– پیداش می کنم ……… تا جون تو این بدن هست ، دنبالش می گردم و همه این مصیبتایی که درست شده رو از دلش در می یارم .
– فکر نمی کنم دیگه احتیاجی به گشتن بیشتر باشه .
امیرعلی از گوشه چشم نگاهش کرد ……. گاهی حس می کرد خواندن این زن زیادی سخت است .
– چرا ؟
– خب فکر نمی کنم از محرمیتتون چیزی بیشتر از دو هفته باقی مونده باشه ………. بعد از این دو هفته شما به چه دلیلی می خواین دنبالش بگردید ؟ با چه نسبتی ؟ اصلا می خواین بگید دنبال کی می گردید ؟ ………. خدایی نکرده ، زبونم لال هر بلایی هم که تا الان سر خورشید در اومده باشه ، بعد از این دو هفته دیگه به شما ربطی پیدا نمی کنه ………. چون خورشید حتی دیکه اون زن نصفه و نیمه شما هم به حساب نمی یاد ………. البته ببخشید که انقدر رک و مستقیم و صریح صحبت کردم ، اما فقط خواستم بگم دیگه به خودتون زحمت اضافه ندید .
امیرعلی کیش و مات شده به سروناز نگاه کرد ……….. چرا این موضوع که زمان زیادی تا پایان محرمیتشان نمانده بود را به دست فراموشی سپرده بود ………. سخنان سروناز زیادی تلخ و کوبنده بود ……. اما هرچه بود حقیقت محض بود .
دست به پیشانی اش کشید ……… هنوزم حرارت داشت .
– دیگه نمی دونم چی کار کنم …….. نزدیک دو سه هفته است که خواب و خوراک ندارم ……. هر شب مثل دیوانه ها تا صبح تو خیابونا می چرخم …… هر روز چشمم به دره و گوشم به زنگ تلفن ، بلکه خبری از برگشت خورشید بگیرم …… دیگه نمی دونم چی کار کنم ، نمی دونم کجاها رو بگردم .
– دوست دارید خورشید دوباره پیش شما برگرده ؟
– از خدامه …….. اما از روزی که از پزشکی قانونی برگشتم تنها آرزوم اینه که صحیح و سلامت باشه …….. حالش خوب باشه …..
سروناز هنوز هم نگاهش می کرد و امیرعلی ادامه داد :
– دلم برای خنده های ساده و بی ریاش ……….. برای آرامش وجودیش …….. برای موهای لخت و سادش ……. برای روزایی که برمی گشتم از سر کار و پله های ایوون و آروم بالا می اومدم و خورشید و خوشحال و خندون منتظر ورود خودم می دیدم تنگ شده ……. حتی برای زمانایی که تو بغلم می گرفتمش و اون خودش و تو آغوشم جمع می کرد و سرش و به سینم می فشرد هم تنگ شده ……. انگار شدم یه کوه دلتنگی که دیگه علاجی برای رفعش ندارم .
– می دونم که زیادی دارم کنجکاوی می کنم و زندگی خصوصیتون به من ربطی نداره ……… اما می خوام بدونم شما واقعا خورشید و دوست داشتید ؟ یا فقط بخاطر اون مدت زمان محرمیتتون بهش احساس تملک دارید ؟
– سروناز خانم من یه زندگی متاهلی ده ساله پر فراز و نشیب و دارم طی می کنم ……. من آدمی نیستم که یه خطا رو دوبار انجام بدم …… حس من به خورشید فقط یه دوست داشتن ساده نبوده و نیست . من عاشق خورشید شدم . شاید با خودتون بگید تو که اوایل ازدواجتم با لیلا ادعای عاشقی می کردی …….. اما سروناز خانم نه خورشید لیلا هست ، نه حس من قابل مقایسه با حسی که به خورشید پیدا کردم و حسی که ابتدای ازدواجم به لیلا داشتم ، هست . خورشید دختریه که زمین تا آسمون با لیلا فرق می کنه . خورشید سر تا پا احساسه ، سر تا پا شور و هیجانه ، سر تا پا عشقه .
– خورشید چی ؟ ………. فکر می کنید خورشید هم شما رو دوست داره ؟ یا علاقه ای به برگشت به خونه شما رو داره ؟
– تا قبل از این ماجراها ، آره ……. خورشید دوستم داشت ، عاشقم بود …….. انقدر دوستم داشت که وقتی تصمیم گرفتم دنبالش بگردم مطمئن بود ظرف چند ساعت پیداش می کنم …….. چون فکر می کردم خورشید انقدر عاشقمه که امکان نداره بتونه دوریم و بیشتر از چند ساعت دوام بیاره …….. اما مثل اینکه اون کتک های اون روز ، تمام عشق و محبتی که تو دل خورشید نشسته بود و از بین برد و نابود کرد ……… اصلا دیگه نمی دونم الان علاقه ای این وسط وجود داره یا نه …….. عشقی مونده یا نه . اما اگه پیداش کنم ، باهاش حرف می زنم …….. تمام سعیم و می کنم تا دوباره دلش و به دست بیارم …….. اما اگر دیگه دوستم نداشت ، یا علاقه ای به برگشت نداشت ……….
و ناتوان از ادامه پلک بست و دستانش را مشت کرد و فشرد ……… عشق خورشید بدجوری به جانش افتاده بود و دمار از روزگارش در می آورد ، نداشتن خورشید ، نبود خورشید برای او تعریف نشده بود ……… اما با تمام این وجود به خورشید حق می داد اگر دیگر عاشقش نباشد ، دیگر دوستش نداشته باشد ، دیگر علاقه ای به برگشت به پیش او نشان ندهد ……. شاید مجازاتش این بود که باید با این قلب خسته و عاشق تا انتهای عمر می سوخت و می ساخت و دم نمی زد .
– الان فقط می خوام بدونم که خورشید سالمه …….. که حالش خوبه .
– نگران خورشید نباشید ……… اون حالش خوبه .
امیرعلی نامفهوم به سروناز نگاه کرد و ابروانش را بی اختیار درهم کشید ………. برای یک لحظه انگار مغز هنگ کرده اش از کار افتاد …….. اما ثانیه بعد عبور جریان برقی را از نوک انگشتان پایش به سمت فرق سرش را حس کرد .
– حالش خوبه ؟ ………. شما از کجا می دونید ؟
سروناز یکی از همان لبخندهای نادر و کمیابش را به رخ امیرعلی کشید و ابروان او را بیشتر از قبل درهم گره زد .
– من می دونم .
امیرعلی به زور همراه با چند سرفه نیم خیز شد و ابروانش از درد گلویش بیشتر درهم تاب خورد .
– مگه شما خبر دارید که اون کجاست ؟
سروناز تنها نفس عمیقی کشید و سوال امیرعلی را بی جواب گذاشت ………. سوالی که همین لبخند عجیب غریب بر روی لبانش جوابگوی امیرعلی بود که بسیار واضح نمایان می کرد که در تمام این مدت از جا و مکان خورشید خبر داشته .
– باید می فهمیدم ……… باید می فهمیدم که تمام این مدت شما خبر داشتید که خورشید کجاست .
– این خواسته خود خورشید بود که هیچ کس ، حتی پدر مادرش ندونن که اون کجاست .
امیرعلی عصبی دو دستی چنگ در موهایش زد و همه را با خشونت به عقب هدایت کرد ……… این رنج چند هفته ، او را تا مرز جنون پیش برده بود ………. در حالی که نفس هایش از شدت عصبانیت و خشم ، به لرزه افتاده بود و نصفه و نیمه بیرون می آمد غرید :
– شما می دونید این چند هفته چی بر من گذشته ؟ می دونید چی کشیدم ؟ ……… خبر دارید که هر شبم کابوس بوده ؟ …….. می دونید من تمام این مدت و از شب تا خروس خونِ روز عین مجنون ها تو خیابون می چرخیدم بلکه نشونی ازش بیایم یا پیداش کنم ؟ ……… می دونید فقط چند شب در خونه پدر مادرش کشیک کشیدم ………. می دونید اون روزی که پام و گذاشتم تو اون پزشکی قانونی نفرین شده ، چه زجری کشیدم ……… می دونید چند بار مرگم و از خدا خواستم ……… بعد اون وقت شما خبر داشتید و هیچی نگفتید ؟
– گفتم که ……… این خواست خود خورشید بود .
امیرعلی بی توجه به تن مریضش ، با خشم از روی تخت بلند شد و باز چند سرفه پشت سر هم کرد و با همان صدای گرفته و دو رگه اش غرید ……… رگ گردنش عجیب بیرون زده بود .
– کجاست ؟ اون دختره احمق کجاست که تمام این مدت جون به لب و خون به جگرم کرد . ها ؟
– آقای کیان ، شاید این خشم و عصبانیت شما بخاطر فشار عصبی که این مدت کشیدید موجه باشه ……… اما دلیل خورشید هم برای خودش موجه بود …….. شما خبر دارید که اون روز آخر ، به غیر از جسم آش و لاش شده خورشید ، چه بلایی سر روحش آوردید ؟؟؟ ………. خبر از گریه های هر شبش دارید ؟؟؟ خورشید از آینه متنفر شده …….. می دونید چرا ؟؟؟ چون هر وقت که جلوی آینه می ایسته فقط یه صورت کبود و یه دختر قلب شکسته می بینه …….. خورشید بدجوری از درون شکسته آقای کیام . چون اون دختر بیچاره شما رو باور داشت ، چون عاشقتون بود .
– بود ؟؟؟ …….. یعنی الان نیست ؟؟؟؟
– من چیزی نمی دونم آقای کیان . فقط گاهی زنگ می زدم که حال جسمانیش و بپرسم .
امیرعلی نگاه کلافه اش را از سروناز گرفت و جای دیگری انداخت . اینکه خورشید دیگر دوستش نداشته باشد ، کم از کابوس های این روزهایش نداشت .
– حالا کجا رفته ؟
– سمت لرستان .
امیرعلی دست به کمر گرفت و پا به عرض شانه باز کرد و متعجب با ابروانی که هنوز در هم تنیده بود ، گردن سمت سروناز کشید .
– لرستان ؟
– اونجا که کس و کاری نداره که . یه دختر تک و تنها بلند شده رفته اونجا چی کار ؟
– خورشید اونجا کس و کاری نداره ، اما من که دارم …….. رفته خونه خواهرم . خواهرمم تنها زندگی می کنه.
– چطوری رفته ؟
– پسر داییم مستقیما از بیمارستان بردش .
امیرعلی جوری سروناز را نگاه کرد که سروناز ابرویی بالا داد و با خنده گفت :
– پسر داییم ازدواج کرده آقای کیان . پسر داییم و زنش ، باهم خورشید و از بیمارستان بلند کردن و بردن .
– تمام این روزها هزارتا فکر مزخرف اومد تو سرم ……. تا کجاها که جلو نرفتم . با چه فکرایی که خودم و شکنجه نکردم .
سروناز دست به ظرف سوپ امیرعلی که یخ کرده بود زد و همراه با سینی از جایش بلند شد .
– من برم سوپتون و عوض کنم . سرد شده .
– نمی خورم سروناز خانم …….. فقط ، فقط شما شماره تماس از خورشید دارید ؟
– بله . چطور ؟
امیرعلی موبایلش را از روی پاتختی بلند کرد و سمت سروناز گرفت .
– لطفا شمارش و بگیرید .
– می خواین باهاش حرف بزنید ؟ …….. آقای کیان خورشید احتیاج به مقدمه چینی داره .
– خیله خب ، پس الان شما بهش زنگ بزنید و باهاش حرف بزنید ……. من فقط می خوام صداش و برای چند دقیقه بشنوم ……… بلکه این قلب لعنتیم بعد هفته ها سر جاش بشینه و آروم بگیره.
سروناز متاثر نگاهش کرد ……… خوب می دید که نبود خورشید چه بلایی بر سر این مرد همیشه استوار و محکم آورده بود …….. مردی که هرگز باورش نمی شد ، روزی از دوری دختری اینچنین از پا در بیاید .
– باشه …….. اما از موبایل شما نمیشه . خورشید شماره شما رو حفظه . من با موبایل خودم باهاش تماس می گیرم …….. اما قبلش باید سوپتون و بخورید آقای کیان ……. خورشید باید همون مرد گذشته هاش و ببینه ، شما احتیاج به تقویت شدن دارید .
و بدون آنکه منتظر جواب و یا نظری از سمت امیرعلی باشد ، از اطاق خارج شد و دقیقه ای بعد با سینی سوپ گرم و موبایل وارد اطاق شد و مجدداً جای قبلش نشست و سینی را روی پای امیرعلی ای که کلافه و درهم ریخته لبه تختش نشسته بود گذاشت .
امیرعلی بالاجبار و زورکی تمام سوپش را پایین داد …….. فقط می خواست زمان زودتر بگذرد و سروناز به خورشید زنگ بزند .
سینی را کنار گذاشت ……… ظرفش خالی شده بود و او اصلا نفهمید که چه خورده .
– سروناز خانم زنگ بزنید.
سروناز به ابروان در هم تابیده او و نگاه دو دو زده اش نگاه کرد ………. نگفته هم مشخص بود که قلب امیر علی میان حلقش می کوبد .
– نمی خواین حضوری ببینیدش ؟ از قدیم گفتن شنیدن کی بود مانند دیدن .
– الان تنها چیزی که می خوام اینه که صداش و بشنوم …….. همین .
سروناز نفس عمیقی کشید و شماره خانه خواهرش را گرفت و گوشی را سمت امیرعلی گرفت .
– آقا فقط همونجور که گفتم خورشید احتیاج به مقدمه چینی …….
امیرعلی حرصی و هیجان زده میان حرفش پرید و گوشی را از دست سروناز گرفت و به گوش خودش چسباند و تنها گفت :
– حرف نمی زنم …….. فقط می خوام صداش و بشنوم .
– الو …….
با پیچیدن صدای خورشید میان گوشش ، قلبش به آنی همچون ساختمانی که زیر هر ستونش تی ان تی گذاشته باشند ، منفجر شد و به آنی فرو ریخت ………. بعد از سه هفته صدای خورشیدش را می شنیدش ……… دستش را مشت کرد و پلک هایش بی اختیار روی هم افتاد و تمام جانش شد گوش برای شنیدن صدای نفس های آرامِ خورشیدش .
– الو …….. الو …….. ببخشید صداتون نمی یاد ، لطفا یه بار دیگه تماس بگیرید .
و صدای بوق اشغالی که ثانیه بعد در گوشش پیچید به او گفت که خورشید تماس را قطع کرده .
– خودش بود ……… خورشید بود …….. بعد از چندین هفته ، صداش و باز شنیدم ، خدایا شکرت که سلامته .
– گوشی رو بدید به من .
امیرعلی در حالی که دلش شدیدا برای گرفتن بار دیگر شماره مورد نظر بی قراری می کرد ، موبایل را سمت سروناز گرفت ……… عطش پیدا کرده بود ……. عطش شنیدن مجدد صدای خورشید .
و سروناز انگار حرف دل و نگاه کلافه امیرعلی را خوب فهمید که بار دیگر شماره منزل خواهرش را گرفت و تلفن را روی بلند گو گذاشت .
– بله ؟
– سلام خورشید جان .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوب بود معلومه سعی میکنید برای نوشتن
ولی دقت داشته باشید که اگه داخل هر پارت دو سه تا اتفاق رو بیارید و مدیریت کنید بهتر میشه تا اینکه صرف گفتگو باشه و تهش اتفاقی نیفته
این پارت خیلی حال گیری کرد لطفا بهترش کن نویسنده عزیز
این پارت جذابیت اخیر رو کم کرد
کاش جور دیگه ای میفهمید
با این عذاب وجدانی که پارت قبل گفتی باید وقتی میفهمید که حالش خوبه خیالش راحت میشد و بی قرار میشد برای دیدنش نه این که عصبانی بشه که اون دختر احمق کجاست کجا رفته که این همه خون به جیگرم کرده
اگه به شور و هیجان قبل برش گردنی خیلی بهتر میشه نویسنده عزیز🌹
پارت هم خیلی کوتاه بود و هر دفعه باید این رو در کامنتا گفت 😞
الکی کشش نده حالم بد شد.دیگه.روزی چهار خط میزاری همونم اب می بندی بهش
چه بعد اون بدبختی یهویی فهمید و چه خودنسرد برخورد کرد عهههههههههههعههه
خوب بود معلومه سعی میکنید برای نوشتن
ولی دقت داشته باشید که اگه داخل هر پارت دو سه تا اتفاق رو بیارید و مدیریت کنید بهتر میشه تا اینکه صرف گفتگو باشه و تهش اتفاقی نیفته