تک خندی میزند
– نگران نباش پیش اونم میرم ، فعلا با تو کار دارم
از جواب او بغض و حرصش بیشتر میشود
فشاری به مچ دست او می آورد
– ولم کن جاوید
نگاه جاوید اینبار اخم داشت …
جدی بود
بی آنکه محلش بگذارد هم سوی اتاق می کشاندش
وارد اتاق که میشوند …
در را می بندد
دستش را رها میکند و مانلی حین آنکه سمت تخت می رفت لب میزند
– از اتاقم برو بیرون
جاوید بی اهمیت به حرف او می گوید
– گفتی ازدواج صوری؟
لبهایش روی هم کیپ میشود و نفسش را در سینه حبس میکند
کاش آن لحظه زبان به دهان میگرفت
حالا چه غلطی میکرد؟
مگر میتوانست گندی که زده بود را درست کند؟
جاوید بیخیال این ازدواج صوری نمیشد
#پارت_دویستوپنجاهوسه
– نشنیدم جوابتو..
لحن صدایش
غیض کلامش او را بیشتر می ترسناند
هنوز جرات چرخیدن و چشم در چشم شدن با او را نداشت
لبهایش هم روی هم چفت مانده بود
– با توام ..
از عربده اش شانه هایش بالا میپرد
این روی جاوید را ندیده بود
حداقل برای او همیشه عموی دوست داشتنی و مهربانش بود .
هنوز هم داشت آن کلمه را زیر لب تکرار میکرد
– که برای فرار از من و پدرم ازدواج صوری کردی؟
پلک می بندد
اشک از گوشه چشمانش می چکد و جاوید درست پشت سرش قرار میگیرد
– لال شدی چرا؟
زبون داشتی که ، بگو ، از حماقتت بگو ، از خریتت بگو ، از گهی که به زندگیت زدی بگو …
بغضش بالاخره ترکیده بود
– چاره ای نداشتم..
زهرخندی روی لبهای جاوید می نشیند
– چاره …من بهت چاره میدم …طلاق میگیری
#پارت_دویستوپنجاهوچهار
نمیتوانست
طلاق
ممکن نبود
شدنی نبود
وگرنه که خود هم این را میخواست
از غلطی که کرده بود پشیمان بود
این ازدواج بزرگترن اشتباهش به شمار می آمد
بودن در این خانه کنار آن مرد برایش خفه کننده بود
– نمیشه..
بازویش به چنگ دست بزرگ و قدرتمند جاوید می آید و تنش با ضرب به عقب چرخانده میشود
– تو کی انقدر بدبخت و بی غرور شدی که حاضری با آدمی زندگی کنی که هیچ …
پیش از آنکه جاوید ادامه حرفش را بزند سر بالا میبرد و با بغض می گوید
– فقط اون نیست که منو دوست نداره…
زل میزند به چشمان منتظر جاوید و ادامه میدهد
– منم دوسش ندارم …
پوزخندی روی لبهای جاوید می نشیند
دست پیش میبرد
چانه او را میگیرد و حین آنکه مجبورش میکرد تا نگاهش را ندزدد با صدای آرامی میپرسد
– مطمئنی که نداری؟
#پارت_دویستوپنجاهوپنج
با همان حالی که اشک در چشمانش به جوش و خروش افتاده بود می گوید
– ندارم …
لب روی هم میکشد و ادامه میدهد
– یه زمان فکر میکردی عاشق کیارشم ، الان گیر دادی به هاکان…با هر مردی مرواده داشتممیشم عاشقش؟
نیشخند روی لب جاوید پررنگ میشود
– کیارش رو دوست نداشتی ،
انقدر تو مغزت خونده بودن نشون کرده این که باورت شده بود سرنوشتت با اون الدنگ گره خورده …
راست میگفت
کیارش را دوست نداشت
به عنوان نامزد پذیرفته بودش
منطق درونش میگفت بهتر از او گیرش نمی آید..
کار داشت و خانواده
آشنا بود و سالم ..
البته از نظر او سالم
– این یکی فرق داره برات ، نگاهت میگه فرق داره…دلتو باختی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 119
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا انقد کم