– به تو ربطی نداره که من از اون لعنتی خبر دارم یا نه .
سامان انگشتانش را از جیب شلوارش بیرون کشید و دستانش را باز کرد .
– آروم باش امیر ……… من اینجا نیومدم که دعوا کنم ……… فقط نگران حال خورشید هستم ……… مثل اینکه چند روز پیش سروناز به لیلا گفته بود حال خورشید خوب نیست و بخاطر تبی که داره ، هنوز به هوش نیومده ……… امیر واقعا خبری ازش نداری ؟
امیرعلی یقه سامان را میان پنجه هایش جمع کرد و به سمت بالا کشید و از لای دندان های بهم چفت شده اش ، غرید :
– به من ربطی نداره اون کثافت حالش چطوره ………. دیگه هیچ چیز اون لعنتی برای من اهمیت نداره .
سامان با دو دست مچ امیرعلی را گرفت و سعی کرد دستان او را از یقه اش جدا کند .
– امیر …….. درباره خورشید این مدلی حرف نزن .
امیرعلی خشمگین از این دفاع عیان سامان از خورشید ، او را به عقب هول داد که سامان چند قدمی به عقب رفت و به سختی تعادلش را حفظ کرد که روی زمین نیفتد .
– دیگه انقدر روتون تو روی هم باز شده که جلوی من از اون کثافتِ مارموز دفاع هم می کنی ؟ ……… می دونی چیه ؟ کسی که با توی آشغال هم آغوش میشه ، کثافتی بیش نیست ……… کسی که با وجود عقد بینمون ، تو بغل یکی دیگه میره ، لیاقتش جهنمه …….. نه خونه من ……. نه مهر و محبت من …….. نه عشق من . اون پست فطرت لیاقتش یه آشغالیه دقیقا عین تو .
زیر پاهای سامان لرزید ……… گیج شده و ناباور ، با چشمانی گشاد شده ، امیرعلی ای که خشمگین و صدا دار دم و باز دم می کرد را نگاه کرد .
– عقد ؟ بین تو و …….. خورشید ؟
امیرعلی عصبی در حالی که حس می کرد موریانه ای ذره ذره روح و جسمش را می جود ، فریاد زد :
– آره …… اون لعنتی چندین ماه بود که به عقد من در اومده بود ………. بهم می گفت دوستم داره …… می گفت عاشقم شده .
سامان ناباور تر از قبل نگاهش کرد و نفهمید کی زانوانش لرزید و زانو خم کرد و بر زمین افتاد ………. خبر نداشت ……… خورشید عقد کرده امیرعلی بود ؟؟ با زن عقد کرده کس دیگری عکس گرفته بود ؟؟؟ ……… قصد بی آبرویی زن عقد کرده امیرعلی را داشت ؟ خبر نداشت ……. خبر نداشت .
با حال بد و حیران و زبان لکنت گرفته گفت :
– نِ …….. نمی دونستم …….. نمی دونستم امیر ……… نمی دونستم .
امیرعلی نگاه آتش گرفته اش را در چشمان گشاد شده سامان فرو کرد …….. چندین روز بود که نه تنها نگاهش ، بلکه تمام جانش درون شعله های آتش فرو رفته بود و ذره ذره روحش را خاکستر می کرد .
– خفه میشی یا خودم بیام خفت کنم ؟ ……. نمی دونستی ؟ ……. یعنی باور کنم که خورشید چیزی بهت نگفته ؟
سامان نفس بریده در حالی که حس می کرد غده ای آزار دهنده میان حلقش نشسته ، سر تکان داد …….. تصویر خورشیدِ رنجور و تب کرده حتی برای یک لحظه هم از مقابل پلک هایش کنار نمی رفت ……… چه بلایی به سر آن دختر آورده بود .
تصویر امیرعلی در مقابل چشمان به نم نشسته اش تیره و تار شد ……. چقدر خورشید سرش فریاد زده بود که دست از سرش بردارد و او تنها به این دختر خندیده بود و در آخر با گستاخی تمام حرف از دوست داشتنش را پیش کشیده بود .
صدای لرز گرفته اش به گوش امیرعلی رسید :
– امیر …….. کار من بود ……. همش زیر سر خود لعنتیم بود …….. امیر ……..
به سختی ، در حالی که برای یک لحظه نگاهش را ازچشمان او نمی گرفت ، دست به زانو گرفت و از روی زمین بلند شد و با همان صورت زخمی و چشمان نم گرفته از شرم ، سمت امیرعلی که ابروانش را حسابی درهم گره زده بود راه افتاد و مقابلش ایستاد و با صدایی که انگار پریشانی و لرزشش بیشتر از ثانیه پیش نمایان شده بود ادامه داد :
– باور کن همش نقشه من و لیلا بود ……… امیر حال خورشید خوب نیست ……… هنوزم بیهوشه .
امیرعلی با چشمانی سوالی و دو دو زده و ابروانی درهم گره خورده در چشمان سامانی که به راحتی می شد نم نشسته درونش را دید ، نگاه کرد ……… نه حرف های سامان را متوجه می شد …… نه می فهمید . سامان دیوانه شده بود که هزیون می گفت ؟؟؟
– چی می گی ؟
– خورشید خبر نداشت ………. اون تماسا کار لیلا بود ……… اون حرفای من که اون شب پشت گوشی بهت زدم فقط یه مشت دروغ مزخرف بود . من حتی یکبار هم با خورشید حرف نزدم …….. اون تماسا تماماً کار لیلا بود . اون سیمکارت خورشید و هر روز برای چند دقیقه کوتاه از داخل گوشیش کش می رفت ………. اون عکسای داخل ماشین که از من و خورشید گرفته شده بود هم کار لیلا بود ……… قرار بود لیلا با یه نقشه خورشید و بیرون بکشه و من سر راه به زور سوارش کنم ……… لیلا برای تمام این نقشه ها آدم استخدام کرده بود ………. خورشید از هیچی خبر نداشت ………
حتی ……. حتی اون عکسایی که تو این خونه با خورشید گرفته بودم هم ……..
و ناتوان از ادامه اعترافات تلخ و زهرآگینش ، پلک بست و قطره اشکی از میان پلک هایش سرازیر شد ………. امیرعلی با دهانی باز مانده و قفسه سینه ای که به سختی بالا و پایین می رفت بی اختیار چند قدم عقب رفت و نگاهش مات و مبهوت شده اش مسیر اشک سامان که راه میان ته ریش درآمده اش گرفته بود را دنبال کرد ………. سامان چه می گفت ؟ از کدام نقشه حرف می زد ؟ خورشید از هیچی خبر نداشت ؟
– چی ……. چی می گی ؟
اما سامان هنوز هم پلک بسته ، توان چشم در چشم شدن با امیر را نداشت . پستی کرده بود …….. نامرد شده بود …….. هرزگی درآورده بود .
امیرعلی عصبی از قطره اشک دیگری که آرام مسیر اشک قبلی را طی می کرد جلو رفت و دست به یقه سامان گرفت و بار دیگر ، اما محکم تر از قبل یقه اش را جمع کرد و باعث شد ، سامان آرام پلک بگشاید و نگاه پشیمان و نادمش را میان چشمان دو دو زده امیرعلی بی اندازد .
– حرف بزن عوضی ……… منظورت از اینکه خورشید از هیچی خبر نداشت چیه ؟ …….. از کدوم نقشه حرف می زنی ؟ تو و اون لیلای عوضی چه غلطی کردید ؟
اون عکسا ……… همونایی که تو این خونه من و خورشید باهم گرفته …… بودیم ……
امیرعلی نعره زد ……… نمی دانست مذاب در میان عروقش جریان دارد یا خون ، که اینگونه او را به آتش کشیده و جیگرش را تکه تکه کرده .
– همونایی که توی بیشرف ، با اون هرزه تو بغل هم گرفتید .
سامان شرمنده تر از قبل پلک هایش را بست …….. دیگر روی نگاه کردن در چشمان امیرعلی را هم نداشت .
– امیر ……
– حرف بزن عوضی …….. وگرنه به خدا همینجا خونت و میریزم و برامم یک ذره هم مهم نیست اگه سر خودم بالای دار میره …….. پس حرف بزن .
سامان پلک گشود :
– اون تماسا نقشه من بود ……. اما لیلا می گفت که اون تماس های یک ماهه جواب نداده ……. می گفت انگار زیاد هم برات مهم نبوده که اون شواهد نشون میداده که خورشید یک ماه ، هر روز با من در تماس بوده ……… می گفت دوباره سمتش برگشتی . می گفت به یه نشونه دیگه احتیاج داری تا اون دختر و از این خونه بیرون بندازی ……… می گفت ……… می گفت نقشه ای داره که بی بر و برگرد جواب میده و خودت با دستای خودت ، خورشید و از خونه بیرون می ندازی …… می گفت …….
باز هم از ادامه عاجز شد ……… اعتراف کردن در حالی که نوک انگشتانش هنوز هم بعد از گذشت روزها ، گرمای تب آلود تن خورشید را حس می کرد ، حتی از جان کندن هم سخت تر به نظر می رسید ………. دشمنی کرده بود …….. لعنتی شده بود .
امیرعلی بی طاقت نعره دیگری کشید و سامان را همان طور یقه به دست تکان شدیدی داد ………. میان مغزش ، صدای گریه و زجه دختری می چرخید و می چرخید و می چرخید .
سامان به امیرعلی و صورت رنگ پریده اش و چشمان دو دو زده اش نگاه کرد ……… الان به وضوح می توانست در نگاه مرد مقابلش ترس را ببیند ……. عجز را ببیند …….. حتی دلتنگی را ببیند …….. با تمام سختی اش ادامه داد :
– لیلا می گفت این روزا تا شب شرکت می مونی و به زور حتی برای شام هم خونه می یای ……. می گفت می تونه سروناز را پی کاری از خونه بیرون بفرسته …….. می گفت ……. می گفت می تونه ……. خورشید و بیهوش کنه .
انگشتان سست شده از سر شوکِ امیرعلی از یقه سامان جدا شد و پایین افتاد و سامان شرمنده میان چشمان امیرعلی نگاه کرد ……… امیرعلی همچون آدمان برخواسته از گور نگاهش می کرد .
امیرعلی با چشمانی گشاد شده نگاهش می کرد …….. چه می شنید ؟ خورشید را بیهوش می کردند ؟
صدای از جان افتاده امیرعلی به گوش سامان رسید ……… صدایی که انگار رنگی از التماس هم داشت .
– تو تموم اون عکس ها …….. خورشیدم بیهوش بود ، نه ؟
سامان با شانه هایی که از باری که روی شانه هایش نشسته بود ، خمیده به نظر می رسید ، پشت به امیرعلی کرد و با دستانش صورتش را پوشاند .
امیرعلی با همان اندک جان باقی مانده در تنش فریاد زد :
– جواب من و بده سامان .
– اون روز خورشید تب داشت …….. خیلی داغ بود …….. وقتی اومدم اینجا ، خورشید و انگار تو کوره آدم پزی انداخته بودن ……… لیلا هم به زور قرص به خوردش داده بود ……… حال خورشید اصلا خوب نبود …….. تبش عصبی بود . البته من این و نمی دونستم و لیلا بهم گفته بود ………… ای کاش من لحظه ای که لیلا داشت به زور قرص به خورد خورشید می داد ، اینجا بودم و اجازه این کار و بهش نمی دادم ………. اما امیر وقتی من اینجا رسیدم ، کار از کار گذشته بود و خورشید بیهوش روی تختش افتاده بود ………. لیلا یه عکاس جوون استخدام کرده بود ……..
عکاسه وقتی خورشید و بیهوش دید اولش خیلی ترسید ……… اما لیلا با پول بیشتر تطمیعش کرد تا پسره جا نزنه ……… آخرای عکاسی بود که حس کردم حال خورشید لحظه به لحظه داره بدتر و بدتر میشه و طبشم داره بالاتر میره ……… بعد از عکاسی لیلا رو مجبور کردم دکتر بالا سر خورشید بیاره ……. مثل اینکه همون اجبار من برای آوردن دکتر بالا سر خورشید باعث شده بود خورشید جونش به خطر نیفته و در حالت اغما نره ………. دکترش می گفت با اون قرصی که لیلا به زور به خوردش داده بود ، ممکن بود خورشید بخاطر تبی که داشته ، درون اغما فرو بره ……….. من حتی فرداش هم زنگ زدم و حالش و از لیلا پرسیدم و اون گفت هنوز هم تو تب داره می سوزه .
امیرعلی همان اندک جان باقی مانده در تنش را هم از دست داد و با زانو روی زمین افتاد ………. چیزهایی که شنیده بود ، کم از کابوس های سیاه بچگی هایش نداشت …….. با خورشید چه کرده بودند ؟
نفهمید کی اشک میان حدقه چشمانش نشست و کی تصویر سامان مقابل دیدگانش تار و تارتر شد …….. عکس ها بی وقفه و پشت سرهم در ذهنش راه افتادند و او هیچ کنترلی رویشان ندیدنشان نداشت ………. عکس ها پشت سر هم می آمد و انگار او مجبور بود بار دیگر آنها را ببیند و دوره اشان کنند .
اندک اندک یادش می آمد …….. در تمام عکس ها خورشید با آن موهای پریشان شده رها دورش …… پشت به دوربین بود و یا سامان به شکلی قرار گرفته بود که چهره خورشید در عکسی نمایان نبود .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای وای وای وای وای وای وای وای وای
آی دلم خنک شد !!
حالا بگرد تا پیداش کنی😂
اخیششششششششششششش دلم همچین خنک شد که نگو😌😂
آخیششششش
مرتیکه خررر
دلم خنک شد به خدا😂🙈
باز یه پیش بینی کرم دار دیگه
تو هاگیر واگیر دعوا و اعترافات اینا، مادر امیرعلی، خاله خانم سامان سر برسه و بگه مگه خورشید سه ماهه باردار نبود؟؟ قرص خواب قوی و تب بالا و مشت و لگد و جفتک گل پسرش!! نقشههای عروس منتخب و بازی درخشان شاخ شمشاد خواهرش نوه نداشته اینو به کشتن داده!!!
اونوقت باید خورشید پیدا بشه وگرنه مادر امیرعلی کل خاندان پدری و مادری سامان و امیر و لیلا رو به توپ میبنده
اتفاقا من فکر میکنم اون اگه فک کنه نوه اش سقط شده بدش هم نیاد
بِکِشششش وقتی خورشید و تا حد مرگ زدی کشتی با صورت کبود رفت شهر غریب ببین چیکشید حالا تو بکش
مثل همیشه عالی
امیدوارم هر چه زودتر خورشید پیدا کنه مثل بقیه رمان ها چندسال نگذره بعد پیدا کنه
عر قرارمون دیر شدا مدرسه بیدم تا اومدم …..
بسی زیبا 😂🍒
جیگرم حاااال اومد خوردی هستشم تف کن😁😛با این زمانه اینقدر حرص خوردم دیوونه شدم😅
دلم میخواد ی دل سیر گریه کنم
نمیدونم چرا 😐😐😂
امیدوارم نره تو چند سال دیگه هم تکراری میشه هم اختلاف سنی شون یه جور دیگه به نظر میاد امیر علی سکته نکنه 😜😁
🤔احساس میکنم خودمی ولی نیصی 😂
کلی کتکش زد بعد هی خورشیدم خورشیدم میکنه….😂😐
سلام خوبی خسته نباشید عالی بود بازم برای فردا منتظرم
خداروشکر بالاخره فهمید
جونم داشت میومد تو دهنم😂
کاش تا تا چن سال نتونه خورشید و پیدا کنه آدم شه😂
اوووووف پس بالاخره حقیقت رو شد برای امیرعلی
دلم برای خورشید و امیرعلی می سوزه 😭
غیرتی شدن و عصبانیت به جای خود، اما همیشه باید وقت تصمیم و عمل منطق و عقل داشت که عصبانیت دقیقاً دکمه خاموش این دوتاست.
و وقتی تصمیم داره برای طلاق لیلا اصلاً نباید برای یک روز هم این فتنه رو توی خونه نگه میداشت.
عالی بود 😍
اوفففففب حاله برو پیداش کن اگه مردی
آدمان برخواسته از گور ؟🤭🤭🤭
برخاست درسته به معنای بلند شدن
آدمان ؟😅😅😅😅
نویسنده دیگه حسابی تو حس بوده
آخيش ششششششش…. بلاخره فهمید…. جونمون دراومد بابا
چرا نشستم دارم زار میزنم ؟ 🙂 🙂
😂