرخونم که شب به عنوان شام بخورمش ……… خراب می شه .

خورشید مأیوسانه لبانش را روی هم فشرد و سری تکان داد .

ـ اصلا حواسم نبود ……… خب پس قراره شامتون چی شه ؟

امیرعلی کمی سمت او چرخید و نگاه به چشمانش انداخت. نگاهش آرام آرام پایین آمد و روی لبانی که دیگر خبری از رژ رویش نبود، نشست ……….. دلش می خواست باز هم بی ملاحظه و بدون توجه به کسی یا چیزی خم شود و به جان لب او بی افتد و بوسه بارانش کند. ……… اما قرار نبود مغزش مانند ظهر از کار بی افتد ………. مطمئناً سروناز همین اطراف می پلکید و ممکن بود هر لحظه سر و کله اش پیدا شود ………. از بی ملاحظه گری و نشان دادن روابط خصوصی اش به دیگران بدش می آمد .

ـ می دونی خورشید ………. دلم می خواد همین الان بی خیال همه چیز بشم و فقط به جونت بیفتم ……… نمی دونم چه کار خوبی کردم که خدا تو رو سر راه من گذاشته .

***

امیرعلی رفته بود و قول داده بود برای شام حتما در یک رستورانِ مطمئن و خوب بین راهی توقف کند و شامش را بخورد و با شکم خالی رانندگی نکند .

داشت اطاق کار امیرعلی را تمیز می کرد که با شنیدن صدای اف اف دست از کار کشید و سمت اف اف طبقه دوم رفت و با دیدن تصویر درون آیفون برای لحظه ای حس کرد روح از کالبدش خارج شد و دیگر برنگشت ………. هیچ خاطره خوبی از بود این زن در این خانه نداشت و حالا مجبور بود به تنهایی با او رو در رو شود ………. و چقدر بر شانس بدش لعنت فرستاد که باید دقیقا همین امروز پای شوهر سروناز بشکند و تا سروناز به سرعت چادر چاقدوش کند و به خانه خودش برگردد و امروز و فردا را مرخصی بگیرد .

با شنیدن صدای دوباره زنگ از ترس در جایش پرید و به سرعت شاسی را فشرد و پله ها را دو تا یکی پایین رفت ………. کم کسی به این خانه نیامده بود .

با استرس و به سرعت سعی کرد با یک دست رژ گونه های گلبهی روی گونه هایش را پاک کند و دست دیگرش به سرعت سمت لبان رنگ شده اش رفت بلکه بتواند پاکشان کند ………. هر چند می دانست برای پاک شدن آرایش های روی صورتش مطمئنا به آب و صابون احتیاج دارد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز ۵ / ۵. شمارش آرا ۳

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان حسرت با تو بودن
دانلود رمان حسرت با تو بودن به صورت pdf کامل از مرضیه نعمتی

      خلاصه رمان حسرت با تو بودن :   عاشق برادر زنداداشم بودم. پسر مودب و باشخصیتی که مدیریت یکی از هتل های مشهد رو به عهده داشت و نجابت و وقار از وجودش می ریخت اما مجید عشق ممنوعه ی من بود مادرش شکوه به ازدواج برادرم با دخترش راضی نبود چون ما رو هم شأن خانوادش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زندگی سیگاری pdf از مرجان فریدی

  خلاصه رمان : «جلد اول» «جلد دوم انتقام آبی» دختری از دیار فقر و سادگی که ناخواسته چیزی رو میفهمه که اون و به مرز اسارت و اجبار ها می کشونه. دانسته های اشتباه همراز اون و وارد زندگی دود گرفته و خاکستری پسری می کنه که حتی خدا هم ازش نا امید شده به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان بید بی مجنون به صورت pdf کامل از الناز بوذرجمهری

    خلاصه رمان: سید آرمین راد بازیگر و مدل معروف فرانسوی بعد از دوسال دوری به همراه دوست عکاسش بیخبر از خانواده وارد ایران میشه و وارد جمع خانواده‌‌ش میشه که برای تحویل سال نو دور هم جمع شدن ….خانواده ای که خیلی‌هاشون امیدی با آینده روشن آرمین نداشتن و …آرمین برگشته تا زندگی و آینده شو اینجا بسازه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ماهلین pdf از رؤیا احمدیان

    خلاصه رمان :   دختری معصوم و تنها در مقابل مردی عیاش… ماهلین(هاله‌ماه، خرمن‌ماه)…   ★فصل اول: ســـرنــوشــتـــ★   پلک‌های پف کرده و درد ناکش را به سختی گشود و اتاق بزرگ را از نظر گذراند‌. اتاق بزرگی که تنها یک میز آرایش قهوه‌ای روشن و یک تخت دو نفره سفید رنگ و ساده در آن به چشم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان گیسو از زهرا سادات رضوی

    خلاصه رمان :   آریا رستگار استاد دانشگاه جدی و مغروری که بعد از سالها از آلمان به ایران اومده و در دانشگاه مشغول به تدریس میشه، با خودش عهد بسته با توجه به تجربه تلخ گذشتش دل به هیچ کس نبنده، اما همه چیز طبق نظرش پیش نمیره که یه روز به خودش میاد و میبینه گرفتار

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest

21 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
رضوان چهارده چریک
رضوان چهارده چریک
2 سال قبل

سلام به نویسنده این رمان
اول نکنه مثبت کار شما اینه که هرروز و منظم پارت می زاریم و من واقعا از شما خیلی ممنونم
داستان هم جالبه و تکراری نیست

Kbbb
Kbbb
2 سال قبل

پارررت جدید نمیفرستین 😅

سحر
سحر
2 سال قبل

سلام لطفاً پارت جدیدو بزارید

...
...
2 سال قبل

پارت بعدی نیست؟؟

Sa
Sa
2 سال قبل

پارت جدید چرا نمیزارید؟

زهراااا
زهراااا
2 سال قبل

خدایی این یه قسمتش
رژ نداره
بعد زمانی که لیلا میاد رو لباش رژ داره
میخواد پاک کنه 🤦‍♀️😐

gozal
gozal
2 سال قبل

رمان عالییییییی نامبر وانین شما🌸🌸

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

تروخدا از اینا نباشه که فکر کنن بهم خیانت کردن یا مثلا بین شون جدایی بیوفته

Zahra
Zahra
2 سال قبل

عالی بود ❤❤

Zhra
Zhra
2 سال قبل

رمانت زیادی داره چرت میشه برای جزب خوندنش فق میپیچونی و میزاری پارت بعد کل سعیت ت همینکاره بدون هیجانه و شده هندی بازی دو سه جایی سوتی دادی ک کلن زهنتیم تعقیر کرده یجای نوشتی لیلا تا بیدار نشده باشد سی دی دیدم باز نوشتی دوهفتس رفته ! با خدت چند چندی

عسل
عسل
پاسخ به  Zhra
2 سال قبل

جذب

عسل
عسل
2 سال قبل

به نظر من لیلا و سامان نقشه کشیدن و امیر علی و فرستادن قزوین سرونازم دکش کردن تا خورشید و گیر بندازن

غزاله
غزاله
2 سال قبل

فک کنم یه جنگ اساسی تو راهی😉😁

Darya
Darya
2 سال قبل

عالی👌

Zahrajon 😉
Zahrajon 😉
2 سال قبل

حس کنجکاویم حرکت کرد😣😣نمیشه امروزتستثاعن یه پارت دگه بزاری پلیز😚

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

حس کنجکاویم حرکت کرد😣😣نمیشه امروزتستثاعن یه پارت دگه بزاری پلیز😚

Zahrajon
Zahrajon
2 سال قبل

اره واقعا حس کنجکاویم بیدارشد 😁😆

;Virgol
;Virgol
پاسخ به  Zahrajon
2 سال قبل

ارع اگه میشه لفطن یه پارت دیگه بزار ❤🥺

Zahraa
Zahraa
2 سال قبل

وااااای منتظر بقیشم.خیلی عالیه

Miss flower
Miss flower
2 سال قبل

اوه اوه چه شود پارت بعدی
👌🌹

Zahrajon
Zahrajon
پاسخ به  Miss flower
2 سال قبل

اره واقعا حس کنجکاویم بیدارشد 😁😆

دسته‌ها
21
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x