رمان زادهٔ نور پارت 85 - رمان دونی

– مطمئنید حالش خوب بود ؟

– آره عزیزم ……… چطور مگه ؟

خورشید پر بغض سر تکان داد و لبخند بسته ای زد و مانتواَش بیشتر میان پنجه هایش فشرده شد .

– هیچی ……. دلم یکدفعه ای شور افتاد . ببخشید خاله ، من از موبایل کسی باهاتون تماس گرفتم …….. فرصت مناسبی پیدا کردم مجدداً باهاتون تماس می گیرم .

– باشه عزیزم …… پس مواظب خودت باش . به مادرت می گم تماس گرفتی .

– باشه خاله ، خداحافظ .

گوشی را از گوشش جدا کرد و پایین آورد و بی طاقت و از سر خوشحالی به هق هق افتاد ………. تا مرز سکته رفته بود . تا مرز دیوانه شدن رفته بود و الان که حالش جا آمده بود ، با خیال راحت تماس استرسی که در این چند ساعت کشیده بود را هق هق کرد و بیرون ریخت ……… نمی دانست الان باید خوشحال باشد که مادرش سلامت است ، یا عصبانی باشد از اینکه ، کسی اینچنین او را با این شوخی مسخره به بازی گرفته بود و تا مرز دیوانگی جلو برده بود .

طولی نکشید که کم کم خوشحالی اش اندک اندک کم رنگ شد و جایش را خشمی عجیب گرفت .

– حالت خوبه خورشید ؟ ……… با کی حرف زدی ؟ …….. مادرت حالش خوب بود ؟

خورشید چشمان قرمزش را بالا آورد و به چشمان سامان که هنوز هم مقابلش زانو زده بود ، داد ……… بدون آنکه جواب سوال او را بدهد گفت :

– بهتره شما برید .

– یعنی انقدر احمقم که تو رو با این حال درب و داغونت اینجا ول کنم و برم ؟

بی توجه به سامان لبانش را روی هم فشرد و از جایش بلند شد و با قدم های بلندی که رنگ و بوی حرص و خشم داشت سمت آسانسور راه افتاد و سامانِ نشسته بر روی زمین را از این حرکت یکدفعه ایش شوکه و متحیر بر جای گذاشت .

– وایسا دختر ………. یکدفعه ای چت شد ؟

و از جایش بلند شد و با قدم های بلند و مردانه پشت سر خورشید راه افتاد و پچ پچ مانند از پشت سر خورشید حرفش را ادامه داد ………. می دانست حرفش به گوش خورشید می رسد .

– کجا با این عجله ؟ ………. صبر کن ، من ماشین دارم …….. برت می گردونم .

خورشید با خشم سمتش برگشت و سامان به سختی خودش را کنترل کرد که به خورشید که به آنی ایست داده بود و سمتش چرخیده بود ، برخورد نکند .

– من با شما هیچ جا نمی یام ……….. حتی بهشت . حالا هم می تونید برید .

سامان نچی کرد و دستانش را به کمر زد :

– چرا لج می کنی دختر ؟ ………. من که مسیرم اون سمته …….. تو روهم سر راه پیاده می کنم.

خورشید لبانش را روی هم فشرد ……… کم کم داشت بلاهایی که این پسر بر سرش آورده بود یادش می آمد ……… دروغ هایی که پشت سرهم برایش بافته بود و به خورد امیرعلی اش داده بود ………. نقشه هایی که برای بی آبرویی او کشیده بود …….. همه به یادش می آمد و عصبانیش لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر شد ………. خشم چشمان زمردی اش را برق انداخت و لبانش به پوزخندی باز شد .

– ممنون …….. از شما به من زیاد رسیده …….. در جریان که هستید ؟ اصلا مگه میشه در جریان نباشید ……… برای همین دیگه دوست ندارم بیشتر از این بهتون زحمت بدم.

سامان چنگی در موهایش زد ………. فکرش را نمی کرد خورشید در این لحظه چنین موضوعی را پیش بکشد .

– بریم تو ماشین بشینیم ………. این وسط که نمی تونیم حرف بزنیم.

خورشید خشمگین انگشت اشاره اش را مقابل سینه سامان گرفت ………… همین پسر باعث شده بود امیرعلی با او سرد شود و از او فاصله بگیرد .

– من با شما هیچ جا نمی یام …….. می دونید ، به نظر من خطرناک ترین آدما ، کسایی نیستن که دستشون به خون کسی آلوده میشه ………. خطرناک ترین آدم ها اونایی هستن که حاضرن با نامردی و هزارتا دروغ ، آبرو و حیثیت یک عمر یک آدم و بر باد بدن .

– ببینم تو پول داری که بخوای برگردی خونهٔ امیر ؟ یا موبایل داری که بتونی به کسی زنگ بزنی بیاد دنبالت ………. نکنه آدرس برگشت به اون خونه رو بلدی ؟

خورشید دندان هایش را بر هم فشرد و دستانش را از حرص مشت کرد و فشرد ………… سامان راست می گفت . نه موبایل داشت ، نه آدرس ……… و نه حتی یک قران پول که بتواند با آن لااقل تا یک مسیری برود . اما برگشت با سامان هم ریسک داشت ………… اگر با سامان بر می گشت و امیرعلی او را با سامان می دید ، مطمئناً بدبخت می شد .

– من با شمایی که می دونم نیت صافی ندارید هیچ جا نمی یام .

سامان باز هم نچی کرد و چنگ در مویش زد .

– بیا بریم تو ماشین دربارش حرف می زنیم ……….. می دونم نگران چی هستی . هر چی دیرتر خونه برسی ، مطمئن باش برات بدتر میشه .

خورشید با اخم نگاهش کرد ……… مثل اینکه هیچ چاره ای جزء همراه شدن با او نداشت و در دلش تمام کائنات را کمک طلبید که فقط او را از شر این مرد در امان نگه دارند ……… اما قبل از اینکه حرکت کند و با او همراه شود ، حرفی که در دلش مانده بود را به زبان آورد .

– چرا دو سه شب پیش اون دروغا رو به آقا گفتید ؟

– کدوم دروغ ؟ ……… اینکه دوستت دارم ؟

خورشید شوکه از این حرف او ، ابروانش را بیشتر از قبل در هم تاباند و معذب کمی خودش را جمع و جور کرد .

– نخیر ، اینکه من به شما ………. علاقه دارم و ……. یک ماهه که با شما تلفنی در تماسم .

سامان تک ابرویی بالا انداخت و با دست راستش دور لبش را دستی کشید .

– امیر و دوست داری ؟

خورشید حرصی در چشمان سامان خیره شد ……… اگر برای امیرعلی بره و رام و مطیعش بود ، برای دیگران همان گرگی بود که اگر کسی قصد نزدیک شدن به قلمرو اَش را پیدا می کرد ، برایش دندان تیز می نمود .

– اینش به خودم ربط داره .

– چرا امیر خورشید ؟ ………. امیر مگه چی داره ؟ …….. اصلا می دونی چند سال ازت بزرگتره ؟ ……… توجه کردی که زن داره ؟ ……… اصلا می دونی که ممکنه هیچ وقت بچه دار نشه ؟ …….. چرا اون خورشید ؟ …….. مگه من چیم کمه ؟

خورشید اعصابش دیگر کشش یکی به دو کردن با او را نداشت …….. تنها می خواست هر چه زودتر ، قبل از اینکه امیرعلی سر و کله اش پیدا شود ، به خانه باز می گشت .

– بهتره که در مورد امیرعلی ساکت باشی و حرف نزنی ……… امیرعلی هرچی باشه دروغ گو نیست ……. اون یه مرد واقعیه . یه مردی که غیرتش اجازه نمیده با ابروی دختری بازی باشه .

سامان نیشخند تلخی بر لبش نشاند و ابروانش را با تمسخر بالا داد :

– آبرو ؟ ……… تو این حرف و نزن خواهشا . آره راست می گی ، امیرعلی دروغگو نیست …….. اتفاقا خیلی هم با خداست …….. می دونی چیه ؟ به نظر من تو به درد اون نمی خوری …….. تو یه دختر خونه خراب کنی که اومدی خونت و رو آشیونه یه بدبخت دیگه درست کنی ……… می فهمی ؟ …….. تو هم دقیقا یکی هستی شبیه من …….. به همون کثیفی …….. به همون اندازه نامرد .

خورشید آشفته و عصبی ، با تمام نفرت نشسته در وجودش غرید :

– خفه شو لعنتی ……… من هیچ وقت مثل تو نبودم و هیچ وقت هم نمی شم .

سامان پوزخندی روی لبانش نشاند و دستانش را درون جیب شلوارش فرو کرد .

– حالا بزار من بهت یه چیزی رو بگم خانم ببره ……… می دونی نادون ترین آدما کیا هستن ؟ …….. اونایی که دوست ندارن با خود واقعیشون مواجه بشن و دم به ساعت دنبال فرار از واقعیت هستن ……. حالا هم اینا رو بی خیال . نه من خیال اثبات کردن خودم و به تو دارم ، نه تو می تونی چیزی که نیستی رو به من ثابت کنی . بهتره بریم پایین سوار ماشین بشیم تا تو زمان بیشتری رو از دست ندادی .

خورشید سر تا پا خشم و حرص ، نفسش را بیرون فرستاد و ناچاراً پشت سر او راه افتاد ……… اگر چاره دیگری داشت ، امکان نداشت پشت سر این پسرِ از خدا بی خبر راه بی افتد .

سامان سر خیابان خانه امیرعلی ایستاد و دیگر وارد کوچه نشد و ماشین را خاموش کرد و با مکثی سر سمت خورشید که قصد خروج از ماشین را داشت چرخاند .

– صبر کن ، یه لحظه پیاده نشو …….. اینجا پیادت کردم که اگه یکدفعه ای با امیرعلی مواجه شدی یا دیدت ، تو رو با من نبینه ……….. مورد دوم ، اگه ازت پرسید با چه کسی بیرون رفتی ، به نظر من نگی با من بودی بهتره ……. حساسیت جدید امیرعلی روی من چیزی نیست که نشه فهمید ……… هر چند ، برای من موردی نداره که بگی با من بودی ، اتفاقا اینجوری برای من سود بیشتری هم داره ……. اما مطمئناً تو چنین چیزی رو نمی خوای .

خورشید با تمام نفرت در جانش به صورت مغرور سامان و آن نگاه مزخرفش نگاه کرد و بدون آنکه حرفی بزند از ماشین پیاده شد و در ماشین را با تمام قدرت بهم کوبید .

در ذهنش هزاران چیز نقش بسته بود و می چرخید …….. از این تلفن مشکوک امروزش گرفته ……… تا پیدا شدن یکدفعه ای سامان بر سر راهش ……… و یا نگاه های خاص و معنا دار او ……… دیگر از ریسمان سیاه و سفید هم می ترسید ……. می ترسید باز هم در تله و نقشه ای بی افتد که بیرون آمدن از آن کار حضرت فیل بود .

زنگ خانه را فشرد و پوست لبش را به دندان گرفت و کند.

– بله ؟

با شنیدن صدای سروناز بی حرف خودش را مقابل دوربین آیفون کشید و سروناز با هول و ولایی که به آنی در صدایش افتاد ، ادامه داد :

– تویی خورشید ؟ ………. تو که من و کشتی دختر ، بیا داخل .

در باز شد و خورشید نگاهش را چرخی در جای جای حیاط و زیر سایبان که همیشه امیرعلی ماشینش را آنجا پارک می کرد ، داد و با دیدن جای خالی ماشین امیرعلی ، نفسش را صدا دار بیرون فرستاد .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان شفق قطبی به صورت pdf کامل از محدثه نوری

    خلاصه رمان:   دختری ساده و خوش قلب،که فقط فکر درس و کنکورشه… آرومه و دختر خوب خانواده یه رفیق داره شررررر و شیطون که تحریکش میکنه که به کسی که نباید زنگ بزنه مثلا مخ بزنن ولی خب فکر اینو نمیکردن با زرنگ تر از خودشون طرف باشن حالا بماند که دخترمون تا به خودش میاد عاشق

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان دامینیک pdf، مترجم marya mkh

  خلاصه رمان :     جذابیت دامینیک همه دخترهای اطرافش رو تحت تاثیر قرار می‌ده، اما برونا نه تنها ازش خوشش نمیاد که با تمام وجود ازش متنفره! و همین انگیزه‌ای میشه برای دامینیک تا با و شیطنت‌ها و گذشتن از خط‌قرمزها توجهشو جلب کنه تا جایی که… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
رمان عصیانگر

  دانلود رمان عصیانگر خلاصه : آفتاب دستیار یکی از بزرگترین تولید کنندگان لوازم بهداشتی، دختر شرّ و کله شقی که با چموشی و سرکشی هاش نظر چاوش خان یکی از غول های تجاری که روحیه ی رام نشدنیش زبانزد همه ست رو به خودش جلب میکنه و شروع جنگ پر از خشم چاوش خان عشق آتشینی و جنون آوری

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
6 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
یلدا
یلدا
2 سال قبل

مثل هر رمان دیگه ای دارع میره سمت خیانت ساختگی زن و باور نکردن شوهر و خراب شدن رابطه و این چیزا
خوب ت نصف رمانای انلاین و یا PDF این اتفاقا میافته
شما لطفا تنوع بدین ب رمان و داستانش رو هم تغییر بدین هم جذاب پیش ببرین
ممنون میشم 😊😊

Fafa
Fafa
2 سال قبل

خورشید چرا اینقدر خنگه😐😑

:)
:)
2 سال قبل

بنظرم خورشید ایندفعه باید عاقلانه رفتار کنه و خوب فکر کنه و همچی و از اول تا آخر بدون سانسور واسه امیرعلی توضیح بده ،
اینطوری به نفع خودشه و امیرعلی میفهمه که چخبره

R
R
2 سال قبل

از الان به بعد مشخص عکس رو برای امیر علی میفرستن اون میبینه از خورشید میپرسه یا دروغ میگه یا راست ولی اون باور نمیکنه من فک میکردم این رمان متفاوت ولی انگار یکی عینش رو خوندم شاید از هم جدا بشن بعد امیر علی بفهمه که اشتباه کرده ولی نتونه خورشید رو پیدا کن تا چند سال ….

عسل
عسل
2 سال قبل

آغا این چه وضعشه 😐
درست یه روز صبر کن تا پارت بیاد
بعد اون وخ توی یه پارت کوتاه فقط درمورد یه موضوع تمرکز کنه و درمورد اون بنویسه . نصفشمه احساسات خورشیده
اصلا اتفاق خاصی نمیوفته چرااا

...
...
2 سال قبل
پاسخ به  عسل

دقیقا خیلی کم شده پارت ها

دسته‌ها
6
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x