– مامان …….. من خورشید و دوست دارم ………. خورشید از وقتی پا تو این خونه گذاشت ، به عنوان زن من اومد …… نه خدمتکار ……… اما من بخاطر یه سری شرایط بهش گفتم فعلا در مورد این صیغه محرمیتی که بین من و اون خونده شده ، به هیچ وجه به هیچ کسی چیزی نگه و جوری وانمود که فقط به عنوان یه خدمتکارِ ساده پا تو این خونه گذاشته ………. این برگه هم سند صدق حرفامه ………. می خوام بعد از طلاق از لیلا ، خورشید و عقد دائم کنم ………. من فقط دنبال یه جرعه آرامشم ……… این آرامشم و هم ……. فقط کنار این دختر پیدا می کنم .
نگاه ناباور و شوکه شده و خشمگین خانم کیان تنها روی برگه صیغه نامه ای بود که تاریخ 4 ماه پیش را نشانش می داد .
– باورم نمیشه …….. باورم نمیشه چنین حماقتی کرده باشی ……… تو چه غلطی کردی امیر ؟ ………. چطور تونستی بدون اینکه به من حرفی بزنی چنین حماقتی کنی ؟
– اینکه برای زندگی خودم ، خودم تصمیم بگیرم ، حماقته ؟ …….. اینکه دختری رو انتخاب کردم که دوستش دارم ، حماقته ؟ ………. اینکه کنارش آرامش می گیرم حماقته ؟ …….. اینکه خورشید تمام معیارهایی که برای من مهمه و داره ، حماقته ؟ ……. اگه اینا اسمش حماقته ، آره من یه احمقم .
خانم کیان عصبی صیغه نامه را در سینه عریان امیرعلی کوبید .
– خفه شو امیر ……….. می فهمی چی می گم ؟ …….. فقط خفه شو . می خوای با آبروی خانواده بازی کنی ؟ ……… می خوای ما رو بازیچه دست یه عده کنی ؟ می خوای مسخره خاص و عام بشیم ؟ ……… می خوای از گوشه و کنار بشنویم که امیرعلی کیان آرا که نماد قدرت یه خاندانه ، کلفت خونش و عقد کرده ؟
امیرعلی که بازهم با تمام قدرت تلاش می کرد صدایش بالا نرود و به نعره تبدیل نشود ، دندان هایش را بر هم فشرد و دندان قروچه ای کرد و از میان دندان های کلید شده اش با آرام ترین لحنی که در توانش بود گفت :
– خورشید کلفت نیست .
– نیست ؟ …….. تو این چند ماهه چی رو به من نشون دادی ؟ …….. چی رو به فامیل نشون دادی ؟ ……….مگه همین دختر نبود که جلوی ما خم و راست می شد و ازمون پذیرایی می کرد ؟
– این اشتباه از سمت من بود …….. من به خورشید دستور داده بودم این مدلی وانمود کنه ……….. این دختر تو خونه پدرش فقط درس خونده ……… تا حالا خونه هیج احد و ناسی هم برای کار کردن پا نذاشته .
– این حرف هات برای من هیج اهمیتی نداره امیر ………. همین امروز این صیغه مسخره بینتون و باطل می کنی .
امیرعلی با نگاهی جدی به مادرش نگاه کرد و مغز همیشه فعالش را به کار انداخت ………. باید میخش را محکم تر از این حرف ها می کوبید …….. باید تیر خلاصی را می زد ………. باید کار را تمام کرد .
– دیگه خیلی برای باطل کردن این صیغه دیره .
– چرا ؟
– چون خورشید و حاملش کردم .
ضربه اش زیادی کاری بود ……… آنقدر که با یک حرکت مادرش را به گوشه رینگ فرستاد و ناک اوتش کرد .
– چی …….. چی ……… می گی ؟ …….. حا ……. حاملش …….. کردی ؟
امیرعلی با تاسف مادرش را نگاه کرد …….. از دروغ متنفر بود ……. اما چاره دیگری نداشت …….. اگر خورشید را می خواست ، باید وانمود می کرد که حامله اش کرده .
– آره …….. مگه همیشه نمی گفتی که آخرین آرزوت بغل کردنِ بچه منه ……… داری به آرزوت می رسی ……… هر مادری آرزوش خوشبختی بچشه . من با خورشید خوشبختم مامان .
– امیرعلی .
امیرعلی بازوان مادرش را گرفت و آرام فشرد .
– من تو همین مدتِ کوتاه ، چیزایی رو با خورشید تجربه کردم که تو این نه سال با لیلا هیچ وقت تجربش نکردم ……… مامان خورشید مثل یه بچه پاک و معصومه ………. مامان من با خورشید دارم طعم پدر شدن و می چشم ………. مامان ، خورشید کجاست ؟
– خورشید ……. حاملس ؟
امیرعلی از فکر حامله بودن خورشید نتوانست لبخند نزند ………. حامله بودن خورشید یعنی رد شدن از حد و حدود هایی که فکر کردن به آن هم دگرگونش می کرد و تمام افکارش را سمت خط قرمزها می کشاند.
– آره مامان ………… بعد از چندین سال چشم انتظاری ، بالاخره داری مامان بزرگ میشی ………. بچه من و بغل می گیری . حالا می گی خورشید و کجا فرستادی ؟
خانم کیان پلک هایش را بست ………. ضربه کاری تر از آن بود که بتواند به این سرعت بر خودش مسلط شود و حال آشفته شده اش را سامان دهد .
دختری که از خانه پسرش بیرون انداخته بودش ……….. نوه اش را حمل می کرد ……… دست روی سینه اش گرفت …….. حس می کرد نفسش بالا نمی آید .
– مامان ……… به خدا قلبم داره می یاد تو دهنم ……… خورشید و کجا فرستادی ؟
– امیرعلی ……… تو با من و زندگیت چی کار کردی ؟………. مگه من مادرت نبودم ؟؟؟ ……… چرا حرفی از این موضوع به من نزدی ؟ ……… چرا از من پنهونش کردی ؟
– می خواستم بگم .
خانم کیان با لحنی عصبی غرید :
– آره ……. حتما وقتی هم که بچت به دنیا می اومد .
امیرعلی سر تکان داد و لبخندش کم کم رنگ تلخی گرفت ……….. امید به پدر شدن و بچه دار شدن ، نزدیک به ده سال بود که به یک حسرت عمیق تبدیل شده بود .
– نه مامان ………. اما می خواستم اول کار لیلا رو تموم کنم ، بعد شما رو در جریان بزارم ……… اینا فعلا مهم نیست ، الان فقط می خوام بدونم خورشید و کجا فرستادی ……….. به خدا از صبح تا الان یه آب خوش از گلوم پایین نرفته ……… فکر اینکه خورشید دیشب سرش و کجا زمین گذاشته ، داره روانیم می کنه .
– نترس ……… جای بدی نفرستادمش.
– خب کجاست الان ؟
– خونه خواهرم .
امیرعلی دستش را مشت کرد و دندان بر هم فشرد که عضلات فکش نمایان شد .
– خونه سامان اینا ؟
خانم کیان که هنوز هم عصبی و خشمگین از امیرعلی بود ، نگاهش را از او گرفت و با ابروان درهم ، نگاهش را جای دیگری داد .
– آره .
امیرعلی فوشی زیر لب به سامان داد و با قدم های بلند سمت میز عسلی رفت و سوئیچ را از روی عسلی چنگ زد و با قدم هایی که انگار بر روی زمین کوبیده می شد سمت در رفت و از خانه خارج شد ………. چرا زودتر به فکر سامان و نقشه های پلیدش نه افتاد ؟؟ ………. خورشید که جا و مکانی غیر از خانه مادرش نداشت .
از میان ماشین ها لایی می کشید و جنون وار به سمت خانه خاله اش می راند و لحطه ای پایش را از روی پدال گاز بلند نمی کرد .
پا روی ترمز کوبید و ماشین را با جیغ گوش خراشی کنار خانه خاله اش متوقف کرد ………. عصبی و خشمگین از ماشین پیاده شد و در را محکم و پر صدا کوبید و بست ………. خدا باید به داد سامان می رسید .
ممتد دست رو زنگ گذاشت ……… افاقه نکرد ……… با مشت به در کوبید و نعره اش بلند شد .
– باز کن این در لعنتی رو سامان ……… می کشمت لعنتی ……… می کشمت کثافت …….. باز کن بی شرف .
باغبان در حیاط با شنیدن صدای فریادهای بلند امیرعلی و کوبیده شدن در ، شلنگ را روی چمن ها پرت کرد و وحشت زده سمت در دوید و در را باز کرد ………… با باز شدن در ، امیرعلی بی توجه به قیافه متعجب شده باغبان در را هول داد که لاغبان چند قدم عقب رفت ……….. امیرعلی را خوب می شناخت .
امیرعلی با قدم های بلند که بی شباهت به دویدن نبود به سمت ساختمان دوید و بلند سامان را صدا زد :
– سامان ……….. سامان ……….
خورشید که درون آشپزخانه ، در خود فرو رفته خیار پوست می گرفت با شنیدن صدایی که بهتر از هر کسی آن را می شناخت و ضربان قلبش را بالا می برد ، شوکه شده و ناباور خیار را درون ظرف پرت کرد و با قدم های بلند از آشپزخانه بیرون دوید ………… از غم دوری امیرعلی ، از دیشب نه شام خورده بود و نه امروز صبحانه و ناهار ……….. ضعف بر بدنش چیره شده بود ، اما با تمام جانی که در بدنش باقی مانده بود به سمت صدای امیرعلی دوید و بغضش بالا آمد ……….. این مرد تمام دنیای کوچک و دخترانه اش بود ………. به سالن رسید و با دیدن امیرعلی که پشتش به او بود اشک روی گونه اش رد انداخت ………. این مرد مأمن امنش بود ، حتی با همین قیافه پریشان و درهمش ……….. به او رسید و با نفسی که از بغض بالا نمی آمد ، از ته دل صدایش زد .
– امیرعلی آقا .
امیرعلی با شنیدن صدای خورشید نفهمید با چه سرعتی سر سمت او چرخاند و نگاهش به چشمان بی فروغ و سرخ شده او افتاد و قلبش فشرده شد ……… دو قدم فاصله میانشان را با یک قدم بلند جلو رفت و خورشید را با خشونتی که رنگ مایه ای از دلتنگی و بی قراری و عشق داشت سمت خودش کشید و او را محکم به سینه اش کوباند و یک دست دور کمر باریکش انداخت و دست دیگر دور شانه های لرزان او حلقه کرد و او را با تمام وجود به سینه اش فشرد و خورشید راضی از فشرده شدن استخوان هایش به سینه او ، هیچ اعتراضی نکرد و تنها اشک های از سر دلتنگی و بی قراری اش را ریخت و خودش را خالی کرد.
امیرعلی با همان ابروان درهم بدون آنکه حتی ذره ای از فشار دادن او به خودش کم کند ، سر خم کرد و از روی روسری سر خورشید را بوسید و خورشید را غرق در عشق محسوسش کرد .
– حالت خوبه ؟
خورشید بدون هیچ خجالتی حرفش را زد ………. انگار الان بجای زبان در دهانش ، زبان دلش کار افتاده بود …….. انگار این دوری یک روز و نیمه بیش تر از اینها به او فشار آورده بود .
– وقتی از شما دورم ، هیچ وقت حالم خوب نیست ……….. داشتم دق می کردم .
امیرعلی بی میل خورشید را کمی از خودش فاصله داد و عقب کشید .
– اذیتت که نکردن ؟
خورشید حرفی از توهین های خاله اش نزد ……… حرفی از نگاه های هیز و اذیت کننده سامان نزد .
– نه …….. از دیروز که اینجا اومدم زیاد باهام کاری نداشتن .
– خاله و اون سامان عوضی کجان ؟
– دقیق خبر ندارم نمی دونم ………… اما خانمای داخل آشپزخونه می گفتن ، پسر خالتون ، مادرش و برد دکتر ………. جز خدمتکارا ، کس دیگه ای خونه نیست.
– برو وسایلت و جمع کن ، می ریم خونه .
خورشید مضطرب چندباری پلک زد و چشمانش میان چشمان امیرعلی چرخ زد .
– اما …… مادرتون …….
امیرعلی بازوان خورشید را فشرد و میان حرفش پرید :
– نگران مادر من نباش …….. باهاش اساسی حرف زدم ……….. حالا هم برو حاضر شو و تمام وسایلت و جمع کن که برمی گردیم خونه .
– چشم .
و لبخند پت و پهنی زد و سمت اطاقی دوید که لوازمش را درون آن گذاشته بود ………… لباس هایش رابه سرعت عوض کرد و ساک باز نشده اش را بلند کرد و از اطاق خارج شد ……… امیرعلی سمتش رفت و ساک را از دست او گرفت و دست آزادش را پشت کمر او گذاشت و به سمت حیاط هدایتش کرد و بدون توجه به باغبانی که زیر زیرکی می پاییدشان ، از خانه خارج شدند و سوار ماشین شدند .
– قبل از اینکه به خونه برسیم ، باید در مورد یه چیزی باهات حرف بزنم .
خورشید نگاهش را سمت او کشید .
– در مورد چه چیزی ؟
امیرعلی اندکی ابرو درهم کشید و فرمان را میان پنجه هایش فشرد .
– همیشه از دروغ متنفر بودم ………. اما بخاطر برگردوندن تو ، مجبور به دروغ گفتن به مادرم شدم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
آخیش دمت ولرم نویسنده فدات بشم 😍✨💖
رمانت خیلی خوبه زودتر بپارت
خدایی بدجور تو خماری موندم
اخیییی الهییییی 😂😂
اومد دنبالششش😢💜
موضوع رمان خيلي خاص و قشنگه اميدوارم همينطوري تا اخرش خوب ادامه پيدا كنه واقعا عالي ميشه