رمان زندگی شیرین ومبهم من پارت ۱۹

– وَ لَئِنْ سَاَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمواتِ وَ الْأرْضَ لَیَقُولُنَّ اللهُ قُلْ اَفَرَاَیْتُمْ ما تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللهِ اِنْ اَرادِنیَ اللهُ بِضُّرً هَلْ هُنَّ کاشِفاتُ ضٌرِّهِ اَوْ اَرادَنی بِرَحْمَهٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللهُ عَلَیهِ یَتَوَکَلُّ الْمُتَوَکَلُّونَ سوره زمر- آیه 38 و اگر بپرسی از ایشان کی آفرید آسمان ها و زمین را هر آینه خواهند گفت البته خدا. بگو خبر دهید که آنچه را می خوانید از غیر خدا( بت ها)، اگر خدا برای من ضرری را خواست این ایشان(بت ها) می توانند مانع آن شوند؟ یا اگر خدا برای من رحمت و خیری را خواست ایا بت هایی که می پرستید می توانند مانع آن شوند؟ بگو: خدا برای من بس است، توکل کنندگان فقط بر او توکل می کنند. 
♥️توکل بر خدای بزرگ♥️

پارت ۱۹

۱۹.۱

با دیدن روبه رویم نفسم لحظه ای قطع شد.

انگار ماشین همون پسر بود .

دقیق تر نگاه کردم .

هوفیی گفتم .

اشتباه دیده بودم .

به جای که فاطمه گفته بود نگاهی انداختم .

یک ویلایی که چندتا ماشین اطراف اش پارک شده بود.

با تردید نگاهی به فاطمه کردم وگفتم:

+-مطمنی اینجاست؟!…

فاطمه همانطور که مشغول درست کردن شالش درآینه های کنار ماشین بود گفت:

-اره ….خودشه …همین آدرس رو به ما دادن.

ولی مگر جشن دانشگاه نبود دوباره سوالم رو تکرار کردم که نفس با حرص گفت:

-چرا اینقدر سوال میپرسی….ماهم مثل تو….این آدرس رو دادن ….حرڪت بریم نمیخوایی هم بشین داخل ماشین….

عجب!

یک لحظه از جذبه اش خنده ام گرفت.

ولی خنده ام را مهار کردم.

دخترا به راه افتادند .

پشت سرشان حرکت کردم.

وردی ویلا رسیدیم.

دونگهابان مشغول صحبت بودن.

فاطمه با احترام رو کرد سمت دوتا نگهابان و گفت:

-سلام خسته نباشید…ما برای مهمونی اومدیم!…..

مرداها در را برایمان باز کرد .

خوش امدی گفتند. ۱۹.۲

خوش آمدی گفتند.

که وارد شدیم .

با دیدن ویلای مقابلم چشم هایم برق زدند.

ویلایی کاملا سرسبز.

پراز درخت وگل.

گلهای رز صورتی .

به طرف گل ها رفتم .

که دستم از پشت کشیده شد.

آتناز نگاهم کرد وگفت:

-بیا بریم زشته دیر برسیم…بیا بریم داخل…

با نارضایتی نگاهش کردم .

وگفتم :

+-باشه بریم!…

وارد ویلا شدیم.

خانم شیک پوشی نگاهی به ما کرد وبا مهربونی گفت:

-سلام ….خوش اومدید

ممنونی گفتیم .

در اتاقی را باز کرد وگفت::

-بفرمایید وسایلتون رو اینجا بزارید.

دخترا وارد شدن که موبایلم زنگ خورد .

بابا بود.

تماس را وصل کردم.

+-الو …سلام بابا جونم…

بابا با صدای که پراز شادی بود گفت:

+-سلام به روی ماه دختر قشنگم خوبی دخترم.

-حورا ما میریم تو بیا!…

سرم رو تکون دادم.

که درجواب بابا گفتم:

+-فدات باباجان .مامانم چطوره حالش؟!… ۱۹.۱

‌‌+-فدات باباجان.مامانم حالش چطوره؟!…..

بابا درجوابم گفت:

+-اینجاست گل دخترم….میخواستم پیشاپیش تولدت رو تبریک بگم بابا جان….

مواظب خودت باش…

از طرف من خداحافظ.

همون موقع صدای مامان بلند شد:

-سلام به پرنسس من….

خوبی مادر جان؟!…

کجایی مادر جان؟!….

درجوابش گفتم:

+-اوهههه …سلام به ملکه جان ….

خوبی مادر من ….

والا یه جشن از طرف دانشگاه دعوت شدیم…

الانم اونجایمم…

مامان بلافاصله گفت:

-باشه دخترم…خوش بگذره…..فعلا گلم من.

با مامان خداحافظی کردم.

وپالتوام را درکمد مخوص گذاشتم.

از اتاق بیرون زدم صدای همهمه میومد.

همین که پام رو داخل راه رو رفتم برق های خانه رفتند.

همه جاه را تاریڪی فرا گرفت.

فلش موبایلم را روشن کردم .

ودخترا را صدا زدم .

+-آتناز .نفس .فاطمه.کدوم قسمتید.

چرا برقا رفت.

هیچ صدای نیومد.

بی اهمیت شانه ای بالا انداختم.

وراه را مستقیم رفتم.

همین که پایم را در سالن گذاشتم.

همه جاه را نور های شمع های سکه ای روشن کرده بود.

کل افراد حاضر ایستاده بودند .

وهرکدام دو عدد فشفشه در دست داشتن.

بخاطر تاریکی نمی توناستم چهر ها را تشخیص بدم.

هماهنگ فشفشه ها را تکان میدادند.ومیگفتند:

+-تولد .تولد…..تولدت مبارک…..تولد تولد

با حیرت دستم را روی دهانم گذاشتم. ۱۹.۴

با حیرت دستم را روی دهانم گذاشتم.

دستی دور شانه ام حلقه شد.

از آغوش گرم اش فهمیدم هیراد هست.

مگر میشد آغوش برادرم رو نشناسم.

همه دل خوری هایم را کنار گذاشتم وخودم را در آغوش برادرم حل کردم.

کنار گوشم پچ زد:

-تولد مبارک عشق داداش ….

خندیدم وگونه اش رو عمیق بوسیدم .

همون موقع هیراد اشاره ای به دیجه ای کرد وبلند گفت بزار آهنگ رو .

بدجوری دلم یه سفر دوتایی میخواد
تو باهام میای؛ جونِ من بگو میای
وای چه حالی میده دوتایی! با تو که حرفی نداری..
توی عشق و عاشقی؛ دلا رو به جاده بدیم

شعر و ملودی : یوسف زمانی
تا دلم دیدت پسندیدت؛ به خدا اینجوری میخندی من دلم میره
آخه مگه داریم؟ مگه هست مثل اون چشمات؟
رنگ دریایی، چقدر به این چشا میاد!
انتخاب اول و آخر قلبم تویی نمیدونی چجوری آروم جونم شدی…


از خدا ممنونم که تو رو آفرید؛ که من عاشق تو بشم عشق اول آخریم…
با تو همه چی رواله؛ همه چی باحاله
نمیدونم واقعیه یا نه یه خیاله؛ که تو رو دارم آروم و قرارم…
اینو الان میگم صدبار دیگه میگم، دوست دارم

تنظیم قطعه : آرش پاکزاد
به خدا چه تکی آخرت بانمکی! روزی صدبار قربونت میرم خودم تکی!

اینجا که رسید هیراد لب زد

-بخدا تکی تو…اخر بانمکییی…روزی صدفعه قربونت میرم.

تو بی تکراری؛ مهره ی مار داری!
میشه بگی مثل خودم، تو هم دوسم داری؟
انتخاب اول و آخر قلبم تویی نمیدونی چجوری آروم جونم شدی…
از خدا ممنونم که تو رو آفرید؛ که من عاشق تو بشم عشق اول آخریم…

با خوشحالی همرایش میکردم ومیخوندم.

اهنگ تموم شد وبرق های ساختمون اومد.

همه درحال تشویق من وهیراد بودن. ۱۹.۵

همه درحال تشویق من وهیراد بودن.

هیراد دستم رو گرفت وبه طرف مقابل رفتیم.

با دیدن جایگاه بغض کردم .

ورو کردم سمت هیزاد وگفتم:

+-مرسی که هستی هیرادم.

هیراد خند ید.

دوباره نگاهی به جیگاره کردم.

همه جاه پراز بادکنک های قرمز بود وانگلیسی نوشته بودن تولدت مبارک وبعداز اون ریسه های به رنگ زرد رنگ وصل کرده بودند.

موچند میز که بیشتر از همه کیک شش طبقه ام خود نمایی میکرد.

کیک شش طبقیه ای که در هر طبقه عکس خودم در آن به ڪار رفته .

ومیزهای دیگر پراز انواع تنقلات ونوشیدنی وغذا ها بود.

به جایگاه رفتیم.

که هیراد به عکاس اشاره کرد.

اول از همه با هیراد عکس گرفتم.

وهمه نوبت به نوبیت اومدن .

دوقلوهای افسانه ای.

با سپهرداد وسپنهداد هم عکس گرفتم .

که سپهرداد نگاهی به سپهنداد کرد وگفت:

-بنظرت جادویی جنبلی نشده …که حورا کوچولی ما شده ۱۹.

سپهنداد خندید وسرم را در آغوش کشید .

وبعد از آن آرتان وآترین.

ودر آخر آرمین اومد .

پیشانی ام را عمیق بوسید وگفت :

+-تولدت مبارک هممون باشه…..

خندیدکه دست هایش را دور شانه حلقه کرد .وعکس عکس هایملن را گرفت.

وآرمین رفت.

با خستگی روی کاناپه نشستم .

نگاهی به اطراف کردم دخترا همه مشغول رقصیدن بودن.

همینجور که نگاهم را در یالن میگرداندم .

نگاهم روی شخص خاصی زوم شد.

انگار سنگینی نگاهم راحس کرد که سریع از دیدم خارج شد.

چند بار سرم رذ تکون دادم.

حتما اشتباه کردم.

اینجا میخواست بیاد چیکار کنه .

از شما ممنونم که رمانم رو دنبال .

خیلی خوشحالم امیدورام خوشتون بیاد .

اگه نظری وایرادی چیزی داشت خوشحال میشم بهم بگید .🌹🌸🌹🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ردپای آرامش به صورت pdf کامل از الهام صفری ( الف _ صاد )

  خلاصه رمان:     سوهان را آهسته و با دقت روی ناخن‌های نیکی حرکت داد و لاک سرمه‌ایش را پاک ‌کرد. نیکی مثل همیشه مشغول پرحرفی بود. موضوع صحبتش هم چیزی جز رابطه‌اش با بابک نبود. امروز از آن روزهایی بود که دلش حسابی پر بود. شاکی و پر اخم داشت غر می‌زد: “بعد از یه سال و خرده‌ای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طرار pdf از فاطمه غفرانی

  خلاصه رمان:         رمان طرار روایت‌گر دختر تخس، حاضر جواب و جیب بریه که رویای بزرگی داره. فریسای داستان ما، به طور اتفاقی با کیاشا آژمان، پسر مغرور و شیطونی که صاحب رستوران‌های زنجیره‌ای آژمان هم هست آشنا میشه و این شروع یک قصه اس… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان زمستان ابدی به صورت pdf کامل از کوثر شاهینی فر

    خلاصه رمان:     با دندوناش لبمو فشار میده … لب پایینیم رو .. اونو می ِکشه و من کشیده شدنش رو ، هم می بینم ، هم حس می کنم … دردم میاد … اما می خندم… با مشت به کتفش می کوبم .. وقتی دندوناش رو شل میکنه ، لبام به حالت عادی برمی گردن و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مانلی
دانلود رمان مانلی به صورت pdf کامل از فاطمه غمگین

    خلاصه رمان مانلی :   من مانلیم…..هجده سالمِ و از اونجایی که عاشق دنیای رنگ‌ها هستم، رشته هنر رو انتخاب کردم و در حال حاضر   سال آخر هنرستان رو پشت سَر می‌ذارم. به نظرم خیلی هیجان انگیزِ  که عاشق نقاشی و طراحی باشی و تو رشته مورد علاقه‌ات تحصیل کنی و از بازی با رنگ‌ها لذت ببری. در کنار

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان درجه دو

    خلاصه رمان :       سیما جوان، بازیگر سینما که علی رغم تلاش‌های زیادش برای پیشرفت همچنان یه بازیگر درجه ۲ باقی مونده. ولی ناامید نمی‌شه و به تلاشش ادامه می‌ده تا وقتی که با پیشنهاد عجیب غریبی مواجه می‌شه که می‌تونه آینده‌اش و تغییر بده. در مقابل پسرداییش فرحان، که تو حرفه خودش موفقه و نور

جهت دانلود کلیک کنید
رمان اوج لذت
دانلود رمان اوج لذت به صورت pdf کامل از ملیسا حبیبی

  خلاصه: پروا دختری که در بچگی توسط خانوادش به فرزندی گرفته شده و حالا بزرگ شده و یه دختر ۱۹ ساله بسیار زیباست ، حامد برادر ناتنی و پسر واقعی خانواده پروا که ۳۰ سالشه پسر سربه زیر و کاری هست ، دقیقا شب تولد ۳۰ سالگیش اتفاقی میوفته که نباید ، اتفاقی که زندگی پروا رو زیر رو

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
12 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Artamis
Artamis
4 سال قبل

فدات فاطمه جان.
چشم حتما گل من🌹🌸😘💋

Artamis
Artamis
4 سال قبل

من فدات ایلینم 🌹🌹💋💋💋😘😘
مرسییی گل مننن💋💋

Artamis
Artamis
4 سال قبل

💋💋💋💋💋💋

Fadime
Fadime
4 سال قبل

عالیهههههه💗💗💗

اگه میشه بیشتر بنویس 😘😘😘🤩

ayliiinn
4 سال قبل

گذاشتم
منده سنی چوووووخ استیرم

Artamis
Artamis
4 سال قبل

مرسی عسل جونم که رمانم رو دنبال میکنی.💋💋🌹🌸

باش چشم گلم حتما زود به زود پارت میزارم 😊😊😊
عسل جان اگه ایردای چیزی داشت خوشحال میشم بگید بهم .🌹🌸😘

Asall
Asall
4 سال قبل

خیلی قشنگه رمانت اگه یکم بیشتر بنویسی و زود به زود پارت بزاری ممنونم

Artamis
Artamis
4 سال قبل

فداتتتتتت مارالییییی گلمممممم🌹😍

قربونت بشممم من💋💋💋
عزیزممم خوشحالم خوشت اومده

geshniz
geshniz
پاسخ به  Artamis
4 سال قبل

عشق خودمییییییی

geshniz
geshniz
4 سال قبل

این رمانت هم خیلی قشنگه

geshniz
geshniz
4 سال قبل

چیزایی که اول رمانت مینویسی خیلی قشنگه منتظر ی رمان عالی دیگه از تو هستیم

Artamis
Artamis
4 سال قبل

ایلین گذاشتم عکس بزار روش لطفااا .
فدات میشم عشق جانم.
سنی سورویم باجی گوزل🌹😍🌸💋💋

دسته‌ها
12
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x