رمان زادهٔ نور پارت 89 - رمان دونی

– باشه ، میرم می گیرم ………. فقط چون یک مقدار دوره و باید با تاکسی برم بیام ، ممکنه یکی دو ساعتی طول بکشه . مشکلی که نیست ؟

– نه . قرارم برای عصره .

– آخه ناهارم بار نذاشتم که .

لیلا حرصی از روی مبل بلند شد و ابرو درهم کشید .

– پس اون دختره تو این خونه چی کارس ؟ نقش مترسک سر جالیز و بازی می کنه ؟

– خیله خب ، بهش بگید برای ناهار باقالی پلو با ماهیچه بزاره .

– بهش می گم .

سروناز چادر افتاده دور کمرش را باز بالا کشید و روی سرش انداخت و از به سمت در رفت و لیلا با قدم های بلند پشت پنجره رفت و بعد از مطمئن شدن از خروج سروناز از خانه ، به سمت موبایلش دوید و شماره سامان را گرفت و سامان سلام نکرده ، انگار که تمام مدت منتظر تماس او مانده باشد ، به سرعت پرسید :

– چی شد ؟ رفت ؟

– آره ، کجایی تو ؟

– از ساعت هشت صبح سر خیابونتون ایستادم تا زنگ بزنی بگی شرایط اوکی شده بیام .

– بلند شو بیا . سروناز همین الان رفت . بدو بیا من زنگ بزنم به این پسره عکاسه ببینم کجا مونده .

– اومدم .

لیلا بدون حرف اضافه ای تماس را قطع کرد و شماره عکاس را گرفت و گفت هر چه زودتر خودش را برساند .

با قرص و لیوانی آب بالا سر خورشید رفت و صدایش زد .

– خورشید ………. خورشید .

خورشید بی حال و نالان لای پلک هایش را ذره ای باز کرد و لیلا را تار و مات شده دید .

– ب …… له ؟

– بلند شو این قرص و بخور ببینم .

خورشید به سختی سر به سمت مخالف چرخاند و نالان چهره درهم کشید :

– نمی خورم .

لیلا عصبی خم شد و دست زیر گردن عرق کرده خورشید انداخت و بلندش کرد و به زور قرص را درون دهانش چپاند و لیوان آب را درون دهانش خالی کرد و همانطور روی هوا سر اویی که حتی توان نگه داشتن گردنش را نداشت ، رها کرد و سر خورشید به ضرب روی بالشت افتاد .

– حالا می تونی بکپی .

خورشید نه می فهمید دور و برش چه می گذرد ، نه فهمید لیلا چه در دهانش چپاند …….. فقط گرمای شدیدی که سر تا سر وجودش را در بر گرفته بود و می سوزاندش را حس می کرد و می فهمید.

با از حال رفتن خورشید ، سامان تیپ زده وارد خانه شد و لیلا را مرتب و دست به سینه ایستاده میان پذیرایی با قیافه ای مغرور و پیروز دید .

– خورشید کو ؟ کجاست ؟

لیلا سمتش راه افتاد و از دیدن چشمان برق افتاده او ، لبخند پیروزش ، طرحی از نیشخند گرفت …….. واقعا نمی فهمید خورشید چه داشت که امیرعلی و سامان اینگونه برای داشتنش ، سر و دست می شکاندند .

– تو تختش تمرگیده .

سامان نگاهی به سمت اطاق خورشید انداخت و سینه به سینه او و در فاصله نیم متری اش ایستاد .

– بیهوشه ؟

– آره …….. به زور قرصه رو چپوندم تو حلقش ……. الانم چندباری صداش زدم ، تکون نخورد .

– سروناز و کجا فرستادی ؟

– فرستادمش بره لباسام و از خشک شویی بگیره …….. فقط باید بجنبیم ، یک ساعت بیشتر وقت نداریم .

با بلند شدن صدای آیفون ، لیلا سمت اف اف دوید و با دیدن چهره پسر عکاس ، لبش به لبخندی باز شد و به سرعت شاسی را فشرد و در را باز کرد .

– پسره اومد ……. برو خورشید و بیار بیرون …….. بیارش بزار رو اون کاناپه سلطنتیه .

سامان سری تکان داد و با قدم های بلند سمت اطاق خورشید رفت ……… او هم حسی داشت ……… حسی از هیجان و شاید هم اضطراب .

دست روی دستگیره در اطاق او گذاشت و با مکث و نفس عمیقی دستگیره را پایین داد …….. اولین بار بود پا درون اطاق این دختر می گذاشت .

در را باز کرد و با اولین چیزی که مواجه شد ، دختر مو پریشانی بود که با پلک هایی بسته و پیشانی عرق کرده آرام ، میان پتو و ملافه های درهم گره خورده خوابیده بود ………. اولین بار بود که او را اینچنین زیبا و با شکوه و فریبنده می دید ……. آن هم با این موهای براق و لختی که همچون ابریشمی ناب دور صورت رنگ پریده اش را گرفته بود ……. خیلی وقت بود که دلش می خواست بداند زیر روسری خورشیدی که همیشه از او کیپ حجاب می گرفت ، چه خبر است . با قدم هایی که بی اختیار آرام گرفته بود جلو رفت و پای تختش زانو زد ……… انگار امروز قرار بود که تمام اولین هایش را تجربه کند .

آرام دستی که انگار از هیجان به لرز افتاده بود ، زیر گردن عرق کرده او فرستاد …….. اما با حس گرمای بسیار زیاد تن او ، دست دیگرش که قصد رفتن به زیر زانوانش را داشت ، در هوا خشک شد و صدایش بی اختیار بلند گشت :

– لیلا ……. لیلا …….

لیلا سراسیمه داخل شد .

– چته ؟ چرا داد می زنی ؟ پسره تو پذیرایی منتظره ، چرا نمی یاریش بیرون ؟

– لعنتی این دختر داره می سوزه .

– که چی ؟ …….. این از دیشب تو همین وضعیت بود .

– تب داره .

– گفتم می دونم ……… زمان زیادی نداریم ، بلندش کن بیارش بیرون .

سامان ابرویی درهم کشید و دست خشک شده اش را زیر زانوان خورشید فرستاد و بلندش کرد و از اطاقش خارج کرد .

پسر عکاس با دیدن خورشیدِ بیهوش آن هم در آغوش سامانی که ابروانش را عمیقاً درهم فرستاده بود ، ترسیده قدمی به عقاب گذاشت .

– بی ……. هوشه ؟

لیلا با ابروانی درهم نگاهی به پسر که نگاهش میخ خورشیدِ درون آغوش سامان شده بود ، انداخت و حرصی غرید :

– پس فکر کردی من خیلی دست و دلبازم که برای هر نیم ساعت کلی پول دارم تو جیب تو می ریزم ؟ ………. یا فکر کردی داری میری از جونوری عکس بگیری که تو بیداری هم همین قدر آرومه ؟ ……… در ضمن پسر جون ، بهتره سرت تو کار خودت باشه و بهترین عکس ها رو از این دوتا بگیری ……… وگرنه منم کسی نیستم که کلی هزینه کنم و آخرش ببینم کار اون چیزی نشد که می خواستم و از خیر اون آدم راحت بگذرم . این و گفتم که فقط بدونی با چه کسی طرفی .

پسر ترسیده از چشمان سخت لیلا ، سر تکان داد و دوربینش را بی حرف از داخل کیف مخصوصش بیرون آورد .

– فهمیدم ……. می تونیم شروع کنیم .

سامان نگران از داغی تن خورشید ، او را به سینه اش فشرد و به سمت مبلی که لیلا اشاره زده بود رفت .

– سامان خورشید و روی پاهات جوری بنشون که انگار اون خودش نشسته و به سینت تکیه داده ……… تو هم سرت و ببر تو گردنش ، اینطوری می تونی با سرت صورت اون و هم بپوشونی . اینجوری دیگه معلوم نیست که چشمای خورشید بسته هست .

– خیله خب .

عکس ها به سرعت و پشت سر همدیگر و در حالت مختلف گرفته شد و لیلا تکیه زده به دیوار تنها آنها را نظاره کرد و در ذهنش ، تنها لحظه ای که این عکس ها را به دست امیرعلی می رساند و او ناباور آنها را تماشا می کرد ، تصور می نمود .

با نزدیک شدن ساعت زمان بازگشت سروناز ، لیلا تکیه اش را از دیوار گرفت .

– بسه دیگه …….. همین مقدار کافیه . احتمالا سروناز تا چند دقیقه دیگه سر و کلش پیدا میشه .

عکاس با توقف دادن لیلا ، دوربینش را پایین آورد و سامان هم نفس کلافه اش را صدا دار بیرون فرستاد و خورشید را درون آغوشش خواباند و از جایش بلند شد .

– پس منم خورشید و به تختش بر می گردونم .

– باشه ببرش …..

و سرش را سمت عکاس چرخاند و ادامه داد :

– برای فردا عکس ها رو می خوام …….. پس امشب حتما کارشون و تموم کن .

– خیالتون جمع خانم . فردا عکس ها 10 صبح در اختیارتونه .

لیلا سر تکان داد و با نگاهش سامانی که خورشید را بغل زده به اطاقش می برد ، دنبال کرد ………… حال سامان را نمی فهمید . چندین بار از او خواسته بود لبان خورشید یا حتی گردن او را ببوسد و عکاس در آن حالت چند عکس از آنها بگیرد ……. اما هر بار سامان جدی درخواستش را رد می کرد ……… به نظرش اگه سامان این درخواستش را قبول می کرد ، مطمئنا عکس های ناب تری را می توانست تهیه کند . اما نمی فهمید چرا سامانی که حتی تجربه رابطه جنسی با دوست دخترهایش داشت ، زیر بار بوسیدن لبان و یا حتی گردن خورشید نرفت .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 2

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان شوهر هیولا جلد دوم به صورت pdf کامل از کیانا بهمن زاد

    #گناهکاران_ابدی ( #جلداول) #شوهر_هیولا ( #جلددوم )       خلاصه  رمان:   من گناهکارم، تو گناهکاری، همه ما به نوبه خود در این گناه، گناهکاریم من بدم، تو بدی، همه ما بد بودیم تا گناهکار باشیم، تا گناهکار بمانیم، تا ابد ‌و کلمات ناقص میمانند چون من جفا دیدم تو کینه به دل گرفتی و او انتقام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رویای انار
دانلود رمان رویای انار به صورت pdf کامل از فاطمه درخشانی

    خلاصه رمان رویای انار :   داستان سرگذشت زندگی یه دختر عمو و پسر عمو هست که خیلی همدیگه رو دوست دارن و با هم قول و قرار ازدواج گذاشتن اما حسادت بقیه مانع رسیدن اون ها بهم میشه ، دختر قصه که تنهاست به اجبار بقیه ، با یه افغانی ازدواج می کنه و به زور از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوازار pdf از پونه سعیدی

  خلاصه رمان :       کوازار روایتگر داستانی عاشقانه از دنیای فرشتگان و شیاطین است. دختری به نام ساتی که در یک شرکت برنامه نویسی کار می کند، پس از سپرده شدن پروژه ی مرموز و قدیمی نوسانات برق به شرکت شان، دست به ساخت یک شبکه ی کامل برای شناسایی انرژی های مشکوک (کوازار) که طی سال

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلایه pdf از نگاه عدل پرور

  خلاصه رمان :       طلایه دخترساده و پاک از یه خانواده مذهبی هست که یک شب به مهمونی دوستش دعوت میشه وتوراه برگشت در دام یک پسر میفته ومورد تجاوز قرار می گیره دراین بین چند روزبعد برایش خواستگار قراره بیاید و.. پایان خوش به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان انار از الناز پاکپور

    خلاصه رمان :       خزان عکاس جوانی است در استانه سی و یک سالگی که گذشته سختی رو پشت سر گذاشته دختری که در نوجوانی به دلیل جدایی پدر و مادر ماندن و مراقبت از پدرش که جانباز روحی جنگ بوده رو انتخاب کرده و شاهد انتحار پدرش بوده و از پسر عمویی که عاشقانه دوستش

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
11 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
R
R
2 سال قبل

انگار گرد نا امیدی پاشیدن تو رمان ولی به نظر من همین امیر علیم آدم نرمالی نیست از خودش نمیرسه چرا راه به راه چیزای جدید دستش میرسه و اینکه کش دادن رمان با این ابزار واقعا باعث ریزش مخاطب میشه شاید سامان واقعا عاشق شده که این بعیده

بی نام
بی نام
2 سال قبل

دیگه به حدی بی مزه شده که هر دروز شایدددددد سربزنم
دیگه شورش دراوردی
میخوای خورشید بره قبرستون ؟

خدایی بی مزه شد رفت

یلدا
یلدا
2 سال قبل

این خونه کوفتی دوربین ندارهههههههه

𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
𝑀𝑎𝑟𝑗𝑎𝑛
2 سال قبل

پوفففف ديگه داره خسته كننده ميشه كاش زودتر لو برن

مریم بانو
مریم بانو
2 سال قبل

خیلی کم بود خیلی هم بد شده دیگه ادموجذب نمیکنه لطفا زودتراین قضیه روتموم کن نویسنده عزیز

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ممنوم بازم اما

آیدا
آیدا
2 سال قبل

ابجی بنظر شما نویسنده نیستین فقط پارت میدین،ولی بش بگو خیلی ممنون هر روز مارو تا سر حد مرگ میبری برمیگردونی اخرشم سر یه تیکه هیجانی تموم میکنی😐

باران
باران
2 سال قبل

هعییی💔
جدیدا پارتا دارن کوتاه میشن🥲💔

عسل
عسل
2 سال قبل

من دیگه حرفی ندارم بای 🙂

Zari
Zari
2 سال قبل
پاسخ به  عسل

منم دقیقا با مریم بانو موافقم
زودتر تموم بشه بهتره
خیلی داره بی مزه میشه🗿

دسته‌ها
11
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x