سامان مات شد …….. ناباور دهانش همچون ماهی بیرون از آب افتاده باز و بسته شد . در آخر به زور ، با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد ، گفت :
– چی ؟ ……. خورشید و ؟
امیرعلی با خشم گردن سمت سامان کشید و در حالی که برق اشک بیشتر از لحظات پیش در نگاه خشمگینش نمود پیدا می کرد ، خودش را تکانی داد تا از دست افرادی که سفت به او چسبیده بودند ، آزاد شود و باز هم به سمت سامان هجوم ببرد .
– آره …….. خورشیدم و کشتم …….. عشقم و کشتم …….. می دونی چه بلایی سرش درآوردم ؟ …….. انقدر زدمش که خون کل صورتش و گرفت …….. زدم …….. خورشیدم و زدم ……… من ……. من زدم .
و تکان محکم دیگری به خودش داد که دو مرد ناتوان از کنترل امیرعلی دستانشان از دور بازوان امیرعلی رها شد و امیرعلی سمت سامان یورش برد و او را روی زمین انداخت و روی سینه اش نشست و ……. سامان ناباور حتی دیگر سعی هم نمی کرد تا از خودش مقابل ضربات سهمگین مشت امیرعلی که هر لحظه بر جایی از تنش می نشست ، دفاع کند ……… تنها می خورد . مشت یا لگد …….. فرقی نمی کرد .
امیرعلی نفس زنان و نفس بریده خودش را از روی سینه سامان کنار کشید و خسته بلند شد و با قدم هایی که انگار دیگر نه جان داشتند و نه توان ، از خانه آنها خارج شد و سوار ماشینش شد و ماشین را بی هدف روشن کرد و راند …….. نمی دانست به کجا می رود و یا مقصدش کجاست ……. تنها میراند بلکه به جایی برسد .
سامان به زور و به کمک خدمه ها از روی زمین بلند شد و نگاه نگرانش ، آشفته چرخی روی زمین زد .
داخل بردنش و روی یکی از مبلمان ها نشاندنش و سرخدمتکار با سینی بتادین و پنبه و الکل مقابلش زانو زد .
– آقا لطفا صورتتون و تکون ندید من زخماتون و ضد عفونی کنم. مادرتون شمارو با این وضع ببینن ، بنده خدا سکته می کنن .
سامان بی توجه به سر خدمتکار ، سرش را سمت خدمتکارانی که گوشه ای ایستاده بودند و آهسته درون گوش هم پچ پچ می کردند ، چرخاند و گفت :
– یکی بره موبایلم و پیدا کنه بیاره …….. نمی دونم کجا گذاشتمش . زنگ بزنید بهش ببینید صداش از کجا در می یاد .
خدمتکارها که نگاه سامان را روی خودشان دیدند ، بلافاصله دست از پچ پچ برداشتند و دنبال موبایل سامان رفتند و لحظه بعد موبایل سامان را میان دستانش قرار دادند .
به سختی شماره لیلا را گرفت …….. حتی بند بند انگشتانش هم تیر می کشید و درد می کرد . اما حال روحی و نگرانی و دلشوره برای خورشید ، آنچنان دمار از روزگارش درآورده بود که درد جسمانی اش را به باد فراموشی سپرده بود .
– الو سامان .
– اونجا چه خبر شده لیلا ؟ …….. خورشید چی شده ؟
– نمی دونم سامان . نمی دونم ……. فکر کنم دختره مرده بود …….. تکون نمی خورد .
– یعنی چی نمی دونی ؟ …….. چی داری می گی ؟ ………. یعنی چی مرده بود ؟ یعنی چی تکون نمی خورد ؟ .
لیلا وحشت زده فریادش بلند شد ……. معلوم بود که حسابی ترسیده :
– نمی دونم ……. نمی دونم . صورتش پر از خون بود ………. سروناز یه مرده رو آورد خونه . برداشتنش بردنش بیرون ، فکر کنم بردنش بیمارستان .
– لعنت به تو لیلا …….. لعنت به تو و اون نقشه های مزخرفت ……… لیلا ، اگر بلایی سر خورشید بیاد ، خودم با همین دستام می کشمت .
لیلا ترسیده از پشت خط فریادش بلند شد :
– به من چه ؟ ……. تو اون و می خواستی . تو باهاش عکس گرفتی .
سامان که حوصله چرندیات لیلا را نداشت تماس را قطع کرد و موبایل را گوشه ای پرت کرد و سرخدمتکار را کنار زد و بلندش کرد :
– کجا آقا ، صورتتون زخماش هنوز ضدعفونی نشده .
– نمی خواد ………. در ضمن اگه از ماجرای امروز چیزی به گوش مادر پدرم برسه ، مطمئن باشید تک تکتون و بدجوری مجازات می کنم .
و سمت سرویس بهداشتی رفت و علی رقم سوزش بسیار صورتش ، صورتش را با آب شست و خون ها را پاک کرد .
سروناز بالا سر خورشیدی که با لب و دهن و گونه کبود و زخمی و متورم بی هوش روی تخت بیمارستان خوابیده بود ، ایستاده بود و نگاهش می کرد .
– چرا رو تن این دختر این همه اثر ضرب و جرح وجود داره ؟ کی زدتش ؟
– همسرش دکتر .
– به شوهرش بگید بیاد بیمارستان .
– اگه حال این دختر بیچاره برای شوهرش مهم بود که اون می آوردش .
– پس با این وجود ، باید صبر کنیم تا این خانم بهوش بیاد که اگه شکایتی هست ما از سمت بیمارستان اقدام کنیم .
– دکتر حالش چطوره ؟ چرا بیدار نمیشه ؟
– هم تب بالاش ، هم این بی هوشیش هر دو عصبیه ……… فعلا تا بهوش اومدنش باید صبر کرد .
همزمان با ورود برادر سروناز دکتر از اطاق خارج شد و سروناز باز هم نگاهش را سمت خورشید چرخاند .
– بیا داروهاش و گرفتم .
سروناز کیسه داروهایش را گرفت و روی میز کنار تخت گذاشت .
– دستت درد نکنه .
– نمی خوای بگی چی شده ؟ ……… کی این بلا رو سر این بدبخت آورده ……… کی این بدبخت و با کیسه بکس اشتباه گرفته ……… آدم دلش برای این صورت آش و لاش شده می سوزه .
– اسمش خورشیده …….. این آتیش و یه از خدا بی خبر انداخت تو دامنش …….. می خواستن به کیان نشون بدن که هرزس …… که نا اهله . اما این بدبخت پاک ترین دختریه که من می شناسم . مثل گل پاکه . معصومه ………. می دونم آقا با دیدن اون عکسا دیوونه شده .
– همونایی که دور تخت افتاده ریخته بود ؟
– تو هم دیدیش ؟
– آره یه لحظه چشمم بهش افتاد .
– مطمئنم عکسا فتوشاپ بودن …….. خورشید چنین آدمی نیست .
– فتوشاپ نبودن.
سروناز نگاهش کرد و ابروانش را درهم فرستاد .
– مطمئنی ؟
– آره بعد از هفت هشت سال کار کردن تو عکاسی ، دیگه با یه نظر می فهمم اون عکس فتوشاپه یا اصله …….. اونا فتوشاپ نبود ، اصل بود .
– من باور نمی کنم …….. من با این دختر چند ماه زندگی کردم . ریز و بمش دیگه تو دستمه .
– حالا چند سالشه ؟
– بیست .
48 ساعت گذشته بود و انگار خبری از بهوش آمدن خورشید نبود …….. 48 ساعتی که سروناز تمام مدت بالا سر خورشید ایستاده بود …….. و حالا بعد از دو روز می خواست به خانه امیرعلی برود ……… خانه ای که شاید برای بار آخر بود که پا درونش می گذاشت .
عصبی بود و خشمگین …….. امیرعلی در حق خورشید ناجوان مردی کرده بود ……. حتی اگر آن عکس های منحوس واقعیت داشت ، امیرعلی حق چنین رفتاری را با خورشید نداشت .
به خانه رسید و زنگ را فشرد و مش قاسم در را به رویش باز کرد و در حالی که نگاه به اخم نشسته اش را روی عمارت مجلل اما نحس مقابلش می چرخید ، پرسید :
– آقا خونس ؟
– نه …….. رفته بیرون .
سروناز سری تکان داد و سمت عمارت راه افتاد ……… کار کردن در این خانه همیشه سخت بود ، اما اکنون حس می کرد ، دیگر حتی یک ثانیه ماندن در این خانه ناممکن به نظر می رسد .
در ورودی خانه را باز کرد و لیلا را نشسته مقابل تلویزیون و در حال تلویزیون دیدن ، دید ……… لیلا با صدای باز و بسته شدن در ، سرش را سمت در چرخاند و نگاهش را به سروناز داد :
– به به سروناز خانم ……. از این طرفا . راه گم کردی .
سروناز با اخم نگاهی به زن مقابلش کرد ……… اگر قبلا در مقابل زبان تند و تیز این زن سکوت اختیار می کرد ، بخاطر این بود که در این خانه و برای این زن کار می کرد ……… اما الان که دیگر قصد ماندن در این خانه را نداشت ، وضعیت خیلی فرق می کرد .
– سلام .
– نترسیدی اومدی ؟ ……. دیروز و پریروز که حتی یه زنگ هم نزدی اطلاع بدی نمی یای …….. خونه و زندگی رو همینجوری به امون خدا ول کردی و رفتی …… این نیومدنا و بی نظمی ها واقعا دیگه داره زیاد میشه .
سروناز با قدم های آرام اما محکم و پر صلابت جلو رفت و مقابل لیلا رسید .
– قراره از این به بعد بیشتر هم بشه .
لیلا هم ابروانش را درهم فرستاد و مقابل سروناز ایستاد …….. سروناز بلند قامت بود و درشت هیکل ، و این نشستن مقابل هیبت این زنِ ایستاده مقابلش ، انگار او را زیادی در موضع ضعف قرار می داد .
– چیه ؟ ……. حرکات و رفتارای جدید از خودت نشون میدی .
– اومدم یه خبر خوب بهت بدم دختر جون ……… نقشت خوب گرفت . حال خورشیدِ بدبخت خیلی بده ……… بعد از چهل و هشت ساعت ، نه تبش پایین اومده ، نه بهوش اومده ………. به خودت و اون نقشه های ماهرانت آفرین بگو ، چون دکترش گفت اگه این بیهوشی و تب بالای این دخترِ بدبخت همین مدلی ادامه داشته باشه ، ممکنه تو کما بره ……… من خورشید و خوب می شناسم ، همونطوری که توی مارمولک و تو این چند سال خوب شناختم . خورشید انقدر پاکه که این دوز و کلک ها حتی به ذهنش خطور نمی کنه ……. چه برسه به اینکه بخواد عملیش کنه.
لیلا ترسیده و عصبی صدا بلند کرد :
– این چرت و پرتا چیه به هم می بافی ؟ …….. مارمولک خودتی . اون دختر اگر هرزگی کرده ، بخاطر ذات خرابشِ ……. نه اون وهمیات مالیخولیایی که تو ذهن معیوبت پرورشش میدی .
سروناز هم صدایش را بلند کرد ……. دیگر این تحقیرها و توهینای لیلا را تاب نمی آورد .
– خفه شو دختره خیره سر ……. هرزه تویی نه اون دختر بدبخت . می فهمی ؟ ذات تو خرابه ، نه اون بدبخت ……… دیگه حتی برای یک ثانیه هم پام و تو این خونه نمی زارم تا برای تو و اون شوهر احمقت کار کنم …….. بهتره دنبال یه نوکر و کلفت دیگر بگردید ……… در ضمن ……
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
نه خوشم اومد..سروناز داره خوب کاری میکنه..
اگه دعوا هم صورت بگیره خب نور علی نور 😍 😂
مارت بعدی بزار دیگه
پارت جدید!
جر من الان دقت کردما ک تقرییا همشون ۱۱ صب فرستاده شده😂😐
چه دقت خوبی😐😂
خب آره همشون اون موقع گذاشته میشن
میدونین چرا نوشتم ی بیکار چون اگه بیکار نبودم نمیومدم کامنت ها رو بخونم 😡من دیگه اعصاب ندارم یا امروز ی پارت دیگه میزاری یا تو پیجم که 48 کا داره استوری میکنم رمانی که بهتون معرفی کردم مثبت 18 است لطفاً نرید بخونید اولش خوب بود ولی انگار نویسنده وا داده😞 یه پارت دیگه بزار دیگه ببین دیوونم کردی تو آخه 😭🥺🥺🥺
فاطمه جون لطفاً به الهه جون بگو یه پارت دیگه برا من بزارع😭🥺🥺🙏خواهش
کظم غیظ کن عزیزم😥
🙂🔪
چی بگم اخه 😐
انقد کم ?
اسرار نکنین ما خودمونم بکشیم پارت اضافه نمیزاره
کلا نویسنده این رمان ضدحال زدن دوس داره
تازه دلمون داشت خوش میشد امیرعلی حداقل ی ذره نگران خورشید میشه
ولی خاک تو سر امیرعلی
لیلا بهش خیانت کرد هیچ غلطی نکرد تازه مثلا خورشیدو دوس داشتو اونقدم کتکش زد
امیرعلیم حالش خوب نیس
😐😐😐😐
قوربونت لیلا خیانت کرد درست ولی امیرعلی عاشق لیلا نبود
ولی درمورد خورشید فرق میکنه چون امیر عاشق خورشیده و وقتی اون عکسارو دید یه حالت جنون بهش دست داده
تا آدم میاد بره تو حس پارت تموم میشه اه
چرا کمه
تو رو خدا پارتا رو طولانی تر کن ما دیگه توان صبر کردن نداریم 😭😭
اقا من اولاش رو خوندم تا پارت ۵۰ ولی دیگه نخوندم الان دارم از ۹۲ میخونم ترو خدا اگه نمیزاری هم بگو بهم ک اون عکسا فتو بود یا واقعیت ؟ بگو به هوش میاد یا ن ؟ خیلی نگرانشم . ی پارت دیگه بزار حتی اگه دو خط باشه ترو خدا
عکسا فتوشاپ نبود نقشه ی لیلا بود ک سروناز و فرستاد بیرون بعد به خورشید قرص داد به سامان و یه عکاس گفت بیاد خونه بعد اینجوری عکس گرفت
چرا کم کردی پارتا رو؟ خیلی کمه بخدا
…تا میای بخونی تموم میشه…. حق ما این نیس…. اعتراض داریم
😂😜
مگه فقط خدا ب داد خورشید برسه 🥺😭😅
بازم حدس
خورشید بعد از باطل شدن اون صیغه به هوش میاد، باباش از کارخونه امیرعلی میزنه بیرون، با پول خونهای که مهریه خورشید بوده یه خونه و یه مغازه کوچیک دست و پا میکنه و همهشون گم و گور میشن بدون هیچ آدرسی (به جز سروناز که خبر داره کجا هستن) اون موقع ذره ذره دستها رو میشه و امیرعلی میافته به دنبال پیدا کردنشون که البته بیفایده است.
بعد از چند مدت تقریباً تصادفی خورشید رو میبینه و اون وقت دیگه لطف و مرحمت نویسنده است که خورشید دانشجوی دانشگاه و منشی یه شرکت باشه که جناب کیان برای قرارداد رفته اونجا، یا مادر دو تا بچه که با شوهرش اومده خرید کیک برای تولد بچهاش تو شیرینی فروشی
مادر دوتا بچه برای خرید کیک تولد بچه اش 😂عجب حدسی بابا ایول
وای خدا چرا اینقد کم
یکی دیگه ام بزارین اینکه هیچی نشد
خاااهش
این پارت از پارت قبلی هم کوتاه تر بود خواهشا پارتارو طولانی تر کن نویسنده جان
و همینطور زود تر از این جو تشنجی خارجش کن ممنون🌹
یکی دیگه لطفااااااااااااااا
کمه خیلی کمه تورو خدا یه پارت دیگه بزار
کمهههههههههه یه پارت دیگه بزارررررر لطفااااااااا ادمین جونننن خواهشااااااا
دوستان همگی اشد منو بخونین😓من تا این رمان تموم بشه از انتظار راهی بیابون میشم😓کاش پارتا بیشتر بود