رمان زادهٔ نور پارت 98 - رمان دونی

 

امیرعلی از جایش بلند شد .

– میشه برم تو آشپزخونتون دستم و بشورم ؟

زمان برای گشت زدن می خواست ……… می خواست آشپزخانه راهم به دنبال خورشید بگردد .

– البته …….. بفرمایید .

امیرعلی لبانش را روی هم فشرد و سری تکان داد و به سمت آشپزخانه قدم برداشت ………. نگاهش را گوشه به گوشه آشپزخانه گرداند ……. آشپزخانه ای که تفاوت بسیار زیادی با آشپزخانه خانه خودش داشت …….. آشپزخانه ای که باز هم در آن خبری از خورشیدِ او نبود .

دست هایش را بی هدف زیر شیر آب برد و پلک هایش را بست ……….. هوا برای نفس کشیدن می خواست . این نبودن خورشید داشت نفسش را بند می آورد .

شیر آب را بست و ناامید و کلافه تر از دقایق قبل به پذیرایی برگشت و جای قبلی اش نشست و نگاه دقیقش را به چهره فرنگیس خانم داد ………. درون صورت این زن هیچ اثری از دلخوری و یا ناراحتی و عصبانیت نبود . پس خورشید به اینجا نیامده بود ، که اگر آمده بود فرنگیس خانم هم مطمئنا آنقدر آرام و متین رو به رویش نمی نشست …….. مطمئنا این زن خبری از اتفاقات افتاده و حال خورشیدش نداشت .

– من دیگه باید برم .

– انقدر زود ؟ …….. چاییتونم که نخوردید .

امیرعلی نگاهش بی اختیار سمت استکان چای کشیده شد و دست مشت کرد و فشرد ……….. به این چایی لب بزند ؟ …… اصلا مگر این چایی از گلویش پایین می رفت ؟ بی شک با این حال آشفته ای که دارد اولین قلپ از این چایی میان حلقش می ایستاد تا خفه اش کند و جانش را بگیرد .

– نه ممنون . عجله دارم.

و از جایش بلند شد و با قدم های بلند سمت در رفت و کفشش را به پا زد ……… مانده بود کجا را بگردد ………. خانه دوستش هم که نبود ، که اگر بود باز هم مطمئنا مادرش متوجه غلطی که او کرده بود می شد ………. صدای فرنگیس خانم باز هم از پشت سرش بلند شد :

– آخه اینجوری هم که خیلی بده .

– موردی نداره . بازم مزاحمتون میشم .

– آقای کیان …….. خورشیدم خوبه ؟

امیرعلی قدم هایش متوقف شد …….. “خورشیدم؟” خورشید تنها برای او بود و به او تعلق داشت …….. نه کس دیگری.

اما رو به سمت فرنگیس خانم نچرخاند …….. تنها با صدایی که انگار در سرمایی استخوان سوز فرو رفته باشد ، زمزمه کرد :

– خوبه ……. خدانگه دار .

و به سرعت از خانه خارج شد و چشمان دلتنگ فرنگیس خانم را ندید .

سوار ماشین شد و با تمام توان و خشم و استیصال نشسته در وجودش چنگ میان موهایش زد …….. دردی که کم کم در ریشه موهایش ریشه می دواند ، آزارش می داد ……… او آن روز نفرین شده ، کم موهای خورشید را نکشیده بود ……. این دردی که درون تار به تار موهایش نشسته بود ، کم به آن دختر هدیه نداده بود .

نفس عمیقی از درد کشید ……… گلویش از حجم خاری که میان گلویش نشسته بود ، درد می کرد و چشمانش عجیب می سوخت …….. شاید چیزی که مانع از شکستن آن حجم سنگین نشسته در گلویش می شد ، همین ذات سخت و مردانه اش بود .

ماشین را استارت زد و راه افتاد …….. نمی دانست از کجا ، اما به یک آنی یاد روزی افتاد که خورشید غیبش زده بود و او تمام شهر را برای پیدا کردن او زیر و رو کرد ……… دست آخر هم خورشید را در خانه سامان پیدا کرده بود …….. بی اختیار پایش را بیشتر روی گاز فشرد و ماشین را با تگ گازی از جای کند و به سمت خانه سامان حرکت کرد.

مقابل خانه پارک کرد و از ماشین پیاده شد و زنگ خانه را فشرد .

– بله ؟

امیرعلی این صدای جا افتاده را خوب می شناخت …….. سر خدمتکار این خانه بود .

– باز کن منم .

– یک لحظه .

امیرعلی عصبی لگدی به در کوبید و فریادش بلند شد ……… امروز کم اضطراب نکشیده بود ، کم استرس نکشیده بود ، کم تن و بدنش از فکر غیب شدن خورشید برای همیشه نلرزیده بود .

– باز کن زنیکه …….. باز کن تا در و از جا نکندم.

سر خدمتکار نگاه نگرانش را سمت سامان که روی مبل نشسته بود و چای می نوشید ، چرخاند ……. می ترسید باز هم اتفاقات چند روز پیش تکرار شود .

– آقا ……. آقای کیان پشت در هستن.

سامان متعجب ابرو بالا انداخت و فنجان چایش را پایین آورد و روی میز مقابلش برگرداند . فکر نمی کرد امیرعلی بعد از جریان امروز باز هم خواهان دیدن او باشد.

– امیرعلی ؟

– بله آقا .

– در و باز کن بیاد داخل .

– آما آقا …… اگه دوباره …….

سامان از جایش بلند شد و سمت در خانه قدم برداشت .

– باز کن می گم .

در با صدای تیکی باز شد و امیرعلی با چشمان خون بار و سرخ از خشم داخل شد و چشمانش را چرخی در حیاط داد و روی سامان قفل شد و قدم هایش بی اختیار محکم تر و کوبنده تر شد .

– چیزی شده امیر ؟

– خورشید اینجاست ؟

چشمان سامان از تعجب گشاد شد :

– خورشید ؟ اینجا ؟ معلومه که نه .

امیرعلی خشمگین جلو رفت و باز دست به یقه سامان شد و یقه اش را میان مشتش جمع کرد و سمت خودش کشید و از میان دندان های چفت شده روی همش غرید :

– راستش و بگو سامان …….. خورشیدم اینجاست یا نه .

– نه به خدا . نه به جان مادرم .

– انقدر دروغ گفتی که اگه بگی ماست سفیده ، من می گم حتما سیاهه …….. برو کنار ببینم .

و خودش بدون آنکه کفش هایش را با صندل های مخصوص داخل خانه عوض کند ، سامان را با خشم به عقب هول داد و با قدم های بلند از کنارش گذشت و داخل شد .

سلامی سرسری به خاله اش داد و بدون آنکه وقت را تلف کند ، تمام خانه را برای پیدا کردن خورشیدش گشت .

– چیزی می خوای خاله جان ؟ دنبال چیزی هستی خاله ؟

امیرعلی به نفس نفس افتاده از بی نتیجه بودن جستجویش ، دست به کمر گرفت و سمت اطاق خدمه ها راه افتاد ……… سامان بلافاصله بجای امیرعلی جواب مادرش را را داد :

– مامان من بعداً برات توضیح میدم .

– تو یکی نمی خواد چیزی رو توضیح بدی ، که اگه می خواستی بدی ، می گفتی کدوم بی وجدانی چنین بلایی رو سر ، سر و صورتت درآورده .

اما امیرعلی نه ایستاد تا گفت و گوی خاله اش با سامان را گوش کند ……… اینجا هم خبری از خورشیدش نبود ……. بدون آنکه حرفی بزند از خانه خارج شد و سمت خانه مادرش به راه افتاد …….. درصد کمی وجود داشت ، اما غیر ممکن نبود …….. شاید خورشید به خانه مادر خودش رفته بود. هر چند بسیار بعید به نظر می رسید.

وضع امیرعلی مثال همان آدمی بود که برای نجات جانش حاضر بود به هر ریسمانی چنگ بزند که فقط نجات پیدا کند .

ماشین را مقابل در پارکینگ خانه مادرش پارک کرد و پیاده شد و زنگ خانه را فشرد و نگاهی به آسمان که رو به تاریکی می رفت انداخت …….. حدودا هفت ساعتی بود که دنبال خورشید این خانه و آن خانه را می گشت ………. اما خبری نبود .

این آسمان رو به تاریک چهار ستون تنش را به لرزه می انداخت ……. این فکر که جوان های ماشین سوار نااهل بیرون می ریختند و برای پیدا کردن موردی که بتوانند ساعتی با آن عیش و نوش کنند ، خیابان ها را گز می کردند ، جانش را می گرفت و راه نفسش را می بست ……… چیزی تا شب نمانده بود و او هنوز خورشیدش را پیدا نکرده بود و دست خالی و مستاصل و دل آشوبه گرفته این طرف و آن طرف می دوید .

داخل شد و تمام طول حیاط خانه را به سمت عمارت بی وقفه و با قدم های بلند دوید ……… تمام این ساعاتی که در خیابان ها چرخیده بود ، قطره آبی از گلویش پایین نرفته بود ، چه رسد به ناهار .

مادرش در خانه را باز کرد و امیرعلی را دوان دوان به سمت خانه دید .

– سلام امیر جان .

امیرعلی چشمان نگرانش را میخ نگاه مادرش کرد .

– سلام . مامان خورشید اینجاست ؟

خانم کیان متعجب ابروانش بالا رفت و کنار کشید و اجازه داد تا امیرعلی داخل شود .

– خورشید ؟ …… اون دختر اینجا باید چی کار کنه .

داخل شد و نگاه مشوش و ملتمسش را دور تا دور خانه گرداند و در همان حال پرسید :

– نیست ؟

– نه .

درمانده و کم آورده به دیوار کنارش تکیه زد و دو دستش بالا رفت و چنگ میان موهایش شد ……… قفسه سینه اش می سوخت ……. انگار آن توده نشسته میان حلقش هم کم کم همانند او داشت کم می آورد که نگاهش کم کم تار گشت و گلویش به آتش کشیده شد .

– پس کجاست ؟ دیگه کجا رو بگردم ؟ ….. خدایا خورشیدم کجاست ؟ زنم کجاست ؟

زانوانش تا شدند و روی دیوار لیز خورد و پای دیوار چمباته زد و در حالی که هنوز پنجه هایش میان موهایش جا خوش کرده بود ، آرنجش را به زانوانش تکیه داد ……….. دیگر طاقت نداشت . خورشید را می خواست . دختری که ندانسته مایه آرامش روح و روان او می شد ……. پلک بست و از میان مژگان بلند مردانه اش قطره اشکی پایین بیرون زد و ردی روی گونه اش انداخت .

خانم کیان متعجب از این حال و روز امیرعلی به زور مقابلش روی زمین نشست و دست روی بازوی امیرعلی گذاشت .

– امیر ؟؟؟ ……. گریه می کنی ؟ چی شده مگه ؟ حرف بزن پسر تا سکتم ندادی .

– نیست ……. خورشیدم نیست ……… بدبخت شدم ، بیچاره شدم ……. نیست . هیچ جا نیست . کجا رو بگردم . کجا دنبالش برم ؟

– خورشید گم شده ……. یا رفته ؟

امیرعلی چنگ میان موهایش را محکم تر کرد و سر تکان داد و شانه هایش از هق هقی که این مدت میان سینه زندانی اش کرده بود لرزید …….. امیرعلی مرد روزهای سخت بود . آدم کم آوردن نبود ……. و این هق هق خفه مردانه می گفت دردی که امیرعلی متحمل شده ، بیشتر از حد و توانش است .

– منه احمق به خورشیدم شک کردم …….. به دختر پاکم شک کردم .

– شک …….. چی می گی امیرعلی ؟ مگه خورشید چی کار کرده بود .

امیرعلی تعریف کرد و شانه هایش بیشتر لرزید …….. نقشه های سامان و لیلا را تعریف کرد و هق هقش عمیق تر شد و سرش بیشتر پایین افتاد . تعریف کرد …… از ماجرای آن تلفن ها ، تا بیرون رفتن خورشید و عکس های داخل خانه .

– وقتی عکسا رو دیدم ، دیوونه شدم ……… دیگه نفهمیدم چه اتفاقی داره می افته ……. فقط وقتی به خودم اومدم دیدم بالای تختشم و خورشیدم با چشمای ترسیده نگاهم می کرد ……… خورشیدم تب داشت و منِ احمق نفهمیدم . فقط زدمش ……. به قصد کشت زدمش ……. صداش در نمی اومد و منِ بی وجدان دست از جونش نمی کشیدم ……… اشک نمی ریخت ، ناله نمی کرد ………. فقط می کوبیدمش . خون جلو چشمام و گرفته بود و می خواستم بکشمش ……. انقدر زدمش که خودم خسته شدم . وقتی پرتش کردم ، دیگه بلند نشد ……. یعنی توان بلند شدن نداشت ……. من نفسش و بریدم . نفهمیدم حال خورشیدم بده ……. نفهمیدم حال نداره ……. فقط زدمش .

– زن …… حاملت و زدی ؟

امیرعلی لبش را گزید و پلک های بسته اش را روی هم فشرد ……… حتی انقدر لایق نبود که پدر فرزند خورشیدش باشد …….. اما چطور باید مادرش را متوجه می کرد که نه زن حامله ای این وسط است و نه بچه ای .

– خورشید …….. حامله نبود .

– نبود ؟ یعنی چی ؟

– من خورشید و می خواستم …….. خورشید و دوست داشتم ، می خواستمش . نمی خواستم از من جدا باشه ……… بخاطر همین جوری وانمود کردم که خورشید بارداره . خورشید سادم نمی دونست باید چی کار کنه ، اما من مجبورش کردم . چون نمی خواستم از دستش بدم . من ……. من عاشقش شدم. عاشق دختری که سیزده سال از من کوچیک تر بود .

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 6

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان آفرودیته pdf از زهرا ارجمندنیا

  خلاصه رمان :     داستان در لوکیشن اسپانیاست. عشقی آتشین بین مرد ایرانی تبار و دختری اسپانیایی. آرون نیکزاد، مربی رشته ی تخصصی تیر و کمان، از تیم ملی ایران جدا شده و با مهاجرت به شهر بارسلون، مربی دختری به اسم دیانا می شود… دیانا یک دختر اسپانیایی اصیل است، با شیطنت هایی خاص و البته، کمی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان آشوب pdf از رؤیا رستمی

    خلاصه رمان :     راجبه دختریه که به تازگی پدرش رو از دست داده و به این خاطر مجبور میشه همراه با نامادریش از زادگاهش دور بشه و به زادگاه نامادریش بره و حالا این نامادری برادری دارد بس مغرور و … به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نیکوتین pdf از شقایق لامعی

  خلاصه رمان :       سَرو، از یک رابطه‌ی عاشقانه و رمانتیک، دست می‌کشه و کمی بعد‌تر، مشخص می‌شه علت این کارش، تمایلاتی بوده که تو این رابطه بهشون جواب داده نمی‌شده و تو همین دوران، با چند نفر از دوستان صمیمیش، به یک سفر چند روزه می‌ره؛ سفری که زندگیش رو دستخوش تغییر می‌کنه! سرو تو این

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
7 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
♡
2 سال قبل

دوستان میشه یه خلاصه مختصر و مفید از این اول این رمان تا این فصل های اخر توضیح بدید ممنون میشم اخه وقت ندارم برم از اول بخون😬😅💔توضیح بدید, چی به چیه تامن خودم ادامش رو بخونم مثلا چرا امیر علی با خورشید ازدواج کرده از کجا میشناختش؟! و چیزهایی که لازمه ممنون میشم, توضیح بدید🙏❤

ماهک
ماهک
2 سال قبل
پاسخ به 

پدر خورشید به امیرعلی خسارت وارد می‌کنه . برای اینکه نره زندان دختر شو صیغه امیرعلی کرد.تو مدتی که خورشید پیش امیرعلی زندگی میکرد هیچ کس نمیدونست که اینا به هم محرمن سامانم که به خونه امیرعلی رفت و آمد داشت از خورشید خوشش اومده بود.این دوتا (امیرعلی و خورشید)هم هیچ رابطه ای با هم نداشتن تا اینکه عاشق هم شدن و امیرعلی تصمیم گرفت از لیلا جدا بشه.که بعد لیلا و سامان نقشه کشیدن که انگار خورشید و سامان با هم هستن تا خورشید و بندازن بیرون

♡
2 سال قبل
پاسخ به  ماهک

مرسی عزیزم🙂❤

یلدا
یلدا
2 سال قبل

هعییی بس است دیگر زیاد عذاب کشیدیم سر این رمان 🥺🥺

Sh
Sh
2 سال قبل

بیچاره امیر علی 😖
اما خب خورشید هم حق داره خودش رو گم گور کرده

علوی
علوی
2 سال قبل

اگه مامانه عاقل باشه بهش می‌گه قبل از خورشید برو تکلیف لیلا رو مشخص کن.
خودش هم با سروناز صحبت کنه آدرس خورشید رو بگیره.

R
R
2 سال قبل

مثل چی دختر بدبخت رو زده حالا خورشیدم خورشیدم میکنه
فک کنم مامانش بره سراغ سروناز وازش بخواد که بگه خورشید کجاست یا کلا بهش بگه بیخیالش بشه

دسته‌ها
7
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x