موبایلش را از جیبش درآورد و در حالی که نگاه عصبی و به اخم نشسته اش میان صفحه موبایل و خیابان مقابلش رفت و آمد می کرد ، شماره مورد نظرش را گرفت ………. سر تا پایش را زهری متعفن فرا گرفته بود و می سوزاندش .
– الو .
– سلام آقا سامان ……… از این طرفا . راه گم کردی .
سامان زهرآگین پوزخندی زد و با دست دیگرش فرمان را میان انگشتانش فشرد .
– سلام ………. کجایی ؟
– خونه مادرم .
پوزخند سامان عمیق تر و زهرآگین تر شد ……… آنقدر که لیلا هم صدای پوزخند سامان را شنید .
– خوب جا خوش کردی خونه مادرت …….. زنگ زدم بهت بگم امیرعلی خیلی نرم و آهسته داره تو رو از زندگیش میندازه بیرون و تو عین خیالتم نیست .
– منظورت چیه ؟
– برام جای سواله تویی که تو اون خونه زندگی می کنی چطوری چیزی از حال و هوای اون شوهر دیوثت نفهمیدی ……… در ضمن اگه خیلی علاقه داری بدونی چه بلایی داره سر خودت و زندگیت می یاد ، بیا کافه کاکادو …….. می دونی که کجاست ؟
– آره میدونم .
– همین الان حاضر شو بیا …….. یک ساعت دیگه اونجا می بینمت .
و بدون آنکه منتظر حرف اضافه تری از او باشد ، تماس را قطع کرد و موبایلش را سمتی انداخت ………. به کافه نزدیک بود و حال و حوصله چرخ زدن در خیابان ها را نداشت تا این یک ساعت را طی کند ………… بهتر بود مستقیما به سمت کافه حرکت می کرد و به حرف ها و نقشه هایی که در ذهنش طرح کرده بود فکر می کرد .
گوشه ای ترین میز چوبی کافه که کم نور ترین جای کافه بود را انتخاب کرد و نشست ……… گارسون مقابلش ایستاد و منو را سمتش گرفت .
– خوش اومدید ……. چی میل دارید ؟
سامان عصبی و کلافه چنگ در موهایش زد ………. الان آمادگی تیکه پاره کردن هر موجود زنده ای که مقابلش قرار می گرفت را داشت .
– منتظر کسی هستم ……. اومد سفارش میدم .
گارسون سری تکان داد و رفت …….. تمام ذهنش را خورشید پوشانده بود ……. با آن دو گوی جادویی زمردی رنگش ……… یا آن نگاه محجوب و دم به ساعت فراری اش ……. و در آخر به امیرعلی ای فکر کرد که بدجوری زهرش را ریخته بود …….. خورشید حق او بود ……… اصل امیرعلی لیلا را داشت ……. زندگی متاهلی خودش را داشت ……. حالا با این شرایط چطوری رویش می شد خورشید را هم تصاحب کند و به بقیه دارایی هایش اضافه اش کند ؟!
با شنیدن صدای عقب کشیده شدن صندلی مقابلش ، نگاهش را بالا آورد و به لیلای شیک و پیک کرده و لبخند بر لب ، داد .
لیلا همانطور لبخند زنان کیف ورنی و گران قیمت مشکی رنگش را گوشه میز گذاشت و پشت میز جای گرفت و به صورت درهم سامان و آن ابروان درهم فرو رفته اش نگاه کرد .
– سلام .
و سامان بی حوصله و کلافه جواب سلامش را زیر لبی و زمزمه وار داد ……… این وضعیت لیلا ، که هیچ تغییری با گذشته اش نکرده بود ، بیشتر از قبل او را عصبی می کرد ……….. این موهای صاف و اتو کشیده اش و یا صورتی که در کمال مهارت و به بهترین وجه ممکن آرایش شده بود ، او را زنی از هفت دولت آزاد نشان می داد ……… زنی که انگار هیچ مشکلی درون زندگی اش نداشت و تا همین لحظه ، همه امور بر وفق مرادش گذشته بود …….. این زن واقعا انگار به غیر از خودش به هیچ چیز فکر نمی کرد .
– سلام ، زود اومدی .
– نه دیگه ، گفتی تا یک ساعت دیگه اینجا باشم ، اومدم …….. دقیقا راس یک ساعت .
سامان به ساعت موبایلش نگاه کرد ……… آنقدر در فکر و خیال فرو رفته بود که گذر زمان را حس نکرده بود .
– چی می خوری سفارش بدم ؟
لیلا منو را سمت خودش کشید و نگاه اجمالی روی کیک ها و نوشیدنی ها انداخت و چیزی را انتخاب کرد و سامان هم بی حوصله ، بدون آنکه نگاهی به منو بی اندازد ، همان را برای خودش هم سفارش داد .
– خب حالا بگو چی شده که من و تا اینجا کشوندی .
– من شنیدم زنا حس ششم قوی دارن …….. اما فکر کنم این مورد در مورد تو صدق نمی کنه .
– واضح حرفت و بزن ……… از نیش و کنایه بدم می یاد . حرفی داری ، نپیچون ، رو راست بگو .
– امیرعلی داره خورشید و جایگزین تو می کنه ……… حتی ممکنه تا الان کرده باشه .
لیلا هم ابروانش را درهم کشید و گوش هایش تیز و حتی داغ شد .
– منظورت از این مزخرفاتی که می گی چیه ؟
– شاید از نظر تو اینا مزخرف باشه ……. اما واقعیته . واقعیتی که مطمئناً دیدیش اما انقدر مغرور بودی که نخواستی جدیش بگیری ………. لیلا امیر خیلی به خورشید نزدیک شده ……… دیروز خاله ، خورشید و برای کار آورده بود خونه ما ، اما امیر امروز بدون اینکه به کسی چیزی بگه خورشید و برداشته برگردونده خونش ………. می فهمی این یعنی چی ؟ یعنی نتونسته دوری اون دختر و تحمل کنه ……….
من مطمئنم یه اتفاقی بین اینا افتاده ……… شک ندارم لیلا .
– امکان نداره …….. محاله .
– پس از نگاه های خاص اون شوهر عوضیت به خورشید خبر نداری .
نگاه مات شده لیلا پایین آمد و روی میز افتادد.
– می خوای بگی ……. عاشق اون دختر شده ؟
سامان چنگی میان موهایش زد و او هم نگاه به اخم نشسته اش پایین آمد و خیره به میز شد .
– نمی دونم ……… شاید .
لیلا نگاهش را با خشم بالا آورد و به او داد .
– من نمی زارم . اجازه نمیدم …….. اون زندگی مال منه .
– آره مال تو هستش ، اما تو کجایی ؟ ……. خونه مادرت …….. این چند روزه ، چقدر برای پس گرفتن زندگیت تلاش کردی ؟ ……. هیچی .
– چون فکر می کردم امیرعلی ، مثل دفعات پیش خودش می یاد دنبالم و برم می گردونه خونه .
سامان لبخند تمسخر آمیزی بر لب نشاند و نگاه عاقل اندر سفیه اش را از لیلا گرفت و سمت دیگری انداخت ………. شاید باید حق را به امیرعلی می داد که از لیلا دل بکند ………لیلایی که انگار تمام زندگی اش خلاصه شده بود در خودش و برآورده شدن خواسته هایش .
– اندفعه با تمام دفعات قبل فرق می کنه لیلا ……… می دونی چرا ؟ چون اگه همون امیر سابق بود ، بجای خورشید ، دنبال تو می اومد و برت می گردوند سر خونه زندگیت . اینجور که پیداست امیرعلی تصمیمات جدیدی گرفته …….. اگه خودت با پای خودت برنگردی سر خونه زندگیت ، تمام پل های پشت سرت و یکجا خراب کردی .
– چه فکری داری ؟
سامان خیره نگاهش کرد و نگاهش را همچون میخی فولادی در چشمان سیاه لیلا فرو کرد و دستان روی میزش را مشت کرد :
– من خورشید و می خوام ……… خورشید اول و آخرش برای منه ……… تو هم باید برگردی سر خونه زندگیت …….. این دیگه به خودت بستگی داره که با چه ترفندی بتونی شوهر و زندگیت و دوباره سمت خودت برگردونی ……… منم سعی می کنم خورشید و از امیرعلی دور کنم . برام مهم نیست این کار چقدر برام آب می خوره یا این کار چه بلایی قراره سرم بیاره ……. تک تک برنامه هام و بهت می گم ، فقط ازت می خوام طبق برنامه های من ، پیش بری ……. فهمیدی ؟
لیلا مقابل آینه ایستاده بود و مانتویی که دیروز بعد از دیدارش با سامان و خروجش از کافه خریداری کرده بود را پوشیده بود ……….. مانتویی که خودش زیاد از آن خوشش نمی آمد ، اما دقیقا باب میل و سلیقه امیرعلی بود ………. مانتویی که بلندایش تا نزدیکی های زانوانش می رسید و جلو بسته بود .
مادرش به چارچوب در تکیه داد و سر به داخل اطاق او کشید و نگاهی به او که آماده شده مقابل آینه ایستاده بود ، انداخت :
– داری بر می گردی خونت ؟ ………. نمی مونی ؟ شاید امیر اومد دنبالت .
لیلا ابروانش را درهم کشید و دندان هایش را بر هم فشرد .
– نه باید برگردم ………. اگه امیر قصد اومدن داشت ، لااقل تو این دو سه هفته پیداش می شد ……… وقتی نیومده ، یعنی قصدی برای بردنمم نداره . یعنی باید خودم برگردم .
مادرش لبخندی زد و نفس عمیقی کشید ……….. فکر می کرد لیلا متوجه شده زندگی اش چقدر مهمتر از این یکی به دو کردن های بچه گانه است ، که تصمیم به برگشت گرفته.
– بیشتر با دل شوهرت راه بیار . خوبم می کنی که برمی گردی ……… امیر مرد خیلی خوبیه . تو کل فامیل شوهرت زبان زد خاص و عامه ……… به امیر هم سلام من و برسون .
لیلا سری تکان داد و دسته کیفش را روی ساق دستش رها کرد .
– حتما ……. خداحافظ .
از خانه مادرش تا خانه خودش تنها فکر کرده بود و فکر ……….. به خودش ، به امیرعلی ، به سامان و در آخر به خورشیدی که باید به هر روشی که می شد زهرش را به او می ریخت و می چشاند .
مقابل در توقف کرد و چند بوق زد و مش رحیم دوان دوان سمت در دوید و دو لنگه در را برای او باز کرد و با دیدن لیلا ، ابروانش بی اختیار بالا رفت . حتی مش رحیم هم می دانست لیلا قهر کرده و رفته ……… لیلا ماشین را داخل برد و زیر سایبان پارک کرد.
از پله های ایوان بالا می رفت و صدای تق تق پاشنه های بلند کفشش ، به گوش های تیز خورشیدی که درون پذیرایی گردگیری می کرد ، رسید ……… خورشید کنجکاو با قدم های بلند سمت در ورودی قدم برداشت ……… اما هنوز به در نرسیده در باز شد و لیلا را درون چارچوب در دید و خشکش زد .
لیلا با دیدن خورشید در چندقدمی اش ، لبخند زهر دارش را روی لب آورد .
– سلام خورشید خانم ……….. خوب هستین ؟ ………. این چند وقته در غیاب من خوب تازوندی ؟ …….. خوب یکه تازی هات و کردی ؟
خورشید خشک شده ، تنها با زبانی بند آمده به لیلایی نگاه می کرد که انگار با چشمانش به قصد سلاخی کردنِ او آمده بود .
– چیه ؟ …….. چرا خشکت زده ؟ ……. چرا انقدر از برگشتن من متعجب شدی ؟ ………. نکنه فکر کردی کلا دیگه قرار نیست من سر خونه زندگیم برگردم ؟ ………. حتم با خودت گفتی لیلا دیگه خانم این خونه نیست و قراره تو خانم این عمارت بشی . نه ؟ …….. ولی متاسفم که من برگشتم …
و چند قدم جلو رفت و سینه به سینه خورشید ایستاد و محکم با انگشت به سینه او زد و ادامه داد :
– و متاسفم ترم بخاطر اینکه باید بهت بگم که هنوز هم من خانم این خونه هستم .
و از کنار خورشید گذشت و نگاهش را به دور و طراف انداخت و صدایش را بلند کرد :
– پس سروناز کوشش ؟ ……… ببینم نکنه اونم دک کردی .
و خنده بلندی کرد و نگاهش را سمت خورشید چرخاند :
– تو دیگه چه مارمولکی هستی دختر .
سروناز که درون سرویس بهداشتی بود ، با شنیدن صدای لیلا ، دستمال کاغذی به دست ، در حالی که دستانش را با دستمال خشک می کرد ، از سرویس بهداشتی بیرون آمد و لیلا را وسط پذیرایی و پشت به خودش دید .
– سلام خانم .
لیلا بدون اینکه به سمت سروناز بچرخد و یا نگاهش را از خورشید خشک شده بگیرد جواب سروناز را داد :
– سلام .
و کیف و مانتو اش را روی دسته مبل انداخت و چنگی میان موهای شرابی شده کوتاهش کشید و ادامه داد :
– لباسام و جمع کن ببر بالا .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
این پارت هم مثل همیشه عالی👌
راجب لیلا اینکه فکر نکنم با برگشتنش اتفاق خاصی بیفته چون امیرعلی خورشید دوست داره و خیلی مسخره میشه اگه امیرعلی دوباره عاشق لیلا بشه چون امیرعلی لیلا باید به خوبی بشناسه و بفهمه احتمالا لیلا نقشه ایی داره از طرفی مگه عشق الکی که امروز عاشق یکی باشی فردا عاشق یکی دیگه این که عشق نیست واقعا اینطوری مسخره میشه و مورد دیگه مثلا خورشید حامله است خانم کیان هم هر چقدر باهاش بد باشه بخاطر بچه نمیذاره لیلا کاری باهاش کنه و شاید هم اجازه نده لیلا از خانه بیرونش کنه پس دیگه لیلا نمیتونه کاری کنه
راجب سامان هم که باید بگم سامان ممکن سامان خطر داشته باشه و اذیتشون کنه
ولی در کل داری داستان رو به خوبی پیش میبری 🌸💜
پارت خیلی کوتاه بود و اینکه این لیلای …رو بفرست به درک دخترهٔ پررو
به این سامان …. هم یه درس درست و حسابی بده که کلا به غلط کردن بیافته و براش گرون تموم شه پسرهٔ بیشعور
لیلا خیلی عادی برگشته خونه. اما امیرعلی که بیاد پرتش میکنه بیرون. ماجرا فقط خورشید نیست.
فقط دلتنگی و تنهایی امیرعلی نیست. ماجرا عکسهاییه که از خیانت لیلا دست امیرعلی رسیده.
داستان لیلا عملاً تموم شده است. اما مار زخمی که از این ماجرا باقی میمونه، شمشیر دست سامان رو بدجوری زهرآگین میکنه
اوه اوه اوه ساماااان یه جورایی ازش میترستم 😂
حس میکنم این پسره ی بیشعور خودش یه تنه کلی به رابطه ی امیر و خورشید آسیب میزنه
ولی در آخر باید یه درس حسابی بش بدین که دیگه هوس نکنه صاحب کسی بشه
پسره ی بی. خاصیت 😒😒