#پارت_ششم
یک هفته از آن روز میگذشت و در طی این مدت او حق بیرون رفتن از خانه را نداشت
میرزا رضا در را به رویش قفل کرده بود و حتی خود، خوش نداشت روی او را ببیند.
چه رسد به مردمی که نقل دهانشان شده بود.
برهم خوردن نامزدی مانلی و کیارش کم کم به گوش تمامی فامیل رسیده بود و حالا در و همسایه را هم از آن با خبر کرده بود.
اگر بخاطر وساطت عموهای آن دختر نبود میرزا رضا تا به الان مجلس هفتم دخترک را هم میگرفت …
عموها جوان بودند و با افکار امروزی…
برخلاف پدرشان …
البته که علت تنفر میرزا رضا از دخترک از جای دگر آب میخورد..
بالاخره هر چه بود
دخترک زنده مانده و نفس داشت ..
هر چند که آن هم مقطعی بود
بستگی داشت به میرزا رضا و صبر و تحملش
ممکن بود شبی نصفه شبی خون به مغزش نرسد و کار را تمام کند…
– این که نشد رفتار پدر من ، حتما یه چیزی تو اون پفیوز دیده که میگه نمیخوام …
صدای جاوید بودعموی کوچکش
ته تغاری میرزا رضا،
مردی سی و پنج ساله که در هر شرایطی پشت و پشتیبانش بود
هر چند که در سال شاید یکی دوماه به ایران می آمد اما در همان یکی دوماه هم حضورش کمک حال دخترک بود
دست گوشه چشمان خیسش کشید و میرزا رضا صدا بالا برد
– آبروی من تو در و همسایه رفته پسر میفهمی؟ اون روزی که بهش گفتم این یارو بدردت نمیخوره گوشش بدهکار بود؟
– بچه است ، دل داده رفته جلو دیده نه این اون چیزی نیست که میخواد ، نامزدی رو واسه همین وقتا گذاشتن …که آدم از طرف مقابل شناخت پیدا کنه …صدسال پیش نیست که بزرگترا ببرن و بدوزن یکی تنش کنه …
میرزارضا سکوت میکند و جاوید ادامه میدهد
– خیلی واسه شما سخته کنار اومدن باهاش میبرمش خونه خودم …
میرزا چهره درهم میکشد و جاوید می غرد
– چیه پدر من ، چرا چپ نگاه میکنی؟ بچه رو زندونی کردی تو خونه ، درس و دانشگاهشو ازش گرفتی که چون نخواسته با اون الدنگ ازدواج کنه؟
°| °°°°°°•••••••°°°°°°
دفاعیه جاوید کار ساز بود
میرزارضا به ظاهر هم که شده کمی کوتاه آمده و ممانعت رفتن به دانشگاه را برداشته بود
رفت و برگشتش به دانشگاه زیر نظر جمشید خان ، راننده و سرایدار چندین و چندساله پدربزرگش بود
تنها وقتی میتوانست از خانه بیرون رود که کلاس داشت
در غیر آن صورت همچنان همان زندانی بود که نون و آبی جلویش می انداختند..
هر چه در طی این مدت در تلاش بود کمی با او صحبت کند اما موفق نبود
میرزا رضا حتی جواب سلامش را هم به زور میداد
لقمه نون و پنیری برای خود پیچید و در همان حین نگاهی به ساعت که نه صبح را نشان میداد انداخت …
دیرش شده بود …
باید سریعتر میرفت
جمشید خان منتظر بود
همچنان که از جا بلند میشد کیفش را از روی صندلی کنارش برداشت .
بند آن را به روی دوش انداخت و هنوز چند قدمی برنداشته بود که سر و کله طلا خانم ، همسر جمشید خان پیدا شد
– آقات میگه امروز رو بمونی خونه دخترم …
ایستاد!!!!
چشم گرد کرد و پرسید:
– چرا؟؟؟
طلا شانه بالا انداخت
– چمیدانم دختر،سر بسته گفت مهمان داره.
آمدن مهمان چه دخلی به او داشت
نباید دانشگاه میرفت چون میرزا رضا مهمان داشت؟
امتحانش چه میشد پس؟
آن همه شب بیداری ا
دست مشت کرد و طلا اشاره کرد؛
– برو لباساتو عوض کن مادر حالا که خونه ای بیا کمک حال من باش
باید مخالفت میکرد
اما نمیتوانست
اختیارش دست میرزا رضا بود
اویی که حتی نفس کشیدن یا نکشیدنش را هم تعیین میکرد
با چشمانی خیس از اشک به اتاق برگشت
میان هق هق هایش لباس عوض کرد و به کمک طلا رفت
حین آنکه مشغول گردگیری خانه بود تلفن همراهش به صدا درآمد،
کیارش تماس گرفته بود..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 161
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دختره رو به زور میدن به کیارش چون کیارش بخاطره حرفه مادرش یا مردم هم که شده می گیرتش نسیمم می گیره اینو دق مرگ کنه اونو شاهزاده خانوم مانلی هم بشه کلفت
عاااااالی بود طولانی و پر مفهوم :////
به احتمال زیاد خواستگار جدید داره میاد
درود* من اولش فکرکردم{گمان کردم) اینا تو ۱شهر بزرگ یا تهراان زندگی میکنن•••••••
اما الان حس میکنم انگار تو روستا هستن و انگار پدربزرگ دختر ارباب، خان یک روستا دهات هست 🫤😕😥🤒🤕😬
یا شاید دختره تهراان پیش فامیلاش بوده نامزدیش بهم خورده پدربزرگ اومده دختره رو برگردونده روستاشوون••••
نکنه مهمونشون کیارش باشه
این بیشعور بی حیا باچه رویی زنگ زده دلم میخواد گلوشو پاره کنم پسره ی خر……🤯
من متوجه نشدم این مادر پدر نداره ؟پیش پدر بزرگش زندگی میکنه؟یا میرزا پدرش؟؟
میرزا بابا بزرگشه
احتمالا مادر پدرش فوت کرده
ببخشی• پدربزرگ مانلی هست•
چون از یک شخص جدیدی به نام جاوید گفتن که به این میرضارضا میگفت پدر. و اینکه گفته شد جاوید گویا یکی از عموهای مانلی هست و از این بچه دفاع میکنه داره سعی میکنه پدرش آروم بکنه [همون میرضارضا•••• ]