پله های ایوان را دو سه تا یکی بالا رفت و سروناز در را به روی او باز کرد و امان به خورشید نداد :
-هیچ معلوم هست تا الان کجایی ؟ ……… دلم هزار راه رفت دختر .
اما خورشید مضطرب بجای جواب دادن سوال او پرسید :
– امیرعلی زنگ زد ؟
– نه ……… چطور ؟
خورشید نفس آسوده اش را بیرون فرستاد و قدم هایش آرام گرفت و شالش را از روی سرش برداشت و از کنارش گذشت و باز هم جوابش را نداد .
– خدارو شکر .
سروناز دنبالش راه افتاد و باز هم سوالش را پرسید :
– نمی خوای بگی بی خبر یکدفعه ای کجا گذاشتی رفتی ؟
– یه مردم آزارِ از خدا بی خبر صبح زنگ زد که مادرت تصادف کرده و آوردنش بیمارستان عرفان و الانم داریم می بریمش اطاق عمل و خودت و سریعاً برسون ……… منم اصلا نفهمیدم چطوری حاضر شدم و رفتم اونجا .
سروناز نگاهش رنگ نگرانی گرفت :
– خب الان حال مادرت چطوره ؟
– هیچی . مادرم حالش خوبه و خونش نشسته …….. من نمی دونم کی با من دشمنی داره که چنین شوخی مسخره ای باهام کرد ؟!
– خدارو شکر که دروغ بوده …….. خدا هم اونی که چنین شوخی مسخره ای رو باهات کرده و شفا بده .
خورشید لبانش را روی هم فشرد و ابروانش را خواهش مندانه به هم نزدیک کرد .
– میشه …….. میشه به امیرعلی ، چیزی از این جریان نگید ؟
سروناز هم ابروانش را درهم فرستاد .
– چرا ؟
– خودتون می بینید که این چند وقته چقدر روم حساس شده ……. نمی خوام کاری کنم که این حساسیت بیشتر بشه و هم من و اذیت کنه ، هم خودش و .
– من می تونم چیزی نگم ، اما خبر داری که اگه آقا بفهمه چیزی رو ازش پنهان کردی ، ممکنه چقدر ناراحت بشه ؟
– می دونم …….. اما واقعا روحم دیگه گنجایش اینکه ببینه امیرعلی باهام سرد تر از قبل بشه و نداره …….. نمی خوام این بیرون رفتن مسخره باعث دور شدن بیشتر امیرعلی از من بشه . اصلا اگه من چیزی نگم ، شما هم چیزی نگی ، امیرعلی از کجا می خواد جریان بیرون رفتنم و بفهمه ؟
***
لیلا رو به روی سامان درون کافی شاپ نشسته بود و سامان به عکس های میان دستش که کیفیت بالایی هم داشتند ، نگاه می کرد ……… لیلا خندان و مغرور خودش را روی میز به سمت او کشید :
– چطورن ؟
عکس اول ، عکس خودش بود و خورشید آن هم درون ماشین …….. عکس دوم باز هم خودش و خورشید بود که درون خیابان شانه به شانه هم راه می رفتند …….. عکس های بعدی هم به عکس های خودش بود و او ، اما در زاویه ها و موقعیت های دیگر …….. نگاهش زوم صورت خورشیدی شد که صورتش در تمام عکس ها به وضوح نمایان بود .
– نگفتی چطورن .
سامان نگاهش را از صورت خورشید گرفت و بالا آورد و در چشمان پیروز و مغرور لیلا انداخت .
– عکسا خوبن .
– می دونی برای همین هفتا دونه عکس چقدر پیاده شدم ؟ ……… برای هر یک ساعتی که پسر عکاسه دنبالتون افتاد تا عکسای تمیزی ازتون بگیره ، دو تومن دادم …….. اما به نظرم این عکس ها کافی نیست ……… این چندتا دونه عکس ، ریشه این هرزه رو از خونم نمی کنه …….. باید ضربه کاری تر از این حرفا باشه .
سامان با احتیاط عکس ها رو به درون پاکت برگرداند .
– منظورت چیه ؟
لیلا فنجان سرد شده هات چاکلتش را کنار داد و بیشتر سمت سامان خم شد و لبخند شرورش را پهن تر کرد .
– چندتا عکس هم داخل خونه می خوایم .
سامان تک خنده تمسخر آمیزی زد ……… به نظرش حرف لیلا چیزی جز مسخرگی نبود ………. اوهم لبخند تمسخر آمیزش را روی لبانش پهن کرد و سمت لیلا خم شد .
– دیوانه شدی ؟ …….. خورشید خونه من می یاد ؟ ……… یه چیزی بگو که لااقل تو عقل بگنجه .
موسیقی ملایم و لایتی در کافی شاپ پخش می شد …….. نگاه برق افتاده لیلا ……… غرور نشسته در لبخندش و آن انرژی متصاعد شده از وجودش ……. همه می گفت که پیروزی از آن اوست .
– تو خونه تو نمیشه …….. اما تو خونه امیر که میشه .
لبخند تمسخر آمیز ساسان ذره ذره جمع شد و نگاهش میان چشمان مغرور لیلا دو دو زد .
– چطوری ؟
– ناکار کردن اون پتیاره کاری نداره ……… فرستادن سروناز به دنبال نخود سیاه هم کاری نداره …….. امیر هم که این چند روزه شامم به زور خونه می یاد ، چه برسه به زود خونه برگشتن و ناهار اومدن ……… پس می مونه ، من ……. خورشید …….. یه خونه خالی …….. و تو و یه عکاس ماهر .
– تو یه شیطان مجسمی لیلا .
لیلا خودش را عقب کشید و به پشتی صندلی اش تکیه داد و فنجان هات چاکلتش را بلند کرد و انگشت دور لبه فنجانش کشید ……… هات چاکلتش سرده سرد شده بود .
– شیطان هم گاهی تو بدن همه انسان ها رسوخ می کنه سامان ……. حتی تو .
– حالا تصمیم داری کی این نقشت و عملی کنی ؟
– احتمالا فردا ، یا پس فردا …….. به یه موقعیت مناسب احتیاج دارم …….. خودم بهت زنگ می زنم خبر می دم . این عکس ها هم بهتره فعلا پیش تو باشه …… ممکنه امیر تو خونه پیداش کنه .
و پاکت کوچک عکس ها را به سمت سامان هول داد سامان پاکت را برداشت و درون جیب داخلی کتش گذاشت و لیلا ادامه داد :
– امروز هم یه جوری به گوش امیر می رسونم که خورشید دیروز پریروز از خونه بیرون زده ……. باید بیشتر از این حرف ها به اون پتیاره مشکوک بشه .
– لیلا ، نمی خوام امیر خورشید و اذیت کنه .
لیلا پوزخندی زد و فنجان لب نزده اش را روی میز گذاشت و کیفش را چنگ زد ……… وقتی بحث خورشید پیش می آمد کامش که هیچ ، تمام جانش زهر می شد .
– نترس امیر کاری با اون افریته نداره ……. فوقش خیلی بخواد عصبی بشه یکی می کوبونه تو اون صورت خوشگلش ، منم دلم خنک میشه .
سامان نگاهش را از چشمان زهردار لیلا گرفت و به فنجان خودش داد ……… هات چاکلت او هم سرد و دست نخورده مانده بود .
لیلا بی توجه به او و با سری افراشته از پشت میز بلند شد و از کافی شاپ بیرون زد و تا خانه یکدم و بی وقفه راند …….. این چند روزه پول زیادی خرج نقشه هایش کرده بود و باید نتیجه دلخواهش را می گرفت .
پولی که برای هر دقیقه عکس های داخل ماشین پرداخت کرده بود و حالا هم پولی که به عکاس دندان گرد برای گرفتن عکس در خانه پرداخته بود ، همه باعث شده بود برای موفقیت نقشه اش مصمم تر شود …….. پول های بی زبانی که خرج می کرد کوچکترین اهمیتی برای او نداشت ، چیزی که مهم بود بیرون انداختن خورشید از داخل خانه اش بود .
وارد خانه شد و نگاهش را دور تا دور سالن برای پیدا کردن خورشید گردید و عاقبت روی خورشیدی که در حال خواندن کتابی بود ، نشست و پوزخندش عمیق تر شد ……… با صدای بلندی که خورشید را هم متوجه ورودش کند ، سروناز را صدا زد :
– سروناز .
سروناز با قدم هایی بلند از آشپزخانه خارج شد .
– سلام خانم . بفرمایید .
– سلام …….. امشب لازم نیست شام درست کنی . می خوام از بیرون غذا سفارش بدم ……….. این چند روزه که نه خواب درست حسابی داره ، نه غذای درست و حسابی می خوره …….. می خوام امشب چند مدل غذا از بیرون سفارش بدم .
خورشید نگاهش به لیلا بود ………. لیلایی که راحت ساعت ها از خانه بیرون می ماند و او برای دو سه ساعت بیرون بودن از خانه باید استرس سر تا پایش را در بر می گرفت .
غذا ها رسید و لیلا به بهترین وجه ممکن میز شام را چید و دو پایه شمع نقره ای پایه بلند هم میان میز گذاشت و شمع ها را روشن کرد …….. خورشید که از اطاقش بیرون آمده بود به میز پر رنگ و لعاب مجللی که حد اقل هفت مدل غذا رویش دیده می شد ، نگاه کرد ………. میزی که دهن هر بیننده ای را آب می انداخت و همانندش را تنها می شد درون مجله های آشپزی دید …….. نگاهش از روی میز پر زرق و برق بلند شد و روی سر تا پای لیلایی که بی نهایت به خودش رسیده بود و تن و بدنش درون تاپ دکلته منجوق دوزی شده و شورتک لی بینظیر دیده می شد ، چرخید .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
به نظر منم داره رمان بد پیش میره کاش مثل قبل بشه
لطفا پارت ها را طولانی تر کنید
خورشید چقدر ساده و احمق وقتی شماره خونه امیرعلی به خانواده اش نداده چجوری از بیمارستان باهاش تماس میگیرن از طرفی براش یکم غیر عادی نبود چجور یکدفعه سامان جلوش اومد حالا میگیم خورشید اون لحظه هول شده و ترسیده بود که مامانش تصادف کرده و به چیزی فکر نکرد سریع رفت
سروناز چی اون دیگه چرا نفهمید ممکن کاسه ایی زیر نیم کاسه باشه بازم میگم اشکال نداره سروناز خبر نداشت مادر خورشید شماره نداره
اما بازم بعضی اتفاقات با منطق جور در نمیاد یک چیزی هست
یک چیزی هست که بشه حدس زد کار لیلا و سامان
زیادی چرت شد رمان
اصلا امیر خان کی میخواد طلاق بده لیلا رو پس اه
خیلی بی ذوق شده ، لطفا مثل قبل پیش برو
نویسنده لطفا پارت دیگه رمانت رو طولانی تر بنویس و بی گناهی خورشید رو هم اثبات کن
نقشه لیلا یه ایراد حسابی داره، عکسهای خیانت لیلا به امیر توسط کسب یه امیر داده شده که مایل به بهم ریختن رابطه امیر و لیلا به نفع خودش بوده، یعنی دوست لیلا. و عکسها هم از جمع دوستانه گرفته شده و با اطلاع همه جمع.
اما عکس یواشکی از سامان و خورشید، اونم در حال تعقیب، بیشتر از ثابت کردن خیانت خورشید، اولاً دست کسی که عکسها رو گرفته رو رو میکنه، دوم اینکه عکاس حرفهای عکس گرفته، به برنامهریزی بودن عکسها اعتراف داره. و از همه بیشتر عکس گرفتن از اون دوتا تو خونه امیرعلی، این دیگه ته اثبات برای برنامهریزی بودن تمام داستانه.
فقط کافیه اون عصبانیت و «خون جلوی چشماش رو گرفت» یک لحظه با اندکی منطق کمرنگ بشه.
باااو چقدر کصخله این خورشید ها من داره مخم عنی میشه لطف کن نویسنده عزیز تو کله این خورشید یکم عقل بزار تو رمانت دختر باید سلیطه باشه نه مثل این عین خر بی عقل اههه اعصابمو کیری کردین صیکتیر. اصن
نویسنده ، بنظرم ی خورده فکر کن و بنویس
داره خیلی مضخرف میشه گلم
منکه دیگه بی هیچ شوق و ذوقی میخونمش و اصلا کیف نمیکنم
خیلی داره بد پیش میره:////////
واقعا غیر منطقیه
لیلا توی اتاق امیرعلی میخوابه یه ماهه امیرعلی گفته میخواد اونو طلاق بده ولی هیچ اقدامی نکرده
این خورشید خنگ هم واقعا به درد امیرعلی نمی خوره زیادی خنگه
دقیقا منم دیگه ذوق خوندن ندارم
اگه رمان اینجوری پیش بره دیگه مسخره میشه 😒
امیر علی که خودش هم خورشید وهم سامان رو خوب میشناسه دا نباید این چرت و پرتا رو باور کنه که 😑
واقعا حیف این رمان نیست اینجوری پیش بره
داره مسخره میشه
دارم حرص میخورم از خنگی خورشید و نقشه های لیلا و سامانننن
ای خداااا
آخ آخ فقط این رمان واقعی بود و من جای لیلا بودم بلایی سر این خورشید پاپتی و امیرعلی خیانتکار میاوردم که آرزوی مرگ کنن
فقط حیف که رمان واقعی نیست 😅وگرنه هیچ زنی نمیذاره یه دختر جوون گدا گشنه آویزون شوهرش بشه