* دانای کل *
نگاه شرمنده اش را به چشمان به خون نشسته امیرعلی میدوزد ..از دستای مشت شده اس مشخص است که به زور خود را کنترل کرده است که مشتی حواله صورتش نکند..!
دستانش را به حالت تدافعی بالا می اورد و جواب می دهد :
_ به ولله نمیدونم ..خیلی وقته ازش خبری ندارم ..!
نیشخندی میزند و دستانش را محکم دور گردن حمید می پیچید و داد می زند :
_ خبر نداری؟ خبر نداری دیشب تو خونه اشون چه گوهی میخوردی؟ خر گیر اوردی؟ دو سال حیون حسابم کردین بس نبود که مثل سگ تو چشمام زل میزنی دروغ میگی؟
تحملش زیر فشار دستای که سعی در خفه کردنش دارند تمام می شود و حرف می زند و ناگفته های که قسم به نگفتن خورده است را می گوید :
_ حمید : نمیخواد ببینتت …اگه میخواستت هفتا سوراخ قایم نمیشد و از دستت فرار نمی کرد …
بدون توجه به رنگ پریده امیرعلی ادامه می دهد :
_ حتی وقتی فهمید بی گناهی هم نظرش عوض نشد …همه میدونستن بهار زندس حتی مادرش …فکر کردی مادرش عاشق چشم و ابروت بود که اومد ملاقاتت؟ نه خیالش از زنده بودن بچه اش راحت بود …!
دستای یخ زده امیرعلی از دور گردنش پایین می افتد ..!
دیگر تحمل شنیدن حرفهای را نداشت که تا مغز استخوانش را می سوزاند ..!
پاهای سست شده اش را جلو می کشد و با ته مانده وجودش خود را از شر فضای خفه کننده خانه خلاص می کند ..!
* دانای کل *
حسین با دیدن حال خرابش با سرعت به سمتش می دود ..!
قبل از اینکه پخش زمین شود زیر بازویش را میگیرد و نگران می پرسد :
_حسین : چی شده امیر؟
نگاه متعجبش روی سر و صورت خیس از عرقش کشیده می شود ..چه کسی او را به این حال انداخته است ..!
_ حسین : دِ جون بکن بی صحاب چی شده؟
چشمان دلگیرش را به نگاه نگران حسین می دوزد و با صدای که از ته چاه شنیده می شود لب می زند :
_ بریم خونه ..!
چه میگفت؟ چی داشت که بگوید؟ از بی وفایی زنی که دوسال در حسرت یک بار دیدنش سوخت…از دو سالی که قید همه چیز را زد و رفت؟
***
لیوان قهوه را به سمتش میگیرد و نگران می پرسد :
_ دوساعته خیره شدی به سقف خب بگو چه مرگت شده؟ بابا دیونم کردی ..!
سرش را به طرف حسین می چرخاند لبخند زورکی میزند و بدون توجه به حرفای حسین می پرسد :
_ فردا سالگردِ؟
_حسین: اره …نکنه میخوای بری؟
سرش را به تایید تکان می دهد و در حالی که بلند می شود می گوید :
_ من میرم خونه مامان منتظره ..!
_ حسین: زنده اس؟
از سوال ناگهانی حسین شوکه میشود ..نفس عمیقی می کشد و خیره به چشمای منتظر حسین جواب میدهد :
_ اره زنده اس .
دکمه های پیراهن مشکی اش را با دقت میبندد و بعد از زدن ادکلن از اتاق خارج میشود ..!
ترانه با دیدن پسرش لبخند سرشار از لذتی میزند و زیر لب قربان صدقه اش می رود …الحق که پسرش خوشتیپ و جذاب بود اما حیف که کله شق بود و زیربار ازدواج مجدد نمیرفت ..!
_ امیرعلی : مامان بریم؟
با صدای امیرعلی به خود می اید و جواب می دهد :
_ اره پسرم بریم ..!
***
عینک افتابیش را به چشمهایش میزند و از ماشین پیاده می شود ..!
بدون توجه به ترانه که به سمت زنهای دیگر می رود به سمت قطعه مورد نظر حرکت می کند ..!
هر چند با حرفهای که حمید زده بود هنوز هم از مریم دلگیر بود اما یقین داشت دوسال پیش مریم مادرانه نگران او بود این را از نگاهای او مطمئن بود ..!
دو زانو می نشیند ..کف دستش را روی سنگ قبر میکشید و زیرلب فاتحه می خواند ..!
با شلوغ شدن جمعیت از جا بلند میشود و کمی عقب تر می ایستد …با دقت به زنها خیره میشود از پشت عینک افتابی اش خیره شدن چندان کار سختی نبود …میدانست که او اینجاست به حضورش در اینجا یقین داشت ..!
یا دقت همه را زیر نظر میگیرد …زنی که کمی ان طرف تر روی یک قبر خیمه زده است توجه اش را جلب می کند و…
* دانای کل *
هنوز هم از انچه که میبیند مطمئن نیست ، از روی اندام نحیف و طرز راه رفتن که نمی شود کسی را تشخیص داد باید ته چهرش را می دید یا حداقل صدایش را می شنوید ..!
با قدم های ارام کمی نزدیک تر میشود ..تشخیص صدا که نمیتواند اشتباه باشد میتواند؟ این هق هق ها برای خودش بود برای بهاری بود که روی قبر یکی دیگر چنبره زده است اما برای مادرش ناله میکند ..!
نفس در سینه امیرعلی حبس می شود ..!
چه خوب است که چشمای پر از اشک شده اش زیر شیشه های دودی عینکش پنهان شده ان …!
با نزدیک شدن مادرش در کنار دختر جوانی که به همراهش است دست از نگاهای خیره اش برمی دارد ..!
به سلام زیرلبی دخترجوان پاسخ میدهد که ترانه جو سنگین را به دست میگیرد
_ غزل جان دختر حاج احمدِ امیر جان …
لبخند دست و پا شکسته ای میزند الان هم مگر جایش بود؟
دیگر صدای از هق هق نمی امد ..انگار صاحب آن صدا متوجه حضور امیر شده است ..!
هنوز مجلس معارفه تمام نشده است که حاج احمد به دنبال دخترش می اید …هدفشان از شرکت کردن در سالگرد زن غریبه چه بود؟ غیر از نشان دادن بر و روی دخترش به پسر یکی یه دونه ترانه؟
با رفتن غزل ترانه اروم رو به امیرعلی می پرسد :
_ چطور بود؟
لبخندی شبیه پوزخند روی لب هایش شکل میگیرد با صدای بلندی که هدفش رساندن به گوش فرد مورد نظرش باشد جواب میدهد :
_ قیافش که جذاب بود …باید بهش فکر کنم ..اما اینجا جاش نبود مادر من میذاشتی یه جای بهتر که بتونم دو کلمه باهاش اختلاط کنم ..!
ترانه از پاسخ امیر میخندد بالاخره توانسته بود پسر یک دنده اش را راضی کند …برایش تغییر رفتار یهویی امیر شوک کننده بود اما ترجیح میداد به چیزهای منفی فکر نکند … لبخند رضایت امیر بیشتر از بیش خوشحالش می کند غافل از انکه ان لبخندها تنها برای چزاندن دختریست که کمی ان طرف تر تنش از حرفهای امیر یخ زده است ..!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من خر چقدر گریه کردم خدای ولی خیلی برام جذابه ولی ای کاش مثل سریال ستایش اینقدر کشش نده نویسنده مهربون و خوش ذوق
چرا اول ۳ روز بود بعد ۷ روز الان ده روز یعنی بعد یه سال تازه میتونیم ۳۶ پارت بخونیم نمیفهمم نویسنده قصدش چیه از این برنامه ی زمانی دقیق
مگه پارت 36 گزاشتن؟تو رو خدا يکي جواب منو بده کي پارت جديد ميزارن؟
هنوز گذاشته نشده
کم بووووووود 🙁
پارت 36 نيست هنوز؟
وای چقدر پارت طولانی بود 2ساعت طول کشید بخونم چشمام درد گرفت نویسنده جون انقدر زیاد نزار به فکر ما هم باش از هیجان داستانم که نگم برات هر پارت موضوع جدید اینقدرم سریع سریع پارت نزار من که وقت نمیکنم بخونم
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
لایک👍😂😂😂