قلبش به آنی فرو ریخت و تعادلش بر هم خورد و زانوان بی حس شده اش تا گشت و روی زمین افتاد ………. قلبش آنچنان می کوبید که حس می کرد عن قریب سینه اش را پاره کند و بیرون بزند . می ترسید برای امیرعلی اتفاقی افتاده باشد .
– آقا ………. آقا چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده ؟
– یه خانمی رو همین الان آوردن اینجا ……… تصادفیه . حالشون زیاد مساعد نیست ، باید حتما یکی از بستگانشون اینجا حضور داشته باشن ………. اون خانم هم قبل از اینکه به اطاق عمل منتقلشون کنن ، شماره شما رو دادن .
خورشید پلک بست و نفس های بلند و صدا دارش به شماره افتاد ……….. با دست یخ زده اش میز تلفن را چنگی زد تا بلکه بتواند به خودش تکانی بدهد و جمع و جور کند .
– خانم ؟
– اون خانم می گفت اونجا خونه دخترمه ……… متاسفانه فکر کنم مادرتونن .
– ما …….. مادرم ؟ الان ……… الان خودم و می رسونم اونجا .
– حالتون خوبه خانم ؟
اما خورشید با همان حال خراب و رو به احتضارش ، جوابش را داد :
– الان ……. الان می یام .
بغض و وحشت میان حلقش لانه کرده بود ……….. چنگی به گلویش زد و تلفن را بی هدف روی زمین رها کرد و با جان باقی مانده در تنش ، خودش را از روی زمین جمع کرد و با قدم های لرزان سمت اطاقش دوید ……… مادرش در بیمارستان بود . مادری که یک ماه از آخرین باری که دیده بودش ، می گذشت .
نمی فهمید چه می کند یا چه می پوشد ………. فقط هر چه که به دستش می رسید را به تن می زد و زیر لب مدام و پیوست خدا را صدا می زد .
تا حالا تنهایی از این عمارت بیرون نزده بود که خیابان های این حوالی را بشناسد ……… حتی بیمارستان عرفان را نه می شناخت و نه می دانست کجا واقع شده ……… از خانه خارج شد و به سمت ابتدای خیابان دوید که ماشینی کنار پایش توقف کرد و برایش بوق ……….. اما آنقدر حالش آشفته بود که نه ماشین را دید و نه صدای بوق زدنش را می شنید .
سامان که رنگِ پریده و چشمان مضطرب خورشید را دیده بود ، به سرعت از ماشین خارج شد و بلند اویی که هر لحظه دور و دورتر می شد صدا زد :
– خورشید .
خورشید با شنیدن صدای سامان ، مضطرب به عقب سر چرخاند و سامان را همراه با ماشینش ، پشت سرش دید ……….. چقدر بیچاره بود که میان دغدغه های مادرش ، حالا باید دغدغه دیدن سامان را هم به دوش می کشید .
– شما …….. شما ……..
– با این عجله کجا میری ؟ ………. چی شده ؟ حالت خوبه ؟
– آقا سامان برید تروخدا ……….. حالم خوب نیست .
سامان ماشینش را دور زد و با قدمی بلند سمت خورشید رفت .
– معلومه که حالت خوش نیست ………. بیا سوار شو ، هر جا بخوای می رسونمت .
– برید ……… فقط برید ، من الان شرایط روحی خوبی ندارم ……….. مادرم تصادف کرده .
سامان قدم دیگری سمتش رفت و گوشه آستین مانتواَش را گرفت و او را سمت ماشینش کشید .
– انشاالله اتفاق خاصی نیفتاده …….. بیا بشین تا بیمارستان می رسونمت …….. ممکنه حتی یه لحظه دیر کردنت باعث یک عمر پشیمونیت بشه .
خورشید تا قبل از شنیدن جمله آخر سامان ، مقابلش مقاومت به خرج می داد …….. اما با شنیدن جمله آخرش ، پاهایش سست شد ……. پشیمانی ؟ قلبش میان حلقش می کوبید و الان و در این لحظه تنها چیزی که می خواست دیدن مادرش بود و شنیدن خبر سلامتی اش .
از حساسیت امیرعلی روی این مرد خوب خبر داشت ……… می دانست اگر پا درون ماشین این مرد بگذارد ، امیرعلی زمین و زمان را بهم می دوخت …….. اما الان قضیه مادرش در میان بود و بین سوار شدن و نشدن این پا و آن پا می کرد .
– بیا بشین خورشید ……… قرار نیست بخورمت که ……… بیا بشین تا بیمارستان می رسونمت . بدو دختر .
خورشید مانتواَش را چنگ زد و دعوای احتمالی امیرعلی را به جان خرید و سمت ماشین سامان قدم تند کرد ……… الان هیچ چیز برای او بیشتر از سلامتی مادرش اهمیت نداشت .
با نشستن خورشید درون ماشین ، سامان به سرعت ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست و خورشید مضطرب و پریشان به جان پوست لبش افتاد .
– نگران نباش …….. انشاالله چیز خاصی نشده .
اما دل خورشید بیشتر از این حرف ها شور می زد .
– گفتن دارن می برنش اطاق عمل …….. گفتن خودم و سریعا برسونم به بیمارستان عرفان .
– نگران نباش ……… من مسیر این بیمارستان و بلدم .
سامان به ترافیک عجیب غریب پارک وی نگاه کرد و لبخند محوی بر لبش آمد ……… انگار خدا هم دستش با او در یک کاسه بود که شرایطی را برایش جور کرده بود که زمان بیشتری را با خورشید سپری کند .
بعد از یک ساعت به بیمارستان رسیدند و خورشید بلافاصله بعد از پیاده شدن از ماشین ، تمام راه تا داخل بیمارستان را یک ضرب دوید و سامان هم ، هم پایش پشت سرش با قدم هایی بلند راه افتاد .
خورشید نفس زنان دستش را روی سینه اش گذاشت و مقابل قسمت اطلاعات ایستاد .
– سلام آقا …….. حدودا یک ساعت و نیم پیش ، از این بیمارستان با من تماس گرفتن که مادرم تصادف کرده و به اینجا منتقلش کردن .
مرد نگاهش را از خورشید گرفت و به سیستم مقابلش داد :
– اسم و فامیلشون ؟
– فرنگیس ستوده .
مرد اسم و فامیل را درون سیستم زد .
– چنین اسم و فامیلی اینجا ثبت نشده .
خورشید نفس زنان ، آب دهانش را قورت داد ……….. رنگش از وحشت حسابی پریده بود .
– چطور نیست ؟ ……… همین یک ساعت و نیم پیش بهم زنگ گفتن دارن منتقلش می کنن اطاق عمل …….. گفتن تصادف کرده .
مرد سری به معنای تأیید تکان داد و جستجوی دیگری میان بیماران تصادفی کرد ………. اما باز هم جستجویش بی نتیجه ماند .
– مطمئن هستید از این بیمارستان با شما تماس گرفتن ؟
– بله ، خودشون گفتن خودم و سریعا برسونم بیمارستان عرفان .
– متاسفانه نمی دونم کی باهاتون تماس گرفته ……… چنین اسمی حتی میون تصادفی های منتقل شده به این بیمارستان هم ثبت نشده ……… می تونید تشریف ببرید طبقه سوم ، اگه بخوان ببرنش اطاق عمل ، اونجا می برمش . می تونید برید بالا رو از اونجا سوال بپرسید .
خورشید سر تکان داد و سامان به صورت رنگ پریده و زمردهای لرزان او نگاه کرد و زیر لب به خودش لعنت فرستاد .
خورشید هول زده سری تکان داد و به سمت آسانسور دوید و همراه با سامان به طبقه سوم رفت و همان سوال را از پرستار پشت رسیپشن پرسید .
– مطمئنید تماس از طرف بیمارستان ما بوده ؟
– بله …….. اون آقا گفتن از طرف بیمارستان عرفان تماس می گیره .
– آخه امروز ما تو شیفتمون مردی نداشتیم ……… همه خانم هستن . متاسفم که این و می گم …….. احتمالا تماستون از این تماس های مزاحمی بوده ………… چون چنین شخصی که می گید و امروز اصلا به اینجا نیاوردن .
خورشید نفس عمیقی کشید و چند قدم عقب رفت و بدن سنگین شده اش را روی صندلی های انتظارِ درون سالن انداخت و سرش را به دیوار پشت سرس تکیه داد و پلک های ناتوان شده اش را روی هم انداخت .
سامان نگران جلو رفت و مقابل اویی که هنوز هم رنگ به رو نداشت ، تک زانو زد .
– حالت خوبه خورشید ؟
خورشید با آخرین توان و رمق در وجودش پلک گشود و تکیه اش را از پشتی صندلی ای که روی آن نشسته بود گرفت ……… دستی روی جیب های مانتواَش کشید ……….. آنقدر با شتاب و عجله از خانه بیرون زده بود که موبایلش را هم همراه خودش نیاورده بود …….. اجباراً دستش را سمت سامان دراز کرد . باید از سلامتی مادرش مطمئن می شد .
– می شه فقط برای یه لحظه موبایلتون و قرض بدید ؟
سامان ابروانش متعجب بالا رفت ، اما به همان سرعت به خودش مسلط شد و دست در کتِ در تنش کرد و موبایلش را درآورد و صفحه اش را باز کرد و سمت خورشید گرفتش :
– البته . بفرما .
خورشید موبایل را گرفت و به همان سرعت شماره تلفن همسایه مادرش را گرفت ………. احتمالا منیژه خانم از مادرش خبر داشت .
– بله؟
– سلام خاله منیژه ……. حالتون خوبه ؟
– ممنون . شما ؟
– خورشیدم خاله . دختر فرنگیس خانم .
صدای منیژه خانم رنگ آشنایی به خودش گرفت .
– سلام خورشید جان ، خوبی خاله ؟ …….. شنیدم ازدواج کردی دختر . مبارک باشه .
خورشید چنگ به مانتواَش زد و پلک هایش را بست .
– ممنون . قرض از مزاحمت ، می خواستم بپرسم شما از مادرم خبر دارید ؟
– مادرت ؟ ……… آره خوبه عزیزم . اتفاقا الان از پیشش اومدم …….. چطور ؟ کارش داری خاله ؟
خورشید لبش را گزید و بغضش بالا آمد و ……… راه نفسش باز شد و شد قطره اشکی بر روی گونه اش .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوانندگان عزیز لطفا آرامش خودتون روحفظ کنید
ستادروحیه دهی به رمان خوانان😆😆😆
😂😂😂
ایول بالاخره یه کم رمانت هیجانی شد
چی بود قبلا یا خورشید داشت دمنوش درست میکرد یا سروکله ی امیرعلی رو ماساژ میداد 😆😆
همینطوری ادامه بده هیجان رو
خورشید واقعا ادم خنگ و احمقیه باید زنگ میزد به امیرعلی و میگفت حداقل اون واسش راننده بفرسته این دختره از سادگی هم گذشته به معنی واقعی خنگه خنگ
اخخ دقیقااا منمم همین رو میگمم ولی شما هنوز منتطر باش دیگه ببین چه خنگیت هاااییی میکنهه
🤦🤦🤦🤦
ای بابااااااا ، والا خود خدا هم وقتی میخواد دو تا عاشق و به هم برسونه اینقد طول نمیده من نمیفهمم چرا نویسنده ها جعلاقه دارن عاشقان داستان رو تا پای مرگ ببرن
بسه به خدا اندازه ی یه سال عذاب کشیدیم سر این دو تا 😭😭
خانم نویسنده به مولا ما تو زندگی واقعی خودمون کم دردسر نداریم
میایم اینجا ی رمان بخونیم ی ذره فکرمون آزاد شه ، ی ذره حواسمون پرت شه از اطرافمون بعد شما همش میای اینطوری میکنی ؟ واقعا انصافه ؟ الان همه ی دردسرارو میکشن بعد پارت آخرش که ادم میخواد ی ذره احساساتی باشه تندی تمام میشه
خورشید الان هرچیم قسم بخوره خیانت نکرده عمرا امیرغلی باور کنه😐🤦🏼♀️
به نظرم اینجوری دیگه زیادی داغون شده رمان ینی خورشید انقد خنگه اصلا مادرش شما خونه رو از کجا آورده یا چرا از خونه زنگ نزد یا سروناز کو واقعا روش خوبی واسه کش دادن نیست
دقیقااا
تازشم ، الان دیگه باید بفهمه که اینا همش پاپوشه
واقعا خیلی خره دختره ی احمق فقط بلده … بزنه تو اعصابه ما 😒😑
واااای چرا انقدر داری رمان تشنجی میکنی نویسنده عزیز کم استرس نکشیدیم سر تماسا حالا این سامان … هم تماس الکی میگیره تا بدترش کنه
پارتا هم خیلی کوتاه خواهش میکنم پارتا رو بیشتر کن
قبول نیستتتتتتتت
هم پارت کوتاه بود هم اتفاق خاصی نیفتاد
آغا دق کردم اینجا
گفتم این زنگ کار سامان الان بیا درستش کن خداااا