امیرعلی نگاه عصبی اش را از خورشید گرفت و به موبایل درون دستش داد و ضربه ای روی شماره زد و تماس را برقرار کرد و روی اسپیکرش زد تا صدا به گوش خورشید هم برسد ………. شاید بهتر بود ، از سامان هم می پرسید و بعد نتیجه می گرفت …….. اصلا شاید سامان دلیل موجهی می آورد و این قلب لعنتی بی قرار شدهٔ میان سینه اش آرام و قرار می گرفت .
صدای بشاش و سر حال سامان ، خاری شد و درون سینه امیرعلی فرو رفت و چهره اش او را در هم کشیده تر کرد :
– سلام خورشیدک عزیز خودم …….. چطوری ؟
امیرعلی با شنیدن لحن و گفتار سامان خونش به جوش آمد و از میان دندان های بهم چفت شده اش غرید :
– سامان .
سامات با شنیدن صدای زخمی و آماده به حمله امیرعلی ، نه تنها نترسید ، بلکه تعجب هم نکرد …….. چند روزی بود که منتظر واکنش امیرعلی مانده بود ……. دقیقا به اندازه یک ماه خنجر آلوده به زهرش را برای قلب امیرعلی آماده گذاشته بود ……. اما خودش را متعجب و شوکه نشان داد :
– امیر ……. تویی ؟ …….. گوشی خورشید دست تو چی کار می کنه ؟
امیرعلی نگاه برزخی اش را بالا کشید و در چشمان دو دو زده خورشید انداخت ……… خورشید آنقدر حالش بهم ریخته بود که حتی دیگر رنگ به رخ هم نداشت .
– دقیقا چند وقته با این خط در تماسی ؟
– فکر کنم یک ماه یا یک ماه و نیم …… چطور ؟
– به توی لعنتی اخطار داده بودن ، از این دختر دوری کنی …….. نداده بودم ، نگفته بودم ؟
– گفته بودی …….. اما درباره اینکه اگه این دختر هم من و بخواد ، حرفی نزده بودی …….. امیرعلی ، حالا بهتره تو این و تو گوشِت فرو کنی …….. خورشید من و می خواد . چه تو خوشت بیاد ، چه خوشت نیاد .
امیرعلی خشمگین و رگ گردن بالا زده ، موبایل را میان انگشتانش فشرد و نگاهش آتش گرفته اش را به خورشید داد و خورشید از میان لبان خشک شده اش ، نالان نالید :
– امیرعلی دروغ میگه ……… دروغ میگه به خدا …….. من هیچ وقت از این پسر خوشم نیومده . به خدا نیومده .
اما امیرعلی انگار که گوشش تنها صدای منحوس سامان را می شنید ، از جایش بلند شد و ایستاد و با تمام خشم نشسته در وجودش فریاد زد :
– خفه شو سامان ……… خفه شو آشغال عوضی .
سامان هم با عصبانیت صدایش را بلند کرد :
– چرا خفه شم ؟ ………. دختره بلند میشه می یاد خونه من ، بعد تو به زور از اینجا بلندش می کنی می بریش ……… تو اصلا خبر داری فردای همون روز فقط نزدیک یک ربع پشت گوشی برای من گریه کرد که تو مثل با زور بردیش و اون تمایلی به اومدن به خونت نداشت …….. ببینم مگه برده آوردی ؟ ……… خورشید من و می خواد ، منم خورشید و می خوام ……… مقابل من نه ایست که خوردت می کنم امیر ……. خوردت می کنم عوضی .
امیرعلی به جنون رسیده و خشمگین در حالی که حس می کرد حرف های زهر دار سامان همچون ناقوس کلیسا در سرش صدا می داد ، موبایل خورشید را با تمام توان و نعره ای بلند به دیوار آن طرف سالن پرت کرد و کوبید .
خورشید وحشت کرده و ترسیده ، تنها نگاهش به چشمان سرخ شده امیرعلی بود و رگ گردن بیرون زده اش ……… خودش آنقدر شوکه بود که مغزش انگار برای ثانیه هایی در حالت خواب رفته بود و هیچ دستوری را به اعضای دیگر بدنش مخابره نمی کرد .
– دروغه …….. تمام حرف هاش دروغه ……. امیرعلی تو که اون روز من و دیدی ، من به اجبار نیومدم ……… من از خدامه که هر لحظه پیش تو باشم …….. من به خدا حتی برای یک ثانیه هم باهاش حرف نزدم …….. به جون مادرم که از همه برام عزیز تره ، من بعد از نزدیک به یک ماه و خورده ایِ که صداش و دوباره شنیدم . به خدا تمام حرف هاش دروغ بود ……….. امیرعلی من اون و دوست نداره ، من عاشق تو هستم . من تو رو دوست دارم ، نه اون .
امیرعلی همان چشمان سرخ و حرارت گرفته اش را سمت خورشید چرخاند ……. پوست صورتش آنچنان برافروخته شده بود که انگار ذغال زیر پوستش روشن کرده بودند ……… خورشید اولین بار بود که این چنین از ته دل عشقش به او را فریاد می زد .
– پس اون آشغال از کجا شمارت و داشت ؟ از کجا می دونست تو موبایل داری ؟
– نمی دونم ………. نمی دونم به خدا .
و قدمی جلو رفت و ترسیده دستانش را دور کمر امیرعلی حلقه زد و با هق هق سرش را به سینه او چسباند و فشرد ……. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود تا زمین و زمان بر علیه او مدرک سازی کنند . در بازی کثیفی افتاده بود ……….. بازی ای که معلوم نبود بتواند جون سالم از آن به در ببرد .
آن شب نه تنها غذا از گلوی خورشید پایین نرفت ……. بلکه امیرعلی هم با آن اعصاب داغان شده و غیرت دستکاری شده ، چیزی از گلویش پایین نرفت و تنها به خوردن چند قرص سر درد و معده درد بسنده کرد ……… قرص هایی که خیلی وقت بود دیگر سراغی از آنها نمی گرفت بود .
لیلا که خوب صدای نعره های امیرعلی از پایین به گوشش رسیده بود ، نیشخند پیروزمندانه ای بر لب نشاند و خودش را روی تخت بزرگش رها کرد و موبایلش را برداشت و پیامی برای سامان ارسال کرد :
– هی عوضی ، نمی دونم چه غلطی کردی …….. اما گل کاشتی . امیرعلی همچین عصبی شده بود که نعره هاش یک لحظه هم قطع نمی شد …….. انقدر که بهش کارد بزنی هم خونش در نمی یاد ……. اون دختره هرزه هم بدجوری دست و پاش و گم کرده ، عمرا بفهمه از کجا ضربه خورده .
خورشید روی تختش نشسته بود و به تاج تخت تکیه زده بود و زانوانش را میان آغوشش جمع نموده بود ………. اشک آرام آرام راهش را روی گونه هایش پیدا می کرد ………. مخلوطی از حس تنفر و ترس در دلش ایجاد شده بود ……. متنفر از سامانی که آن همه دروغ پشت سر هم برای امیرعلی اش ردیف کرده بود ………. و ترسان از امیرعلی ای که ممکن بود خزعبلات سامان را باور کند …….. با این فکر ، وحشت زده و بی طاقت پیشانی بر روی زانوانش نهاد و هق هقش را رها کرد ……… اگر امیرعلی دروغ های سامان را باور می کرد ، او دیگر چه غلطی می توانست بکند …….. با چه سند و مدرکی بی گناهی اش را اثبات می کرد ؟؟؟ ………… اگر امیرعلی مهر او را از دل و ذهنش پاک می کرد چه ؟؟؟
صبح با همان چشمان باد کرده و پف دار از اطاقش خارج شد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت ……… باید صبحانه امیرعلی را آماده می کرد و همانند همیشه با عشق و علاقه برایش میز صبحانه میچید و ظرف ناهارش را آماده می نمود ……… اما امروز یک تفاوت اساسی با تمام روزهای گذشته اش داشت …….. و آن ترس و نگرانی عمیقی بود که در قلبش نشسته بود .
با شنیدن صدای قدم های محکمی که ندیده هم می شناختشان ، ضربان قلبش بالا رفت و نگاهش به سرعت سمت ورودی آشپزخانه چرخید و لحظه ای بعد امیرعلی را در حالی که از چارچوب آشپزخانه داخل می شد ، دید و بی اختیار و به سرعت زبانش به کار افتاد .
– سلام ، صبح بخیر .
امیرعلی نگاهش را سمت چشمان متورم او و دو گوی زمردی که انگار میان دریایی از خون شناور بود کشید و جواب سلامش را با هم صدای بم و گرفته و مردانه اش ، آرام و سر سنگین داد :
– سلام .
نگاهش را از دو گوی زمردی خورشید گرفت و پشت میز نشست ……… گیج بود و سردرگم …….. و شاید هم کلافه .
تمام دیشب را فقط فکر کرده بود و فکر …….. به سامان ……. به خورشید و اشک ها و نگاه عاشقانه ای که راحت می توانست از همین چشمان متورم بخواند ………. به نظر می رسید موضوع خیلی پیچیده تر از این حرف ها باشد که بشود با یک شب فکر کردن به نتیجه ای رسید ……… مطمئنا یک طرف قضیه داشت دروغ می گفت ……. یا خورشید ، یا سامان ………. اصلا شاید تمام خواستن هایی که سامان از آنها دم می زد دروغی بیش نبود ……… اما اگر دروغ بود ، پس آن لیست تماس هایی که مخابرات به او داده بود چه بود ؟
خورشید بی حرف لیوانی چای برای او ریخت و مقابلش گذاشت و خودش هم آرام کنارش جای گرفت ……… امیرعلی نگاهی که به چشمان او که حتی در این وضع آشفته هم ، فریبنده و چشم نواز به نظر می رسید انداخت و آرام پرسید :
– دیشب خوب نخوابیدی که چشمات این مدلی پف کرده ؟
خورشید نگاه عاشق و نم برداشته اش را از میز جدا کرد و سمت امیرعلی بر گرداند ……. چشمان پف دار و سرخ و خسته امیرعلی هم دست کمی از چشمان او نداشت .
– من دیشب …….. حتی نتونستم برای یک ثانیه هم ………. پلک رو هم بزارم …….. شما چطور ؟ شما هم نخوابیدی ؟
امیرعلی تنها با همان ابروانی که اندکی بهم نزدیک شده بود نگاهش کرد و با مکث ، بدون آنکه جواب سوال او را بدهد و یا بدون آنکه نشان کوچکی از نرمش در صدا و لحن گفتارش نمایان باشد گفت :
– می رم کارخونه ………. ساعتای شش هفت برمی گردم …….. می خوام کامل فکرات و بکنی …….. اگه واقعاً بهش زنگی زدی ، با یه دلیل موجه برام توضیحش بده و بگو …….. یه دلیل برای او خزعبلاتی که دیشب سامان برام ردیف کرد بیار ……. اگر هم زنگ نزدی ، فقط کافیه یه مدرک و سند هر چند کوچیک بهم نشون بدی تا حرفت و باور کنم ………. فقط یه مدرک کوچیک خورشید ……… وگرنه من دیوونه می شم دختر .
و لقمه نان و پنیری که میان پنجه هایش گرفته بود را روی میز انداخت و چنگی میان موهایش زد و با مکثی از پشت میز بلند شد ………. وقتی چیزی از گلویش پایین نمی رفت ، نشستن پشت میز هم فایده ای نداشت .
خورشید هول کرده از بلند شدن نابهنگام امیرعلی ، با همان چشمانی که از دیشب بارانی شده بود ، از روی صندلی اش بلند شد و با قدم های بلند ، دو سه قدمی که امیرعلی از او دور شده بود را جبران کرد و خودش را به شدت از پشت به او کوباند و دستانش را دور کمر او حلقه کرد و صورتش را میان دو کتف او فشرد و حلقه دستانش را تنگ تر کرد ……… تمام وجودش را ترس و وحشت از دست دادن او پر کرده بود .
***
– امیرعلی …….. دروغه ، به جان خودم همه اینا فقط یه توطئه است ……… چطوری اثبات کنم وقتی نمی دونم از کجا دارم ضربه می خورم …….. به خدا من خیانت نمی کنم …….. من ……. من برای اولین بار تو زندگیم عاشقه ……. یه مرد شدم …….. یه مردی که تمام وجودم برای بودن باهاش له له می زنه ………. بعد چطوری می تونم به اون مرد خیانت کنم ؟؟؟ ……… تروخدا حرفای سامان و باور نکن .
امیرعلی که وجود خورشید را پشت سرش کاملا حس می کرد ، با همان ابروان بهم نزدیک شده ، پلک بست و سرش را پایین انداخت و دستانش را روی دستان خورشید که روی شکمش چفته درهم شده بود گذاشت ……… نمی دانست حرف های الانِ خورشید را باور کند یا آن پرینت تماس های ماهیانه اش و یا آن شماره سامانی که درون دفترچه تلفن خورشید ثبت شده بود .
دستان خورشید را از دور کمرش باز کرد و به سمت خورشید چرخید و پلک هایش را گشود ……… حرف های خورشید جوری با قلبش بازی می کرد که دلش می خواست بی خیال تماس ها و خزعبلات سامان شود و خورشید را در آغوش بگیرد و تا جان در بدن دارد به سینه اش بفشرد ……… اما با این وجود نمی توانست بی تفاوت از کنار این جریانی که روح و روانش را در هم ریخته بود رد شود و بی خیالی طی کند ……. هر طور شده باید ته و توی این قضیه را در می آورد .
نگاهی از بالا به خورشیدی که گونه هایش خیس از اشک بود انداخت …….. این فاصله قدی زیادی که بینشان وجود داشت ، باعث شده بود خورشید هم سر بالا بکشد و لبان لرزانش به گونه ای به نظر برسد که انگار هر لحظه منتظر بوسه ای از سمت اوست .
– اگه واقعا عاشقمی ……. اگه واقعا دوستم داری بهم ثابت کن …….. فقط بهم یه مدرک بده ، یه نشون بده .
و از خورشید جدا شد و خورشید را با شانه هایی که از گریه و هق هق به لرزه افتاده بود ، تنها گذاشت ……… صدای هق هق بلند خورشید تمام آشپزخانه را پر کرد ……. حتی نبود امیرعلی هر چند که برای یک ثانیه باشد ، او را دیوانه می کرد ………. او معتادِ امیرعلی شده بود …….. سلول به سلولش او را فریاد می زد ……….. اگر نمی توانست بی گناهی اش را اثبات کند ……. کیش می شد ، مات می شد ……. برای همیشه از صفحه زندگی امیرعلی حذف می شد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام ممنون از پارت گذاریت🌹
خوب مگه تماس های هر خطی ضبط نمیشه بعد امیرعلی با اون پول و قدرتی که داره نمی تونه بره پیش مخابرات یا پلیس که تماسا رو چک کنن
خسته نباشی
نویسنده لطفا یهکاری کن امیر علی بفهمه من کنکور دارم نمیتونم همش فکر این رمان باشم که لطفا مثلا لیلا دوباره با سامان تماس بگیره و امیر از اونجا متوجه بشه
این پارت خیلی عالی بوددددد
ولی جای حساسی کات شد
بی صبرانه منتظر پارت بعدم
عالی ولی کوتاه
تف تو این زندگی با این پارتای کمممم😖😞