رمان زادهٔ نور پارت 73 - رمان دونی

خورشید متعجب ابرو بالا داد :

– دروغ ؟ …….. بخاطر من ؟

امیرعلی سری برای او تکان داد و با لبخندی یکطرفه و منظور دار نگاه کوتاهی سمت او انداخت :

– آره ……… البته از اون دروغ ها که آدم دلش می خواد به واقعیت تبدیلش کنه .

خورشید ابرویی بهم نزدیک کرد ……. متوجه منظور امیرعلی نشده بود …….. اما ته دلش می دانست ، منظوری پشت حرفش است .

– مگه چی گفتید ؟

– مجبور شدم مادرم و تو عمل انجام شده قرار بدم …….. گفتم حاملت کردم و با این شرایطی که مثلا داری ، دیگه نمی تونم ، ولت کنم .

خورشید شوکه شده چشم گرد کرد و تمام جانش را حرارتی محسوس گرفت …….. امیرعلی به مادرش گفته بود ، او را حامله کرده ؟؟؟

– چی ؟ ……… حا ……. حامله ؟

– آره .

– یعنی …….. یعنی به مادرتون گفتید من و …….. من و صیغه کردید ؟

– آره ……… اگه درباره صیغه نمی گفتم و صیغه نامه رو نشونش نمی دادم ، می گفتم چطوری مثلا باهات رابطه بر قرار کردم و حاملت کردم ؟

قلب خورشید میان حلقش می کوبید و حس می کرد صورتش فرقی با لبو ندارد و از گوش هایش از خجالت بخار بیرون می زند ……… هیچ وقت بحث میانشان به چنین حرف هایی نکشیده بود ……. امیرعلی باز هم از گوشه چشم نگاهی به خورشید سرخ شده انداخت و لبخند یک طرفه اش نمایان تر شد ………. ادامه داد :

– مادر من الان خونه است ، وقتی که رسیدیم ، باید نشون بدی که بارداری …….. یعنی اگه می خوای پیش من بمونی ، چاره ای جز این کار نداری .

– چطوری ؟ ……… من ……… من نمی دونم زنای حامله چطوری هستن ……….. من …… من می خوام با شما بمونم ، اما بلد نیستم ادای زنای ……… حامله رو در بیارم ……….. مادرتونم از من خوشش نمی یاد . می دونم …….. از چشماشون می خونم .

– مادر من عقاید و تفکرات خاص خودش و داره ……….. اما من مطمئنم همونطوری که تونستی نظر من و نسبت به خودت جلب کنی و کاری کنی تا بهت علاقه پیدا کنم ……. می تونی نظر مادر منم نسبت به خودت عوض کنی ………. فقط ممکنه زمان ببره ………. در ضمن مادرم عاشق نوه است ……… الانم فکر می کنه ، بچه من و حامله ای ……. مطمئن باش رفتار مادرم شاید باهات بهتر نشه ، اما لااقل دیگه به فکر حذف کردنت نمی افته .

– من نمی دونم باید چی کار کنم ؟

امیرعلی با همان لبخندهای نیمچه اش نگاه کوتاهی به او انداخت و باز به رو به رویش خیره شد .

– قرار نیست کار خاصی انجام بدی ……… فقط مادرم باید باور کنه که تو حامله ای …….. باید مثل یه زن حامله رفتار کنی .

خورشید گوشه لبش را گزید و پوست لبش را به دندان گرفت .

– خب ………. من که قبلا ازدواج نکردم که تجربه حاملگی داشته باشم ……… من هیچی از زنای حامله نمی دونم ……… اگه سوالی بپرسن و من بلد نباشم چی ؟؟؟

– قبلا کسی دور و اطرافت حامله نبوده ؟

خورشید کمی فکر نمود .

– چرا ، زن همسایمون چند سال پیش باردار شد ……… اما من که زیاد باهاشون رفت و آمد نداشتم ………. بعدشم ، سه چهار ماه دیگه مادرتون نمی گه چرا شکم من بزرگ نمیشه ؟؟؟

– مطمئن باش تا اون موقع عقد دائمت کردم ……… چه بسا تا اون موقع واقعا حامله شده باشی .

خورشید شرم زده از گوشه چشم نگاهی به مرد کنارش انداخت ………. مردی که هر دفعه با بعد متفاوتی از او رو به رو می شد ………. این مرد می خواست بلافاصله بعد از عقد باردارش کند ؟؟؟

– اگه نشد تا سه چهار ماه دیگه عقد کنیم چی ؟

– مطمئن باش عقدت می کنم ، اما اگر یک درصد هم نشد ……… مشکلی نیست ……. این همه زن بچه میندازن . سه چهار ماه دیگه به مادرم می گم بچه نمود و افتاد .

خورشید مضطرب تر از ثانیه های پیش ، سیخ به صندلی اش تکیه داد و تا به خانه برسند او میان افکارش غوطه ور شد .

امیرعلی ماشین را زیر سایبان درون حیاط پارک کرد و پیاده شد ………. خورشید نگاه مشوشش را به ساختمان انداخت . انگار به صندلی چسبیده بود و توان پیاده شدن هم دیگر نداشت .

امیرعلی چرخی دور ماشین زد و در او را باز کرد و سمتش سر خم کرد .

– نمی خوای پیاده شی ؟

خورشید نگاه مضطرب و آشفته اش را سمت امیرعلی و سینه های پهن و فراخ او کشاند ………… چقدر دلش می خواست باز هم میان بازوان او پنهان شود و خودش را به سینه مردانه او بفشرد .

– استرس دارم .

امیرعلی بازوی او را گرفت و از ماشین پیاده اش کرد .

– بیا پایین ببینم ………. فکر کردی مامان من هیولاست که اینجوری رنگ باختی ؟ ……. در ضمن نمی دونی استرس برای بچه خوب نیست .

‌ ‌

خورشید خجالت زده از حرف امیرعلی در حالی که حس می کرد گوش هایش هم از شرم داغ کرده ، لبش را گزید و برای خالی نبودن عریضه ، دستی به روسری اش کشید و مرتبش کرد.

شانه به شانه او ، در حالی که حس می کرد قلبش میان حلقش می کوبد ، همراه امیرعلی پله های ایوان را بالا رفت ……… هیچ خاطره خوبی از مادر امیرعلی نداشت و همین موضوع باعث می شد اضطرابش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر شود .

امیرعلی دستش را پشت کمر خورشید گذاشت و او را وارد خانه کرد و خورشید توانست خانم کیان را که رویش را از آنها گرفته بود را ببیند .

نفس عمیق و مضطربی کشید و آرام سلام کرد :

– سلام ، خانم کیان.

خانم کیان نه تنها جوابش را نداد ، بلکه رویش را هم سمت او نگرداند تا لااقل نگاهی به او بی اندازد …….. امیرعلی از دیدن عکس العمل مادرش ، نفس عمیقش را صدا دار بیرون فرستاد و دستش را پشت کمر خورشید فشرد و او را سمت مادرش هدایت کرد .

– سلام مامان.

باز هم هیچ جوابی از مادرش نشنید ……. امیرعلی خورشید را سمت مبل راحتی راهنمایی کرد و آرام گفت :

– تو بشین ……… خوب نیست زیاد سر پا بمونی .

خورشید در حالی که از خجالت گوشه لبش را می گزید و عرق سردی تیره کمرش را گرفته بود ، از گوشه چشم و زیر زیرکی نگاهی به قیافه جدی و به اخم نشسته امیرعلی انداخت و سمت مبل رفت و نگاهش را به خانم کیان که نفس های عمیق و ابروانش عمیقاً درهم فرو رفته اش گویای خشم و عصبانیتش بود ، داد .

ناآرام با حالی معذب لبه مبل نشست و انگشتان دستانش را درهم چفت کرد و پنجه های پایش را به زمین فشرد

امیرعلی نگاهش کرد و دست به کمر گرفت و آرام پرسید :

– ناهار خوردی ؟

– نه .

امیرعلی اخمی مصنوعی کرد .

– ساعت از چهار هم داره می گذره خورشید …….. نکنه فکر می کنی هنوز خودت تنهایی ؟

خورشید خجالت زده از داخل گوشه لبش را گزید و نگاهش بی اختیار سمت خانم کیان چرخید و زیر لبی و آهسته گفت :

– نتونستم بخورم .

امیرعلی با همان اخم و عصبانیت مصنوعی و تصنعی سمتش رفت :

– بلند شو …….. بلند شو باهم می خوریم …… ماهم ناهار نخوردیم .

خورشید به سرعت از لبه مبل پرید و بلند شد ……. الان تنها چیزی که دلش می خواست ، فرار کردن از مقابل چشمان خانم کیان بود .

– شما بشینید من میز و آماده می کنم .

– لازم نکرده تو با این شرایطتت .

– باور کنید مشکلی ندارم …….. سریع آماده می کنم .

خانم کیان ناتوان در کنترل خشمش ، سر سمت خورشید چرخاند و نگاه عصبی و پر از خشمش را به او داد .

خورشید وارد آشپزخانه شد و نگاهش را دورتا دور آشپزخانه گرداند و روی قابلمه های روی کابینت نشست .

قابلمه ها ناآشنا بودند و مشخص بود غذا از بیرون آمده ………. در قابلمه اول را باز کرد …….. اولی برنج بود و قابلمه دوم ماهی ……… با دیدن ماهی ، بینی چین داد و در قابلمه را گذاشت …….. از ماهی متنفر بود و می دانست اگر لب بزند ، همانند دفعه قبل بالا می آورد .

ناچارا غذا را داخل دیس ریخت و ظروف را روی میز داخل آشپزخانه چید و با قدم هایی لرزان به سالن برگشت و آهسته گفت :

– میز آمادست .

امیرعلی دست زیر بازوی مادرش انداخت و بلندش کرد :

– بریم مامان ……. من خیلی گشنمه ، شما هم که ناهار نخوردی .

خانم کیان دستش را از دست امیرعلی بیرون آورد و هن هن کنان از روی مبل بلند شد و عصا زنان از مقابل امیرعلی و خورشید گذشت و سمت میز میان آشپزخانه رفت .

خانم کیان و امیرعلی پشت میز نشستند و خورشید این پا و آن پا کنان ماند که کجا بنشیند ………. امیرعلی که تعلل خورشید را دید ، صندلی کنار خودش را عقب کشید و به صندلی خودش نزدیک کرد و با ابرو اشاره اش کرد :

– بشین خورشید خورشید جان .

خورشید زیر چشمی و خجالت زده نگاهی به خانم کیان انداخت و معذب کنار امیرعلی ، با فاصلهای اندک نشست .

امیرعلی ظرف پلوی مقابل خورشید را برداشت و دو کفگیر پر برنج برایش کشید .

– خیلی زیاده امیرعلی آقا ……….کمش کنید .

خانم کیان ابرویی با تمسخر بالا انداخت و نگاهش را زوم روی خورشید کرد .

– همیشه انقدر رسمی با امیر صحبت می کنی ؟

امیرعلی چشم غره ای به خورشید رفت و بجای او جواب داد :

– نخیر …….. این خانم مثلا می خواد جلوی شما به من احترام بزاره که این مدلی حرف می زنه …….. وگرنه تو خلوتمون حرف زدنش کلا یه جور دیگس .

– چند ماهته ؟

خورشید در حالی که حس می کرد تمام جانش به قالبی یخ تبدیل شده و قلبش میان حلقش می کوبد ، دستانش را زیر میز برد و مشت کرد و فشرد …….. آنقدر در این مورد بی تجربه بود که می ترسید هر آن سوتی دهد :

– دو ماه .

امیرعلی هم با جواب خورشید نفس عمیق اما نامحسوسی کشید ……… اضطراب خورشید را خوب درک می کرد و می ترسید همین اضطراب و استرسش ، بند را آب دهد ………. خانم کیان دوباره پرسید :

– ویارت چطوره ؟

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آمیخته به تعصب

    خلاصه رمان :     شیدا دختریه که در کودکی مامانش با برداشتن اموال پدرش فرار میکنه و اون و برادرش شاهین که چند سالی از شیدا بزرگتره رو رها میکنه.و این اتفاق زندگی شیدا و برادر و پدرش رو خیلی تحت تاثیر قرار‌ میده، پدرش مجبور میشه تن به کار بده، آدم متعصب و عصبی ای میشه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در جگر خاریست pdf از نسیم شبانگاه

  خلاصه رمان :           قصه نفس ، قصه یه مامان کوچولوئه ، کوچولو به معنای واقعی … مادری که مصیبت می کشه و با درد هاش بزرگ میشه. درد هایی که مثل یک خار میمونن توی جگر. نه پایین میرن و نه میشه بالا آوردشون… پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان لالایی برای خواب های پریشان از فاطمه اصغری

    خلاصه رمان :         دریا دختر مهربون اما بی سرزبونی که بعد از فوت مادر و پدرش زندگی روی جهنمی خودش رو با دوتا داداشش بهش نشون میده جوری که از زندگی عرش به فرش میرسه …. به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سالوادور به صورت pdf کامل از مارال میم

  خلاصه رمان:     خسته از تداوم مرور از دست داده هایم، در تال طم وهم انگیز روزگار، در بازی های عجیب زندگی و مابین اتفاقاتی که بر سرم آوار شدند، می جنگم! در برابر روزگاری که مهره هایش را بی رحمانه علیه ام چید… از سختی هایش جوانه میزنم و !از عشق قدرت سالوادرو داستان دختریست که به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شوفر جذاب من
دانلود رمان شوفر جذاب من به صورت pdf کامل از الهه_ا

    خلاصه رمان شوفر جذاب من :   _ بابا من نیازی به بادیگارد ندارم! خواستم از خونه بیرون بزنم که بابا با صدای بلندی گفت: _ حق نداری تنها از این خونه بری بیرون… به عنوان راننده و بادیگارت توی این خونه اومده و قرار نیست که تو مخالفت کنی. هر جا که میری و میای باید با

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ماهرخ
دانلود رمان ماهرخ به صورت pdf کامل از ریحانه نیاکام

  خلاصه: -من می تونم اون دکتری که دنبالشی رو بیارم تا خواهرت رو عمل کنه و در عوض تو هم…. ماهرخ با تعجب نگاه مرد رو به رویش کرد که نگاهش در صورت دخترک چرخی خورد.. دخترک عاصی از نگاه مرد،  با حرص گفت: لطفا حرفتون رو کامل کنین…! مرد نفس سنگینش را بیرون داد.. گفتنش کمی سخت بود

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
13 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
هودا
هودا
2 سال قبل

لطفا به مناسبت عید دو تا پارت بده

Darya
Darya
2 سال قبل

لطفا امروز دو پارت طولانی به مناسبت عید بزارید

هودا
هودا
2 سال قبل
پاسخ به  Darya

لطفا به مناسبت عید دو تا پارت بده

هودا
هودا
2 سال قبل

وای ماهیه!!
خب بدم نشد:/
**عالی بود**

Darya
Darya
2 سال قبل

عالی👌
خیلی جذاب و باهال شده
لطفا فردا پارت طولانی به عنوان عیدی بزارید

محدثه
محدثه
2 سال قبل

اقااا من تولدمهه نمیشه کادو ی پارت دیگم بزاری؟😢😢😢😢

𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
2 سال قبل

بنظرم واقعا باردار ميشه😍

علوی
علوی
2 سال قبل

چون نهار ماهیه و خورشید خانم روابط خوبی با غذاهای دریایی نداره، مشکلش سر ویار داشتنم حله
ولی طلاق دادن لیلا خانم با لو رفتن داستان صیغه اینا پیچیده می‌شه

Negin
Negin
2 سال قبل

باحال بود…ادمین لطفا عیدی بده

Sh
Sh
2 سال قبل

ایول ماجرا داره جذاب تر میشه 👌👌😉💖
بازم ادامه بده نویسنده جان قلمت و داستان رمانت عالیه 👌😄😘🌸
ولی پارتا طولانی ترش کن لطفا پارت ها خیلی کوتاه هستن 😞😞😞

Marzi
Marzi
2 سال قبل

با ایول😂😂😂😂

نشناس
نشناس
2 سال قبل

لابد یه بالش هم میزاره زیر لباسش تا نه ماهگیش😅😅😅

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  نشناس

😂😂

دسته‌ها
13
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x