جنون آنی به مغزش حمله ور شد و امیرعلی سمت سامان یورش برد ……. مشت می کوبید …… فریاد می کشید ……. نعره می زد …….. اشک می ریخت و ……. سامان حتی برای لحظه ای از خودش دفاع نمی کرد .
نفس بریده و خسته خودش را کنار کشید و تن خسته اش را روی زمین انداخت …….. دیگر نه جانی برایش باقی مانده بود و نه توانی …….. سامان به کنار ، خودش در خطر بود ، عشقش در خطر بود ، زندگی و آینده اش در خطر بود ………… خورشید هرگز علاقه ای به سامان نداشت ، پس سامان الان هم نباید ترسی از اینکه خورشید از او متنفر شود داشته باشد ………. اما قضیه خودش زمین تا آسمان با سامان فرق می کرد ……. خورشید عاشق او بود ، اما او چه کارها که با خورشید و عشقش نکرده بود ……… دقیق یادش می آمد ، آنقدر خورشید را زده بود ……. آنقدر او را کوبیده بود که دست خودش بی حس شده بود ……. آنقدر که نفس خورشید را بند آورده بود ……… او را به قصد کشت زده بود …….. به قصد نابود کردن خودش ، قلب و روحش ، عشقش ، عمر و زندگی اش .
هیچ وقت این خانه صدای عجز و ناامیدی امیرعلی را نشنیده بود …….. این عمارت حتی با اشک های این مرد هم بیگانه بود ، چه رسد به صدای هق هق های جانسوزی که برای اولین بار در سرسرای این خانه می پیچید ………. این خانه و عمارت خیلی وقت بود که بوی مرگ گرفته بود …….. انگار گوشه گوشه این خانه را خاک مرده پاشیده بودند .
سامان در حالی که تن دردناک از ضربات امیرعلی را از روی زمین بلند می کرد ، با پشت دستش خونی که از ابرویش راه افتاده بود را پاک کرد ……….. به سختی از روی زمین بلند شد و لنگان لنگان خودش را بالای سر امیرعلی که انگار بالا سر گور عشق از دست رفته اش نشسته بود و با شانه هایی فرو افتاده و سری به پایین گرفته ، هق هق می کرد ، کشاند.
– خبر ازش نداری امیر ؟
امیرعلی در حالی که دردی عمیق در قلبش حس می کرد ، همانطور سر به زیر و هق هق کنان سری به معنای نه ، تکان داد ……… انگار دردش بیش از اینها بود که ثانیه ای بعد پنجه هایش چنگ در موهایش شد و نعره اش را بلند کرد :
– خدایا ……… خدایا من چی کار کردم ؟ ……. چی کار کردم با خورشیدم .
– امیر لیلا می گفت حال خورشید خوب نیست …….. می گفت چند روزه که بیهوشه ……
امیرعلی خودش را به سختی از زمین کند و از پله ها بالا رفت …….. نگاه آخر خورشید را خوب به خاطر می آورد ……. انگار ذهن منحوس و نفرین شده اش آخرین لحظه بهترین عکس را از آن صورت خونی و چشمان از فروغ افتاده خورشیدش گرفته بود …….. آن چشمان خماری که الان که دقیق تر می شد ، می توانست تب تند درونش را ببیند .
فکر اینکه خورشید آن روز خودش به تنهایی حال نزاری از تب نشسته در تنش داشته و او هم آنگونه به جانش افتاده و کتکش زده ، دیوانه اش می کرد .
زیر لب خدا را صدا می زد و ملتمسانه به کمک می طلبید …….. هرگز به خاطر نمی آورد که در زندگی اش روزی به چنین استیصالی افتاده باشد ……… فکر این بی هوشی چند روزه خورشید ، دیوانه اش کرده بود و تنها از خدا می خواست خورشید سلامتی کاملش را به دست بیاورد …….. وگرنه او هم تا آخر عمر باید با داشتن یک زندگی آرام خداحافظی می کرد ……… او تمام این روزهای بی خورشید جان کنده بود ……. تمام این روزها به روی خودش نیاورده بود که تا چه حد دلتنگ آن دختر است …… اما تمام اینها تظاهری بیش نبود . امیرعلی نمی توانست بدون خورشید ادامه دهد .
لباس پوشید …… عجولانه و بی توجه . بدون آنکه اصلا متوجه شود چه چیزی را به تن می کند …… بدون آنکه اصلا حواسش باشد که این هوای سرد بجای یک پیرهن ساده ، احتیاج به کت و کابشن و پالتو دارد . تنها اولین چیزی که دم دستش می رسید به تن می زد ……… پله ها را دو سه تا یکی پایین رفت . خبری از سامان نبود ……. البته برایش هم مهم نبود سامان مانده باشد و یا رفته باشد .
باید به دنبال خورشیدش می رفت و از او عذر خواهی می کرد ……… اصلا تمام صورتش را غرق در بوسه می کرد ……… موهایش را که آن روز بی رحمانه میان چنگ هایش گرفته بود و می کشید را غرق در نوازش می کرد و صد ها بار می بوشید ………. باید دل این دختری که بی شک شکسته بود را دوباره به دست می آورد و دعا می کرد که عشق میان قلب خورشید را با آن کارش کاملا نابود نکرده باشد ………. که در آن صورت باید فاتحه خودش و زندگی اش را برای همیشه می خواند .
ماشین را بی وقفه و با سرعت بالایی می راند و میان ماشین ها ویراژ می داد و بوق اعتراضشان را در می آورد ……… نمی دانست سمت کدام بیمارستان براند. پس اول بهتر بود که سمت خانه سروناز می رفت و از او اطلاعات می گرفت ……… سروناز مطمئنا از خورشید و حالش خبر داشت ……. سرونازی که دقیقا یک هفته پیش پیغام استعفایش را تلفنی به او داده بود .
ماشین را مقابل خانه سروناز پارک کرد …….. چندین بار به عنوان هدیه عید سال خواربار و گوشت و مواد غذایی به خانه اش فرستاده بود ……… پس چیز عجیب غریبی نبود اگر که بعد از نه ، ده سال زندگی با سروناز دیگر آدرس خانه اش را از بر باشد .
زنگ خانه را بی صبرانه و ممتد فشرد ……. خانه سروناز هم شبیه خانه پدر مادر خورشید بود …….. با همان دیوارهای آجری قدیمی و درهای زنگ زده و رنگ ریخته آهنی .
با شنیدن صدای پسر کم سن و سالی از پشت آیفن قدیمی که می خورد لااقل برای دو دهه قبل باشد ، دستش را از روی زنگ برداشت .
– بله ؟
– سلام ، کیان آرا هستم ……… مادرت خونه است ؟
صدای غریبانه پسر رنگ و بوی آشنائیتی به خودش گرفت ……… این خانواده همیشه برای امیرعلی احترام قائل بودند .
– سلام آقای کیان حالتون خوبه ؟ ……. بفرمایید داخل .
– کار دارم پسر ……… مادرت خونه هست یا نه ؟
– آره هستش . بفرمایید داخل .
در با صدای تیکی باز شد و امیرعلی برای بار چندم پا درون این خانه گذاشت …….. وارد شد و میان حیاط دست به کمر ایستاده و پا به عرض شانه باز کرده ایستاد . نه وقت داخل رفتن و چایی خوردن داشت ……. نه وقت سلام علیک و احوال پرسی ……. الان تنها چیزی که می خواست ، آدرس بیمارستانی بود که خورشیدش درون آن بستری شده بود .
– سلام آقا ……… چرا داخل نمی یاین ؟
سر به سمت صدا چرخاند و سروناز را پوشیده درون چادر گل گلی خانگی سفید رنگی دید .
– سلام ، وقت برای نشستن ندارم ……. اومدم فقط بپرسم خورشید کدوم بیمارستان بستری شده .
سروناز ابروانش بالا رفت و نتوانست از شکل گیری پوزخند روی لبانش خود داری کند و یا آن را بپوشاند ………. حتی نتوانست خشم نشسته درون چشمانش را پنهان کند ……… یا سرمایی که به آنی در صدایش ایجاد شد را از بین ببرد .
– خورشید ؟ …….. مگه براتون مهمه ؟
امیرعلی که نگرانی و دلشوره اعصابش را تحت تاثیر قرار داده بود ، چنگ در موهایش زد و ابروانش را درهم کشید .
– سروناز خانم ، من حالم خوب نیست …….. خورشید کدوم بیمارستانه ؟
سروناز هم ابروانش را درهم کشید …….. این زنِ مرد نما هم خشمگین و اعصابی به نظر می رسید ………. امروز با خورشید تلفنی حرف زده بود …….. صدای همیشه شاد و سرمست خورشید ، امروز دیگر نه رنگ و بویی داشت و نه امیدی ………. صدای کم جان خورشید می گفت ، حتی بعد از گذشت چندین روز استراحت ، هنوز بهبودی لازم را پیدا نکرده .
– حال شما خوب نیست ؟ …….. ببینم نکنه شما هم چندین روز مثل این دختر بدبخت بیهوش بودید ؟ ……… نکنه شما هم مثل اون با مرگ دست و پنجه نرم کردید ؟ …….. یا مورد الطاف و نوازش کسی قرار گرفتید . آقای کیان ، من به شما و مادرتون مدیونم ……. خیلی هم مدیونم . اما نمی تونم چشمم و روی بلایی که شما و لیلا خانم سر اون دختر بدبخت در آوردید ببندم ……… لطفا خورشید و به حال خودش بزارید ……… بزارید رها بشه …….. قبلا خورشید بهم گفته بود که اون برای یک مدت محدودی صیغه چند ماهه شما شده بود ……… الانم فکر نمی کنم از اون صیغه بینتون ، بیشتر از یک ماه مونده باشه . خورشید و ولش کنید …… بزارید خورشید بره پی زندگی خودش .
امیرعلی عصبی نفسی گرفت و دست به کمر گرفته مقابل سروناز ایستاد ……… سروناز درست می گفت ، خورشید کمتر از یک ماه دیگر در محرمیت او قرار داشت …….. اما نمی توانست خورشید را رها کند …….. نمی توانست بی خیال آن دختر شود …….. نمی توانست بگذارد خورشید بی خیال او شود . اجازه نمی داد خورشید راه زندگی اش را از او جدا کند .
– اگه شما هم مثل من اون لیست تلفن ها …….. اون عکسای مزخرف و می دیدید ، مطمئن باشید عین من به جنون می رسیدید ……….. خودتونم خوب می دونید من چقدر خورشید و دوست دارم و تا چه حد روش حساسم ………. اما وقتی اون عکسا رو دیدم ، خون جلو چشمام و گرفت …….. دیگه هیچی نفهمیدم .
سروناز حرصی قدم دیگری جلو رفت ، اما نگاه سخت و سنگی اش را از چشمان امیرعلی نگرفت .
– اتفاقا منم اون عکسا رو دیدم …….. اما می دونید بعد از دیدن اون عکسا با خودم چی گفتم ؟ …………. گفتم امکان نداره دختر داخل عکس خورشید باشه ……… امکان نداره خورشید تا این حد پست باشه ……… گفتم فتوشاپه . اما نگفتم این خورشیده ……… شما با این ادعای دوست داشتن و عاشقیتون چطور باورتون شد خورشید این کارست ؟
امیرعلی دو دستش را چنگ میان موهایش کرد و پلک هایش را کلافه بست ……….. حرف های سروناز سر تا پا درست و حق بود که آتشش می زد ……… او با این همه ادعای عاشقی ، گند زده بود …….. زیر لب و با حرص پرسید :
– همه حرفای شما درست ……… می دونم اشتباه کردم ، خطا کردم …….. الان می خوام اشتباهم و جبران کنم …….. خورشید کدوم بیمارستانه ؟ …….. هنوز بیهوشه ؟ …….. حالش بده ؟ چطوره ؟
سروناز به چشمان امیرعلی نگاه کرد ……… نگرانی و ترس اولین چیزی بود که در چشمان این مرد درهم و برهم دیده می شد .
– هفت روز تو بیمارستان کوثر بستری بود ……… از این هفت روز ، چهار روزش و تو بخش مراقبتای ویژه بود ، سه روزش و تو بخش ………. زمان بیهوشیش زیاد شده بود و دکتر براش ثانیه شمار گذاشته بود که اگر امروز فردا بهوش نیاد ، با این تب کنترل نشده ای که داره ممکنه در حالت اغما بره ………… اما خدا انگار دلش بحال اون دختر بدبخت سوخت که خورشید بعد از سه روز بهوش اومد …….. هر دکتر و پرستار و خدماتچی ای که وارد اطاق این دختر می شد ، امکان نداشت دلش به حال صورت زخم و زیلی و سیاه و کبود شده نسوزه . آقای کیان من گرمی و سردی زمان و زیاد چشیدم …….. راحت می تونم از چشمای هر آدمی ، نیت و خواستش و بفهمم …. آقای کیان خورشید دیگه نمی خواد با آدمایی که چندین ماه باهاشون زندگی کرده ، ارتباطی داشته باشه .
امیرعلی آشفته با شستش لب پایینی اش را لمس کرد .
– هیچ آدمی نمی تونه صد در صد قصد و نیت کسی رو بفهمه . می دونم خورشید ازم ناراحته ……. من می خوام براش جبران کنم .
– جبران و برای آدمی می کنن که طرف مقابل هم خواستار جبران باشه ……. خورشید دیگه تمایلی نداره که جبران کردن شما رو ببینه .
– شما خیلی مطمئن صحبت می کنید .
– آره …….. می دونید چرا انقدر مطمئنم ؟ …… چون وقتی خورشید بهوش اومد ، بیمارستان پلیس بالا سر خورشید آورد که بگه این آثار ضرب و شتم کار کیه . اصلا از کسی شکایت داره یا نه ………… می دونید خورشید چی کار کرد ؟ ……. خورشید نه اسمی از شما آورد و نه از کسی شکایت کرد . وقتی ازش پرسیدم با این بلایی که شما و لیلا خانم سرش آوردید ، چرا ازتون شکایت نکرده ، می دونید چی گفت ؟ گفت دیگه نمی خواد با شما چشم تو چشم بشه . گفت اگه بخواد شکایت کنه ، باید بیفته تو این دادگاه و اون دادگاه …….. و این مستازم اینه که هی با شما چشم تو چشم بشه . آقای کیان خورشید دل برید ……… خورشید نابود شد .
امیرعلی عصبی و نگران چنگ دیگری در موهایش زد .
– خورشید فقط دلش از من شکسته و من خوب بلدم چطوری دوباره دل اون دختر و بدست بیارم ……… خورشید عاشق من بوده و هست . امکان نداره بتونه به این راحتی ها دور من و خط بکشه ………. فقط بهم بگید خورشید هنوز تو بیمارستان بستریه یا مرخص شده .
سروناز پوزخندی گوشه لبش نشاند و چشمانش به دو قالب یخ بدل شد .
– حدودا دو سه روز پیش از بیمارستان مرخص شد ………. وقتی بیمارستان رفتم بهم گفتن مرخص شده ……. الانم نه ازش شماره ای دارم ، نه آدرسی .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیه
ولی اگه روزی دوتا پارت بذاری عالی تر میشه
ما تا بخوایم تا روز بعد صبر کنیم دق مرگ میشیم 🥺😂 یه دونه پارت میزاری ادم تو خماریش میمونه
خعلی دلم میسوزه واس خورشید امیر علی باید دو برابراون درد بکشه
ولی بهم برسونشون
یه سوالی ذهنم درگیر کرده چرا همه دختر هستیم ک رمان میخونیم😂
نه بابا پسرا هم هستن فک کنم مگه نه؟
یعنی باور کنم پسرا رمان نمیخونن!🙄
نه😜
شاید واسه اینکه پسرا علاقه ای ب این چیزا ندارن 🤷♀️ درواقع اونا خر تشریف دارن ک علاقه ای ندارن😂
دختر انقدر بی ادب نباید باشه
وای سر هر پارت دوبار دق می کنم چرا پارت هات کوتاههههه
اتفاقا این سوال منم بود
ولی بعدباخودم گفتم چون پسرا قوه ی تخیلشون مثل ما قوی نیست واس همین نمی تونن این چیزاروبخونن درک کنن وباهاشون حال کنن🥴🤪🧐🤭
دقیقا.. 😄😌
ایول بابا بود
بابا ایول این سرونازم عجب چیزیه هاااا👍🏻😂
پس چی فکر کردی عزیزم بیشتر 10 سال با لیلا رفت و آمد داره بایدم همینطوری بشه😂😂😂😂
آخيش جیگرم خنک شد چقد حرص خوردم
کمکم داره هیجانی میشه😀
عالی بود يعني از مدرسه میام باید این رمان و بخونم بعد ناهارمو بخورم، 😅
دقیقا مث من😂😂😂
آخیش حالا نوبت امیر علی که حرص بخوره کاش سروناز بهش نگه که خورشید وجاست تا یکم دق بخوره مردک بیشعور
عالیییییی
فقط میشه روزی دوتا بذاری 🙏🏻🙏🏻🙏🏻🙏🏻