مجموعه زاده خون
جلد اول جنگل اسرار آمیز
نویسنده:محیا م
فصل اول: رفتارغیرعادی
دراتاقو پشت سرم بستم ودستمو روی قلبم گذاشتم که
انگارمیخواست قفسه ی سینمو پاره کنه وخودشو به بیرون
پرتاب کنه…
تکیمو به در دادم و اروم سرخوردم پایین وپای درچمبره زدم..
چشمهاموبستم وچیزی روکه دیدم مرورکردم….
من تقریبا مطمئنم که اون یک گرگ بود….
امااخه یه گرگ اونم توی این منطقه؟؟!!
اصلا ازاینها گذشته یه حیوون وحشی چرا باید اینقدر نزدیک
انسانها باشه!!!..
یکم درک این موضوع سخته ولی منم آدمی نیستم که خودمو
باحرفهایی مثل اینکه خیالاتی شدم وشاید اشتباه دیدم گول بزنم
من مطمعنم اون یه گرگ بود نه سگ یاهرحیوان دیگه ای..
خوب بایدبه اینم فکرکنم که اینجایه منطقه ی جنگلیه…
وتوی جنگل هم وجودحیوانات وحشی چیزعجیبی نیست.
نفسموبه شکل آه بیرون دادم واروم از جایی که نشسته بودم
بلندشدم بایدبرم ماماریتاروپیداکنم ودرباره ی چیزی که دیدم
ازش سؤال بپرسم…
اون تمام عمرشو اینجازندگی کرده ومطمئنن بیشتردرباره ی
حیوانات این منطقه میدونه.
اماقبل ازاینکه ازاتاق خارج بشم یه لیوان آب ازروی میز کنار
تخت برای خودم ریختم و خوردم…
مثل همیشه آب بهم شجاعت وارامش میده….
ازاتاق که خارج شدم بااولین نگاه ماماریتاروکنارپنجره روی
صندلی گهواره ای مورد علاقش پیداکردم
روبروش نشستم ونگاهمو به چین وچروک های دوست داشتنی
روی صورت مهربونش دادم..
—ماماریتا
وقتی نگاهشو به من داد ومطمئن شدم که حواسش به منه ادامه
دادم..
—ماما من امروزتوی حاشیه ی منطقه ی جنگلی یه چیزعجیب
دیدم …یه گرگ قهوای خیلی بزرگ که بین درخت ها در
حرکت بود…این منطقه گرگ داره؟البته وجودگرگ خودش به
تنهایی عجیب نیست امااین نزدیک بودن زیادیشون به انسان ها
عجیبه…اخه تاجایی که من میدونم گرگ ها ازانسان هافاصله
میگیرن امااون گرگ خیلی به دهکده نزدیک بود.
—بودن اونا اینجاعجیب نیست بودن ماهاست که
عجیبه…مابودیم که قوانینشونو شکستیم وبه منطقه ی اونا
پاگذاشتیم..
تاوانشم به بدترین صورت ممکن پس دادیم…هنوزهم داریم پس
میدیم!!!…به مالطف کردن که اجازه دادن اینجا بمونیم وزندگی
کنیم!!!.
بعدازگفتن این حرف هایک دفعه ساکت شد وخودشوسرگرم
میل بافتنیش نشون داد…امامن که ازحرف هاش بیشتراز پیش
سردرگم شده بودم نتونستم ساکت بمونم وبازم ازش پرسیدم
که..
—ماما منظورتون از حرفی که زدیدچی بود؟!؟شماچه قانونی
روشکستید؟یعنی چی که داریدتاوان پس میدید؟؟؟
—داری میری برای منم ازتوی اشپزخونه یه استکان چای بیار
یک تیکه کیک هم کنارش بزار نمیدونم چرااحساس ضعف
میکنم.
اروم چشماموازسرکلافگی توی حدقه چرخوندم این تغییربحث
خیلی ضایع یعنی بیشتراز این چیزی نپرس که جوابی
نمیگیری…
ازوقتی که یادم میاد ماماریتا همینجوری عجیب وغریب بود و
عادت داشت حرف های عحیب بزنه ویهو نصفه ولش کنه…
البته نه تنها ماماریتا بلکه همه ی ادم های این منطقه
عجیبن!!..
بعدازاینکه چیزهایی که ماما خواسته بود رو براش از
اشپزخونه اوردم ترجیح دادم به جای یک جا موندن توی خونه
وفکروخیال کردن یکم توی دهکده قدم بزنم
هنوزتازه یک هفته هم از تابستون نگذشته بود که من اینجوری
کسل وبی حوصله شدم واقعاموندم که چطورمیتونم تااخر
تابستون دوام بیارم وتحمل کنم..
اینجاجاهای دیدنی وطبیعت های بکر خیلی زیبایی داره ولی
همه ی اون هارو توی این چندوقت چندین باردیدم و حاال واقعا
خسته شدم…
کل جمعیت این روستارو چندتا پیرزن وپیرمردتشکیل میده که
از اول توی این دهکده زندگی میکردند ودرکمال تعجب
وشگفتی هیچکدومشون فرزندی ندارن وبه نظرمیرسه اخرین
نسل هایی باشن که توی این دهکده زندگی میکنن…
تنها ماماریتاست که فرزندی داره….البته اونم فرزند خونده…
یعنی مادرمن که اونم میدونم بچه ی واقعی خودش نیست واون
جوری که مامان وبابام برام تعریف کردن وقتی اونها عاشق
همچنین شدن خانواده هاشون اونهارو از ازدواج منع کردن امااز
اونجا که خیلی عاشق هم بودن نتونستن این موضوع رو تحمل
کنن وازدواج کردن ولی بعدازاون از طرف خانواده هاشون
طردشدن…
ومجبورشدن که از پیش خانواده هاشون برن
وازاونجایی که هیچ جایی برای رفتن نداشتن برای مدت
طولانی پیش ماماریتا زندگی کردن…
وقتی هم که تونستن خودشونو جمع وجورکنن از این دهکده به
شهررفتن وزندگی جدیدشونوشروع کردن.بعدازاون صانحه ی
اتش سوزی آپارتمان محل زندگیمون که پدرومادرمو توش
ازدست دادم تنهاکسی که برام باقی مونده ماماریتاست که
دراین دهکده ی دورافتاده درشمال غرب ایالت واشینگتن
زندگی میکنه و نزدیک ترین شهریامکانی که انسان هادراون
زندگی میکنن به اون دهکده 022مایل )تقریبا۰22کیلومتر(
فاصله داره…
دهکده ی ِگمونِدن…یه جای محشرباچشم اندازهای بکرو
وحشی…
جایی که من قراره کل تابستونمو اونجا بگذرونم…دفعات قبل
بیشترین تایمی که اینجاوپیش ماماریتامیگذروندم به یک هفته
هم نمیرسید.
امااینباربه دلیل مشکلاتی که برای اپارتمانم توی شهرفینیکس
پیش اومدمجبورشدم اینجابیام وتابستونواینجابگذرونم وبعدهم
بایدبرگردم ودوران کالجموبگذرونم.هرچندکه اصلااز رشته ی
تحصیلیم راضی نیستم واز کالج رفتن هم خوشم نمیاد
اماتنهاسرگرمیه که دارم
وهمینطورهم من دراینده به یک شغل برای گذران زندگیم
احتیاج دارم چون هزینه ی بیمه ی عمرپدرومادرم ازپس
هزینه های زندگیم درشهرپرجمعیت وبزرگی مثل فینیکس
برنمیاد…
وفعلا تا وقتی که مشکلات اپارتمانم رفع بشه و وقت رفتن به
کالجم برسه اینجاو پیش مادربزرگم میمونم.
**
-هیچ معلوم هست چیکارمیکنی؟ این چه طرزکشیدن برس
روی بدن این زبون است ؟!
شانه یال اهنین دردستشو کنارگذاشت وبه ستم اومد..برس
قشوروازم گرفت وبه صورت دورانی وبایک فشارمالیم
بربدن اسب کشید
_خوب نگاه کن…باید به صورت دایره ای وملایم به بدن اسب کشید
این برس خاک های سفت وگلوله شده وچسبیده به پوست
وموی اسب رو نرم وخردمیکنه وبه سطح موی اسب میاره
به همین خاطر بعداز برس کشیدن اسب خاک آلود وکثیف به
نطرمیرسه متوجه شدی؟
-بله فهمیدم این کارسخت تراز چیزیه که به نظرمیرسه
وبایدبدونی که چطورباهاشون رفتارکنیدرسته چون اسب ها موجودات خیلی حساسی هستن
اسب ها ازقشوشدن بابرس خیلی لذت میبرن امادرمورد اسب
های حساس وهمینطور قلقلکی بایدمراقب نشانه هایی که از
طرف اسب دریافت میکنی باشی…مثلا تکان دادن ناگهانی دم
و یا اگر اسب گوشهاشو به عقب خوابوند ویاسر وپوزه ی
خودشوبه محل برس کشیدن نزدیک کرد داره بهمون میگه که
برس کاری خیلی شدیدودردآوره ویازخمی وجراحتی درمحل
برسکاری وجودداره که بایدبه اون توجه کنیم اروم ساکت
گوش میدادم و سعی میکردم همه ی نکته هایی که ازآقای
جرموند یادمیگرفتم رو توی ذهنم ثبت کنم
بعدازرفتن ازپیش آقای جرموندتصمیم گرفتم به خونه برم ویه
دوش کوتاه بگیرم تا خستگی حاصل از تیمارکردن اسب ازتنم
خارج بشه…امابازم مثل همیشه قصدم برای گرفتن یک دوش
کوتاه ناکام موند…حوله ی حموم رو تنم کردم وبایه حوله ی
کوچیک ترمشغول گرفتن نم آب از موهام شدم
مقابل آینه ی قدی اتاق ایستادمو به چشم های براقم زل زدم
بازم مثل همیشه بعداز حموم انرژی زیادی رو توی بدنم حس
میکردم
به دست هام نگاه کردم که بعداز یک ساعت زیردوش موندن
حتی یک ذره هم چروکیده نشدن چه بسااحساس میکردم نرم
درهم شدن!!!
بعدازخشک کردن موهام وپوشیدن لباس هام تصمیم کردم که
قدمی توی دهکده بزنم…
دلم برای خورشیدوگرمای سوزان فینیکس تنگ شده
از پوشش دائمی ابرها توی آسمان خسته شدم ودلم درازکشیدن
زیرگرمای سوزان خورشیدونوازش شدن صورتم باحرارت
دوست داشتنیش رومیخواست
یکم که توی دهکده قدم زدم تصمیم گرفتم که به خونه برگردم
که حرکت چیزی توی جنگل نظرموجلب کرد
یکم که دقت کردم یه گرگ قهوه ای رو دیدم که داشت اون
اطراف پرسه میزد
اونقدرنگاهش کردم که تودل جنگل محوشدواز تیررأس نگاهم
خارج شد
بافکری مشغول به خونه برگشتم واولین کاری که بعدازبرگشتم
انجام دادم سرچ توی گوگل درباره ی گرگ ها ورفتارهاشون
بود
بعدازیکم گشتن خسته شدم چون هیچ چیزخاص یاعجیبی ندیدم
حتی نمیدونم که دنبال چی میگردم
تنهاچیزهایی که درباره ی گرگ ها تونستم پیداکنم نوشته هایی
درباره ی خوی وحشی ودرندگی گرگ ها و شیوه ی زندگی
گله ایشون بود
تااینکه توجهم به اطلاعاتی درباره ی گرگینه ها وگرگ
نماهاجلب شد…وشروع کردم به خوندن اطلاعاتی درباره ی
چگونگی تبدیل شدن به یک گرگینه.. نظرات مختلفی برای
چگونگی تبدیل شدن وجودداشت
اماجالب ترینهاشون تبدیل شدن به وسیله ی گازگرفته شدن
توسط یه گرگینه بودیا نوشیدن آب از چاله ای که توسط
ردپاهای اون ها به وجودمیاد.
****
افساراسبو نبایداینقدرمحکم بکشی اینجوری حیوون زبون بسته رو اذیت می کنی
درحالی که سعی میکردم اروم تروبامالیمت بیشتری افسار اسب رو بکشم تا متوقف شه جواب اقای جرموند رو دادم
_باشه باشه ببخشیدیکدفعه هل شدم نفهمیدم که اینقدرمحکم
کشیدم
اروم از اسب پایین پریدم ویال هاشونوازش کردم وتوگوشش
زمزمه کردم از آقای جرموندشنیده بودم که اسب هاباکسایی که
باهاشون مهربونن بهترارتباط میگیرن
اینطورکه به نظرمیرسه درس هاتو خوب یادگرفتی فکرمیکنم حالا خودت میتونی به تنهایی سواری کنی
_بهتره تنهایی باآکار بری ویه دوری این اطراف بزنی
باشنیدن این حرف نتونستم خودمو کنترل کنم ویه جیغ از
سرخوشحالی کشیدم که اقای جرمونددرجواب سری به تاسف
برام تکون داد وگفت
_ولی حواست جمع باشه زیاددورنشی مواظب هم باش که به
جنگل خیلی نزدیک نشی اصلا دلم نمیخواد خوراک یکی از
حیوانات درنده ی جنگل بشی چون اصلا تحمل جواب پس دادن
به اون مادربزرگ دیوونتوندارم
تندتندسرموبه معنای فهمیدن تکون دادم وبایه حرکت روی
اسب نشستم افسارشو کشیدم تا راه بیفته
یکم که توی دهکده گشت زدم
تصمیم گرفتم سری به محلی که برای باردوم اون گرگ قهوه
ای رو دیدم بزنم..
نزدیک مرز منطقه ی جنگلی داشتم حرکت میکردم که آكاربادیدن یک مار جلوی پاش رم کرد واگه خودمو محکم نگه نداشته بودم مطمئنن تاالان به روی زمین افتاده بودم..
* * * * * * *
* * * *
* * * * * * * * * * * * * *
*
فصل دوم: شانس دوباره
وقتی کار به تاخت درون جنگل میرفت تنها کاری که از دستم برمیومدمحکم نگه داشتن خودم روی اسب بود نمیدونم چه مدت به رفتن درون جنگل ادامه دادیم تا اینکه وقتی اروم ترشدم وتونستم خونسردی خودموتاحدودی به دست بیارم افسار اسبوکشیدم
وقتی که اکار متوقف شدباسردرگمی به اطرافم نگاه کردم…ضربان قلبموتوی دهنمم حس میکردم اینقدرکه محکم
میزد…
اطراف برام کاملانااشنابودوحتی یادم نمیومدکه از کدوم طرف به اینجا اومدیم
اون لحظه دقیقا برام مجسم بودکه توی جنگل گم شدم وهمینطور هم توی ذهنم مدام تصاویری از تیکه تیکه شدن توسط حیووانات درنده رد میشد…
دورتادورمون به وسیله ی درخت های انبوه وپرشاخ وبرگ
احاطه شده بود…
چنددقیقه همینطوری دورخودم چرخیدم تا اینکه تصمیم گرفتم
یه راهی رو برای رفتن انتخاب کنم
ولی بدبختانه هرچی که جلوترمیرفتیم اطراف برام
نااشناتروپوشش گیاهی بیشترتغییرمیکرد…
برای یک ثانیه یه حس خلاء سرتاسروجودمو پرکرد واحساس
کردم همه چیزاطرافم تغییرکرد ولی بعدکه دورتا دور مو نگاه
کردم تغییرمحسوسی ندیدم
هرلحظه که میگشت بیشترمضطرب میشدم واکارهم این
اضطراب روحس میکرد…چراکه سرعت تاختنش نسبت به
قبل چندبرابرشده بود ومنم نمیتونستم اروم یاکنترلش کنم چون
حال خودمم خیلی بدبود
اصلا یادم نیست که از کی اشک هام راه خودشونوروی گونه
هام پیداکردن وهق هق کردنم شروع شد
بدترهمه اینکه اخرین پرتوهای نورخورشیدهم درحال انزال
بود…اسمان هم نارنجی رنگ شده بود وحتی فکرتاریکی هوا
وشب موندن توی جنگل هم برای چندبرابرکردن ترسم کافی
بود…
کاسه ی چشمام مدام از اشک پروخالی میشد وهمین هم دیدمو
تارکرده بودوبه زحمت میتونستم جلوموبببینم
اماهرکاری هم میکردم نمیتونستم جلوی این اشک های سرکش
روبگیرم…
بدنم از ترس و گرسنگی ضعیف شده بود و به زحمت
خودموروی اسب حفظ کرده بودم
یه دستمو از افساراسب جداکردم وخواستم اشک های روی
صورتمو پاک کنم که به خاطرسرعت زیاداسب وضعف بدنی
که داشتم نتونستم خودموکنترل کنم وتعادلموروی اسب ازدست
دادم وبه زمین افتادم سرم به یه تیکه سنگ کوچیک
برخوردکرد و
دردوحشتناکی توی پاو سرم پیچید….وصدای فریادم توی دل
جنگل پیچید..
باهزاردرد ورنج نشستم واروم اروم خودموبه سمت تنه ی یکی
از درختای اونجا کشیدم وبهش تکیه زدم…
نفسم از دردتیکه تیکه ازسینم خارج میشد..وهرلحظه
انتظارداشتم ازحال برم
یه دستموروی سر دردناکم کشیدم لزجی خون رو روی
پیشونیم احساس کردم
ازاین بدترنمیشداگه صدای دادوفریادم حیوونای وحشی روبه
سمتم نمیکشیدمطمئنن بوی خونم این کارومیکرد…
زانوهاموتوی شکمم جمع کردموسرمو روی اونهاگذاشتم…
بااین وضعیتی که من داشتم مطمئنن مرگم حتمی بود… اجازه
دادم که صدای هق هق هام فضای اطرافمو پرکنه وباصدای
بادی که توی جنگل میپیچیداحساس میکردم که جنگل هم نوایی
غم انگیزی رو باگریه هام انجام میده
واقعا دیگه بعیدمیدونم ازاین بدتربشه توی یه جنگل درندشت
وغریب وبدون امیدی برای کمک همراه کلی حیوون وحشی
ودرنده تک وتنهاگیرافتادم
وپام توی بهترین وضعیت ضربه ی خیلی بدی خورده البته اگه
نشکسته باشه وهمینطور اسبمو هم ازدست دادم الان فقط یه
حیوون وحشی برای دریدنم کم دارم که لیست بدبختی هام کامل
شه
باشنیدن صدای خرناسی مطمئن شدم که امروزتمام کائنات
بامن سرجنگ داره…
اروم سرموازروی زانوهام بلندکردم واول ازهمه نگاهم به اون
دندون هاش نیش وپوزه ی چین خورده افتاد
مطمئنن این اخرین نفس های منه …یک لحظه کل زندگیم
وناکامی ها وآرزوهام وتمام لحظات عمرم مثل یک فیلم از
جلوی چشمم ردشد اخرین تصویرهم چهره های خندون
پدرومادرم بود هیچوقت فکرشونمیکردم اینقدرزودبهشون
بپیوندم
مامان جون باباجون منتظرم باشید دخترکوچولوتون داره
میادپیشتون…
یه قطره اشک از گوشه ی چشمم به پایین چکید ودیدم که اون
گرگ خاکستری اماده ی حمله شد وشایدتنهاشانسی که
امروزاوردم اینه که از هوش رفتم واینجوری مجبورنبودم
درددریده شدنم توسط این گرگ وتحمل کنم
بادردشدیدی که منشعش پام بود اروم چشماموبازکردم
چندبارپلک زدم تاتاری دیدمو ازبین ببرم…که بارایحه ی
خوش و تقریبا اشنا و غریبه ای که توی بینیم پیچید دردپاموبه
فراموشی سپردم
..اخ…دستموروی گردنم گذاشتم که یه سوزش عجیب والبته
خوشایند درست روی رگ تپنده ی گردنم حس کردم..
اطرافمونگاه کردم توی یک جایی مثل یک غاربودم وبه
نظرمیرسیدنزدیک سپیده دم باشه
چه اتفاقی برام افتاده؟..من اینجاچیکارمیکنم!!؟؟…
یکم گیج میزدم وهنوز حواسم به طورکامل به سرجاش
برنگشته بود
..اسب سواری…رم کردن اسب وتاختن توی جنگل وبعدهم
افتادنم ازروی اسب …این ها حوادثی بودکه به صورت دسته
دسته به ذهنم میومد
وبایاداوری اخرین صحنه ای که قبل از بیهوش شدنم دیدم چشم
هام گشاد وپراز بهت وتعجب شدم …یعنی چه اتفاقی برام
افتاده؟..!!!
مطمئنن من نمردم وهنوززنده ام…اماچطور؟چه اتفاقی
بعدازبیهوش شدنم افتاد
به اطرافم نگاه کردم نگاه کردم وسعی کردم کردم بفهمم چه
خبره…
وقتی به سمت چپم نگاه کردم بیشترازقبل شکه شدم
چطورتاالان متوجهش نشدم؟..یه مردکناریه اتش کوچیک روی
یک تیکه سنگ نشسته بودوبه اتش زل زده بود..
جوری که اون نشسته بود نیم رخش به طرف من بود…
سعی کردم چهرشوببینم اماچیززیادی توی دیدم نبود به جز اخم
های درهمش وچهره ی غیرقابل انعطافش که از نیم رخش هم
قابل تشخیص بود…
به جرات میتونم بگم که یکی از خشک ترین وخشن ترین
چهره هاییه که تابه حال توی زندگیم دیدم…
به هیکلش نگاه کردم که حسابی درشت و عضلانی بود
تقریباسه برابرمن که جسه ی داشتم هیکل
داشت…به نوعی که حتی نگاه کردن بهش ترس ووحشت
روتوی ادم زنده میکرد…
وبدترازهمه گرمایی بودکه توی بدن من ایجادکردطوری که
واقعاباعث تعجب خودمم بودکه چطوراین همه کشش به کسی
که هنوز حتی کامل هم ندیدمش وجودداره
سعی کردم اروم از حالت درازکش خارج بشم وبشینم که
باشنیدن صداش حرارت بدنم بیشترازقبل شد.صدای خیلی
گیرا و خشداری که سریع فکرمنوبه سمت شنیدن کلمات ممنوعه
بااین اهنگ ولحن صدابرد
بهتره زیادحرکت نکنی …توکه نمیخوای وضعیت پات از چیزی که هست بدتر بشه
باچشمای گشادشده به اون اهنربای لعنتی که این حرفهارو
بدون حتی یک نیم نگاه کردن بهم گفت زل زدم….اصلا متوجه
نمیشدم اینجاچه خبره …اماخوب یه حدس هایی میزدم…
مثل اینکه این مردکه حتی نگاهشوهم ازم دریغ میکنه تبدیل به
شوالیه شجاعی شده که منواز دست اون گرگ نجات
داده…وهمین فکرهم قلبموگرم میکردواونوپرازیه حس خوب
وناشناخته میکرد…
من تاحالا توی زندگیم ناجی نداشتم که وقت هایی که توی
دردسرمیفتم بیادونجاتم بده…. حالا این مردغریبه تبدیل شده به
یه ناجی که زندگیموبهش مدیونم
وهمین افکارهم باعث میشد علیرغم هیبت ترسناک وبزرگش
یه حس امنیت ازکنارش بودن بهم دست بده
وازش ترسی نداشته باشم که نکنه یه وقت قصدازار دادنمو
داشته باشه
وازهمه ی ایناگذشته این مردبوی خیلی خوبی از خودش
منعکس میکنه…
حتی الان که دقت میکنم به محض بیدارشدنم هم این بوی خوب
رو استشمام کردم..
وحالا هم خوب میدونم که منشا این بوی حیرت
انگیزکجاست…
یه بوی محشر ومخلوط از چندتارایحه ی خاص..
مثل بویی که از یک جنگل بعدازبارون وبوی دریا به مشام
میرسه…
اگه کسی ازم بپرسه که ازکجابوی جنگل بارون خورده
ودریارومیدونم میگم نمیدونم فقط یه حسه..
… حسی که باعث میشه بااستشمام این بو تصویر دریاوجنگل
توی ذهنم تداعی بشه…یه عطرخاص که مجبورت میکنه
چشماتوببندی وچندتانفس عمیق بکشی..
باهرتنفس سعی میکردم حجم بیشتری روازاین رایحه واردسینم
کنم ومدت بیشتری اونوتوی ریه هام حبس کنم
-نشکسته…امابدجوری ضربه دیده
ازجادررفته بودکه وقتی بیهوش یودی جاش انداختم…
مدتی طول میکشه که بتونی باهاش راه بری…
یه تیکه از موهاموکه توی صورتم ریخته بود وپشت گوشم
انداختم وجوابشودادم
اوم ..ممنون…به خاطرهمه چیز..هم به خاطرنجات جونم و هم به خاطر پام
اروم سرشوتکون دادوگفت
-مسئله ای نیست..
همین؟فقط مسئله ای نیست؟
هرچی نباشه یه چیزی به اسم ادب ونزاکت هم وجودداره
من اهل اونجانیستم.توهم دیگه اطراف اون دهکده نیستی. بیشتر از چیزی که فکر می کنی از دهکدت دور شدی
دخترخانوم….
بهتره دیگه راه بیفتیم بایدقبل از ظهربه خونه برسیم دیشب
مسافت زیادی رو طی کردیم ولی بازهم راه طولانی رو پیش
رو داریم.
نمیفهمیدم منظورش چیه …یعنی واقعااینقدراز دهکده دورشدم
که واردیه منطقه ی دیگه شدم؟…!تمام دیروز وبه تاخت توی
جنگل میرفتم وحتما کلی مسافت طی کردم
یعنی براش اینقدرعادیه که توی جنگل راه بیفته وجون
مردموازدست گرگ نجات بده؟
-من تاحالا شمارو توی دهکده یااطراف اون ندیدم..!!!شماکی
هستید؟!
ازکدوم دهکده حرف میزنی؟ سعی کردم اینکه سوالمو با سوال جواب داد رو نادیده بگیرم
وباارامش جوابشوبدم اماواقعااین کارش خیلی ازاردهنده
است…خوب اول من سوال پرسیدم یعنی متوجه نشده که اول
باید سوالموجواب بده بعددنبال جواب های خودش باشه سعی
کردم نفسمو بیشترحبس کنم تابیشتراون حس سرخوشی روکه
عطرش بهم میده نگه دارم…
اروم خودموبالا کشیدم وبه دیواره ی سنگی غار تکیه
دادم..وسعی کردم توجهی به دردپام نشون ندم چراکه یه پای
زخمی درمقابل زنده موندنم چیزی نیست
به پام نگاه کردم که بادوتیکه چوب سرجاش ثابت شده بود وبا
یه چیزی مثل گیاه پیچک یایک همچین چیزی بسته شده
بود..نمیدونم چطوربدون نگاه کردن بهم متوجه شد که به پام
نگاه میکنم که گفت:
-خوب معلومه دهکده ی ِگمونِدن…اینجابه غیراز این دهکده که
دهکده ی دیگه ای وجود نداره…
متوجه شدم که اخمش به طرزکاملا محسوسی بیشترشد
اما اصلا نمیدونستم چرا و نمیخواستمم بفهمم… کم کم داشتم
عصبانی میشدم این واقعاخیلی بی ادبانه است که وقتی داری
بایک نفرصحبت میکنی نگاهش نکنی….
اینکه زندگیمونجات داده و بوی خیلی خوبی هم میده وباعث
میشه که کل وجودم توی اتش خواستنش بسوزه هم باعث
نمیشه که بخواداینطورگستاخانه رفتار کنه ..هرچی نباشه یه
چیزی به اسم ادب و نزاکت هم وجودداره…وای
خدا ماماریتارو بگو حتما تاحالا کلی نگرانم شده
به ناجیم نگاه کردم که پشتش بهم بودوداشت اتش کوچیکی که
برپاکرده بودروخاموش میکرد…
بعدازخاموش کردن اتش به سمتم برگشت وتونستم برای اولین
بارصورتشوکامل ببینم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من هیلی خوشم از این رمان های هیجان انگیز میاد….. تقریبا مثل رمان گرگ زاده است….البته اون قلمش حرفه ای تره…. اما پایانش بده….امیدوارم این یکی پایان خوبی داشته باشه
بد نبود 😏
گرگینه چیه دیگ
اییییییی احساس میکنم اون یارو گرگه
اینجوری که بقیه میگن گرگینه اس
سلام چی شد بالاخره میزارید ادامش رو یا کلا نخونیم؟!!! اگه کسی کانال تلگرامش رو داره بفرسته بقیه هم بخونن(کامل باشه فقط)
اگه کامل باشه خو میزارمش ،،اگه ن که هیچی
بچه ها خیلی قشنگه اما حییفف که ادامه نداره نصفه و نیمه فاطمه نزار بقیه اش رو لطفا چون همه تو خماری میمونیم
بچه ها خیلی قشنگه اما حییفف که ادامه نداره نصفه و نیمه فاطمه نزار بقیه اش رو لطفا چون همه تو خماری میمونیم
خب عزیز من پس چرا نگفتی اول😐
آخه من اول که خوندم خیلی دنبال ادامه اش بودم بعد توی یک سایتی نوشته بود ادامش توی تلگرام رو میزاره تقصیر من نبود
نه توجیه نکن همش تقصیر توعه😐
نه همشو دارم میزارم
رمان قشنگیه من پی دی افی رو که تا قسمت آخر نزاشته بود اینارو خوندم توی گوگل تا اونجایی که آیا میفهمه آگرین گرگینه هست رو من خوندم ولی بعدش رو هر جاگشتم نبود فقط یک جا نوشته بود که نویسنده ادامه اش رو توی تلگرام میزاره
آیا اشتباه تایپ بود لیا
ببخشید خوندم رو نوشتم خودنم
من هنوز رمان رو نخوندم ولی اونجوری که شما میگین شبیه ی رمان خودنم بود که جلد اول بود دومم نیومده .رمان قشنگی بود. اسمش هم افسانه دختر و گرگ سفید .❤پیشنهاد میکنم بخونید ولی جلد دوم نیومده.
ببخشید خوندم رو نوشتم خودنم
کلا رمانش نصفه نیمه س نخونید باو
واقعا ؟؟چرا😐
اگه نصفست تا ادامه ندم
هوووووف جلد دومشم میزاری اینجوری ک ادم تو خماری می مونه اهههه😭
آره میزارم
به نظرم اون مرد گرگ
و اینکه فکر کنم یه جای رمان گفته شد برای گرگینه شدن باید جایی گاز گرفته بشه اونم به دست یکی که فکر کنم خودش گرگینه باشه و این دختره هم وقتی بیدار شد سوزش عجیبی تو گردنش حس کرد
اگه اینا درست فهمیده باشم دختره هم شاید گرگینه شده
البته همه این ها حدس که میزنم
نمی دونم چرا حس می کنم اون مرده گرگه😐😩
خوب چون که آگرین گرگینه هست فاطمه برو بخونش تا همون نصفه و نیمه هم که اومده و هر کس میخواد که همون پی دی اف نصفه رو هم بخونه اسم رمان زاده خون هست بره دانلود کنه رمان خخخییلللیی قشنگیه ولی حیف که هر جا میگردم ادامه اش نیست نمیدونم چرا ☹️
باوووو چقدر طولانیه😟
این درخواستیه اتانازه😂
😂
خیلی اصلا حوصله ام نمیگیره بخونم
وقتی کمه غر می زنید که کمه حالا اینکه زیاده میگید چرا زیاده😐
اگه من دیگه براتون رمان گذاشتم😒
مثل طفل قهر نکن خاتون 😞
ما غر غر نکنیم هر پارت ۷۰ ۸۰ تا کامنت نمیخوره که😁
ها از اون لحاظ☹️😂
باز یکی دگ من هنوز نخوندم کراش داره تا من نگفتم برا خودتون جمع کنید
این فک کنم کراش مراشش گرگ باشه😂
واووو من عاشق خون آشامام یا چیزای ک انسان نیستن ولی خودشون جای انسان میزنم حتما خعیلی جذابه شخصیت اصلی ش
😥😥😬😂
مهراب رف کنار 🤣🤣🤣
احتمالا خونآشامی چیزیه بعد عاشق اون میشه😝
سولومون جات ارمینمو از لیستت خط بزن..😎
سولومون اسم ایدیت ارمین ساواش مال کدوم رمانن ؟؟؟
آرمین مال رمان لاوندر ساواش مال رمان ماتیک
نویسنده داستان خیلی جالبه ولی جزعیات رو تعریف نمیکنی داری سریع میری سر اصل مطلب اگه جزعیات بیشتر بدی رمانت عالی میشه
قشنگه ولی یجوریه خیلی پراکنده است انگار و زود پیش میره