امیرعلی به میز رسید و صندلی سمت راستش را با صدا عقب کشید و خورشید را با همان حرصی که در تنش نشسته بود روی صندلی نشاند و ظرف غذایش را هم مقابلش گذاشت .
– حالا بخور .
خورشید با ضرب روی صندلی افتاد و نگاهش بی هیچ اختیاری سمت لیلا که با نگاه آتش گرفته و خشمگین ، همچون اژدهایی نگاهش می کرد ، کشیده شد ………. هیچ گاه امیرعلی تا این حد رو بازی نکرده بود و رابطه اشان را علنی به رخ لیلا نکشیده بود و همین باعث شده بود که الان دقیقاً نداند چه رفتاری باید مقابل این زن داشته باشد .
امیرعلی حرصی و خشمگین ، سر جایش برگشت و صدر میز نشست و با همان ابروان درهم قاشقی از خورشت روی برنجش ریخت و نگاه عصبی اش را حتی برای لحظه ای بالا نیاورد که به لیلا و یا خورشید بی اندازد .
خورشید نگاهش را سمت ظرف غذایش کشید ………. درون آشپزخانه که نشسته بود ، اصلا میلی به غذا خوردن نداشت ، چه برسد به حالا که زیر نگاه های گداخته لیلا ، حس می کرد در حال سوختن است .
لیلا بی صبر و عصبی و طغیان کرده به آنی از سر میز بلند شد که صندلی پشت سرش واژگون شد و با صدای بدی روی زمین افتاد و خورشید شوکه و ترسیده در جایش پرید و با چشمانی گشاد شده به لیلایی نگاه کرد که پا کوبان و عصبی سمت پله ها می رفت .
امیرعلی بدون اینکه نگاهش را بالا بیاورد و یا نگاهی سمت لیلا و یا خورشید روانه کند ، از میان فک به هم فشرده اش غرید :
– غذات و بخور خورشید .
– اما امیرعلی آقا ……
– گفتم غذات و بخور .
لیلا عصبی در اطاق را باز کرد که در محکم به دیوار پشت در کوبیده شد و رفت و برگشت کرد ……….. نفس هایش خرناس مانند بود و انگار همراه با آتش از بینی اش بیرون می فرستاد ……… آنقدر آتش گرفته بود ، آنقدر حس حقارت به او دست داده بود ، که الان تنها چیزی که می خواست ، آن بود که به گونه ای زهرش را به خورشید و بعد هم به امیرعلی بریزد . سمت کیفش رفت و موبایلش را از داخل کیفش چنگ زد و به سرعت شماره مورد نظرش را گرفت .
– الو …..
– کجایی سامان ؟
صدای خواب آلود سامان از آن طرف خط به گوش لیلا رسید .
– کجا باید باشم ؟ …….. خیر سرم تو تختم کپه مرگم و گذاشته بودم که زنگ زدی .
– من اینجا دارم از حرص و عصبانیت آتیش می گیرم. بعد تو با خیال راحت گرفتی خوابیدی ؟
صدای طلبکار و عصبی لیلا در گوش سامان نشست و سامان را هم عصبی کرد ……… لیلا خوب بلد بود دست پیش بگیرد که پس نه افتد .
– ببخشید که اونی که گوشی رو دستت داد و از اتفاقات زندگیت مطلعت کرد من بودم ………. حالا داری دست پیش می گیری که پس نیفتی ؟ حالا داری بخاطر بهم خوردن زندگیت آتیش می گیری ؟ ……. نه خانم پیاده شو باهم بریم .
لیلا پلک هایش را بست و با دو انگشت پشت پلک های داغ کرده اش را فشرد …….. صدایش به آنی از تب و تاب افتاد و کم جان شد :
– این دختره هرزه داره جونم و می گیره .
– به اون دختر خرده نگیر لیلا ……… من آدم روراستی هستم ، پس ببخش اگه حرفام به مذاقت خوش نمی یاد …….. قبول کن که برای زندگیت زیادی کم گذاشتی …….. امیرعلی که من می بینم ، اگه خورشیدی هم تو زندگیتون وجود نداشت ، بازم برات موندگار نمی شد …….. امیرعلی دوستت داشت ، عاشقت بود . من می دیدم لیلا . اما خودت امیرعلی رو سرد کردی ، خودت و کارات باعث شدی امیرعلی ازت دلسرد بشه و سمت اون دختر کشیده بشه .
– ببینم تو هنوز این دختر رو می خوای یا نه ؟
– آره می خوامش .
– پس یه کاری کن که پاش و از خونه زندگی من بکشه بیرون ……… یه کاری کن بیاد سمت تو .
– ممنون که پیشنهاد دادی ………. چون واقعا نمی دونستم چی کار باید بکنم ……… لیلا خانم ، قبل از اینکه شما کلا در بطن ماجرا قرار بگیرید و فکر برگشتن به مغزتون خطور بکنه ، بنده چندین روز در حال فکر کردن و بالا و پایین کردن شرایط بودم .
لیلا صدای پر تمسخر سامان را شنید ، اما به روی خودش نیاورد ………. الان بیشتر از هر کس و هر وقت دیگری ، به سامان و نقشه هایش احتیاج داشت .
– حالا به نتیجه ای هم رسیدی ؟
– ببینم خورشید گوشی همراه داره ؟
– آره داره ……… امیرعلی یکی دوماه پیش براش گرفت .
– با یه ترفندی گوشیش و بردار …….. شماره من و که داری ، از سیم کارت اون به گوشیم زنگ بزن ………. اگه امیر خورشید و می خواد بخاطر اینه که فکر می کنه خورشید هم اون و می خواد ……… ما باید کاری کنیم که امیر باور کنه که خورشید من و می خواد ، نه اون و .
لیلا متفکر سری تکان داد .
– خوبه ……… اینجوری امیر باور می کنه که خورشیدم اون و نمی خواد .
***
لیلا محسوسانه خورشید را نادیده می گرفت و این خورشید را متعجب می کرد که چرا بعد از آن روز و اتفاقات سر میز شام ، لیلا نه دیگر واکنشی به او نشان می داد و نه اصلا کاری با او داشت ……….. این آرامش و سکون یک دفعه ای که بر جو خانه حکم فرما شده بود ، جای سوال داشت ، اما نه جوابی برایش پیدا کرد و نه درکش می کرد ……… لیلا جوری برخورد می کرد که انگار اویی اصلا وجود خارجی ندارد که بخواهد ببیندش ، و این آرامش یکدفعه ای ایجاد شده او را آسوده خاطر می کرد .
دیگر بدون آنکه امیرعلی بخواهد با زور آزمایی او را سر میز غذا بنشاند و یا دستش را بگیرد و خِر کشش کند ، به همراه امیرعلی و لیلا سر میز حاضر می شد و غذا می خورد ……… و چقدر قلب کوچکش غرق در لذت و عشق می شد وقتی می دید امیرعلی باهمان قیافه جدی و مردانه بر سر میز ، تا زمانی که او سر میز حاضر نمی شد ، دست به غذایش نمی برد و شروع نمی کرد ……… شاید این کارها ، کارهای زیاد بزرگی محسوب نمی شد ، اما برای قلب ساده و کم تجربه خورشید زیادی بزرگ و عظیم به نظر می رسید …… آنقدر که با هر عمل امیرعلی قلبش سرشار از عشق این مرد می شد .
کارهای امیرعلی را دیگر خودش شخصاً بر عهده می گرفت و همچون زنی خانه دار با عشق انجام می داد ……… تا چند روز پیش تمام لباس های امیرعلی به همراه لباس های لیلا به خشک شویی فرستاده می شد ، اما حالا خورشید لباس های امیرعلی را خودش درون ماشین لباس شویی می انداخت و خودش هم شخصاً اتویشان می کرد …….. اصلا مگر می شد خورشید باشد و یک کار امیرعلی روی زمین بماند.
سر ظهر بود و داشت زمین سالن را جارو می کشید که چشمش بی اختیار سمت ساعت کشیده شد ……… گاهی این بی طاقتی و بی قراری و دلتنگی بدجوری خِرش را می چسبید و اذیتش می کرد ……… این چند وقته کمی کارهای شرکت و کارخانه بهم ریخته بود و امیرعلی اجباراً ساعت های بیشتری را درون شرکت یا کارخانه می گذراند ……… ناهار که هیچ ، گاهی برای شام هم به خانه نمی رسید ، حتی گاهی بعضی شب ها امکان نداشت زودتر از یازده ، دوازده شب به خانه برگردد ……. همین ها هم باعث می شد خورشید احساس دلتنگی شدیدی نسبت به او بکند ……… آن هم زمای که در این خانه هیچ دلگرمی جز او نداشت .
جارو برقی را خاموش کرد و به سمت تلفن قدم برداشت ……… اصلا چه اشکالی داشت که او به شرکتش زنگ می زد و با او حرف می زد و کمی از دلتنگی هایش می کاست ؟؟؟ ………. همیشه که نباید امیرعلی به او زنگ می زد و با او حرف می زد .
شماره شرکت را از دفتر تلفن کنار میز پیدا کرد و شماره را به سرعت گرفت و ضربان قلبش سر به فلک کشید ……… نمی دانست امیرعلی از زنگ او به شرکت ناراحت می شود و یا عکس العمل خاصی نشان نمی دهد .
– سلام شما با دفتر فروش مرکزی کارخانه سفیر تماس گرفته اید ……. در صورت داشتن کد ارتباطی ، کد مد نظر را گرفته ، در غیر این صورت برای ارتباط با مشاوران فنی عدد یک ، مشاوران فروش ، عدد دو ، معاونت ، عدد سه ، قسمت فروش ، عدد چهار ، قسمت قرارداد سفارشات ، عدد پنج ، قسمت ریاست عدد شش را بگیرید ، در غیر این صورت منتظر ارتباط با اپراتور بمانید.
خورشید با شنیدن صدای گوینده تلفن گویا ، شماره شش را گرفت و گوشی را میان پنجه هایش فشرد .
– بفرمایید .
– سلام ، اِ …….. قسمت مدیریت ؟
– بله بفرمایید .
– با جناب کیان کار داشتم .
– شما ؟
– من ……
نمی دانست خودش را چگونه معرفی کند ……. اصلا بگوید کیست یا با رئیس این دم و تشکیلات چه کار دارد ……… در حالی که می دانست هیچ کدام از کارکنان این شرکت و این کارخانه از ارتباط و نوع رابطه اش با امیرعلی خبر ندارد .
– یعقوب نصیری هستم .
– وقت قبلی داشتید؟
– نه ، اما اگه میشه بهشون بگید من تماس گرفتم ؟
– یک لحظه صبر کنید لطفا تا من با ایشون هماهنگی کنم .
– موردی نداره ، منتظر می مونم .
و با قطع تماس زن که منشی امیرعلی به نظر می رسید ، آهنگ انتظاری پخش شد ……… اما زمان زیادی نگذشت که صدای خسته و بم امیرعلی را شنید .
– بله ؟
خورشید گوشه لبش را گزید و تلفن را میان پنجه های عرق کرده اش فشرد .
– سلام .
– سلام آفتاب خانم ……… از این طرفا .
– سلام آفتاب خانم ……… از این طرفا .
– خسته نباشید .
امیرعلی خسته خودش را روی صندلی چرم پشت بلندش عقب کشید و به پشتی نرمش تکیه زد و پلک هایش را روی هم گذاشت ……… زیاده خسته و کلافه بود .
– انقدر خستم که تنها چیزی که دلم می خواست بشنوم ، صدای کسی بود که بتونه خستگیم و در بیاره .
خورشید پنجه های پایش را میان پرزهای قالی زیر پایش فرو کرد ……… امیرعلی مرد عاشقانه رفتار کردن و استفاده از الفاظ عاشقانه نبود ، همیشه در لفافه احساسات خاص مردانه اش را نشان می داد و بیان می کرد ……… همچون الان که غیر مستقیم گفته بود صدای خورشید همان چیزی است که الان روح خسته اش احتیاج دارد …….. امیرعلی خوب بلد بود چگونه با قلب او بازی کند و ضربانش را از حالت تعادل خارج کند .
– حالا با من کاری داشتی زنگ زدی ؟
به مِن مِن افتاد که چه بگوید ………. اصلا از کجا شروع می کرد ؟ از شب ها که از سر دلتنگی خواب به چشمانش نمی آمد ؟ یا از دزدکی دید زدن هایش زمانی که او دیر وقت به خانه باز می گشت ، می گفت ……… واقعا چه چیزی برای گفتن داشت ؟
– کار خاصی که …….. نداشتم ………. یعنی …….. یعنی …….
– یعنی چی ؟
خورشید بی دلیل خندید و صدای خنده اش به گوش امیرعلی رسید و باعث شد امیرعلی با همان پلک های بسته ، نقش لبخند کمرنگی روی لبان مردانه اش بنشیند .
– زنگ زدی برام بخندی ؟
خورشید درون صدای امیرعلی هم موجی نامحسوسی از خنده را حس کرد و او را مطمئن می نمود که امیرعلی را با خنده اش به لبخند وا داشته .
– امشبم بازم ساعتای یازده ، دوازده برمی گردین خونه ؟
لبخند کمرنگ روی لبان امیرعلی پر رنگ تر شد ……… موضوع داشت جالب می شد ……. آدم شناس بود و در اکثر موارد می توانست افکار طرف مقابلش را دقیق بخواند ……. چه برسد به خورشیدی که همیشه دستش زیادی پیش او باز بود …….. اما با بدجنسی تمام خودش را به نفهمیدن زد .
– چطور ؟ ……… کاری با من داری ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.6 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه یکی بگه چجوری منم میتونم رمانمو اینجا بزارممم؟
سلام. خیلی ممنونم از شما بابت رمان خوبتون ولی خیلی پارت ها کمه لطفا اگه میشه پارت ها رو بیشتر کنید. ای کاش همیشه عید بود تا دو تا پارت عیدی می دادین😋
آخ آخ فقط میتونم بگم امیدوارم این کار لیلای بی خاصیت به رابطه ی امیرو خورشید لطمه نزنه
و خواهش میکنم ازتون ، لطفااااااااا پارتارو بیشتر کنید
👌
ولی بازم پارت خیلی کم بود 😞
آره😥