سکوت قلب
اوینار با بدجنسی لب میزند:
-من یادم نمیاد بابام هنوز هیوا رو داده باشه یه نامزدی ساده است دیگه.
میخندم.
قشنگ پیمان را ضایع میکند.
پیمان چشمانش را درست میکند.
-نه مثل اینکه اوینار خانم کمر بستی به قتل ما.
اوینار شانه ای بالا میاندازد.
-نگران نباش. برای هیوا هم جبران ميکنم چون خواهر شوهر نداره میگم بیتا جون زحمتش رو بکشه.
چشم غره وحشتناک هیوا من را از خندیدن منصرف میکند اما انگار خود اوینار عادت دارد.
-باشه آبجی کوچیکه بعدا بهم میرسیم.
پیمان میخواهد چیزی بگوید که آمدن سارا و ساشا مانع حرفش میشود.
-اخیش بلاخره تموم. از نمایشگاه خودم بیشتر خسته شدم!
سارا این را میگوید و خودش را روی صندلی ولو میکند.
ساشا هم سری به تائید تکان میدهد.
-خدایی کلی خسته شدم. تا دو روز…
حواسم از حرفهایش پرت ميشود.
بیتا انگار باز هم مشغول دعوا با پدرش است.
از بچه ها عذرخواهی کوتاهی میکنم و جمعشان را ترک میکنم.
-بیتا مشکلی پیش اومده؟
پدرش نگاهش را از بیتا میگیرد و به من میدهد.
-مشکل؟
سوال داره؟
من میخوام ببینم دختر من چرا باید پیش یه پسر غریبه باشه.
قبل از من بیتا جواب میدهد!
-یه جور میگی پیش یه پسر غریبه انگار هر روز تو خونه شم بیست و چهار ساعته عین کنه چسبیدم بهش.
بزار خیالت رو راحت کنم جناب رحیمی این پسری که میگی غریبه این چند سال همه جوره پشتم بوده.
انگار نه انگار من طبقه پایینش دارم زندگی میکنم نه میاد سر میزنه نه کارش به کارمه ولی دورا دور حواسش بهم هست برام مشکلی پیش نیاد.
صبح تا عصر مطبه بعد اونم یا کارگاهه یا میاد خونه طرح میزنه.
به اون آدمایی که میگی علاف خوشگذرون خانواده منن. یه تار موی هیچکدومشون رو با هیچی عوض نمیکنم.
نفس نفس میزند و عصبی به پدرش نگاه میکند.
پدرش از او بدتر!
نمیخواهم میان این دو نفر تفرقه بیاندازم.
بارها و بارها پیش پدرش رفتم و چندین بار مختلف سعی کردم آنها را بهم نزدیک کنم.
حال نمیفهمم چرا پدرش پای من را وسط میکشد!
پدرش بدون هیچ حرف دیگری به سمت در خروجی میرود.
بچه ها هم انگار متوجه شده اند، اینجا اتفاقی افتاده است!
آرام صدایش میکنم که برمیگردد و لبخند میزند.
-هی خالی شدم آخيش اینا مونده بود رو دلم باید میگفتم.
کلافه نگاهش میکنم که بیخیالی میگوید.
-درست میشه تو کارت به رابطه پدر و فرزندی ما نباشه. باید خودش قبول کنه اشتباه کرده اون هنوز که هنوزه زیر بار کاری که رفته نمیره بعد انتظار داره من ببخشمش؟! بیا بریم پیش بچه ها یه تشکر حسابی بهشون بدهکارم خیلی امروز کمکم کردن.
دستی به پیشانی ام میکشم.
چه بگویم؟
چه میتوانم بگویم؟
به قول عادل رستمکلایی
تاریخ از ما خواهد نوشت!
که تاریکی سرتاسرِ وجودشان را گرفته بود،
که مرگ سایه به سایه همراهیشان میکرد،
که دردِ بیپناهی امانِشان را بریده بود،
که حسّ غریبه بودن در سزمینِ مادری استخوانهایشان را نرم کرده بود،
و تنهایی دمار از روزگارشان در آورده بود،
که هَرشب گرسنه میخوابیدند،
که هیچ نداشتند و همچنان لبخند میزدند…!
بیتا گلویش را صاف میکند صحبتش را شروع!
-خب خداروشکر امروز روز خوبی برامون بود. امیدوارم همیشه همین طوری باشه!
دو تا خبر خوب دارم و یه بد.
کدومو اول بگم!
ساشا گوشه ابرویش را میخاراند.
-اول یه خبر خوب بده ذوق کنیم بعد خبر بده رو بده حالمون بد شه دوباره اون یکی خوبه رو بده میزون شیم.
میخندم.
-مرسی واقعا.
ساشا لبخند مسخره ای میزند.
اما هیوا ذوق دارد.
از وقتی دیدمش همین گونه بود.
لپهایش قرمز شده بود و با لباسش ست شده بود!
استرس داشت.
استرسی آمیخته با هیجان و ذوق.
با ترس!
حدس میزنم یکی از آن خبر ها قطعی شدن خبر رفتنش به فرانسه است!
-خب خبر خوب اول اینکه من امروز با پدرم صحبت کردم قرار شده تا شنبه شب یعنی سه روز دیگه اینجا باشن.
کنجکاو نگاهش میکنیم که با شوق لب میزند.
-منو پیمان میخوایم عقد کنیم.
عقد؟
شوخی بسیار بی نمکی است!
آن هم در این اوضاع.
اما پدرش چگونه قبول کرده است؟
پیمان بلند میشود و به جای هیوا ادامه میدهد.
-ویزا و پاسپورتمون جور شد.
سارا ابرویی بالا میاندازد.
-پاسپورتتون؟
-آره باهم میریم. واس همین با پدر هیوا صحبت کردیم که فعلا یه عقد مختصر و کوچیک داشته باشیم بعد که از فرانسه برگشتيم عروسی مفصل بگیریم!
باورم نمیشود!
یعنی پیمان هم همراه هیوا میرود؟
سعی میکنم لبخند بزنم.
نه اینکه خوشحال نباشم.
چرا اتفاقا بهترین خبرهای عمرم را شنیده ام و از ته دل برایشان خوشحالم.
اما برایم سخت است نبودن پیمان!
-خیلی خوشحال شدم. جدی میگم چی بهتر از سر و سامون گرفتن شما دو تا. ولی انتظار اومدن پیمان باهات رو نداشتم.
بیتا نیشخندی میزند.
-آخ آخ برادر هاکان صدات میلرزه که.
پیمان چشم غره ای به او میرود و کنارم مینشیند.
-ببخش دارم تو این اوضاع تنهات میزارم.
لبخند کمرنگی میزنم.
-اوضاع من همیشه همین بوده. الان فقط نمیدونم با دوریت چه جوری سرکنم.
کی دیگه بیاد مطب رو بریزه بهم منو حرص بده من به زور بیرونش کنم.
کی یه ماه یه ماه بیاد خونه من لنگر بندازه.
پیمان با تاسف و خنده نگاهم میکند.
-یعنی خاک تو سرت داداش با این ابراز احساساتت. یک کلمه میگفتی دلم برات تنگ میشه طاقت دوریتو ندارم کافی بود.
سارا هم میخندد.
-خب اونجوری که نمیشه فضا زیاد هندی میشه.
نگاهم به اوینار میافتد که سکوت کرده است.
چشمانش از اشک میدرخشد.
بغضش منتظر یک تلنگر است براز شکستن!
مطمئنم او هم از اینکه این دو نفر میخواهند عقد کنند خوشحال است اما او نیز طاقت دوری هیوا را ندارد!
-خبر بد هم اینه که هفته دیگه محضر گرفتیم هنوز هیچ کاری نکردیم… اونیار بیا بغلم ببینم.
هیوا محکم او را بغل میکند.
-میدونم بی انصافی تنهات دارم میزارم.
-نه عزیزم خیلی خوشحالم برات. نشون دادی که تونستی به آرزو هات برسی فقط یکم احساساتی شدم همین.
من هم بلند میشوم و پیمان را در آغوش میگیرم.
زيباترين انسان هايى كه تاكنون شناختهام ، آنهايى بودند كه …
شكست خورده بودند،
رنج میكشيدند،
دچار فقدان شده بودند و با اين حال راه خود را از اعماق درد و رنج گشودند و بيرون آمدند!
اين افراد، يك حسی از قدردانی،
حساسيت و فهم زندگى داشتند كه آنها را پر از شفقت،
ملايمت و توجه عميق و عاشقانه میكرد .
زيبايى اين افراد ، اتفاقى و بىسبب نبود!
زیبایی پیمان هم اتفاقی و بی سبب نبود…
مشغول جمع کردن وسائل هستیم که اوینار را میبینم گوشه ای به دیوار تکیه داده است و از پنجره بیرون را نگاه میکند.
با دیدن من روبرویش کمی خودش را جمع میکند.
-سخته یه ماه شب و روز با یکی باشی و بره. هر چند اون اول هم که گفت میرم تهران درس بخونم حالم یه چی بدتر این بود.
هیچوقت فکر نمیکردم دوباره این حس رو تجربه کنم. بهتره بگم هیچوقت فکر نمیکرد تهران بیایم
عین خودش به دیوار تکیه میدهم و نگاهش میکنم.
-یه وقتایی
زندگی میبرتت
جایی که هیچ وقت بهش فکر نکردی!
یک وقتایی
زندگی میذارتت جلوی آدم هایی
که هیچ وقت فکر نمیکردی
حتی باهاشون هم کلام بشی!
یک وقتایی درست تو موقعیتی قرار میگیری
که شاید مدت ها پیش
حتی با شوخی و طعنه
برای دیگران تعریفش کردی!
اما حالا خودت
درست تو همون موقعیتی…
میخوام بگم یک سری اتفاقات دست ما نیست!
برامون رقم میخوره!
برامون پیش میاد!
اما اینکه چطور بهش نگاه کنیم!
چطور تصمیم بگیریم
چطور بپذیریمشون
اینها همه دست خود خود ماست
و مهم ترین بخش زندگی هر آدمیه!
به این رفتنشون به چشم یه فرصت برای خودت نگاه کن.
فرصت اینکه مستقل شی بزرگ شی یاد بگیری روی پاهای خودت وایسی.
رو کمک منم همه جوره حساب کن!
لبخند شیرینی میزند.
-اون که خیلی وقته حساب کردم و ممنونتم.
-یعنی باز میخوای رستوران دعوتم کنی بعد خودم حساب کنم.
کمی سر به سرش میگذارم شاید حال و هوایش عوض شود.
قرمز میشود.
-آقا هاکان!
خوبه حالا خودتون نزاشتید حساب کنم.
میخندم.
-راست میگی یادم نبود. ایندفعه میزارم نگران نباش.
خودش هم خنده اش گرفته است.
-از دست شما! بیاین کمک کنیم اینا رو جمع کنیم خیلی خسته ام دارم از خستگی میمیرم.
خستگی؟
چند روز است درست و حسابی نخوابیده ام؟
عادت کردم به این نخوابی ها.
اما او معلوم است اگر همین جا ولش کنند خوابش میبرد.
-هاکان اون یکی که اونجاست مال توعه. چقدر مشتری داشت نفروختمش حیف شد قول بهت نمیدادم خودتم میفروختم چه برسه اون تابلو!
منو اوینار میخندیم.
به سمت تابلو میروم و برش میدارم.
همان منظره در شب!
-مرسی بیتا!
-خواهش میشه پولش رو بعدا حساب کن.
ساشا با خنده کنترل شده میگوید:
-حالا یه غلطی کرد این بشر از یکی از کارهای تو خوشش اومد خواست بخره نمیشه رو رسم رفاقت بدی بهش مجانی.
بیتا بیخیال نگاهش میکند.
-حساب حسابه کاکا برادر. اون پولو میگیرم پس فردا چیزی خواست دستی بتونم بدم بهش.
پرویی نثارش میکنم.
-کی من از تو پول خواستم که بار دومم باشه.
نیشخندی میزند.
-احتیاط شرط عقله.
ساشا چشمکی میزند.
-که تو نداری.
قبل از اینکه دعوا شود، سریعتر وسائلم را جمع میکنم.
دو تا از بوم ها را پشت ماشین خود میزارم. ماشین بیتا دیگر جا ندارد!
همگی هلاک هستیم.
سارا و ساشا اول همه خدافظی میکنند و میروند.
اوینار با هیوا و پیمان میرود و بیتا هم سوار ماشینش میشود و دستی برایم تکان میدهد.
-هی پایه ای تا خونه مسابقه بدیم سر یه شام تو دربند.
ایندفعه نوبت من است که پوزخند بزنم.
هنوز هم که هنوزه بچه ها نمیدانند من روزگاری مسابقه رالی میدادم!
چه کسی باورش میشود؟
دوران جوانی ام را چگونه صرف کردم!؟
-از همین الان خودتو بازنده بدون.
ابرویی بالا میاندازد.
-اوه چه اعتماد به نفسی. بشین ببینم کی میبره.
پشت فرمان مینشینم و دکمه پیراهنم را باز میکنم.
یک…دو…و سه!
پایم را روی پدال گاز میگذارم و شروع به حرکت میکنم.
تمامی اینها برایم آشنا است…
“هی بچه جون الکی که نیست با خودت چی فکر کردی؟
با پوزخند نگاهش کردم.
-مگه نمیگی من بچه ام تو از چی میترسی پس؟
با خشم نگاهم کرد و سوار ماشینش شد.
از توی داشبورد پنج میلیون تومان در آوردم و جلوی داریوش انداختم.
-این پول امشب.
داريوش با مسخرگی روی شانه ام میزند.
-جون موفق باشی داداش.
سیگار گوشه لبم آزار دهنده است.
مخصوصا وقتی که آن را با دستم خاموش میکنم.
دخترک مثل همیشه شال ساده آبی رنگی به سر دارد!
امشب اگر برنده نشود برایش مشکل پیش میآید.
خب من هم همین را میخواهم!
میشینم و در را میبندم.
تک تک اعلام آمادگی میکنند و شماره معكوس شروع میشود.
پرچم که بالا رفت پایم را روی گاز گذاشتم و حرکت کردم.
یکی یکی ماشین هارا جا میگذارم و از کنارشان رد میشوم.
دخترک هنوز هم جلویم است.
نیشخند پشت نیشخند!
سر پیچ محکم فرمان را پیچاندم و از او جلو زدم.
چند ثانیه طول کشید تا به خودش بیاید و متوجه شود.
از غفلتش استفاده کردم و از خط پایان عبور کردم!
فقط چند ثانیه!
همان چند ثانیه باعث بردم شد!
پیاده شدم و بی توجه به چهره های متعجب پولم را گرفتم.
نگاهم را دوباره به دخترک دادم.
پسری دیگر کنارش بود. بار اول بود اورا میدیدم.
قبل از اینکه سوار شوم کسی در ماشین را گرفت.
همان پسری که کنارش بود!
لبخند ناصافی زد.
-هاکان سلحشور درست میگم.
بی حرف نگاهش کردم که گفت: من ماهان معینی هستم قبلا همو دیدیم.
با پوزخند سوار ماشینم شدم.
-یادم اومد کجا دیدم اون دختره رو. پس بگو نوه معینی بزرگه سلام مخصوص به پدربزرگت برسون…”
با یادآوری اش میخندم.
ماهان همان شب دیدم و از آن شب ول کن نبود!
نمیدانم در من چه دیده بود که بیخیال من نشد!
پارکینگ ماشین را پارک میکنم.
بیتا با اخم پیاده میشود.
با نیشخند میگویم.
-چیشد بیتا خانوم.
متعجب میشود.
-هی بار اوله اینجوری میبینمت.
سعی میکنند نخندم.
-از شوق شامی که میخوای مهمونم کنی اونم دربند.
پوفی میکند و سوار آسانسور میشویم.
کلید میاندازم و در خانه را با پا باز میکنم.
خودم را خسته روی کاناپه پرت میکنم!
مینویسیم توجه توجه
نیازمندیم به یک نفر که بفهمد حال مارا
حال دلمان را
درک کند این غرور و تعصب را
که اگر حساس شدیم روی دور و بری هایش تک تک نام نبریم!
وقتی چند نفر را نقره داغ کردیم
که بداند نباید دور و اطراف او ببینیمشان
باید بفهمد
و کاش بفهمد که فقط همین چند نفر نیستند!
که بداند مشت نمونه خروار است
یعنی هیچ غریبه ای با هیچ عنوان و نام و منصبی در کت ما نمیرود
هضم نمیشود
این ها همگی لاشخوری هستند دور و بر برّه!
بخدا که سخت نیست فهمیدن این چیز ها
نبینیم غریبه ای را کنارتان، زیر پست و عکس و چتتان!!!
و کاش بتوانید بفهمید نمیشود همه را با هم نگه داشت به بهانه اینکه کسی دلخور یا ناراحت نشود
پس همه را باید با هم نگه داشت…!
نمیشود یک نفر برود در لیست و بشود اولویت و همچنان گزینه های دیگر روی میز بمانند…
یک نفر را داشته باشید؛
که حال خوشتان، که آرامش از دست رفته تان، که همه نیاز هایتان را با همان تکمیل و برآورده کنید.
و این را فراموش نکنید کسی که برای شما فقط به عنوان یک گزینه وجود دارد آن زمان که اولویتش از راه برسد شمارا حتی دیگر به حساب نمی آورد……!!
نیازمندیم به کسی با این مشخصات
نیازمند…!
“حسن_علینژاد”
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
الی عاموزا عالی بود
.
.
نه اتفاقا من این پسرو خیلی دوس دارم… 🤪
ولی فک کنم ترکیبش با اوینار جالب نیس😂🤣
بع هر حال همه جوره قبولش داریم🤪😎😂
فدات!
منم دوس میدارم😂😍
دیگه به بزرگی خودت ببخش😂😂
قربانت 😂😎
و تنهایی دمار از روزگارشان در آورده بود،
که هَرشب گرسنه میخوابیدند،
که هیچ نداشتند و همچنان لبخند میزدند…!
لبخندی به تلخی قهوه ترک!
لبخندی که از هر نیشخند و گریه ای بدتر بود…!
سلام بر النازم!
سلام بر آیلین خوشگلم!
خوبی چطوری
وقت کردی یه سر هم اون ور بزن یکم گپ بزنیم
سلام بر دلبرم
عزیزم رمانت خیلی قشنگه اما جدیدا داره متنای احساسی یا آموزنده و انگیزشیش یا حالا هرچیش خیلی زیاد میشه
عملا نصف رمانو میگیره
من خودم ب شخصع اون قسمتاشو نمیخونم چون از فضای رمان دورم میکنه
اگه کمترش کنی خیلی بهتره
💟💖
اوم…مرسی از انتقادتون.
چشم سعیمو میکنم.
ولی این چند پارت پیش رو ممکنه یکم دلنوشته داشته باشه به دلیل اینکه روند رمان داره تغییر میکنه!
مرسی از صبوری و همراهی شما
بنظر من همینش خوب که یه داستان و در کنارش ما کل چیز متوجه میشیم یاد میگیرم
مثل زندگی واقعی این جوری داستانم قشنگ تر و جدید تر میشه
من به شخصه واسه همین متن های قشنگ میخونمش چون داستان جذاب کرد و خاص
مرسی نویسنده عزیز ♥️
مرسی از تو بیتی جانم!
با کامنتت انرژی گرفتم کلی
دیگه سلیقه ای دیگه ولی خب من معتقدم هر چیزی به اندازه اش و سعی کردم حد مرز رو رعایت کنم😊
و چقدر خوشحال شدم که طرز تفکر توهم مثل خودمه!
چون من سعی میکنم رمان هایی که مینویسم بیشتر بیانگر زندگی یا بهتره بگم زندگی هایی باشه که تونستن با وجود هر مشکل ریز و درشتی سرپا شن!
چقدر خوشحال شدم میخونی عزیزم. امیدوارم تا پایان رمان همین طور همراه باشی و خوشت بیاد💕
اگه تصوراتتون بهم ریخت عذرخواهی میکنم 😂
دوستام که از پسره خوششون نیومده ولی فکر میکنم به هاکان تو ذهن من این میاد و همین طور اوینار!
حالا شما چیزی که دوست دارید تصور کنید 😄😂
شب همگی به خیر اینم زود دادم بد قول نشم چون فردا خیلی سرم شلوغه
الی نا امیدم کردی!😐😂
آخی 😂
چرا چی شده مگه؟!
الی قیافه هاکانو گذاشته!!!!!😐😂
آبان بچه ام خوشگله که😂😂🤭
مگه گفتم زشته!!
ولی اصا با تصوراتم جور در نمیاد!😂😂
دقیقا منم خورد تو ذوقم! 😂💔
ایم ساری 😂😂