سر دردهای عصبی اش کم کم داشت سراغش می آمد ………. دستی به پیشانی داغ کرده اش کشید و نگاه سرخ شده اش را سمت ساعت شماته دارِ گوشه پذیرایی کشید ………. دقیقا چهار ساعت ، در به در ، به دنبال خورشیدِ ناپدید شده ، گشته بود .
با بلند شدن صدای تلفن ، نفهمید چگونه از جایش پرید و سمت میز تلفن هجوم برد و گوشی را چنگ زد :
– بله ؟
– سلام امیرجان .
با شنیدن صدای مادرش ، پلک هایش روی هم افتاد و دست آزادش مشت شد ……… آنچنان که رگ روی دستش بیرون زد .
– سلام مامان ………. شمایی ؟
– آره . خوبی ؟
لبانش را بر هم فشرد و تن سنگین شده اش را روی صندلی میز تلفن رها کرد و آرنجش را به زانویش تکیه داد و دستش را چنگ در موهایش کرد .
– بد نیستم ……… فقط این سر درد لعنتیم دوباره داره بر می گرده .
– بلند شو بیا اینجا …… ها ؟
نمی توانست پایش را از این خانه بیرون بگذارد ، آن هم وقتی که نمی دانست خورشید کجا رفته و هر آن ممکن بود که برگردد .
– نمی تونم بیام ……. خونه کار دارم .
– کارت و بزار برای یه وقت دیگه پسر …….. بلند شو بیا اینجا ، دو ساعت دیگه ظهره ، ناهار و باهم بخوریم .
نمی توانست خانه مادرش برود …….. آن هم وقتی که تمام هوش و حواسش پی خورشید رفته بود .
– واقعا الان شرایط اومدن ندارم ………… مامان ببخشید من باید تلفن و قطع کنم ، منتظر تلفن کسی هستم …….. همین که کارم درست شه ، در اولین فرصت بهت سر می زنم .
– خیله خب ………. مشکلی نیست . خداحافظ .
– خدانگه دار .
تماس را قطع کرد و سمت آشپزخانه رفت تا قرصی بخورد بلکه این سر درد مزخرف دست از سرش بردارد ……… خورشید باید به خدا پناه می برد وقتی که امیرعلی دستش به او می رسید .
حتما باید قرصی بالا می انداخت ……… وگرنه تا دقایق آینده چنان میگرنی او را دربر می گرفت که باز کردن پلک ها و دیدن نور برایش غیر ممکن به نظر می رسید . ……. چه برسد به راه رفتن و گشتن به دنبال خورشیدش .
نمی دانست چه مقدار زمان سپری شده بود که با بلند شدن زنگ اف اف ، بار دیگر از جا پرید و به سمت آیفن یورش برد ……… اما با دیدن تصویر مادرش ، کلافه و عصبی پفی کشید ……….. در این شرایطی که از استرس و نگرانی رو به موت بود ، حال صحبت کردن با مادرش و شنیدن پند و اندرز هایش را نداشت ……… شنیدن افکار خاص مادرش ، ذهنی آزاد می خواست و خیالی راحت …….. اما الان ……….
شاسی را فشرد و بی حرف در را باز کرد و سمت مبلی که ساعت ها با پلک های بسته ، رویش نشسته بود و فکر کرده بود و فکر ، برگشت و تن سنگینش را رویش رها کرد و سرش را به لبه پشتی مبل تکیه داد و باز هم پلک هایش را بست .
– امیر ………. امیر …….
بدون آنکه پلک هایش را باز کند ، با صدایی بلند جواب مادرش را داد :
– اینجام مامان .
صدای ضربه های عصای مادرش که به سنگ فرش خانه می خورد می گفت مادرش لحظه به لحظه در حال نزدیک تر شدن به اوست .
– ساعت یک ربع به سه شده ………. هنوز ناهار نخوردی پسر ؟
امیرعلی به صبحش فکر کرد ……… امروز صبحانه هم نخورده بود ، چه رسد به ناهار ………. اصلا در این شرایطی که تمام روح و روانش درهم قاتی شده بود ، کوفت می خورد بهتر بود .
– گشنم نبود .
با صدای باز شدن مجدد در خانه ، پلک هایش را باز کرد …….. راننده مادرش با دو قابلمه کوچک در دست به سمت آنها می آمد.
– آقای رضایی غذاها رو لطفا ببر تو آشپزخونه بزار ………. هر وقت خواستم برگردم خونه ، خودم یک ساعت جلوتر بهت زنگ می زنم بیای دنبالم ……… شما فعلا می تونی بری . کار خاصی با شما ندارم .
امیرعلی کلافه از ماندن مادرش ، آرنج هایش را روی زانوانش گذاشت و پنجه هایش را چنگ میان موهایش کرد ………. الان که کلافگی و نگرانی امانش را بریده بود ، فقط ماندن مادرش در این خانه را کم داشت ……… نمی دانست خورشید دیشب ، سر بر روی کدام بالین گذاشته بود ……… اصلا با که بود ؟؟؟؟
– بلند شو ……. بلند شو امیر جان یه چیزی بخور …….. چیزی نمی خوری سردرد می گیری ها .
– سیرم مامان …….. واقعا چیزی از گلوم پایین نمیره .
– بلند شو امیر …….. بلند شو …… چشمات شده دو کاسه خون پسر …….. بلند شو بخور بعد برو استراحت کن ……… سروناز دقیقا کی برمی گرده ؟
– فردا یا پس فردا.
– آخه الان چه وقت پا شکستن شوهر سروناز بود ؟!
– اتفاقه دیگه ……. می افته . خبر قبلی نمیده که .
– باید دیگه کم کم یه نفر و برای کارای خونه استخدام کنی …….. سروناز تنهایی از پس کارا بر نمی یاد .
امیرعلی آرام سرش را بالا آورد و با نگاهی درهم کشیده که رنگ جدیت به خود گرفته بود به مادرش نگاه کرد ………. ذهنش مدام به هر سمت و سویی می چرخید و یک جا نمی ایستاد ………. انگار دم به دم در حال پردازش اطلاعات جدید بود …….. مادرش از کجا ماجرای پای شکسته شوهر سروناز خانم را می دانست ؟؟؟
– استخدام کنم ؟ ……… چرا ؟
– اون دختره که رفته ……… سروناز هم بالاخره سن و سالی ازش گذشته و به یه کمک دست احتیاج داره .
جریان شدید خون را درون عروقش حس می کرد ……….. حس می کرد عروقش از این حجم زیاد خون در حال پاره شدن و از هم گسستن است ……… گیج گاهش نبض می زد و تیر می کشید ……….. آرام با نگاهی که بی اختیار لحظه به لحظه بیشتر رنگ خشم به خود می گرفت و سینه ای که عمیق بالا و پایین می رفت ، از جایش بلند شد .
– شما از کجا می دونید که اون دختر …… از این خونه رفته ؟؟؟
خانم کیان از گوشه چشم نیم نگاهی به صورت سرخ شده و آن رگ بالا آمده گردنش انداخت ………… پس حدسش درست بود ……… امیرعلی در دام خورشید افتاده بود .
– چون خودم دیروز صبح از اینجا انداختمش بیرون .
این حرارتی که جای جای تنش را گرفته بود ، مطمئنا نشأت گرفته از شعله های آتشی بود که از داخل قلب و روحش زبانه می کشید و تمام جانش را می سوزاند و خاکستر می کرد .
– انداختینش بیرون ؟ ……….. خورشید و ؟ ……… شما ؟ ……. اونم از خونه من ؟
خانم کیان ابروانش را درهم کشید و نگاهش را مستقیماً به او داد ………. سعی کرد کوبنده و مقتدر و پر صلابت صحبت کند و مقابل این افکار مالیخولیایی امیرعلی به ایستد و با زور و جبر هم که شده به او بفهماند که راه اشتباهی را در پیش گرفته .
– آره من انداختمش بیرون ……… نکنه می خوای بگی مادرت اشتباه کرده ؟ ها ؟ تعارف نکن.
امیرعلی همچون شیر زخم خورده ای می ماند که به زور قصد به زنجیر کشیدنش را داشتند ……… اما او همان امیرعلی کیان آرایی بود که از هر مانعی بی هیچ اِبایی عبور می کرد ………. نفس های غرش مانندِ ناباورش را خشمگین بیرون فرستاد و دست به کمر گرفت ……….. سینه اش از فشاری که به خودش می آورد تا صدایش مقابل مادرش به نعره تبدیل نشود ، با هر دم و باز دم محسوسانه بالا و پایین می رفت.
– چی کار کردی مامان ؟؟؟ چی کار کردی ؟؟؟ خورشید و کجا فرستادی ؟؟؟
خانم کیان صدا بلند کرد بلکه به گوش های کر شده امیرعلی برسد .
– توی مردِ زن و زندگی دار چی کار داری اون دختر کجا رفته ؟؟؟ ……….. چی کار داری اون کدوم قبرستونی رفته که اینجوری براش رگ گردن قلمبه می کنی ؟ به تو چه ربطی داره من اون و کجا فرستادم ؟
امیرعلی سرخ شده دست یه یقه پیراهن در تنش انداخت و در یک حرکت کشید و باقی دکمه های بسته مانده پیراهنش ، کنده شد و هر کدام به سمت و سویی پرت شدند و سینه امیرعلی کاملا در معرض دید مادرش قرار گرفت .
– زن ؟؟؟ ……. زندگی ؟؟؟ شما از زندگی من چی می دونی ؟ ……. از عقیده و تفکرات من چی می دونی ؟ من یه مرد متأهلم ……. پس زنم کو ؟ ها ؟ زن نجیب من کو ؟
– خودت زندگیت و به این حال و روز درآوردی .
امیرعلی قه قهه ای عصبی زد :
– من اینجوری کردم ؟ ………. من لیلا رو انتخاب کردم ؟ ……… من بهش اصرار کردم بهم خیانت کنه ؟ ……. من دنبال پول روی پول گذاشتن بودم ؟
دم عمیقی گرفت ……… نفسش با هر دم و باز دم خرناس مانند صدا می داد ……. صدایش را پایین آورد و ادامه داد :
– خورشید و کجا فرستادیش ؟ ………. خورشید دیشب کجا خوابیده ؟ …….. بگو مامان ، وگرنه به خدا همین الان سرم و می کوبونم تو همین دیوار .
خانم کیان در صورت امیرعلی براق شد و با تغیُر گردن سمت او کشید .
– سرت و تو دیوار می کوبی ؟ ……..به خاطر اون دختره هفت خط که معلوم نیست چطوری توی مرد گنده رو خام خودش کرده .
امیرعلی عصبی دیگر نفهمید چه می کند …….. چه می گوید …….. تنها نعره اش بلند شد و چهار ستون خانه را لرزاند .
– اون دختر هفت خطی که می گید ، زن منه ……….. می فهمی مامان ؟ …… زن من . زن پسرت . چند ماهه که اون دختر زن منه .
خانم کیان تمام تنش به آنی یخ کرد ……… شوک زده و حیران تنها با چشمان گشاد به امیرعلی که حالا از شدت خشم سرخی صورتش تا پایین گردنش امتداد پیدا کرده بود نگاه کرد ……… هرگز تا حالا امیرعلی را اینگونه فوران کرده و عصیان کرده ندیده بود .
امیرعلی چنگ میان موهایش زد ………. گفت آن چیزی که هنوز وقت گفتنش نرسیده بود ……. دست روی صورت داغ کرده اش کشید و با شدت بالا و پایین کرد ………… این سکوتی که بعد از این اقرار بی موقع چند ثانیه پیشش ، برای لحظه ای بین او و مادرِ شوکه اش ایجاد شده بود ، زیادی سنگین و مزخرف به نظر می رسید …….. امیرعلی انگار که تازه به خودش آمده باشد آرام تر از ثانیه پیشش دوباره پرسید :
– خورشید کو مامان ؟ ……….. خورشید و کجا فرستادی ؟
– تو …….. تو چی گفتی ؟
امیرعلی با کلافگی نگاهش را خانم کیان گرفت و سمت دیگری فرستاد و جواب مادرش را نداد ………. اینبار خانم کیان با صدای بلندتری مجدداً پرسید :
– گفتم تو چی گفتی ؟؟؟ …….. زنت ؟؟؟
امیرعلی بدون اینکه نگاهش را سمت مادرش بچرخاند ، گوشه لبش را گزید و سرش را به معنای تأیید تکان داد ………. خانم کیان عصبی و به سختی از جایش بلند شد و مقابل امیرعلی ایستاد .
– تو چشمای من نگاه کن امیر ………. جواب من و بده .
امیرعلی کلافه پفی کشید و به سمت اطاق کارش راه افتاد ………. باید صیغه نامه را به مادرش نشان می داد ………. صیغه نامه خودش و خورشید را از داخل گاو صندوق بیرون کشید و با قدم های محکم پایین رفت ……….. به هیچ عنوان نمی خواست مادرش اینگونه ماجرای بین او و خورشید را بفهمد ……… اما الان اتفاق افتاده بود و دیگر کاری هم نمی شد کرد …….. پس بهترین کار این بود که تکلیف خود و زندگی اش را همین الان با مادرش مشخص کند ………. اصلا از خیلی قبل تر ها باید این کار را می کرد .
– مامان …….. من خورشید و دوست دارم ………. خورشید از وقتی پا تو این خونه گذاشت ، به عنوان زن من اومد …… نه خدمتکار ………
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اها حالا خوب شد عالی داره پیش میره
فقد خورشید چیزیش نشه؟!😢😢😢بخدا من طاقت ندارمممم
ایششش زنیکه فک کرده کیه خورشید زیادیتونم هس
اگه همون دیشب سامان …
امیر علی میکشدش
شایدم مامانش بش نگه خورشید کجاست
واااای نه اگه سامان کاری بکنه …..😔😔🤦🤦🤦
لطفاااااااا لطفااااااا یه پارت دیگه بذار امروز
زنیکه فک میکنه آسمون باز شده این با ایل و طایفش افتادن پایین 😠
نویسنده عزیز رمانت رو دوست داریم هر لحظه دنبالشیم شما هم یه لطفی کن طولانییییییییییی کنننننننننننننننن لطفااااااااا
مادرشوهر عجوزه😂😂😂
چراماروتوخماری می ذاری توروخداپارتاروبیشترکن🤯
واااااااااااااااای عاااالیییییییییییییییییییی
هرچی بگم کمههههههههههههههه عالیهههههههههههههههههههههه
تروخدا پارتاشو بیشتر کنیددددددددددد تروخدااااااااااا
آهان. حالا درست شد!!
شتر سواری که دولا دولا نمیشه.
واااااااااای خدااااااا بهترینه
چرا کمهههه🌝😂
امان از دست این مادرشوهرا